Tuesday, December 29, 2009

شمشیر حقیقت

داستان زیبای خفته به آنجا می رسد که با کمک پری های مهربان، فیلیپ از زندان جادوگر فرار کرده، با شمشیر حقیقت و سپر پاکدامنی، از تمام موانعی که با جادوی جادوگر درست شده بودند، گذشته و به قلعه رسیده. جادوگر، خشمگین از این پیشروی و مطمین به قدرت جادوییش، خودش را به شکل یک اژدهای عظیم درآورده و در حالیکه از دهانش آتش زبانه می کشد، با مهیب ترین چهره به جنگ فیلیپ آمده. روشی در اینجای داستان، همیشه می ترسید. موشی هم در اینجای داستان می ترسد. منهم در اینجای داستان می ترسم. شمشیر حقیقت، آیا این بار هم به هدف می نشیند؟

تمرینِ دموکراسی

بعد از چند روز تعطیلی، باید با دست پُر و لب خندان اینجا می بودم ولی آن ابر متلاطمی که بر سرمان نشسته، دهانم را هم برای نوشتن از شادی و شعف بسته. فقط چشم است که می خواند و می بیند. از وبلاگ قدیمی، مطلبی را که مربوط به جون 2008 بوده، برداشتم، در سوگ دموکراسی وبه امیدش.ه
.
.
امروز قرار بود در کلاس روشی، بچه ها با هم بحث کنن راجع به اينکه آزمايش های پزشکی روی حيوانات درسته يا غلطه. روشی از مدتی پيش در انتظار بود و در این مورد مطالعه ميکرد و آماده ميشد که با دست پُردر بحث شرکت کنه. روشی از مخالفان پر و پا قرص اين موضوعه و چندين بار هم در خونه برای ما در موردش صحبت کرد. حالا نکته ی بسيار جالب در اين بحث اينه که معلمشون گفته، هر کسی بايد در اين بحث در طرفی شرکت کنه که باهاش مخالفه. يعنی اونکه که مخالف آزمايش روی حيواناته، بايد از زبان کسی حرف بزنه که با اينکار موافقه. کسی که با اينکار موافقه بايد مثلا با روشی مخالفت کنه. ه
اين کار تفريحی نيست. بخشی از کار کلاسشونه و معلم، نتيجه ی کارشون رو ارزيابی ميکنه. از مدتی قبل در مورد روشهای بحث کردن، درکلاس صحبت ميکردند. يک کارگاه هم در اين مورد داشتن و خانمی از موسسه ی آزادیهای مدنی کانادا* آمده بود و در اين کارگاه با هم تمرين کرده بودند که چطور ميشه به جهات مختلف يک موضوع نگاه کرد. اينکه مسايل اجتماع هميشه درست يا غلط، خوب و بد نيستند. سفيد و سياه نيستند و بايد خاکستری دیدشون. در مورد اينکه دموکراسی يعنی اينکه آدم بتونه نظر طرف مقابلش رو با حالتی گوش کنه که داره حرف جديدی رو ميشنوه نه اينکه به صورت حرفِ مخالف بشنوه و در انتظار پايانش باشه تا دوباره حرفِ خودش رو بزنه. اينکه در دموکراسی، آدم بايد بتونه نظر مخالفش رو با علاقه و توجه کامل گوش کنه. ه
امروز قراره بچه ها نشون بدن که چقدر اين قابليت رو پيدا کردن و من وقتی به حرفهای روشی در اين مورد گوش می کنم، دلم روشن ميشه به آينده ای که اين بچه هاخواهند ساخت، آينده ی که نتیجه اش دنيای بهتری باشه. آينده ای که در اون ديگه کسی بخاطر فکرش محکوم يا زندانی و کشته نميشه. دنيايی که در اون عشق و دوستی و درک متقابل تنها قانون در رابطه ی انسانهاست.ه

.
.
Canadian Civil Liberties *

Wednesday, December 23, 2009

کریسمس

کریسمس نزدیک شده. بچه ها همه روز شماری می کنند برای رسیدن به صبح کریسمس که هدیه هایی رو که سانتا کلاز براشون آورده، از زیر درخت بردارند. موشی، به اقتضای سنش خیلی درگیر داستان سانتا کلازه. دیشب در راه برگشتن به خانه، شکسته بسته هایی را که از داستان شب کریسمس شنیده بود، تعریف می کرد. که کریسمس شب تولد مسیحه و در موردسانتا کلاز کلی گفت. وقتی که تازه آمده بودیم و روشی در همین سنها بود، مقاومتی داشتیم در برابر این سانتا. خوشم نمی آمد که این سانتا اینقدر محبوب و مطرح شده و تقریبا همه می شناسندش و عمو نوروز ما اینقدر ناشناخته و گمنام مانده. دایم در گوش روشی از عمو نوروز خودمان می گفتیم. از همان سال اول یک درخت مصنوعی کریسمس خریدیم ولی ته دلم زیاد از بودنش خوشم نمی آمد. غریبه ای بود که به زور راهش داده بودیم. گرفتیم تا روشی هم همراه با همه شاد باشه و احساس جدایی نکنه (احساسی در که در ابتدای مهاجرت بدجور گریبان آدم رو میگیره) و مثل بقیه ی بچه ها، صبح کریسمس از زیرش هدیه برداره. اگر چه دقت می کردیم که به ازای هر کادویی که از سانتا میگیره، دوتا از پای سفره ی هفت سین بگیره. سخت مواظب بودیم که عمو نوروز از سانتا عقب نمونه.ه
با اون درخت مصنوعیِ کوچولو تا سال پیش سر کردیم. امسال، یک درخت بزرگ طبیعی گرفتیم. این موجودِ نازنین، بیش از یک هفته است که با چه ابهتی در کنار خونه ما ایستاده. باهاش احساس غریبگی نمی کنم. برایم آشنا و صمیمی ست. خیلی دوستش دارم. شبها که چراغش رو روشن می کنیم، روی دیوارهای دو طرف و سقفش طرح های زیبایی می اندازه که دلم می خواد در سکوت شب، بعد از خوابیدن همه، بشینم و ساعتها نگاهش کنم. وقتی که زیرش می خوابم و از پایین به سمت بالا نگاه می کنم، لذت می برم از گمشدن در سبزی شاخه ها و بوی مست کننده ی کاج که سرشار از زندگیه. چندین بار در این روزها گفتم که چقدر رسم آوردن کاج در خانه، رسم خوبیه.ه
بدون هیچ تعبیر و تفسیری، فقط می خوام بگم که امروز، از آمدن کریسمس به خانه ام و افراشته شدن کاج سبز در گوشه اش خوشحالم. دیشب که موشی از سانتا می گفت و تولد مسیح، در گوشه ای از ذهنم آن زمزمه ی قدیمی و گله از اینکه چرا سانتا کلاز حق عمو نوروز را خورده و کریسمس به ما چه ربطی داره، شروع شد. اما صدای دیگری بلندتر می گفت که چه فرقی می کنه. اگر همه عمو نوروز را نمی شناسند، چه اشکالی دارد که سانتا را بشناسند. سانتا مظهر شادی و امید برای بچه ها و مظهر برآورده شدن آرزوست و مسیح، سمبل مهربانی و گذشت. و در دنیایی که ما به همه ی اینها نیاز داریم، بگذار برایشان شاد باشیم. بگذار موشی باورش کند. رقابتی بین این دو نیست. هر دو عزیزند. در بهار هم عمو نوروز می آید، هر چند فقط به خانه ما. بگذار در آغاز سرمای زمستان هم درِ خانه و قلبم، هر دو را، برای این پیرمرد تپلی با ریش های سفید، باز کنم تا گرمای شادی و معجزه را برایمان بیاورد. امسال برایش شیر و بیسکوییت هم می گذارم تا موشی وقتی می خوابد، مطمین باشد که او می آید. ه
****
کریسمس مبارک. امیدوارم همه بتوانیم، پیام آورِ همان یک پیامِ مسیح باشیم که صلح و مهربانی بود. همان یک پیامی که شاید کافی باشد.ه

Tuesday, December 22, 2009

GERM BUGS

اونی که توی تصویر بغلی میگه، من اناری دانه می کنم، حتما من نبودم. در فکر بودم که اناری بگیریم و دانه کنیم، که باز هم بساط عیش و شادمانی ویروسها ی گرامی در بدن ما برپا شد و ما را آویزان و درب و داغون نمود. ولی برام جالبه که این بدنی که تمامش درد می کرد، چطور وقتی اومد خونه، تونست کلی با موشی بازی کنه تا موشی نشینه پای کامپیوتر. تازه آشپزخونه رو هم مرتب کرد و آب میوه هم گرفت و با روشی هم کَل کَل کرد. در مورد اشکالی هم که فردا در شرکت باید باهاش سر و کله بزنه فکر کرد. تازه وقتی هم در تخت افتاد در دنیای هپروت، مدتی با بابایی حرف زد. ه
.
موقع خواب به موشی گفتم که به من نزدیک نشه چون مریضم. می گه مریضیت چیه؟ می گم گلوم و سرم درد میکنه. می گه جِرم باگز* داری؟ میگم آره. میگه کجاهات هستند. میگم توی کله ام. میگه چند تا هستن؟ میگم درست نمی دونم. باز دونه دونه همه ی اعضای کله ام رو اسم می بره و می پرسه که چند تا جرم باگز دارن. منهم در جواب بهش عدد میگم. راضی میشه. بعد از سرشماری جرم باگزهای بنده، میگه توی پات هم هستند. میگم نه. میگه پس من می تونم به پات دست بزنم. و دستش رو میگذاره رو پای من و می خوابه. کمی بعد که من فکر میکنم خوابیده و دستش را ناز می کنم، میگه تو نباید به من دست بزنی چون تو جرم باگز داری. و بعد فوری میگه مامان دوستت دارم. و برای اینکه حالم بهتر بشه، میگه مامان یادته اونوقت که ما هیچکدوم جرم باگز نداشتیم؟ (تو دلم میگم یادش بخیر. کی بود راستی؟) دوات رو بخور تا زود خوب بشی. و بعد باز میگه مامان دوستت دارم و می خوابه.ه

