Friday, November 28, 2008

طعم خوش مهربانی

در بين نامه هايی که ديروز از صندوق پست برداشتيم، شماره ی آگوست مجله ی نشنال جيوگرافی* با موضوع اصلي "روح باستانی ايران"* هم بود. اينجا خيلی پيش مياد که مجلات برای تبليغ شماره ای رو ميفرستند. ولی اين ارسال هميشه توسط پست انجام ميشه و گيرنده داره. اين مورد عجيبی بود. اثری از پست نبود. آخرين شماره ی مجله هم نبود و از همه جالبتر اينکه مربوط به ايران بود و به ما مربوط ميشد. خلاصه در حاليکه همه تعجب کرده بوديم، با لذت تصوير مربوط به ايران و توضيحات در مورد امپراطوری پرشيا و اينکه بزرگترين امپراطوری باستان بوده ميخونديم و مدام فکر ميکرديم که اين از کجا آمده.ه
کمی بعد، بين بقيه ی نامه ها و برگه های تبليغ، يادداشت کوچکی ديديم از زن وشوهر پير خانه ی روبرويی که بيشتر در خانه هستند و گاهی آنها را در ماشين ميبينيم و برای هم سری تکان ميدهيم. در يادداشت نوشته بودند که فکر کردند، ما بخواهيم اين شماره ی مجله را ببينيم و داشته باشيم.ه
و دل ما گرم شد از گرمی اين محبت و مهربانی در جايی که ظاهرا کسی را با کسی کاری نيست. از اينکه به ما فکر ميکنند و دوست دارند که ما را خوشحال کنند. از اينکه در اين سرما، پيرمرد با پای لنگان از اون طرف کوچه به اين طرف آمده و اين مجله را در صندوق پستی ما گذاشته تا ما آخر شب اينهمه ذوق کنيم و يکبار ديگر به ايرانی بودن خودمان بباليم.ه
همان پيرمردی غريبه ای که در روز دوم آمدن ما به اين خانه گلدان گل ميخکی را همرا با کارتی برای خوش آمد برايمان آورد و اشک شادی را بر گونه هايمان روان کرد. ه


*National Geopgraphy
**Ancient Soul of IRAN

Thursday, November 27, 2008

من لوسم؟

الان تو راه برگشتن به کار، آستينهام رو بالا زدم و نيم ساعتی برگهای از زير برف دراومده رو چمن جلوی خونه رو جمع کردم و حسابی از خودم ممنون شدم و له له ميزنم که يکی بهم باريکلا بگه. ه
وقتی کاری ميکنم، دوست دارم که ديده بشه. بهش توجه بکنن. دلم ميخواد تشويق بشم. يکی بگه دستت درد نکنه. من بهش احتياج دارم. دلم ميخواد وقتی خونه تر و تميز ميشه و برق ميفته، بابايی تا از در مياد تو، نگاهی به دور و بر بکنه و بگه " دستت درد نکنه. کيف کردم از اين خونه" بنظرم از تمام اون زحمتی که کشيدم، فقط همين برام ميمونه. تقريبابيشترکارها رو ميکنم، فقط به عشق اينکه همين يک جمله رو بشنوم و مثلا خود برق افتادن يخچال اونقدر هم منو به شوق و شور نمياره. اينکه بقيه ببينن و بگن "به چه يخچال تميزی" بيشتر بهم مزه ميده.ه
وقتی که فکر ميکنم ميبينم که خيلی به توجه احتياج دارم. يادمه در گزارش مخصوصی که معلمهای دبستان ما هر سال در مورد بچه ها ميدادند و وقتی مدرسه منحل شد، ما گرفتيم و خونديمش، دو تا از معلم هام نوشته بودند که من شديدا به توجه نياز دارم و در صورتيکه مورد توجه قرار بگيرم، کارهای خيلی خوبی ارايه ميدهم. ه
بابايی ميگه که نيازی به توجه ديگران نداره. کارش رو خود بخود ميکنه و براش اهميتی نداره که ديگران ميبينن يا نه. من کاملا باهاش موافق نيستم و حس ميکنم که دوست داره کارهاش ديده بشه ولی نه بشدت من. شايد اون از انجام کار لذت ميبره و من از خوشامد ديگران. ه
حالا اگر اينو به دکتر هلاکويی بگی، فوری ميگه بچه ی چندم خانواده بودی و تا من بگم من تنها فرزند بودم، ديگه تکليف معلومه. يکی يکدونه عزير دردونه، يا خل ميشه يا ديوونه.ه
بابايی هم از اين مطلب، بعد از اين بعنوان سندی رسمی برای لوس بودن من استفاده خواهد کرد. عيب نداره. خودم از نوشتنش احساس رضايت ميکنم.ه
####
فردا نوشت
ديروز بعد از نوشتن اين مطلب و برگشتن به کار و بعد خونه، کاملا موضوع جمع کردن برگها رو از ياد برده بودم. حتی يادم نمونده بود که بعنوان خبر به بابايی بگم. تا آخر شب که خودش با خوندن وبلاگ متوجه شد و گفت که برگها رو هم که جمع کردی. شايد اگر من ياد بگيرم که چطور از خودم قدر دانی بکنم، نيازم به قدر دانی ديگران کمتر بشه.ه

Wednesday, November 26, 2008

رفتم که به وين داير زنگ بزنم

روشی ميگه: مامان ميشه يک گربه بگيرم ولی توی خونه نباشه و توی اون اتاق کوچيکه بگذارمش. ه
ميگم: اونجا سرده. ه
ميگه: يک نژادی رو پيدا ميکنم که اون هوا براش خوب باشه. ه
ميگم: گناه داره توی يک اتاق قد قربيل دايم بمونه. ه
کمی فکر ميکنه و ميگه: راست ميگی. پس گاهی توی اون اتاق باشه، گاهی بياد توی اتاق من. ه
ميگم: مشکل اصلی اينه که من خوشم نمياد يک گربه توی پر و پام ول بخوره. هر وقت اين مشکل حل بشه، ميتونيم در موردش حرف بزنيم. ه
به بن بست ميخوره و لب بر ميچينه.ه
کمی بعد ميگه: مامان اين موضوع که تو با حيوونها راحت نيستی، خيلی اشکال مهميه. تو که روانشناسی رو دوست داری، چرا راجع بهش کتاب نميخونی، سوال نميکنی؟
ميگم: اگر وقت شد، باشه ميخونم.ه
کمی بعد ميگه: يک فکر خوب کردم. مامان تو وين دايررو دوست داری، قبول داری ديگه. درسته؟
ميگم: بعله.ه
ميگه: مثل دکتر هلاکويی برنامه داره که به سوالها جواب بده.ه
ميگم: آره، گاهی گوش ميکنم.ه
خوشحال ميشه و ميگه: پس فردا زنگ بزن بهش و ازش بپرس که چکار بايد بکنی تا با حيوونها راحتتر بشی.ه
ميگم: چشم.ه