GERM BUGS *

Monday, December 21, 2009

برای موشی

برای موشی. از وبلاگ قدیمی، آپریل 2008

ديشب وقتی که در بغلم مي خوابيدی، مدت طولانی فقط نگاهت کردم. از رفتن و برگشتنت به دنيای خواب، تا وقتی که به خواب عميق فرو رفتی. از وقتی که چشمهات سنگين شدند ولی هنوز به سختی بازشون ميکردی و بهم نگاهی مهربان ميکردی و دوباره مي بستی، تا وقتی که ديگه در خواب عميق، مردمک چشمت هم زير پلکهای شفافت آرام گرفت. من باز به تو نگاه ميکردم و خودم رو می سپردم به نفسهای آرام تو، که هوا رو از بينی کوچکت حرکت ميداد. در آغوشم به راحتی جا گرفته بودی. يک دستت روی سينه ام بود و يکی ديگه دور کمرم. نميتونستم تشخيص بدم که تو من رو بغل کرده ای يا من تو رو. تو در دستِ من آرام گرفته بودی و و من از در آغوش گرفتنِ تو. دلم ميخواست که زمان همانجا ميايستاد و ما در آن آرامشِ دوست داشتنی مي مونديم. سعی کردم که اين لذت رو قطره قطره بِچِشَم و خوب نگهش دارم. به چشمان قشنگت نگاه ميکردم که روی صورت مهتابيت بسته شده بود و مژه هايت که روی سفيدی صورتت خوابيده بودند. چشمانی که در طول روز لحظه ای از ديدن، نگاه کردن و دنبال کردن آسوده نميشه و با ديدن هر چيزِ کوچک برق ميزنه و ميدرخشه. چشمهايی که با نگاهش، حرف ميزنه. دهانِ کوچکت که چون غنچه ای بسته بود و در طول روز با کلامی دوست داشتني با همه چيز و همه کس حرف ميزد. از خودم مي پرسيدم که اون روح بزرگ و کنجکاو که به اين بدن کوچک تو چنين انرژی شگفتی ميده، الان کجاست. حتما نخوابيده. آيا به بهشت رفته و در باغهای بهشت با فرشته ها بازی ميکنه يا به آسمانها رفته و بالای ابرها پرواز ميکنه. عزيزم، نوشتم تا شايد به کمک اين کلمات بعدها کمی از لذت ديشب را دوباره ببويم. نوشتم تا بدانی که چقدر از اينکه با بودنت، چنين شادمانی را به زندگی ما آوردی و برای تمام اين لحظات فراموش نشدنی که به من دادی و وجودم را از عشق لبريز کردی، ممنونم....ه

عزیزم، از آن روز، نزدیک به دوسال گذشته. از خوابیدن در اون صندلی، از اون هم آغوشی برای خواب، خبری نیست. خودم تشویقت کردم و می کنم که بدون نیاز به من، در تختت بخوابی. بعضی وقتها هم دوست داری روی زمین بخوابی. این روزها، قبل از خواب باهم مسواک می زنیم. بعد کتابی می خونیم. سعی می کنم که در کنارم بنشینی چون موقع کتاب خوندن اگر توی بغلم بشینی، به سختی می تونم کتاب را ببینم. کتاب اول که تمام شد، برای دومی چانه می زنی. بعد از اتمام دومی، به رختخواب می روی و بعد از کلی معلق زدن و چرخیدن و سر و ته شدن و چندین بار، دوستت دارم گفتن و بیشتر از اون بوس دادن و بوس گرفتن می خوابی. ه
تناقض عجیبی ست در پدر و مادری که چشم از لذتِ ماندن و بودن با فرزندت می بُری و با رضا و رغبت، او را از خودت جدا کنی. چه خوشحالم که از طعم شیرین آن لحظات یکی بودن، نوشتم. هر چند که بودن با تو و خواهرت، هر طور که باشد، شیرین است و یکی از دوست داشتنی ترین هایش، نگاه کردن به صورت نازنین تو و روشی ست وقتی که در دو طرفِ یک اتاق و به آرامی در دنیای خواب نفس می کشید.ه

پ ن
- هنوز مشغول و مشعوف از خوندن وبلاگ قدیمی هستم و خیلی چیزها را میخواهم بتدریج به اینجا بیاورم. مثلا همین نوشته، وقتی خواندمش، ذره ذره ی لحظه هایش رو حس کردم. ای کاش می شد که بیشتر بنویسم و ثبت کنم لحظه های زندگیم را. لحظه هایی که به سرعت می روند.

Friday, December 18, 2009

نشانِ خانوادگی

اومدی خونه و می بینی یک پشت دری، پشت و رو شده، افتاده توی درایو وی*. باد از یک جایی آوردش. باد هم که در اینجا تکلیفش روشنه. یک خورده جدی بگیره، آدم رو هم می بره هوا. می خواهی بری و برش گردونی ببینی که مال خودتونه یا از خونه ی دیگه اومده. وقتی می ری جلو، می بینی احتیاجی به این کار نیست. چند تا از استیکر* های موشی جان، بعنوان نشانِ خانوادگی، پشتش چسبیده. حالا چه جوری، استیکر به زیرِ پشتِ دری خونه که، بیرونِ در، پهن شده، چسبیده، خدا عالمه.ه
.
قدیمی ها می گفتن، "خونه ی بچه داری، هیچی نداری" من میگم " خونه بچه داری، هیچی نداری ولی همه چی داری."ه

Drive way *
Sticker *

Tuesday, December 15, 2009

*دلاویزترین شعر جهان

عکس سه تایی بابابی و بچه ها رو گذاشتم روی موبایلم و هر بار برش میدارم، خوش خوشانم میشه. مزه دوست داشتنشون میاد زیر زبونم و حسی خوب، به همه ویژگی های لحظه ام غالب میشه.ه
.
یادم میاد که پدرم عکسی از من رو چسبونده بود کنار فرمان ماشین، طرف راننده. تو خونه ی ما فقط او رانندگی می کرد. حتما می خواست همیشه ببیندش. حتما همین حالی که به من دست می ده، به او هم دست می داد. حتما دنبال این طعم شیرینی بود که الان به کامم هست. حتما اینطور عاشقم بود.ه
.
من حسی از این دوست داشتن و عاشقی نداشتم. ه
.
بابا دیگه نیست تا بهش بگم که فهمیدم عشقی رو که عکس منو گذاشت جلوی چشمش. فهمیدم مزه ی دیدن اون عکس رو. حتی اگر بود هم زمانهای از دست رفته بر نمی گشت.ه
.
آی مردها! آی زنها! دختراتونو، پسرهاتونو، زناتونو، شوهرهاتونو! زیاد بغل کنین! زیاد ببوسین! زیاد بهشون بگین که دوستشون دارین! دوست داشتنی، فقط برای اینکه هستند، بدون توجه به اینکه چطور هستند! اونها نیاز دارن صدای دوست داشتنتون رو با گوشهاشون بشنون، حس دوست داشتنتون رو با تنشون لمس کنن! اون حرفهایی که تو دلتون می زنین کافی نیست بخدا! منتظر چی هستین؟ زمان مثل برق و باد میره!ا
.
.
.
تو هم، اي خوب من، اين نكته به تكرار بگو !ا
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،ه
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !ا
دوستم داري ؟ را از من بسيار بپرس !ا
دوستت دارم را با من بسيار بگو !ا
.
.
.
شعری از فریدون مشیری که محمد نوری بسیار زیبا خوانده است.ه *





Monday, December 14, 2009

اسکیت روی یخ

خوندن پست آقای امیدوار، من رو یاد مطلبی انداخت که دو سال پیش، در وبلاگ خصوصی نوشته بودم. رفتم سراغش. خوندن اون نوشته های قدیمی، دلچسب بود. خوشحال شدم از اینکه بیشتر از دو ساله که دارم می نویسم و روزانه چیزهایی رو برای خودم ثبت می کنم و با دیگران شریک میشم. وقتی نوشته ها رو می خوندم، مثل اینکه فیلمی کوتاه از زندگیم رو، نه تنها از بیرون، که از درون نگاه می کردم. فکر نمی کردم که نوشته، ابنقدر خوب، روزها رو ضبط کرده باشه. حتی بهتر از یک دوربین فیلم برداری. مثل دیدن فیلمی صامت بود، که تصویرش از زندگی بود و من با صدای خودم روش حرف می زدم. اینکه اون صدا، با صدای امروز چقدر فرق کرده هم، داستان جالب دیگریست. اون پست رو کپی کردم. البته با کمی تصرف و عمومی سازی. شاید بازهم اینکار رو بکنم. مزه داشت. ه
.
ديروز اولين جلسه ی کلاس اسکيت روی يخ روشی بود. هر وقت از کنار پيست های يخ رد شده بوديم چه با ابهت بود. يک سطح خيلی بزرگ يخزده، مثل شيشه، که بخاطر سرما، انگار يک جور بخار هم ازش متصاعد ميشد.خيلی دست نيافتنی. ديروز روشی رفت روش پا گذاشت و باهاش آشنا شد. نگاه ميکردم که چطور سعی ميکنه روی يخ و در واقع با تيغه ی تيز کفش راه بره و تعادلش رو حفظ کنه. پيست پر از بچه هايی بود که پخش زمين ميشدند و سعی مي کردند دوباره بايستند. پا شدن اما سخت بود، دوباره ليز می خوردند و می افتادند. ياد روزهايی افتادم که تازه داشت راه رفتن رو ياد ميگرفت. افتادن و پا شدن. الان موشی در اين مرحله است. به اين فکر کردم که افتادن جزيی از راه افتادن و حتی راه رفتنه. روی ديگر سکه است. راه رفتن در هر مسيری، روشهای خاصی داره که بايد ياد گرفت. اگر بخواهيم راه بريم، گريزی از افتادن و پا شدن نيست. موشی وقتی می افته با انرژی دوباره بلند ميشه. روشی، ديروز وقتی می افتاد، با تمام سختی دوباره بلند ميشد. ه
آدم بزرگها اما، افتادن براشون چه سخت و غير قابل قبول ميشه. ميشه آخر دنيا. بعضی ها يک بار که افتادن، ديگه بلند نمی شن. بعضی ها اون رو به شانس و اقبال نسبت ميدن و حتی از هدفشون صرف نظر می کنن. وقتي کلاس تمام شد، روشی ناراحت بود که زياد زمين خورده و تنش درد می کرد. کمی بعد گفت درسته که خیلی افتاده ولی تونسته بلند بشه و برای من توضيح داد، معلم یادشون داده که چه جوری بايد بلند شد. شب هم برای بابایی گفت: بابا من امروز خيلی افتادم و تنم درد گرفت، ولی ياد گرفتم چه طور بلند بشم. ه
.
جلو بريم و افتادن را هم مانند پيش رفتن دوست داشته باشيم. فکر کنم که عمده ی رشد ما در پذيرشِ افتادن و توانايی دوباره ايستادن باشه
.
.
.
پ ن: روشی سه ترم به اون کلاس رفت و اسکیت کردن رو تا حدودی یاد گرفت. بعد گفت همینقدر که یاد گرفته کافیه. موشی، که اون روز تمرین می کرد راه بره، تازگی لی لی کردن هم یاد گرفته.ه

Wednesday, December 9, 2009

رقص با دستکش صورتی

پرسنل یک بیمارستان، برای بالا بردن آگاهی عمومی و حمایت از برنامه ی پیشگیری از سرطان سینه، یک برنامه ی رقص را ترتیب داده اند. در این برنامه، خودشان شادی کرده اند. بیماران از مشاهده اش خوشحال شده اند. هر کس که آنرا ببیند، تا مدتی، بخاطر خواهد داشت که آنها رقصیدند، برای یادآوریِ سرطان سینه رقصیدند، پس باید مراقب این موضوع باشیم و به بیمارانش کمک کنیم. بعد هم همه رفته اند سر کارشون. ه
چیزی که سرطان سینه را به رقص دسته جمعی پیوند می دهد، فرهنگِ شادی ست. فرهنگی که از هر بهانه ای برای شاد بودن استفاده می کنه. فرهنگی که غم و اندوه را ارج نمی گذاره و سازنده نمی دونه. حتی در برابر موضوعات غم انگیز زندگی. لذت می برم، از فضایی که اونها با حرکات راحت و ساده، بوجود آورده اند. فضایی سبک، که فقط با دیدن، میشه توش جاری شد. ه

Tuesday, December 8, 2009

تکه تکه شدنِ دوست داشتنی

وقتی بچه از شکمت بیرون میاد، یک تکه ی نا دیدنی از تو رو هم با خودش می بره. دوست داشتنی ترین تکه تکه شدن دنیاست این. همون تکه ای که وقتی مریضه، وقتی درد داره، وقتی ناراحته، تو دردت میگیره و یک جایی توی سینه ات منقبض میشه. وقتی خوشحاله، وقتی موفقه، وقتی ذوق میکنه، وقتی چشمهاش برق می زنه، باز هم همونجا توی سینه ات منقبض میشه. همون تکه است که وقتی سرش رو روی سینه ات می گذاره، جریانِ آرامش رو برقرار میکنه. ه
.
اگر زندگی دوباره ای بود و انتخابی، این بار می خوام پدر باشم. می خوام بفهمم تکه تکه شدن پدرانه مزه اش چه جوریه؟

Monday, December 7, 2009

پرواز

دیدی تو فیلم ها چه جوری روح یک آدمی از تنش در می آد و می ره به یک طرفی. گاهی مثل الان منهم همین طور می شم. یعنی با دیدن تصویر جدید از دوستانی نزدیک که سالهاست ندیدمشون، یا خونه یا خیابونی که می شناسمش، در خیال پرواز می کنم پیششون. پروازش حس ِسبکیِ خوبی بهم می ده، ولی وقتی بر میگردم و فاصله ام رو بیشتر حس میکنم، سنگین میشم.ه
.
.
پ ن: کوتاه نوشتم. اونهم بدون تلاش.ه

کوتاه نوشت

امروز متوجه شدم که نوشتن یک پست یکی دو خطی برام کار دشواریه و اینکه اساسا کوتاه گفتن برایم سخته. ه
.
این دو خط را هم نوشتم چون روزی، استادی گفت، در کاری که برات سخته، حتما رشدی هست.ه

Thursday, December 3, 2009

راستی چرا؟

دوست ناشناسِ آشنایم

وقتی شروع به نوشتن وبلاگی کرده بودم که فقط برای دوستان و نزدیکانم، در دسترس بود، تو را هم برای خواندنش دعوت کردم. یادت هست؟ و این معنیش احساس دوستی و نزدیکی با تو بود. می دانم تا آخرین باری که همدیگر را دیدیم، اتفاق ناگواری بین ما نیفتاد. چیزی که نمی دانم، دلیلِ این گرفتگیِ توست از من. اگر به خانه ی نوشته های من می آیی، برایم عجیب نیست، چون آن موقع هم که درِ خانه برای همگان باز نبود، خودم دعوتت کرده و در را برایت گشوده بودم. اما وقتی می آیی و با خط خطی کردنِ در و دیوار، می خواهی ناراحتی و دلخوریت را به من نشان دهی، تعجب می کنم. از تو تعجب می کنم. شاید ندانی که هر وبلاگ نویسی می تواند وبلاگش را مانیتور کند و ببیند که چه کسانی و از کجا وصل می شوند. پس اگر چه کامنت را ناشناس می گذاری، برای من ناشناس نمی مانی. تعجب من از این است که چرا بجای گذاشتن کامنتی که به راحتی می توانم حذفش کنم (وتا بحال نکرده ام)، گوشی تلفن را بر نمی داری و به من زنگ نمی زنی تا با هم قراری بگذاریم و هر دلخوری که هست حل کنیم. منکه نمی دانم از چه دلگیری ولی می دانم که سو تفاهمات، آدم را به نتیجه گیری های عجیب و غریبی می کشانند. همه ی آدمها را. موضوعاتی که با یک گفتگوی دوستانه قابل حل هستند. شماره ام را که داری. اگر هم نداری یا گم کرده ای، به راحتی از دور و برت می توانی بگیری. ایمیلم را که حتما داری. ایمیلی بزن تا قرار بگذاریم. منتظرم.ه

.
.
این پست مخاطب خاص دارد

Tuesday, December 1, 2009

ماه

نزدیک غروب با روشی می رفتیم دنبال موشی. ماه کامل در آسمان بود. با هم نگاهش کردیم و روشی گفت کاشکی ماه همیشه همینطور کامل دیده می شد. صحبت در مورد ماه ادامه پیدا کرد که با وجود اینکه شکلش مرتب تغییر می کنه و در بعضی روزها اینقدر نازکه که اصلا نمیشه دیدش، در برابر خورشید که هر روز طلوع میکنه و کامل توی آسمونه، ماه رو بیشتر می بینیم. من گفتم که خورشید رو نمیشه نگاه کرد. جز در موقع طلوع و غروب، اگر در کرانه ای باشیم می تونیم بهش نگاه کنیم و دایره اش رو حس کنیم. روشی گفت با وجود اینکه خورشید خیلی بزرگ و گرمه و زندگی روی زمین به بودن خورشید بستگی داره، من ماه رو بیشتر برای خودم حس میکنم. یعنی انگار بهم نزدیک تره، مهربون تره. ماه مثل یک دوسته. مثل اینکه برای من می آد توی آسمون. گفتم شاید چون ماه به زمین نزدیک تره. گفت آره، ماه با ما خودمونی تره. گفتیم ماه مثل ما آدمهاست. تغییر میکنه. شکلش عوض میشه. واقعی تره. با حال تره. راجع به لکه های روش حرف زدیم که یک جوری مرموزه. روشی گفت می دونی که حرکت ماه و زمین جوریه که ما همیشه فقط یک طرف ماه رو می بینیم، یعنی یک طرف ماه هیچوقت از زمین دیده نشده؟ نمی دونستم. میگه برای همینه که ماه خیلی باحاله.ه
..
..
شب با خودم، تنهایی، فکر می کردم که ماه زمینیه. مثل ما آدمهاست. خورشید خداییه، مثل خداست. نمیشه دیدش، فقط میشه گرماش رو حس کرد و اگر نباشه، زمین می میره. ماه زیباست ولی از خودش نور نداره. نور از خورشید میگیره. خورشید به همه نور می ده ...ه
..
..