Tuesday, November 25, 2008

من چه گسترده شدم

در يکسال گذشته، ه
دوستان دبستانيم رو پيدا کردم. تقريبا تمام بچه هايی رو که پنج سال باهم همکلاس بوديم. بعضی هاشون رو از نزديک ديدم و از بقيه هم باخبرم. بيست و چند دختر و پسری که چهار، پنج سال در کنار هم بوديم و توی سر و کله ی هم ميزديم و سر مداد و پاک کن و لی لی و کش بازی باهم دعوا ميکرديم و حالا همه، پدران و مادران بچه هايی همقد همون موقعِ خودمون شديم. به هر کدومشون که نگاه مي کنم، همون همکلاسی سی سال پيش رو ميبينم و عمق اين دوستی دلم رو گرم ميکنه. ه

در اين دنيای اينترنت، تعدادی از دوستان راهنمایی، دبيرستان و دانشگاه رو هم دوباره پيدا کردم و بازهم دوستانی قديمی، صميمی و بازيافته. هر کدام دريچه به دنيايی از خاطرات و فرصتهای باهم بودن دوباره.ه

و از اون بيشتر، با وبلاگ دوستان نديده ی قابل توجهی در تمام دنيا پيدا کردم. دوستانی که چقدر بهشون احساس نزديکی ميکنم. در انتظارم که هر روز ازشون بخونم و بشنوم، حتی دلم براشون تنگ ميشه. دوستانی که بيشتر از يک اسم مجازی ازشون نميدونم ولی خودم رو با همان تارهای نامريی بهشون متصل ميبينم و دوستشون دارم.ه

به ياداشتهای مهربانانه ای که برای تولدم گرفتم نگاه ميکنم و ميبينم که چقدر دوستان جديد توش هستن. دوستانی که پارسال نبودن و اين دلم رو شديدا به شوق و هيجان آورده. خدا رو شکر ميکنم که در اين يکسال اينقدر با وصل به ديگران، گسترده تر و وسيعتر شده ام. و اينهمه معجزه تنها در کمتر يکسال رخ داده.ه

ممنونم

Monday, November 24, 2008

تولد

روزی مثل روزهای ديگه. امسال نه در انتظارش بودم، نه براش هيجانی داشتم. ميدونستم که هست. دوستش داشتم مثل روزهای قبل و به همان دليل روزهای بعد. امسال روز تولدم، برام مناسبتی نبود که فکر کنم همه بايد بخاطرش شادی کنن و وجود منو قدر بدونن. برام روز تولدم بيشتر از يک مارک اضافه روی تقويم نبود.ه
شاد شدم از ديدن خرمالويی که بابايی برام گرفته بود.ه
لذت بردم از عطر قهوه ی ترکی که دوتايی خورديم.ه
چراغ جادويی که در نعلبکی قهوه ام نقش بسته بود، نويدی به دلم داد.ه
مزه مزه کردم، طعم گوارای مادری رو، وقتی گردنبندی رو که روشی برای اولين بار، خودش و با پول خودش برام خريده بود، به گردنم انداختم.ه
دهانم شيرين شد با خوردن کيکی که با بابايی خريديم و شمعش رو حداقل بيست باری برای موشی روشن کرديم و او فوت کرد.ه
دوست داشتم اون لحظات در آغوش هم نشستن و به دوربين لبخند زدن رو.ه
...
باز هم بزرگتر شدم.ه




پی نوشت
کيک بالا همونيه که ما نوش جان کرديم. جای شما خالی.ه
خرمالو رو هم در تصوير هفته ببينيد.ه

Saturday, November 22, 2008

در جستجوی دوسالگي تو

موشی رو خوابوندم. رفتم و روشی رو يکبار ديگه در خواب بوسيدم. به اين دختری که روی تخت خوابيده و موهای بلندش روی بالش پخش شده، نگاه ميکنم و دنبال اون روشی کوچولويی ميگردم که از اين طرف به اون طرف ميرفت و بلبل زبونی ميکرد.ه
بدنبال دوسالگيش هستم. وقتی همسن موشی بود. کم دارم. خيلی کم دارم ازش. من دو سالگيش را ميخواهم. چی ميگفت، چه ميکرد. به همين وضوح الان ميخوام ولی نيست. ميرم به تولد دوسالگيش و ميگردم تو خاطرات اونموقع. در لابلای اونروزها، در بين جزوه های درس و پرينتهای تمام نشدنی پايان نامه. در ميان اشکهای برگشتش بعد از هر تصحيح و نت های جديد استاد عزيزم، در ميان حرص و جوش برای هر ماهی که از تاريخ تحويل پروژه ميگذشت و يک نمره را از سقف نمره ی من کم ميکرد، در ميان تمام استرس های پروژه ام در اداره که هر روز کسی براش بامبول در مياورد چون کار جديدی بود، در خلال اون شبهايی که نگهبانی ميآمد و با تعجب ميگفت خانم شما هنوز اينجايين؟ دخترک کوچولويی بود که ميچرخيد و ميدويد و عين همين موشی، هر لحظه اش دوشت داشتنی بود. دنيايی بود برای خودش که من فرصت زيستن در اون رو از دست دادم و فقط گاهی درش رو باز کردم و سرک کشيدم. همه کار برايش ميکردم و ولی در لحظاتش، حضوری رو که امروز دارم، نداشتم. ه
امشب وقتی بسوی مسواک زدن ميرفتيم در کنارم راه ميومد و دستم بدور گردنش بود. بهش گفتم: آخه تو کی اينقدر بزرگ شدی که من نفهميدم. انگار همين ديروز بود که همقد موشی بودی." خنديد و گفت "وقتی فکر ميکنم که مثل موشی بودم، يک کم خجالت ميکشم." من گفتم "تو به همين خوشمزگی و خوشگلی و خنده داری بودی که موشی هست" و در دلم گفتم "حيف که من اين آدم الان نبودم." الان حاضرم همه ی موفقيتهای اون سالها و مدال ها و درجه هايی را که به سينه ام زده بودم بدم و برگردم به اون زمان و با اون روشی دو ساله فطار بازی کنم، قايم موشک بازی کنم، با هم از دست آقا شير تخيلی قرار کنيم و به آقا خرگوش قصه غذا بديم. حيف که چنين معامله ای در اين دنيا شدنی نيست. ه

Friday, November 21, 2008

شکلات

آه ای شکلات!ه
..
تو چه هستی که اگر جايزه ی جيش کردن در دستشويی باشی، موشی از دستشويی تکون نميخوره تا به قول خودش "بلکه جيش کنه" و اينقدر اونرو ميمونه تا مامان از سر کار برگشته و گرسنه اش، ميره و شام خودش و موشی رو مياره تا هر دو در دستشويی شام بخورن.ه
..
تو چه هستی که روشی دهساله بخاطر تو اعتراض ميکنه که چرا من که به دستشويی ميرم جايزه ی شکلات نميگيرم. و وقتی ميشنوه که اين شکلاتها فقط برای موشی است که در دستشويی جيش کنه، برآشفته ميشه و ميگه در اين خونه همه چيز برای موشیه. ه
..
تو چه هستی که دهان سفت بسته شده ی موشی رو که مانع مسواک زدن دندانهايش ميشود، با شنيدن اينکه "اگر دندونهامون را تميزنکنيم، نميتونيم شکلات بخوريم" تبديل به غاری با دهانه ای گشاد ميکنی.ه
..
تو چه هستی که در هر جای خانه که پنهانت ميکنم، بعد از مدتی، مخفيگاهت را بيخبر ترک ميکنی. و در جايی ديگر پوششِ رنگينِ دورت را بدون خودت پيدا ميکنم.ه
..
ومن مينويسم در حاليکه دو شکلات روی ميزم هست و تصميم گرفتم که قهوه ام را بدون آنها بخورم. با اين وجود، هر از گاهی تصور ميکنم که اگر بگذارمشون در دهانم به چه سرعت و با چه لذتی آب خواهند شد.ه
..
آه ای شکلات!ه

Thursday, November 20, 2008

تولد اميلی

امروز صبح داشتم برنامه ی دسامبر رو روی تقويم چک ميکردم و چشمم به تولد اميلی، دوست روشی، افتاد و همون احساس خوبی که بار اول از ديدن دعوتش پيدا کردم، بهم دست داد.ه
اميلی تقريبا صميمی ترين دوست روشی است. يک دختر چشم بادومی که توسط يک خانوم کانادايی به فرزندی قبول شده. با امکانات خوب بزرگش کردن، دختر با استعداد و باهوشيه و معلومه که چطور چشم و چراغ خونشونه. اميلی هم مثل روشی عاشق حيواناته. او ميخواد در آينده پزشک حيوانات بشه و روشی ميخواد در موردشون تحقيق کنه.ه
برنامه ی تولدش امسال با همه تولدهای معمول اينجا فرق ميکنه. تولد ها معولا در جايی، خونه يا بيرون برگزار ميشه. بچه ها جمع ميشن و بازی ميکنن و بعد هم شام و کيک. مهمونها کادو ميارن و صاحب تولد به تک تک بچه ها هديه ای برای تشکر ميده.ه
برای تولد اميلی، مامانش بچه ها رو ميبره برای ديدن يک نمايشنامه در جنوب شهر. بچه ها همه در ايستگاه مترو جمع ميشن و از اونجا با مترو ميرن بطرف پايين. حالا فکر کنين چقدر اينکار برای بچه ها هيجان انگيزه و البته برای مامانش مشکل. (حتما کمی که به تاريخ تولد نزديکتر بشيم ازش ميپرسم که آيا به داوطلب برای جمع کردن بچه ها احتياچ داره يا نه) بعد از نمايش هم به همين ترتيب برميگردن به خونشون و کيک و شام ميخورن.ه
وجه تمايز ديگر اين تولد اينه که گفتن نه کسی کادو بياره و نه به کسی کادو داده ميشه. از مهمونها خواسته شده هزينه ی خريد کادو رو يا به انجمن حمايت از کودکان مريض و يا به انجمن حمايت از حيات وحش بدن و خودشون هم همينکار رو با هزينه ی خريد هديه ی تشکر ميکنن.ه
چقدر برام جالبه که يک دختر دهساله که حتما گرفتن هديه براش خيلی دلچسبه ( برای منِ آدم بزرگش هم هست) از اين لذت برای کمک به ديگران بگذره. و از طرف ديگه مامانش، که چنين فضايی رو مديريت ميکنه، چقدر برام قابل احترامه. زنی که اگر در خيابون ببينيش، هيچ چيز قابل توجه و جذب کننده ای نداره و حتی بدليل صورت جدی ای که داره، ممکنه کمی هم دافعه داشته باشه. ولی در پشت اين چهره ی نچسب، قلب مادری مهربان و قوی که بهترين شرايط رو، برای رشد دختری که فرزند خودش نيست و هم نژاد خودش هم نيست فراهم کرده. دختری که شاد و پرانرژيه و زندگی رو دوست داره و خودش به دوستانش گفته که به فرزندی قبول شده.ه
اينجور وقتها ياد حرف وين داير ميافتم که ميگه، هيچوقت به اخباری که حاکی از خرابی دنيا و بدی آدمهاست گوش ندين و بدونين که در برابر هر آدمی که بدی ميکنه، صدها و شايد هزاران انسان در اطراف دنيا هستند که عشق و مهربانی را نثار ديگران ميکنند. اما اين آدمها معمولا گمنامند. مامان اميلی هم يکی از اونهاست.ه