Monday, November 30, 2009

کار امروز به فردا نینداز

آخر وقت بود و حدود پنج و نیم. کارهام رو جمع کرده بودم و میخواستم بیام بالا، دنبال چیزی ته کیف لپ تاپ می گشتم که که دستم به فرم های تمدید گواهینامه و کارت بیمه خورد. ای دل غافل! دو ماه پیش نامه های تمدیدشون اومده و من گذاشتم که سر فرصت تمدیدشون کنم. یک روز از فرصتشون هم گذشته. اینجا، همه ی تاریخ تمدید ها رو، تاریخ تولد می گذارن تا طرف یادش نره. از دو ماه قبل هم یک نامه می آد که تا فلان تاریخ باید تمدید کنین. خوب دو ماه زیاده دیگه. منهم گذاشتم توی کیفم تا سر فرصت، انجامش بدم. یادمه همون روز که رسیده بود، بابایی گفت جمعه که رفتی شرکت برو، هر دوش رو تمدید کن. گفتم حالا چه عجله ایه. دو ماه وقت هست. گفت. لازم نیست حتما این هفته بری ولی حتما به موقع برو تا دردسر درست نشه. منهم یکی دو هفته ای یادم بود و بعد یادم رفت.ه
.
خلاصه مونده بودم با گواهینامه ی باطل شده. اول برای بابایی تکست فرستادم و خبر رو دادم. جواب داد که فردا اولین کاری که میکنی تمدید اینها باشه. (می شد با دو روز تاخیر) کمی بعد بهش زنگ زدم تا سوالی بکنم. گوشی رو برداشت و گفت "دیدی کاررو عقب انداختن چقدر بده؟" بهش گفتم سوال دیگه ای می خواستم ازت بکنم. و از خودم پرسیدم "واقعا گقتن و یادآوری چیزی که آدم خودش می دونه، چه فایده ای داره؟ چه کمکی می کنه؟" و البته، باز صحبت شد که چطور، کجا و کی باید برای تمدید برم. مشکل این بود که گواهینامه ی من عملا باطل شده بود و رانندگی با گواهینامه ی باطل شده هم اگر پلیس بگیردت، دردسر حسابیه. مراکز تمدید رو پیدا کردم. فقط یکیشون همونشب تا ساعت هفت باز بود ولی راهش نزدیک نبود. ساعت شلوغی هم بود. من فقط یکساعت وقت داشتم. بابایی میگفت که همین حالا برو و کارو به فردا نگذار. من گفتم نه اون دوره. ممکنه نرسم. الان خیابونها شلوغه و منهم گواهینامه ام باطل شده و دلایل مشابه. همون فردا صبح اول وقت میرم مرکزی که نزدیک خونه است. او هم گفت خود دانی ولی یک روز زودتر یعنی احتمال دردسر کمتر. ه
.
جمع کردم و اومدم بالا. این ماجرا فکرم رو بهم ریخته بود و نمی دونستم حالا برای دیر تمدید کردن باید جریمه بدم یا دوباره امتحان بدم یا چی. اگر گواهینامه ام رو بگیرن که دیگه کار زندگی لنگ میشه. از اونطرف هم واقعا نباید این اتفاق می افتاد و خیلی سهل انگاری بود. الکی دردسر درست کرده بودم .کار ساده ای، پیچیده شده بود.ه
.
تا به مادر گفتم. یک سخنرانی پنج دقیقه ای کرد که شماها همیشه کار رو پشت گوش می اندازید و کار رو می کنین ولی به موقع نمیکنین. و من باز از خودم پرسیدم که "واقعا گقتن و یادآوری چیزی که آدم خودش می دونه، چه فایده ای داره؟ چه کمکی می کنه؟"ه
.
با خودم فکر کردم که اگر نمی دونستم که گواهینامه ام باطل شده، همونطور که صبح نمی دونستم و رفتم بیرون، رییسم زنگ می زد و می گفت باید تا نیم ساعت دیگه شرکت باشم، چی می کردم، خوب می رفتم. پس الان هم فکر باطل شدن گواهینامه رو از سرم بیرون کنم. چند بارتکرار کردم. من دارم می رم شرکت، من دارم می رم شرکت. کاپشن پوشیدم و به مادر گفتم که من دارم می رم. گفت نمی رسی که. گفتم امتحان میکنم ببینم چی میشه. فوقش میشه مثل الان. خوشبختانه موشی هم راحت گذاشت من بیام و راه افتادم. شاید خنده دار باشه ولی چند دقیقه اول رانندگی مرتب با خودم تکرار می کردم که من دارم می رم شرکت. راه خلوت بود. یک ربع قبل از هفت رسیدم به مرکز مربوطه. هیچکس نبود. بدون صف رفتم. کارم انجام شد. نپرسیدن چرا یک روز دیر اومدی. نمیدونم چرا. کارم انجام شد. در راه از بابایی خواستم برام چک کنه که برای بیمه ی درمانی هم جایی اونشب تا دیر تر بازه یا نه. فهمیدم که دفتری در همان نزدیکی همون شب تا هفت باز بود. گاز دادم به سمت اونجا. پنج دقیقه مونده بود به بسته شدنش. اونجا هم بدون صف کارم انجام شد. اونها هم چون و چرا نکردند. ه
.
ساعت هفت، نشستم توی ماشین. دردسر آمده بود و رفته بود. به خودم افتخار می کردم که همت کردم و راه افتادم. دلم می خواست بخاطرش کسی ازم تقدیر کنه. بهم تبریک بگه. دردسر درست کرده بودم. درست. ولی با همت فوری هم رفعش کرده بودم. اولی اشتباه بود و مستوجب تنبیه، دومی ولی عادی بود و تشویقی نداشت؟ نه این انصاف نبود.ه
.
در راه برگشت، فکر کردم به درسی که گرفتم. نگاه کردم به رفتارهایی که با دیگران، خصوصا روشی، در مواقع مشابه کرده ام و می کنم. فکر کردم به اینکه چقدر چیزی هایی رو که می دونه، وقتی انجام نمی ده، تکرار می کنم. اینکه تکرار مکررات فایده ای نداره. و فکر کردم به اینکه چطور باید به آدمی که مشکل درست کرده، انرژی داد تا مشکل رو رفع کنه، چطور باید حال بدی رو که خودش داره، درک کرد و بدتر نکرد....ه
و یاد حرف معلمی افتادم که روزی به ما یاد داد که در رابطه ی زناشویی و در هر رابطه ای، دنبال تایید و اثبات گفته ی خودتون نباشید و گفت که "دیدی گفتم ...." یکی از جملات مخرب یک رابطه است.ه
.
صد البته اولین و واضح ترین درسی که گرفتم، این بود که کار امروز به فردا نینداز. درسی که لازم نبود کسی بهم بگه. به دلیل عجله در رفتن، نه نگاهی به آینه کردم، نه شونه ای به موهام زدم و نه دستی به صورتم. فکر کنم دیدن قیافه ی آشفته و نا مرتب و کج و کوله ی روی گواهینامه، به مدت پنج سال، تنبیه خوبی برای کار امروز به فردا انداختنه.ه
.
.
پ ن: اساسا فکر کنم که درس زندگی رو آدم باید خودش بگیره. نمیشه زندگی رو به کسی درس داد.ه

Friday, November 27, 2009

* در این مکان وبلاگ نوشته و خوانده می شود

کلا راحت شدم از اینکه، کی، کِی آپدیت کرده. البته این موضوع تدریجی اتفاق افتاد. یادتونه، یک بار چند وقت پیش، از دست وبلاگهایی که آپدیت نمی کنن خسته شدم و طی یک اقدام انتقام جویانه، اونهایی رو که از آخرین آپدیتشون بیشتر از یک ماه گذشته بود، بردم در قسمت "وبلاگهایی که می خوانم"؟ اینجوری خودم رو راحت کردم. بعدا بعضی هاشون دوباره آپدیت کردن و من آوردمشون توی وبلاگهایی که می خوانم. خیلی هم از خودم ممنون بودم، که چند نفر از دوستهای به نوشتن تنبل شده، دوباره نوشتند. چند وقت پیش، باز، آخرین آپدیت بعضی از وبلاگهایی که می خوانم، شد یک ماه و دوماه. بعد من هی به اون نوشته ی یک ماه و دوماه و اینها نگاه کردم و دیدم انگار دیگه اذیتم نمیکنه. خوب آدم عوض میشه. وقتی متوجه این تغییر شدم، اصلا اون قسمت "وبلاگهایی که می خواندم" رو برداشتم. بنظرم بی مزه می آمد. بعد دیدم که اصلا چه حساسیتی دارم که بدونم از آخرین آپدیتِ هر وبلاگی چقدر گذشته. هان؟ پس اصلا اون اطلاع رو هم از زیر اسم وبلاگ ها حذف کردم. فقط برای اینکه تفریحی هم باشه، لیست را به ترتیب آخرین پست، گذاشتم که همیشه هم یک شکل نیست و وبلاگها توش بالا و پایین میشن. حالا دیگه بدون دادن اطلاعات اضافه به کله ام که بعضا باعث نتیجه گیری های اضافه هم میشه، از این بالا می خونم. به همین سادگی. کلا سادگی چیز خوبیه. ه
.
حالا اگر نمی خواهین ته خط بمونین، زود زود آپدیت کنین دیگه. باریکلا وبلاگ نویس های خوب! ا
.
.
.
*
این موضوع من رو یاد داستانی انداخت که از دکتر قمشه ای شنیده بودم. یکی میخواست ماهی بفروشه، تابلو زد که "در این مکان ماهی تازه فروخته می شود." و ماهی هاش رو زیرش گذاشت. بعد فکر کرد که "در این مکان" اضافه است چون ماهی ها اینجاست و معلومه که اینجا ماهی میفروشه. پس "در این مکان" رو حذف کرد. بعد فکر کرد "فروخته می شود " هم اضافه است. چون خوب ماهی رو گذاشته که بفروشه . واضحه. پس عبارت "فروخته می شود" رو هم پاک کرد. بعد دید "تازه" هم لازم نیست چون مردم خودشون می بینن که ماهی تازه است. اون رو هم برداشت. فقط موند "ماهی". حتما حدس می زنید که "ماهی" رو هم برداشت چون ماهی خودش داد میزنه که ماهیه دیگه. ه

Thursday, November 26, 2009

نقل و نبات

می خواستم برای برنامه ای مربوط به آمدن سانتا کلاز، جا رزرو کنم. تفریبا مطمین بودم که روشی نمیخواد بیاد. با این وجود ازش پرسیدم. (چون این روزها، با وجود همه ی بزرگ شدن هاش، گاهی چیزهایی مشابه موشی رو می خواد. مثل اونشب که وقتی برای موشی لالایی گفتم و خوابید. برگشتم و دیدم او هنوز بیداره. گفت میشه برای منهم همون لالایی رو بخونی. من البته خوندم و او هم خوابید.) ازش پرسیدم که آیا او هم می خواد در برنامه ی مزبور شرکت کنه؟ گفت "نه. من با سانتا دیگه کاری ندارم. چون برای من سانتا همان باباییه و خانم کلاز هم الان جلوم وایستاده و داره باهام حرف می زنه."ه
.
موشی خانوم هم که رژ لب مایع رو برداشته. وقتی بابایی ازش پرسیده این به چه دردی می خوره، گفته "اینو می مالیم به لبمون. اینجوری. (عملی نشون داده) بعد هم بوس می کنیم. (عملی نشون داده)" نکته ی جالب برقراری ارتباط بین این دو موضوعه که قاعدتا ایشون نباید از جایی کپی برداری کرده باشه. ه
این روزها البته موشی کلا یکی از رسالتهاش توضیح چگونگی انجام دادن هر کاریست. در همه زمینه ها. مثل اونروز که در دستشویی بودند، روشی عجله داشت برای دستشویی رفتن و ایشون هم از روی توالت براش توضیح می دادند که "باید مثل من جیشت رو نگه داری تا نوبتت بشه." البته رَوِش نگه داشتنِ جیش رو هم توضیح دادند که من برای رعایت ادب، نمی نویسم. ه