پ ن
مامان اميلی مجرده و با مادرش زندگی ميکنه. فکر کردم لازمه اينو بگم تا اين سوال پيش نياد که چرا اسمی از بابای اميلی نياوردم.ه
حالا ما يک مشکل کوچکی که برای اين تولد داريم، اينه که ما ميخواهيم به انجمن حمايت از کودکان مريض کمک کنيم و روشی ميخواد که ما به انجمن حمايت از حيات وحش کمک کنيم. ما ميگيم يک بچه ی آدم مهمتر از يک توله ی گرگه و او ميگه هيچ فرقی در طبيعت بين اين دوتا نيست. ما ميگيم .... او ميگه ....ه

Wednesday, November 19, 2008

رز بنفش

هوا سرد شد و بوته های رز ديگه گل ندادند. فکر کرديم که ديگه فصل گل تمامه و بايد تا بهار صبر کنيم. ه
هوا کمی گرم شد. بعضی از رزها زنده شدن و غنچه کردن. چه خوب بود. رز بنفش قشنگ منهم که دير به دير گل ميده و خيلی خيلی طول ميکشه که غنچه اش باز بشه، دو تا غنچه داد. يکی بزرگ و ديگری کوچک. هر روز صبح که روشی را به مدرسه ميبردم، بهش نگاه ميکردم و خوشحال ميشدم و در انتظار بودم تا باز بشه و در وبلاگ ازش بنويسم. فکر ميکردم که بنويسم همه ی هستی گلها شکفتن و رستنه و هيچ سرمايی نااميدشون نميکنه. صبر ميکنن و تا کمی هوا فرصت نفس کشيدن داد، سبز ميشن و قد ميکشن. با خودم ميگفتم که پس چرا دل من بايد سرد بمونه از سرمای تموم شده. چرا بايد از سرمايی که ديگه نيست بلرزم و در لحظه های گرم زندگی نشکفم. ه
هوا دوباره سرد شد. و اينبار حسابی سرد شد. بعضی از غنچه ها به گل نشسته بودن ولی رز بنفش هنوز آغوشش رو باز نکرده بود. امروز ديدم که رنگ غنچه اش تيره شده و سرش پايين افتاده. رفتم و از جلو نگاهش کردم و بهش دست زدم. گلبرگهای رويی کلفت شده بودند. معلوم بود که تلاش کرده بودن تا گلبرکهای تويِی رو از سرما حفظ کنن. غنچه های ديگری هم خشکيده بودن. مثل غنچه رز زردی که اونرو هم خيلی دوست داريم. کم گل ميده ولی بوی مست کننده ای داره. بوی گل در اينجا کيمياست، اونهم گلی که بوی رزهای ايران رو بده. گلبرگهای رويی اونهم تيره و کلفت شده بود. ه

اگر چه که نشد پستی با نويد باز شدنش بنويسم. اگر چه که دلم از خشکيده شدنش گرفت. باز هم خواستم که در موردش بنويسم. هم از دلتنگی باز نشدنش، هم از قدردانی برای دوباره غنچه کردنش، هم از اميد و انتظار برای بهاری که در اون از خواب زمستونی در بياد و دوباره بشکفه. ه
اينجا عکسی از اولين گلش که شکفت گذاشتم. گلی که اينقدر باز شدنش طول کشيده بود که تقريبا نااميد شده بوديم.ه


Tuesday, November 18, 2008

تکرار تاريخ

روشی خانوم ما گرمايیه و کم پيش مياد که سردش بشه ( مثل باباييش). برای همين در زمستون سرما هم توی خونه، همون آستين کوتاه و شلوارک تابستون تنشه. چند شب پيش مامان مطابق معمول، داشتن به روشی ميگفتن که" پاشو برو يک لباس گرم بپوش" و او هم هی ميگفت "سردم نيست" و مامان هم اصرار داشتن که" يعنی چی که سردت نيست، هوای به اين سردی که آدم نميشه سردش باشه." من اومدم وسط و به مامان گفتم که "مامان جان خودش ميفهمه که سردشه يا گرمشه. خوب سردش باشه ميره ميپوشه ديگه. اين بچه است، پر از انرژيه. خودش هم که کلا گرماييه. من و شما که سردمونه، خوب لباس گرمتر ميپوشيم." بعد به يادشون آوردم که "خود شما مگه تا همين چندين سال پيش هميشه توی خونه بدون جوراب نبودی؟ خوب حالا جوراب ميپوشی. وضعيت بدن در هر زمانی فرق ميکنه."ه
بعد مامان گفتن "آره راست ميگی. من وقتی قد همين روشی بودم، توی چله زمستون با آستين کوتاه توی خونه بودم. تازه اونموقع که خونه ها فقط کرسی داشتن و زير کرسی گرم بود و هوای اتاق که گرم نبود." و من نگاهی به روشی کردم که داشت با تعجب مامان رو نگاه ميکرد و کلی به خودم قشار آوردم که نزنم زير خنده.ه
و مامان ادامه دادن که "مادر جون (مادر بزرگ مامان) هر وقت ميومد خونه ی ما، با من دعوا ميکرد که اين چه وضع لباس پوشيدنه، سرما ميخوری. و به مادر (مادر بزرگ من) ميگقت که تو چرا هيچی به اين نميگی؟ و مادر ميگفت خوب چکارش کنم سردش نيست ديگه. يادش بخير اونروزها که چه انرژي ای داشتم"ه
بعد از ثانيه ای سکوت، من گقتم " و به اين ترتيب تاريخ تکرار ميشود" و هر سه مون، حسابی خنديديم.ه

Monday, November 17, 2008

دکتر جکيل و مستر هايد

باز دعوا شده. وقتی با خودم تنها هستم، سرگردون و مشغول گفتگوهای ضد و نقيض که گاهی ميبرندم تا ناکجا آباد. بيرون از خودم، با بقيه ی آدمها، با لبخندی در صلح و آرامش با دنيا و مافيها. نه اين چهره ام دروغه. نه اون يکی. هيچکدوم رو نميخوام تکذيب کنم. تکذيبش دروغه. ه
يک آدم آشفته، داشت رانندگی ميکرد و يک آدم آرام وارد شرکت شد و با همه خوش و بش کرد. هميشه اينطور نبود و هميشه هم اينطور نخواهد ماند. من در گذرم. نه برای اولين بار و نه برای آخرين بار.ه
با نوشتنم، دکتر جکيل و مستر هايد* رو رها ميکنم و تا از درونم بيان بيرون و جلوی روم دعوا کنن. فقط نگاه ميکنم و گوش ميکنم. گوش ميکنم به صدايی که گاهی بلند و گاهی هم ضعيف بهم نويد ميده که دکتر جکيل برنده است.ه

Strange Case of Dr Jekyll and Mr Hyde*

Friday, November 14, 2008

فقط کمی جابجا کن

خيلی وقتها اسير چيزی ميشيم که اذيتمون ميکنه، اسير قر زدن در موردش بجای درست کردنش و راحت شدن. خوشمون مياد که اذيتمون کنه. ه
خيلی ساده است. يک تکه لباس رو شسته بودم و گذاشته بودم رو جا حوله ی دستشويی تا خشک بشه. چندين روز اونجا مونده بود. هر بار که ميرفتم دستشويی، اين گفتگوها توی ذهنم بود " چند روزه اين مونده اينجا. نرسيدم برش دارم. وقت سر خاروندن ندارم. من برندارم، هيچکی توی اين خونه برش نميداره. حالا ور دارم و ور ندارم چه فرقی ميکنه و ...." در تمام مدتی که در دستشويی بودم، به اين تکه لباس نگاه ميکردم و خودم رو شکنجه ميدادم ولی باز موقع بيرون اومدن، برش نميداشتم. مثلا به بهانه ی مسخره ی اينکه نميخوام از اينجا برم اتاق خواب و ميخوام برم آشپزخونه. انگار خوشم ميومد که اونجا باشه و منو دق بده. يکبار موقع رفتن که باز بهانه ی اينکه اونطرف نميرم در اومد، تاش کردم و از جا حوله ای برش داشتم گذاشتمش، دم در. بازهم نبردمش. دفعه ی بعد که ديدمش بنظرم هيچ مشکلی نميومد برداشتنش. کار آسون شده بود. برش داشتم و گذاشتم سر جاش. به همين سادگی. خوب اينکارو همون اول ميکردی و يکهفته خودت رو زجر نميدادی.ه
وقتی با يک کاری گير پيدا ميشه، عوض در جا زدن يا بايد جای خودت رو کمی عوض کنی يا جای اونو و گرنه يکهقته، حداقل روزی ده بار، ميری دستشويی و ميای و نتيجه اش فقط نگاههای خصمانه است که بين تو و لباس هزار بار خشک شده رد و بدل ميشه. ه

Thursday, November 13, 2008

ماجراهای روشی و موشی


روشی برای تمرين فارسی ميخواد جمله با کلمه ی دانش بنويسه. جمله اش رو ميخونه
دانش کادويی از طرف خدا هست
وقتی که بهش ميگم اين جمله يک کم عجيبه، توضيح ميده که ترجمه ی جمله ی انگليسی زيره
Knowledge is a gift from God
بعد از مقداری گفتگو، راضی ميشه "هست" رو بکنه "است" ولی به تبديل "کادو" به "هديه" بالاخره رضايت نميده که نميده . ميگه که کلمه ی "کادو" براش آشناتر از "هديه" است.ه
مکانيزم جمله سازيش برام جالبه. اول ترجمه ی کلمه به انگليسی. بعد ساختن جمله به انگليسی. بعد ترجمه ی جمله به فارسی. بهش گفتم "که "اينکه همش شد ترجمه. پس در آينده چظوری ميخواهی به فارسی کتاب بنويسی". ميگه " من کتاب رو به انگليسی مينويسم، تو به فارسی ترجمه کن

####
به موشی گفتيم که هر وقت ديگه دايپر نداشته باشه و در دستشويی جيش بکنه، اونقدر بزرگ شده که بره مدرسه. چند روز پيش وقتی با مادر رفته دستشويی و جيش کرده، مادر رو بغل کرده و گفته "مادری! مرسی که منو بزرگ کردی"ه
ديروز هم بعد از اينکه در دايپر جيش کرده، داد زده " مامان جيش! جيش!" ما هم سر و سينه زنون رفتيم دستشويی و ديديم کارِ از کار گذشته رو اعلام کرده. وقتی دارم عوضش ميکنم، ميگه " مامان، من گفتم جيش. فردا با اَیَ ميرم مدرسه؟"ه
پ ن: اَیَ همون روشی است

Wednesday, November 12, 2008

شتاب

در کلاس يوگا وقتی معلم ميگه در زمان دم و بازدم، تصور کنين هوا رو که وارد بينی ميشه و ريه هاتون رو پر ميکنه و همزمان سينه و بعد شکم بالا مياد. و بعد جمع شدن ريه و خالی شدن هوا و خروجش رو از بينی تصور کنيد. اتفاق عجيبی که برای من ميافته اينه که وقتی دارم هوا رو ميدم توی ريه هام، در اون تصور ذهنيم هوا مياد بيرون و وقتی هوا رو ميدم بيرون، در ذهنم هوا مياد تو.ه
اوايل اصلا متوجهش نميدم. بعد که توجهم جلب شد، سعی کردم که تصوير رو با واقعيت تطبيق بدم ولی نشد. هفته ی پيش به معلممون گفتم. کمی تعجب کرد و بعد گفت که اين برميگرده به حال خودت. احتمال داره که تو آدمی باشی پرشتاب و عجول، که ذهنت آرامش نداره و ميخواد جلو تر بره. و بهم گفت که در يوگا هيچ حالتی بد نيست. يوگا همش راه شناخت خودته و تو هر جور که هستی خوبه. اين اصل اوله. با تمرين وصبر، همه ی بدن و از جمله ذهن به تعادل ميرسه.ه
مدتيه که اين شتاب و بيقراری رو در خودم پيدا کردم. شتاب برای رفتن، برای رسيدن، برای رها شدن از چيزی، برای بدست آوردن چيزی. برخلاف کاينات که کارش آرامشه و از شتاب توش هيچ خبری نيست. بايد رها کنم لحظه ها رو تا خودشون برن و منو با خودشون ببرن. نه اينکه اين لحظه رو در چنگ گرفته، دست دراز کنم تا اون بعدی رو بگيرم. اين روزها سنگينم. در تنهاييم از پرواز خبری نيست. تخته بند زمينم.ه