Wednesday, November 25, 2009

دخترکی که روزی بودم

تولد چهل سالگی باید با بقیه ی تولد ها فرقی داشته باشه. اینطور میگویند. مثل همه ی تولدهایم، از قبل بهش فکر کردم. خیلی هم فکر کردم. به این که چهل سالگی آیا زمانی برای نفس گرفتن و باز ادامه دادن است یا آماده شدن برای برگشتن. مقصد در بالاست یا پایین. مسیر منحنی صعودیست یا صعودی و نزولی. در چهل سالگی آدم به این چیزها فکرمی کند. با شادی و خوشحالی به این روز نزدیک شدم. برای اولین بار در عمرم، از قبل به آرزوهایم فکر کردم. لیستی ازشون تهیه کردم. برای اولین بار آرزوهای مشخص و تعیین شده ای داشتم که خیلی به هیجانم آورده بود. نه خواستهای کلی. نه مثل همیشه که می گفتم خدایا من می دانم و تو بهتر از من، که چه می خواهم و چه برایم بهتر است. چیزهایی برای خودم خواسته بودم و چیزهایی برای دیگران. دیروز برای اولین بار، ترانه ی جدید امید را شنیدم که می گفت، "دوباره محشر می کنم، زندگی از سر می کنم، به آسمون عاشقی، پرواز دیگر میکنم" با سرخوشی می خواندمش. امسال، بابایی اولین کسی بود که تولدم را تبریک گفتم. تبریکی گوارا و دلنشین. اگرچه دو شب زودتر بود، تا اول باشد. به او گفتم که شمعهای زیادی روی کیکم می خواهم. خیلی آرزو دارم. پس کیک بزرگ می خواهم. دیشب شمع هارا فوت کردم و کیک را بریدم. آرزو کردم که آرزوهای لیستم برآورده شود. ه
.
تولد تمام شد. موشی به سختی می توانست بخوابد. هنوز آثار هیجان تولدغیر منتظره و آخر شب، درش بود. می خوابید و بیدار میشد. کار رسید به نشستن روی صندلی که تکان می خورد. همانطور که او در بغلم بود و با صندلی حرکت می کردم، فکر کردم به دخترکی، که روزی بودم. دخترکی که روز تولدش، همیشه جشن بود. در خانه شان هم با همین عبارت به این روز اشاره میکردند. جشن تولد. چقدر جشن تولدش را دوست داشت. مهمانها و کادوها و خانه ی تزیین شده با کاغذ کشی و بادکنک و ریسه های رنگی. جعبه ای که این وسایل رو توش نگه می داشتند یادم بود. سالی یکبار، روز قبل از تولد بیرون می آمد و روز بعد هم دوباره جایی پنهان میشد. دخترک مشعوف از تولدش، آمده بود کنارم و من اشکهام سرازیر شده بود. نمیدانم که دلم تنگ شده بود برایش، دلم می سوخت برایش یا از اینکه به دیدنم آمده بود خوشحال بودم.ه
.
بالاخره خوابیدم. موشی خوابش آرام نبود وچند بار بیدار شد. ساعت سه و نیم صبح کاملا خوابزده شدم. خستگی و گرمای جادویی رختخواب، که با نفس بابایی دلچسب تره هم کارگر نبود. خواب از چشمم رفته و فکر دخترک، باز آمده بود. دخترکی که تنها فرزندِ دیر آمده بود و مرکز توجه اطرافیان. روزهای کودکیش که بیشتر در خانه ی خودشان و مادربزرگ سپری شد. کار خاصی نمی کرد جز آنکه ناظر زندگی باشد. با چاشنی مشکلاتی که همیشه جایی نشسته بودند. بعد مدرسه رفت و بزرگ و بزرگتر شد. خوره ی بهتر بودن به جانش بود و حصارِ مراقبت و نگرانی پیرامونش. هر موفقیتش، چیزی بود که ازش انتظار داشتند و هر اشکالی، چیزی که انتظار نداشتند و باید فوری برطرف میشد. هر حرکتش، باعث نگرانی پدر و مادرش می شد که مبادا برایش اتفاقی بیفتد. می خواستند برود و می خواستند نرود. و اینچنین تخم یک دوگانگی در ته وجودش کاشته شده بود. نمی دانست برود یا نرود. طعم شیرین موفقیت را زیاد می چشید. تحسین غریبه و آشنا را. همه برایش دست می زدند ولی خودش را باور نداشت. چندان از خودش خوشش نمیامد. یاد نگرفت که خودش باشد و بودنش را ارج بنهد. راهنمایی، دبیرستان، دانشگاه. مثل فیلم، چهره هایش را در زمانهای مختلف می دیدم. چه سنگین بودم با دیدن این فیلم. به اینجاها که رسیدم، باز اشک سرازیر شد و هق هق شد. آدمها زیاد شدند، موضوعات بیشتر، گِلِه هایم فراوان و دخترک خیلی اذیت شد. به سختی خودم را باز سپردم به رختخواب و با صدای نفسهای بابایی و گرمای بدنش، رها شدم.ه
.
صبح که بیدار شدم، خسته بودم ولی اثری از آشفتگی نبود. آرام بودم. دخترک شاید آمده بود تا بگوید خوشحال است از اینکه زنی چهل ساله شده و امروز خودش را دوست دارد و بیشتر می شناسد. شاید خوشحال بود که زن امروز، شادی و غم دخترک آنروز را درک میکند. شاید شاد بود از اینکه دو دخترکِ تر و تازه، در تولد چهل سالگیش شادی می کردند، و در نگاه پدرشان، گرمای محبت و عشق بود. خوشحال از آغازی دیگر، شروع یک روز، یک سال، یک دهه. دوست دارم دخترک را همیشه در کنارم داشته باشم. دخترک سالهای زیادی صبر کرد. آن دخترک کوچکی که روزی بودم. ...ه
.
امروز صبح باز زمزمه می کنم "دوباره محشر می کنم، زندگی از سر می کنم، به آسمون عاشقی، پرواز دیگر میکنم ...."ه
.
درست گفته اند که تولد چهل سالگی با بقیه تولد ها فرق داره.ه
.
کیک تولدم هم اونجاست. اون بالا!ا

Tuesday, November 24, 2009

نقل و نبات

روشی: می خواهید یک جوک چهار قسمتی بگم؟
ما: بگو.ه
روشی: قسمت اول-یک زن و شوهر توی ماشین هستند و آقا داره رانندگی می کنه. خانم میگه خیلی داری تند می ری. آقا میگه من رانندگی می کنم یا تو؟ بعد هم می زنه توی کله ی خانم. ه
بابایی: اینکه خنده دار نبود.ه
روشی: صبر کنین. قسمت دوم – همون خانم و آقا در خونه هستند و خانم داره غذا درست می کنه. آقا میگه زیاد نمک ریختی. خانم میگه من دارم غذا درست می کنم یا تو؟ بعد هم می زنه توی کله ی آقا.ه
ما: خوب بعد؟
روشی: قسمت چهارم...ه
من فوری تصحیح می کنم: قسمت سوم....ه
روشی: من دارم جوک میگم یا تو؟؟؟؟
.
.
دیروز که موشی رو از مهد آوردم. وقتی رسیدیم خونه و می خواست برای بیرون اومدن از ماشین بازی در بیاره، برای عوض شدن موضوع گفتم "بیا بریم خونه، همه منتظرتن. دلشون از صبح برات تنگ شده." ه
بعد، مثل جملاتی که خودش می گه وقتی که من میرم سر کار، گقتم:" من تورو می خواستم. من تو رو نمی دیدم." ه
میگه "خوب من مهد بودم. وقتی کسی جایی می ره دیگه نمی تونی ببینیش. ولی اون بعدش برمی گرده." ه
منهم که همیشه می خوام از هر موقعیتی حداکثر استفاده رو بکنم، می بینم فرصت خوبیه که یک اشاره به گریه هایی که بعضی روزها می کنه وقتی من می رم سر کار (و از پایین صداش رو می شنوم) بکنم.ه
اما قبل از اینکه من چیزی بگم، مثل اینکه فکر منو خونده باشه، خودش دستِ پیش می گیره و میگه " من اشتباخ (اشتباه) می کنم که وقتی تو می ری سرِ کار گریه می کنم. گریه نداره که. خوب تو عصر برمی گردی خونه" ه
من که جا خوردم می گم " آفرین. درسته. تو دختر بزرگی شدی دیگه"ه
چند ثانیه بعد میگه"بعضی وقتها که گریه می کنم، اصلا نمی خوام که تو بری سر کار"!ه
.
امروز صبح موقع خداحافظی بوس میده و میگه " بای مامان. شَوَت (فقط) مواظب باش، کارت که تموم شد، زود برگردی پیش من. باشه؟"ه