Tuesday, November 11, 2008

کاروانسرای دنيا

در سريال يوسف پيامبر، يعقوب در حال دفن همسرش راحيل که در زمان زايمان پسرش بنيامين از دنيا رفته بود، به بنيامين، نوزادی که در آغوش داشت، گريان، ميگفت " خوش آمدی، عزيزم، خوش آمدی به اين دنيا که چيزی بيش از يک کاروانسرا نيست. يکی ميايد و يکی ميرود."ه
يادم باشد که همه چيز دنيا در گذر است. همه چيز. ايکاش که از گذرم، بر اين دنيای روان، اثری بماند و چنان نروم که گويی هرگز نيامده بودم.ه

Monday, November 10, 2008

عشق يا دوست داشتن

عشق کدومه، دوست داشتن کدومه. مرز بين اين دوتا کجاست. اين عشق که سر تا ته حرفهای قشنگمون باهاش تزيين ميشه چيه؟ تمام طول راه تا شرکت، با اين سوال، گيجِ گيج بودم. ه
مثل آدمی هستم که روی واگن يک رولر کوستر نشسته، و به آرومی داشته بالا ميرفته و يکهو واگنی که توش سواره، افتاده توی شيب تند. ريل سر جاشه. تو توی واگن نشستی ولی احساس ميکنی که به هيچ چيز بند نيستی. من هم همونطور معلق و سرگردون شدم امروز.ه
###
به شرکت ميرسم. ديدن آدمها، حرف زدن باهاشون، همون بودنشون، احساسی از سکون بهم ميده. من آدمِ رولر کوستر نيستم. حتی در رولر کوستر های بچه ها هم که بشينم، بيشتر از همه جيغ ميزنم. اما رولر کوستر های زندگی انتخابی ندارن. بايد بشينی و بری و يادت باشه، که بعد از بالا رفتن، پايين اومدن هم هست و برعکس. در بهترين حالت روی موج دريايی. بالا و پايين. يادم باشه که کنترلر رولر کوستر، خوب ميدونه که چی ميکنه و ناخدای کشتی، خوب ناخداييه. هرچه هست، همونه که سرچشمه ی عشقه. همون که بدنبالشم. چقدر دور و چقدر نزديک.ه

هان مشو نوميد چون واقف نه‌اي از سر غيب
باشد اندر پرده بازي‌هاي پنهان غم مخور

Saturday, November 8, 2008

عشق

دو دست بزرگ و يک پای کوچک و عشقی که با آن بابايی ناخنهای پای موشی را لاک ميزند
و لحظاتی کوتاه که ارزش ثبت شدن و ماندن را دارند

Friday, November 7, 2008

محمد رسول الله

فصل اول کتاب فارسی روشی (فارسی اول راهنمايی) که شامل 5-6 درس بود، در مورد اسلام و تاريخ اسلام بود. درس اول رو که در مورد زندگی پيامبر از متون قديمی فارسی بود، خوانديم. ولی بعد تصميم گرفتم که اصلا بخش اول را رد کنم و بريم به بخش دوم که دروسش مربوط به علم ودانش بود. نميتونم بفهمم چرا وقتی سه کتاب در رابطه با اسلام جزو دروس برای بچه ها هست، بازهم کتاب فارسی با موضوعات اسلامی شروع ميشه. وقتی روشی بهم ميگه که " مامان چقدر درسهای فارسی، مذهبيه" در حاليکه بهش ميگم " خوب اسلام با فرهنگ ايرانی ها خيلی مخلوط شده" و توضيح ميدم که " حکومت ايران، يک حکومت اسلاميه و به همين دليل طبيعيه که اسلام، اساس و پايه ی همه چيز در ايرانه" يا وقتی ميگه که " نميشد فقط جمهوری باشه" و من ميگم که "در انتخاباتی مردم ايران از بين انواع حکومت، جمهوری اسلامی را انتخاب کردند." جلوی خودم چندين و چند علامت سوال هست.. اولين درس در بخش دانش و علم هم از نهج البلاغه است ولی مطلب زيباييه و هردومون ازش خوشمون ميآد. روشی ميگه "چرا در فارسی همه چيز رو پيچيده ميگن و آدم بايد فکر کنه تا متوجه بشه معنيش چيه". مثلا ميگن "دهانت را با دشنام نيالای" و ساده نميگن "حرف بد نزن" و من توضيح ميدم که اينجوری زيباتره و اون ميگه "به نظر تو" و راست ميگه به نظر من. او چندان زيباييش رو درک نميکنه. و از خودم ميپرسم ما با اين تعبير زيبا، که دشنام دهانت رو کثيف ميکنه چطوره که رکيک ترين فحشها در دهانمون ميچرخه و هيچوقت به کثيف شدن دهانمون فکر نميکنيم. ه
اصلا دور شدم از چيزی که ميخواستم بنويسم. خوندن درسی که در مورد زندگی پيامبر بود، و تکه تکه های زيادی که روشی در اين مورد خونده بود، باعث شد که به گرفتن فيلم محمد رسول الله از کتابخانه فکر کنم تا به اين ترتيب تصويری به ياد ماندنی تر از داستان زندگی پيامبر در ذهنش بمونه. ه
اسم اصلی فيلم "پيام"* بود و ديروز گرفتيمش. ويديوی اولش رو ديديم و روشی خيلی جذب فيلم شده بود و ما هم بعد از سالها دوباره ديدنش اونهم به زبان اصلی، حال و هوايی داشتيم که اساسا ميخواستم در اون مورد بنويسم که نشد. فيلم باشکوهيه، با بازيهای عالی و موسيقی زيبا. بنظر من اينکار يکی از بزرگترين خدماتی بوده که به دين اسلام شده. ياد حال و هوای خودم افتادم. اولين بار در همين سنهای روشی بودم که اين فيلم رو ديدم. گرفتن بليط سينما خيلی سخت بود و هيجانی داشتم تا اينکه ببينم بلاخره اون روز ميريم يا نه. بگذريم که در طی سالهای بعد ده ها بار اونرو در تلويزيون ديدم و در مدرسه بهمون نشون دادن. ديشب هم جزييات همه ی صحنه ها به يادم بود. چه احساسی از احترام و افتخار به پيامبر و دينی که در شناسنامه ام است کردم. يا اشکهايی در صحنه های مختلف اين فيلم ريختم. يادمه وقتی از سينما اومدم بيرون به مامان گقتم که ميخوام از اين ببعد نماز بخونم. ه
چه خوب بود اگر اسلام يک انتخاب بود نه اجبار. چه خوب بود اگر هديه ای بود در دسترس، نه چوبی بالای سر.ه
ديشب هم مثل دهسالگی اشکهای من سرازير شد و اينبار علاوه بر دلسوزی برای مرگ مادر عمار در اثر شکنجه، برای بسياری چيزهای ديگراز شادی و غم گريستم.مثل وقتی که می ديدم روشی با علاقه اين داستان رو دنبال ميکنه و وقتی گروه مسلمانان در برابر نجاشی از پيام اسلام ميگويند که در دين ما زن و مرد با هم برابرند و هر انسان از يک زن و يک مرد بوجود ميايد، او بالا مي پرد و خوشحالی ميکند. گريه ميکنم از شادی آن زمانی که ميتوانم تکه ای از فرهنگی را که با آن بزرگ شدم، به او بدهم و او با علاقه بگيرد، بفهمد و قدر بداند و با سربلندی به دوستانش بگويد.ه
خواه ناخواه، اسلام بخشی از فرهنگ ماست و ايکاش که اين بخش ناگسستنی، پاک و منزه بماند. يا ميماند؟؟؟ يا بشود ؟؟؟
"The message"*

Thursday, November 6, 2008

ماجراهای موشی

ديشب با موشی رفتيم حموم و وان رو آب کرديم و نشستيم توش. با جديت، يک ظرف رو هی از آب وان پر ميکرد و دوباره ميريخت توی وان. ازش پرسيدم چکار ميکنی؟ گقت "آبو ميريزم توی آب، ميشه آب"ه
***
در همون حموم ديشب، وقتی موقع شستن کفهای روی سرش و ريختن آب روی سرش شده، مثل هميشه، جيغ و دادش به هوا رفت و ته وان يعنی در حداکثر فاصله با من ايستاد.ه
ميگم " آخه من چکار کنم؟ ميخواهی ديگه حموم نياييم؟" ميگه " بياييم"ه
ميگم " ميخواهی ديگه موهات رو نشورم؟" ميگه "بشور"ه
ميگم "پس کفهاش رو چکار کنم؟ خوب بايد با آب بشورم ديگه"ه
ميگه " کفها رو نشور، بِکَن."ه
***
ديروز عصر برده بودمش پارک نزديک خونه. توی تاب نشسته بود و تابش ميدادم. هر بار که تاب به من نزديک ميشد، ميبوسيدمش و ميگفتم " آخ جون، کيف کردم"ه
دم غروب بود و ماه خوشگلی توی آسمون بود. موشی ماه رو ديد و گفت " مامان، ماهو ببين" کمی راجع به ماه حرف زديم و من بهش گفتم که "ماه داره ما رو تماشا ميکنه. فکر ميکنی داره چی ميگه؟" گفت "کيف ميکنه"ه

Wednesday, November 5, 2008

صدای خنده ی تو

همينطور که کار ميکنم، از طبقه بالا صدای قشنگ حرف زدن و صدای غش غش خنده ات رو ميشنوم و دلم ضعف ميره برای اينکه پيشت باشم و سر تا پات رو غرق بوسه کنم. ميدونم که عصر تا درو باز ميکنم، بطرفم ميدوی و خودت رو در بغلم رها ميکنی و من از لمس کردن اون تن نازنينت مست ميشم. فاصله ی من وتو يک لايه ی سقفه و هنوز وقتی صدات رو ميشنوم، حتی تحمل اين لايه سقف هم مشکل ميشه.ه
چطور تحمل ميکنن پدر بزرگ و مادر بزرگت، اينهمه دوری رو، وقتی صدات رو از تلفن ميشنوند و سيمی به اندازه ی نصف دور کره ی زمين، فقط صدای تورو بهشون ميرسونه. هواپيمايی که تو رو به آغوش اونها ميرسونه، کی از زمين بلند ميشه؟

نقطه ی انتقال فاز

در قسمتی از کتاب "انديشه های ماندگار" که ديروز برای کتابخانه ی صوتی ميخواندم، در مورد پديده ای به نام انتفال فاز در هسته ی اتم صحبت ميکرد. داستانش اين بود که اگر در هر اتم که ميليونها الکترون در حال حرکت هستند، بتوان تعدادی را با نظم خاصی در کنار هم چيد، وقتی تعداد الکترونهای منظم به تعداد خاصی برسد که به آن توده ی بحرانی ميگويند، بقيه ی الکترونهای در حال حرکت هم بلافاصله در آن نظم، قرار ميگيرند. نويسنده مثال زده بود که اگر در اتم، يک ميليارد الکترون داشته باشد، توده ی بحرانی 375 ميليون است و به محض اينکه الکترون 375 ميليونم در رديف منظم قرار گرفت، نيرويی در درون ساختار اتم بقيه ی 675 ميليون الکترون را هم که در حال حرکت تصادفی هستند، به نظم در مياورد. به اين نقطه، نقطه ی انتقال فاز ميگويند که در آن نيروی درون سلولی، نظمی جديد ميافريند.ه
نويسنده، اين نيروی درون سلولی را عشق ناميده بود و ميگفت تنها عشق است که همه ی عناصر حيات را بهم پيوند ميدهد. و از اينجا رسيده بود به اينکه اگر هر کدام از ما، بعنوان عضوی از شش ميليارد انسان روی زمين، با يکديگر و با کل هستی متصل شويم، ميتوانيم بشريت را در رسيدن به توده ی بحرانی ياری کنيم.ه
من اين برداشت رو خيلی دوست داشتم. اينجاست که ميشه لمس کرد هر عشق کوچکی که به يک موجود زنده، بدهيم، قدمی بسوی اين هدف برداشته ايم و ديگه حرفهايی مثل اينکه "با يک گل بهار نميشه" رنگ ميبازه و هر گل قدمی ما رو به بهار نزديکتر ميکنه. اينجاست که ميبينی در هر روزت ميتونی دنيا رو در رسيدن به عشق و معرفت، قدمی به جلو همراهی کنی و ميتونی يک الکترون به الکترون های منظم اضافه کنی. و از اونجا که فقط يکعدد برای توده ی بحرانی وجود داره، و اين يک کار در جريانه، لازم نيست باشی تا ثمره ی کارت را ببينی و به اين ترتيب تلاش تک تک کسانی که رفته اند هم زنده و باقیست. ه