Monday, November 23, 2009

*عجیب ولی واقعی

نزدیک یک سال از شروع پروژه ی بزرگ گذشته. مشتری هم یک بیمارستان بزرگ. مثلا بیمارستان تی. که خیلی سخت گیره با انتظارات زیاد. شرکت ما هم چون می خواسته به هر ترتیب هست این مشتری کلان رو از دست نده، به هر سازشون رقصیده و در واقع ما رو رقصونده. از وقتی نرم افزار در اونجا پیاده سازی شده، همش درگیر این پروژه بوده ایم و بخش عمده ای از نرم افزار هم کار منه. هر مشکلی که پیش اومده، چون بیمارستان فعاله و نمیتونسته سیستم رو متوقف کنه، رفع اشکال با کلی استرس انجام شده. بدون توجه به ساعت کاری. ه
همه ی این ماجراها گذشته. برای چند هفته، سیستم ثابت ومطمین شده و همه خوشحالند. نفس راحتی می کشیم. به قول معروف، خدا راضی، بنده ی خدا راضی.ه
نوبت به جلسه تبادل اطلاعات برای پروژه است. در شرکت رسم براینه که وقتی پروژه ای تمام میشه، در جلسه ای که همه ی مدیران و پرسنل فنی شرکت میکنند، گروهی که دست اندر کار بودند، کارشون رو ارایه میکنند و توضیح میدن که چی بود و چی شد و از این حرفها.ه
جمعه ی گذشته، جلسه ی مزبور برای پروژه ی بیمارستان تی برقرار شده بود. یک گروه چهار نفری که یکیش هم من بودم، ارایه رو انجام میدادند. همان چهار نفری که بیشتر از همه جان کنده بودند. از همه جلسات معمول شلوغتر بود. همه دوست داشتند در مورد این پروژه پرسر و صدا بدانند. حتی مدیر مالی مون هم اومده بود. نیم ساعتی گذشته بود که مدیر پشتیبانیمون غیبش زد. او هم قرار بود صحبت کنه. نوبت منهم نزدیک شده بود. کمی بعد، تلفنی رو به من دادند. مدیر پشتیبانیمون بود. آدم آرومی که این بار با صدایی نگران میگفت "در بیمارستان تی یک مشکل جدی پیش اومده و سیستم کار نمیکنه." از جلسه میام بیرون. میرم پایین. در دفتر هیچکس نیست. همه اومدن بالا. به سایتشون وصل میشیم. نه. انگار همه چیز قاراشمیش شده و هیچی کار نمیکنه. اونها هم از اونطرف پای تلفن و نگران که چه باید بکنند و مریض که یکساعت معطل مونده. باید باهاش حسابی ور رفت و کار چهار پنج دقیقه نیست. یک قسمت دیگه هم اشکال داره. رییسم رو هم صدا میکنیم...... ه
.
.
جلسه بهم خورده. ملت متفرق شدند. دونه دونه از پله ها میان پایین و به ما و پروژه ی تمام شده مون نگاه میکنند. ما سه چهار ساعتی باهم مشغولیم تا بالاخره مشکل را حل و دلیلش را پیدا کنیم. همه چیز به حال عادی برمی گرده. من هم دو سه روز، مهماندار یک سردرد حسابی می شم.ه
.
نمیدونم چرا در تمام روزها و ساعتهای خدا، این ماجرا باید درست در همان یکساعت جلسه، اتفاق بیفته، ولی حداقل از این ببعد فکر نمیکنم که که این اتفاقات سر بزنگاهی در فیلمها، تخیلی و چاخان و غیرممکنه. ه
.
در این میان، موضوعی که واقعا از وجودش خوشحالم، حضور در فضای همکاری و حمایتیه که در شرایطی اینچنینی، کسی بدنبال متهم کردن و مواخذه ی کسی نیست و همه برای پیدا کردن دلیل و حل مشکل تلاش میکنند، نه پیدا کردن مقصر. و به همین دلیل هم هست که چنین مشکلی که با بارِ استرسِ روش، پیچیده تره، بعد از ساعتی فعالیت، کشف و در عرض چند ساعت، رفع میشه. ه
.
.
به یاد صفحه عجیب ولی واقعی در مجله ی دانستنیها *

Thursday, November 19, 2009

پسرها

روشی اومده خونه، سرحال نیست. ه
من: چی شده؟
روشی: درس خانواده داشتیم. اولین جلسه ی آشپزی بود. قرار بود همه ی کلاس با هم سس سبزیجات* درست کنیم. ه
من: خوب چی شد، درست کردین؟
روشی: آره.ه
من: خوشمزه شد؟
روشی: نمی دونم. ه
من: چطور؟
روشی: پسرها در درست کردنش اصلا شرکت نکردند. فقط با هم حرف زدن. گاهی هم اومدن و ناخنک زدن. وقتی تموم شد، همش رو خوردن . در تمیز و جمع کردن وسایل هم هیچ کمک نکردند. بعد زنگ خورد و همه شون رفتند. ه
.
.
.
نتیجه گیری بعهده ی خواننده است.ه
.
.
Vegetable Dip *
بعدا نوشت: در جلسه ی بعدی کلاس که جمعه بوده، پسرها بیشتر از قبل همکاری کرده بودند. هنوز هم نتیجه گیری بعهده ی خواننده است.ه

Wednesday, November 18, 2009

انتخابِ پیچ گوشتیِ درست

وقتی که رَوِشی رو برای رفتار درست با بچه ها بلدم و در جای درست ازش استفاده میکنم، خیلی بهم میچسبه. درست مثل اینه که پیچ گوشتی، درست اندازه ی پیچ باشه و پیچ خوشگل و راحت در جای خودش فرو بره. چقدر کیف داره؟
.
موشی امروز خونه است. پاش رو یک کفش کرده بود که من میخوام با روشی حرف بزنم. بهش تلفن کنم. مادر هم هرچه می گفت که روشی مدرسه است و ما نمیتونیم باهاش حرف بزنیم، کارگر نمی افتاد. موشی رفته بود در اون حالتی که حرف حساب به خرجش نمی ره و فقط به خواسته ی خودش فکر میکنه. در این مواقع که حرفش، حرفِ زوره، کار رو هم با زور باید پیش ببره، با جیغ و داد و پا کوبیدن و ..ه
مادر که از پسش برنیومد، زنگ زد به من که بیا با این حرف بزن ببین چی میگه. گفت که اِژیاژ (احتیاج) داره با روشی حرف بزنه. ازش پرسیدم که دلش برای روشی تنگ شده یا ازش میخواد چیزی بپرسه. گفت باید ازش چیزی بپرسه. گفتم میشه از من بپرسی یا از بابایی (که امروز خونه است) گفت نه. شَوَت (فقط) از روشی باید بپرسم. ه
درست و به موقع يادم اومد. یکی از روشهای کتاب "به بچه ها گفتن، از بچه ها شنیدن" این بود که اگر بچه ها چیزی رو میخوان که ممکن نیست، با هم تصور و تخیل کنین که اون اتفاق افتاده یا مثل یک نمایشنامه، اونو باهم اجرا کنین.ه
گفتم، بیا با هم یک بازی کنیم. من مثلا روشی باشم و با هم حرف بزنیم. بعد صدام رو کمی تغییر دادم و گفتم "سلام موشی، چطوری؟ من توی مدرسه ام. تو کجایی؟" کمی مکث کرد و گفت "من خونه ام" فهمیدم که پیچ گوشتی توی پیچ جا افتاده. گفتم "میخواستی با من حرف بزنی؟" گفت "من نمیتونم جِم* رو پیدا کنم." گفتم "داری بازی کامپیوتری میکنی؟" گفت "آره." گفتم "بابایی خونه است؟" گفت "آره." گفتم "چه خوب شد. چون من از بابایی یاد گرفتم چطوری پیداش کنم. میخواهی ازش بپرسی؟" با خوشحالی گفت "آره" و رفت سراغ بابایی تا سوال کنه.ه
.
اینجور وقتها، از خودم خوشم میاد.ه
.
.
پ ن: اینو دیروز نوشته بودم. درست در همون لحظه ای که از خودم خیلی خوشم اومده بود. نشد که پستش کنم، موند برای امروز. نمیدونم چرا این لحظه های "از خودم خوشم اومدن" دوامشون کمه. مثل الکل فوری می پرن و ناپدید میشن. الان هرچی می گردم، اثری از اون حس خوب نیست. بجاش از همون موقع تا حالا دستکم ده بار شده که از خودم، بدم اومده، ایراد گرفتم و اشتباهاتم رو محکوم کردم. شاید چون میانگینش به "ازخودم خوشم نمیاد" متمایل تره تا "از خودم خوشم میاد". شاید هم میانه اش می افته تو اون قسمت.ه

Gem *

Tuesday, November 17, 2009

نسل در پی نسل

در گشت و گذار صبحگاهی اینترنتی، طبق معمول سری به بی بی سی زدم. خبر فوت نیکو خردمند رو دیدم. چه چهره ی مهربانی داشت. منهم همیشه از اسم نیکو خیلی خوشم میامده. هر روز اگر نه، یک روز در میان خبر فوت یکی از اهالی فرهنگ و هنر هست. چی شده یعنی. چرا اینقدر آدمها می میرند. نسلی که برایم نماد فرهنگ و اصالت فرهنگ بودند، دارند از بین میرن. آدمهایی که اسمشون رو بلد بودم، کارهاشون رو می شناختم ودیده بودم، حس کرده بودم. نسل جدیدِ فرهنگی ایران رو درست نمی شناسم. مشغول زندگی بوده ام و دور و بدون دسترسی. احساس خوبی نیست. انگار از ریشه هایم دارم دور می شوم.ه
.
بابایی میگه نسل ما بزرگ شده، نسل قبل پیر شده اند و این طبیعیه. من میگم، ما چه زود بزرگ شدیم، اونها چه زود پیر شدند. یک نسل چه زود تمام میشه. زمانی نسل برام مفهموم عظیمی بود و واحدی بزرگ، مثل سالِ نوری. کو تا برسه؟ کو تا تموم بشه؟
.
یاد تک تک شون بخیر و روحشون شاد.ه

Monday, November 16, 2009

I still believe in love...

قبلا گفته بودم که مدتیه آرشیو کارتونهای والت دیسنی در خونه ی ما باز شده و موشی مشتریشونه. از چند وقت پیش کارتون سیندرلای 3 اومده توی بورس کارتونهای موشی و تفریبا هر روز می بینه. من معمولا به راحتی موفق نمیشم که یک فیلم یا کارتون رو کامل ببینم. چون اگر چیزی باشه که موشی دوست داشته باشه و میخکوبش بشه، فرصتیه برای من که کارهای دیگری بکنم. اگر هم مورد علاقه ی من باشه و او نخواد، من فیلم رو بصورت خط چین یا خط نقطه چین یا نقطه چین با فرمتهای مختلف می بیینم (دقت کنید که خط ممتد در این گزینه ها نیست) بالاخره هم منصرف میشم و ولش میکنم. اما اگر موشی از یک کارتونی خوشش بیاد، اینقدر میبینه و میبینه و میبینه تا بالاخر منهم موفق میشم، پازل دیده هام رو رویهم بگذارم و بگم که کامل کارتون رو دیدم.ه
.
سیندرلای سه، بازهم داستان پایداری سیندرلاست در امید به روز بهتر. نامادریش به چوبدستی جادویی فرشته ی مهربان دست پیدا میکنه و در سالگرد ازدواج سیندرلا و شاهزاده، زمان رو به عقب برمیگردونه و با جادویی که در اختیار داره، همه چیز رو اونطور که خودش میخواسته جلو میبره. سیندرلا این بار هم با ایمان و خوش بینی، بدون اونکه که دیگه امیدی به جادوی پری مهربان باشه، و با کمک موشها و پرنده ها، موفق میشه. ه
.
شاید سیندرلای سه، بعد از چند دهه که از سیندرلای یک گذشته و در زمانی که به جادو و پری های مهربون دیگه چندان اميد و اعتقادی نیست، میخواد بگه که جادوی واقعی، نه از عصاهای جادویی، که از عشق و ایمان، ساطع میشه و اون نیروی معجزه، چیزیه که در دل همه ما هست. تنها باید باورش کنیم.ه
.
ترانه ی آخرش رو خیلی دوست داشتم. خیلی. با خودم می خونمش و زمزمه می کنم که من هنوز به عشق و معجزه ی عشق، ایمان دارم. هنوز....ه

Somehow I know I will find a way
To a brighter day in the sun
Somewhere that I know he waits for me
Someday soon he'll see I'm the one
I won't give up on this feeling
And nothing could keep me away
.
Cause I still believe in destiny
That you and I were meant to be
I still wish on the stars as they fall from above
Cause I still believe, believe in love
.
I know what's real can not be denied
Although it may hide for a while
With just one touch, love can calm your fears
Turning all your tears into smiles
It's such a wonderous feeling
I know that my heart can't be wrong
.
Cause I still believe in destiny
That you and I were meant to be
I still wish on the stars as they fall from above
Cause I still believe, believe in love
.
.