داغ ترين خبر امروز، انتخاب اوباما ست. بدون اينکه دليل خاصی داشته باشه، احساس خوشحالی ميکنم و اميد دارم که تغييراتی خوبی در دنيا بوجود بياد. تغييراتی که ديدن يک سياه پوست بعنوان نماينده ی کشوری مثل امريکا که زمانی سياه ها در اون خريد و فروش شدن، نشانه ای براش هست، نشانه ای برای نزديکتر شدنِ نقطه انتفال به فاز عشق و برادری. ه

پ ن
کتاب "انديشه های ماندگار" نوشته ی "وين داير" . ترجمه ی "محمدرضا آل ياسين" است و مطالب از صفحات 91-93 نقل شده اند.ه
صحبت از کتابخانه ی صوتی شد. اگر کتاب ميخونين امتحان کنين که فقط بلند بخونين و ضبطش کنين تا ديگران هم استفاده کنن. کار لذتبخشيه، وقت زيادی هم نميخواد. روزی ده دقيقه وقت بگذارين، در مدت کوتاهی، يک کتاب تمام شده. امتحان کنين. لينک کتابخانه ی صوتی را در "وبلاگهايی که ميخوانم" ميتوانيد پيدا کنيد.ه

Tuesday, November 4, 2008

همراه هميشگی ام

من با تو و در تو بدنيا آمدم. از يک نطفه روييدی تا به شکل نوزادی بدنيا آمدی و بعد باليدی و بزرگ شدی تا شکلی که الان داری. چقدر مقدس و محترمی.ه
فکر که ميکنم، ميبينم، نزديکترين همراه منی در سفر زندگی. چقدر زنده ای، چقدر مهربانی، چقدر همراهی. خودت را با هر چه من ميکنم تطبيق ميدهی. با هرچه ميخورم، سر ميکنی، با من بيداری، هر چقدر هم خسته باشی. وقتی ميخوابم هم در کاری. ه
در اين هقته هايی که کلاس يوگا شروع شده، هر وقت تمرين ميکنم، تو را حس ميکنم. بودنت را ميبينم. زنده بودنت را لمس ميکنم، فقط با توجه به هوايی که در تو فرو ميدهم و انرژی که اين هوا در تو مي پراکند. مبهوت و متحير ميشم از کالبد نرم و انعطاف پذيری که هستی. از اينکه در هر زمان بد حالی ميتونم با اندکی حضور در تو و بودن با تو، آرامش بيابم. از اينکه نفسم و فقط نفسم، آرامش بخش است، تسکين دهنده است، شگفت زده ام. و چطور ميشه که من تورو، که خودم هستی، فراموش ميکنم. چطور ميشه که حتی به اندازه ی ماشينی که سوارش ميشم به تو، توجه نکنم. چطور تو رو از نگاه ديگران ببينم و تحقيرت کنم. تويی که چنين معجزه ی هستی.ه
از خودم ميپرسم که خداوند چه چيزی، بهتر و زيباتر از تو را ميتوانست در سفر زمينی همراه من کند؟
دوستت دارم و واقعا دوستت دارم، ای همسفر خوب!ه

Monday, November 3, 2008

غربت

تفريبا يکهفته پيش بود که با دوست يکی از دوستانم در تورنتو صحبت ميکردم. دختر جوان و تازه واردی به کانادا بود و در در تورنتو هيچ آشنايی نداشت. البته از وقتی که دوستمون شماره اش رو به من داده بود تا من رسيدم زنگ بزنم، خودش همه ی کارهاش رو کرده بود، زندگی روی روال افتاده بود و شده بود زندگی روزمره. البته دنبال کار گشتن و تحقيق برای درس خوندن يا نخوندن و چی خوندن هم بجای خودش بود. با هم که حرف ميزديم، از سختی تنهايی ميگقت و اينکه چقدر اذيتش ميکنه. من گفتم که "ما هم که آمديم، اگر چه يک خانواده ی سه نقری بوديم بازهم احساس تنهايی ميکرديم. و اگر فقط خودت و خودت باشی که ديگه تنهايی مطلق ميشود. البته اينطور نميماند و بتدريج اينجا هم آدم روابطش رو پيدا ميکنه و دوستان جديد. اما خوب سخته و کاريش نميشه کرد." ه
بعد گقتم که "بهر حال تو وقتی تصميم گرفتی که بيايی ميدونستی که تنها خواهی بود و حتما برايش آماده بودی." گقت "آره. ميدونستم. من در ايران آدم مستقلی بودم و اصلا به خانواده ام وابسته نبودم. و فکر نميکردم که تنهايی اينجا اينقدر اذيت بشوم."ه
###
ديروز تماسی از يکی از اقوام داشتيم که تصميم به آمدن داشت. دختری که در دل خانواده است و مرکز توجه و حمايت. ميخواد بياد اينور دنيا و فرصت زندگی در اينجا رو تجربه کنه" بعد از اينکه مکالمه اش با بابايی تمام شد، من به ياد گفتگوی بالا افتادم و برای بابايی تعريف کردم. ه
بابايِی حرف خوبی زد. گفت " خانواده ات اونفدر هميشه در کنارت هستن که ارزش وجودشون و بودنشون رو نميفهمی. فکر ميکنی که بودن اونها هيچ نقشی در زندگي تو نداره. وقتی که يکباره از زندگيت حذف ميشن، تازه خلا بزرگشون رو حس ميکنی."ه
در مهاجرت، قسمت خارج شدن از صحنه ای که از اول عمرت درش بازی کردی، و ورود به صحنه ای کاملا متفاوت، شايد سخت ترين قسمتش باشه. صحنه ای که رسيدن بهش در بيشتر موارد بزرگترين انگيزه ات برای حرکته.ه
بابايی به اون آشنايی که در مورد آمدن ميپرسيد، گقته بود " آمدن به اينجا مشکل نيست. کار اصلی بعد از رسيدن شروع ميشه. کار اصلی موندنه و اونو نميشه تعريف کرد. فقط بايد تجربه کرد. تجربه ای که برای هر کس متفاوته."ه
تناقض عجيبيه اينکه در غربت و دوری از چيزهايی که داريم، بيشتراونها رو ميبينيم و پيدا ميکنيم.ه