Friday, November 13, 2009

در کنار هم، برای فردایی بهتر

چند وقت پیش، به سمیناری یک روزه در باره ی برنامه نویسی رفته بودم. یکی از سخنرانی ها توسط استادی از دانشگاه تورنتو* انجام شد که فوق العاده بود. درباره ی اینکه تا بحال دانش آکادمیک کامپیوتر چقدر در بالا بردن کیفیت برنامه نویسی موثر بوده. دوست داشتم در موردش بنویسم که نشد. امروز داشتم فولدر نوشته ها و مطالب وبلاگم را مرتب می کردم، دیدم که دو تا تصویر از اسلایدهایش را دانلود کرده بودم تا در پستی که در موردش خواهم نوشت، بگذارم. بنظر نمیاد که بعد از گذشتن یک ماه، دیگه چیزی در موردش بنویسم، ولی حیفم اومد که از این تصویر بگذرم. ه
.
در پایان صحبتش به اینجا رسید که دنیای امروز با مشکلات بزرگ و حادی روبروست که زندگی روی زمین رو تهدید میکنه و اگر کمی واقع بینی را با بدبینی مخلوط کنیم، به ناامیدی می رسیم. بعد گفت دانشجویانش رو مثل بچه ی خودش دوست داره و در دورانی که تدریس کرده، دانشجویانی از کشورهایی که در تصویر زیر می بینید داشته. تقریبا از همه ملیت و نژادی و در طیفی گسترده بر روی زمین. تصویر جدا تاثیر گذار بود و همه حضار عکس العمل نشون دادند. گروهی از دانشجویانش براش دست زدند (ظاهرا استاد محبوبی بود) او گفت وقتی به این تصویر نگاه میکنم و میبینم که ما امروز چطور به هم پیوسته هستیم، امیدوار میشم و انگیزه پیدا میکنم که روز رو برای کمک به فردایی بهتربرای همه ی این فرزندانم شروع کنم وشب را با امید به فردا بخوابم. ه



Greg Wilson *

Wednesday, November 11, 2009

تنهایی

اینقدر همیشه و هر لحظه، زندگی شلوغ است و همه چیز و همه کس هست و خودم نیستم، وقتهایی مثل امروز که هیچکس نیست و فقط خودم هستم، ناراحتم. تنهایی را می گویم. حتی وقتی از خانه و در اتاق پایین کار می کنم، صدای بودن از بالا می آید. باور کن که حتی انتظارش را می کشم تا خانه خلوت باشد و من در این فضا بچرخم. که همه بروند و من خانه باشم. که سکوت باشد. اما وقتی که میابمش، نمیدانم با آن چه کنم. موسیقی آرامی می گذارم شاید برای فرار از سکوت و شاید برای کمک به تمرکز و شاید هر دو. ولی دلم در گوشه و کنار خانه دنبال چیزی می گردد، دنبال کسی، صدایی، نفسی. تنهایی با خودم انگار راحت نیستم. نه، واقعا با خودم بیگانه تر از همه ام. باید کاری کنم. کاری برای خودم. باید سکوتِ فقط بودن با خودم را دوباره به روزمره ام بیاورم. مراقبه ای، چیزی.ه
.

و من عجیب، از جانشان جان میگیرم، از نفسشان، نفس و از سبزی شان، طراوت. چقدر باغچه ام رو دوست دارم. راستی آیا می شود که یک باغبان، زیاد در آینه بخودش نگاه کند؟

Tuesday, November 10, 2009

مشکلات زرافه ای

دوشب پیش موقع خواب برای موشی کتابی در مورد حیوانات وحشی می خوندم. روشی هم در تختش دراز کشیده بود و کتاب می خواند. در هر صفحه چند تا عکس از یک حیوان داشت و توضیحاتی در موردش. خوب برای یک بچه ی سه ساله روخوانی این کتاب جالب نیست به همین دلیل، در باره ی هر حیوان و هر عکس،خودم کمی داستان درست می کردم. روشی هم علاقمند شد و به گروه ما پیوست. اولین موضوع مورد بحث، وحشی بودن حیوانهایی مثل گورخر و میمون و کانگورو و اینها بود. موشی می گفت اینها که وحشی نیستند چون هیچ کار بدی نمیکنند. پرسیدم کار بد یعنی چی. گفت یعنی اینکه مارو بخورن. روشی گفت این آدمهای از خود راضی هستند که به هر حیوانی که باهاشون زندگی نکنه میگن وحشی. (بگذریم که بنظر من، هیچ حیوان وحشی نمیتونه مثل آدمیزادِ وحشی، وحشی بشه) پس به این نتیجه رسیدیم که حیوانات فوق الذکر، وحشیِ غیر خطرناک هستند و شیر و ببر و پلنگ و خرس و اینها، وحشی خطرناک. روشی هم ما را تصحیح کرد که خطرناک برای آدمها. وگرنه برای طبیعت، آدمها از همه خطرناک تر هستند.ه
.
در مورد هر حیوانی، نکات جالبی بود که فکر منو مشغول کرد. آخه روشی هم جوری در موردشون حرف می زنه که فکر میکنی که خواهر و برادر تنی ات هستند. زرافه ازهمه برام جالب تر بود. وقتی به صفحه ی زرافه رسیدیم یکی از عکسها، چیزی شبیه عکس پایین بود.ه

البته کاملا از روبرو و دست و پاهای زرافه چنان قرینه بودند که موشی اول گفت این اختاپوسه. بعد کاشف به عمل آمد که این زرافه ی بیچاره است که می خواد آب بخوره. کلی خندیدیم به این مدل آب خوردن و سعی کردیم اداش رو در بیاریم که نمیشد و می افتادیم و باز خندیدیم. بعد رسیدیم به قسمت خواهر وبرادریمون با جناب زرافه و دلمون سوخت براش که مجبوره برای خوردن دو قلپ آب چنین معلقی بزنه. جالبه که در ادامه ی مذاکره در این مورد و بررسی روشهای دیگری که زرافه بتونه آب بخوره، متوجه شدیم که زرافه نمیتونه زانو هم بزنه، چون فکر کنین اگر زانو بزنه، باید گردنش رو کاملا خم کنه از وسط و براش ممکن نیست. حالا چرا زرافه محل زندگیش نزدیک آبشار نیست که راحت آب بخوره دیگه نمیدونم. احتمالا سبزیجات دم آبشار برای معده اش خوب نیست. ولی من مطمینم که اگر قرار باشه حیوون باشم، زرافه نمیشم. شیر نر بد نیست چون 20 ساعت از 24 ساعت رو ولو میشه و چرت می زنه. یادتون باشه که شیر ماده فایده نداره ها، چون هر روز باید بری دنبال شکار. آقا شیره فقط هر وقت کار خیلی جدی باشه، مثلا بوفالویی بخوان شکار کنن، یال و کوپال رو تکون می ده و وارد عمل میشه.ه
سکه ی گردن درازی، اما روی دیگری هم داره. یاد گرفتم که گردن بلند زرافه، علاوه بر اینکه باعث میشه برگهای درختهای بلند رو فقط خودش بخوره و براشون رقیبی نداشته باشه (اینو قبلا خودم می دونستم) یک فایده ی دیگه اش هم اینه که بعضی حیوانات شکارچی، مثل همون آقا شیره، برای شکار، گردن شکار رو میگیرن و میکشندش. حالا کی دست و دهنش به گردن زرافه میرسه؟ برای همین از شکارش منصرف می شن.ه
.
بالاخره هر دستاوردی، یک هزینه ای داره دیگه.ه

Monday, November 9, 2009

غرور و تعصب

کتاب "غرور و تعصب" رو در مقطعی از نوجوانی، بارها خونده بودم و به شخصیتهاش فکر کرده بودم، جین و الیزابت، بینگلی و دارسی. با هیجانات و عشق و خشمشون همراه شده بودم. بعدها هم بارها در سرک کشیدنها به کنابخانه، سراغش رفته بودم و کتابی رو که حفظ بودم، ورق زدم و باز خوندم. اونروزها به آینده فکر کرده بودم و به مردی که انتخاب خواهم کرد ولی هیچوقت فکر نکردم و نمی تونستم فکر کنم به روزی که دخترم این کتاب رو بدست بگیره، باهم راجع بهش حرف بزنیم، جین و الیزابت رو باهم مقایسه کنیم و از هم بپرسیم که تو از بینگلی بیشتر خوشت میاد یا دارسی، کی به کی بیشتر می خوره و یا حتی در مورد خود موضوعات غرور و تعصب صحبت کنیم. ه
.
این، از اون طعم های لذتبخش و باور نکردنیِ زندگیه. ه
.
امسال روشی اینها در مدرسه و برای درس ادبیات، روی تعدادی رمان های کلاسیک کار می کنند. الان کارشون روی غرور وتعصب نوشته ی جین استین است. بچه ها همه کتاب رو می خونن و برای اینکار یکی دوهفته وقت دارند. بعد باهم فیلمش رو می بینند و درباره ی کتاب گفتگو می کنند. هرکدوم باید یک مقاله و یک نقاشی تهیه کنند و در کلاس ارایه بدهند. قسمتی که برای من از همه جالبتره، اینه که یکی از شخصیتهای داستان رو انتخاب میکنند و بعد داستان، یا بخشی از اون رو از نگاهِ اون فرد، دوباره می نویسند. بنظرم از نگاه آدمهای مختلف به یک موضوع نگاه کردن، تمرین خوبیه. در ادبیاتی که روشی در مدرسه می خونه، حتما جای سعدی و حافظ و فردوسی خالیه. ولی از همین رمان ساده ی غرور و تعصب که داستان دخترانیست، در رابطه هایی محدود و با آدمهای معدود دور و ورشان هستند، چیزهایی مفید بدست میاد. اگرچه روشی می گفت که در این رُمان، زبانِ مکالمه قدیمی ست و با ادبیات قدیمی تر هم آشنا می شوند و از من پرسید که در ترجمه ای که من خوانده ام، گفتگوها چطور بوده. تا آنجا که من بخاطر دارم، متن داستان، فارسیِ رایج و روزمره بود. ه
.
.
پ ن1: امروز صبح روشی باز دل پیچه و تهوع داشت. موشی سخت سرفه میکنه و دیشب تب بالا داشت. من اما خوبم. ما خوبیم و حالمون هم خوب میشه. در کندوکاو این روز و شبها، دیدم که اخیرا، بصورت های آشکار و نهان، زیاد شکایت کردم از زیادی و سختی ِ کار بچه ها. گوشم خوب پیچیده شد و یادم اومد همه اونچه که هستیم، چقدر خوبه و چقدر باید قدرش رو دونست. برای همینه که امروز صبح، وقتی توجهم به موهای روشی جمع شد و دیدم دیشب حموم نرفته، در حالیکه می تونست و باید میرفت، بجای اینکه بهش بگم، "ببین دیروز اینقدر وقت داشتی و حموم نکردی ..." و پشت سرش هم یک سخنرانی در مورد لزوم حموم روزانه بکنم، با کِیف سرش رو بوسیدم و گفتم، "قربون این کله ی حموم نرفته ات برم." او هم به محض اینکه حالش کمی بهتر شد و از تخت بلند شد، حوله اش رو برداشت که بره حموم. ه
پ ن2: ولی هنوز میگم که بچه ها نباید خیلی جدی مریض بشن. همینقدر که گوش مامان و باباشون کشیده بشه و اونا هم دردش رو بفهمند، بسه.ه

Thursday, November 5, 2009

نگران نباش

پریشب وقتی از مطب دکتر اومدیم بیرون، از خستگی و آشفتگی، دچار بغضی بودم که در خونه ترکید. در ماشین، پشت فرمون نشسته بودم،بدون اینکه ماشین رو روشن کنم، در تلاش بودم که برخودم مسلط بشم. روشی ازم پرسید "مامان، خوبی؟" گفتم "نه عزیزم" میگه "می خواهی زنگ بزنیم بابا بیاد ببرمون، چون تو حالت خوب نیست و نمیتونی رانندگی کنی!" ه
(این دختر، همیشه نگران بد رانندگی کردن منه)
.
وقتی که رسیدیم خونه و اشکهام بی اختیار سرازیر شده بود، موشی که فکر کنم تا حالا گریه ی منو ندیده بود، با تعجب نگاه میکرد و می گفت "مامانی، گریه نکن. شَوَت (یعنی فقط) بچه ها گریه می کنن."ه
(عزیزم، گریه از ناتوانیه. بزرگترها کمتر بهش اعتراف میکنن. فقط همین)
.
صبح که موشی رو بردم دستشویی، پرسیدم: حالت چطوره موش موشک؟ میگه دستم دیگه خوب شده مامان. گوشم هم خوب شده، فقط یه تیکه هنوز درد میکنه. یه تیکه.( با انگشتهاش هم یک تیکه ی کوچولو رو نشون میده). خوب میشه مامانی. نگران نباش!ه
(این نگران نباشش منو کشته)
.
یکبار روشی ازم پرسیده بود که اگه میتونستی یک قدرت فوق العاده داشته باشی، چی می خواهی؟ مثل همیشه که فرصت آرزو دارم، هیچی به فکرم نرسید. امروز صبح بهش گقتم، یادته سوالی که ازم کرده بودی، دلم میخواد که قدرتی داشتم که برم توی شکم تو و به حساب این ویروس ها ی سمجِ اون تو برسم. میگه اگه تو این قدرت رو داشتی، حتما می خواستی هی بری توی کله ی من و ببینی اون تو چه خبره.ه
(راست میگه. واقعا بعضی وقتها دلم میخواد)
.
.
.
پ ن: امروز دلم گرمتر و روشن تره. دیگه اونقدر نمی لرزه. ه

Wednesday, November 4, 2009

ویروس ها و آدم ها

لعنت یه این ویروس ها. به این جنگ تمام نشدنی ویروسها و آدمها. آخه چه حکمتی دیگه در خلقت اینها هست. معلوم نیست که چی هستند اصلا. آخه اگر قراره این آدمیزاد دو پا بیاد روی این زمین و بلاخره یک غلطی بکنه، ویروس دیگه چه صیغه ایه. از اون روز که مصاحبه ی تلویزیونی با پدر و مادر بچه ای که بخاطر وبروس آنفولانزای خوکی مُرده بود، گوش کردم، علاوه بر اشکهایی که همراه با دیدنشون سرازیر شد؛ یک گوشه ای از دلم، همینطور براشون عزاداره. آخه یک بچه ای بیاد و سیزده سال، پدر و مادری روز و شب نگاهش کنن و ازش نگهداری کنن و بزرگ شدنش رو ببینن و بعد یک ویروس سر در بیاره و دوروزه بکشدش؟ این ویروس آخه چه حقی داره در این دنیا؟ میشه گفت اونوقت "زندگی رسم خوشایندیست"؟ درسته که "بال و پری دارد با وسعت مرگ" ولی نباید اون پسر طفلکی بال و پری می زد آخه؟
ویروسها معلوم نیست چطوری میان توی تن ما و اون تو چه غلطی میکنند. اصلا حالم بده از از اینهمه اطلاعات که در مورد سلامتی و پزشکی ریخته دور و بر که هبچکدومش هم قطعی نیست. هر کدومشون اثری رو فکرت میگذارن ولی مسیولیتی رو بعهده نمیگیرن. امروز یک حرف میزنن و فردا یک حرف. اصلا نه، در هر زمان، هزاران نفر هی حرف می زنن، جورواجور و می فرستن روی رسانه های دنیا. نمیدونی به ساز کی برقصی؟ رفتم واکسن به موشی بزنم و فرمی رو امضا کردم که مسيولش خودم هستم و به ریسکش آگاهم. واکسن بزنی یکجور ریسک کردی، نزنی یک جور شاید هم چند جور ریسک کردی. میگن یک بیماری مغزی هست که احتمالش یک در میلیونه. با این واکسن میشه دو در میلیون. ولی احتمال ابتلا به آنفولانزای خوکی بیشتره. اونهم خودش میتونه این بیماری رو بوجود بیاره. یک تغییراتی در ساختار این واکسن داده اند که ایمنی در برابر طیف وسیعتری از ویروسها رو بوجود بیاره. حالا شک وتردید هست به این روش جدید. انگارآدمیزاد در یک لابیرنت، هی از این ور می دوه اونور که فقط زنده بمونه. یکی میگه این راه بهتره، میدوه به این راه، یکی میگه اون یکی، می دوه اونطرف. فکر میکنم، بشر با علم خیلی چیزها درست کرد، ماشین هواپیما، سفینه وبیشمار وسیله ی دیگه. ولی در دنیای آفرینش و خلقت طبیعت، هرجا انگشتش رو فرو کرده، یک چیز درست کرده، دو چیز خراب. اصلا چطور میشه به این علم ایمان داشت؟ علمی که نمیتونه هیچوقت اشراف کامل پیدا کنه، همیشه جزیی از یک کل رو مبیینه و احتمال ازش جدا نشدنیه. دانش بشر آیا توهمی بیش نیست؟
حالا اینها به کنار، بازهم میگم: یک جای کار دنیا اشکال داره. نباید بچه ها مریض بشن. نباید. ورود ویروس به بدن بچه ها باید ممنوع بشه. بخدا بچه ها گناه دارن. ویروس ها تحت نظارت کدام خدا هستند؟ خدایا، فرشته های نگهدارنده ی بچه ها رو مرخصی نفرستی!ا

Monday, November 2, 2009

Trick or Treat

هر سال، شب هالووین، بچه ها رو می بردیم برای مراسم تریک اور تریت* و شکلات و هله هوله جمع می کردند. بعد هم یک کمش رو می خوردند و بقیه اش به تدریج به سطل آشغال می رفت. با این وجود، همیشه راه افتادن در کوچه ها، در زدن و خوردنی گرفتن از دیگران، عجیب بچه ها رو به هیجان میاره و ذوق می کنند. امسال خودمان هم آماده ی پذیرایی شدیم و بعنوان علامتی برای بچه ها تا سراغ ما هم بیایند، کدو حلوایی را با شمع روشن، بیرونِ درِ خونه گذاشتیم. روشی با خانواده ی دوستش رفته بود و ما هم با موشی و دوستش همراه شده بودیم. قسمتِ اولِ شب رو من و بابایی خونه نبودیم و مادر، به مراجعین، خوراکی داده بود. می گفت یک بچه ی سیاه پوست که اومده بود درِ خونه، اینقدر با کاستیوم خوشگل شده بوده که مامان بغلش کرده و بوسیده بودش. اینکار البته اینجا خیلی بعیده و حتما بنظر مادرِ بچه، ابراز محبتِ عجیب و غریب و خیلی زیادی اومده. ه
.
شادیِ دادن، لطفش حتی بیشتر از گرفتنه. بچه های خوشگل که توی سرما راه می افتن و با لباس های جورواجورشون، دوست داشتنی تر هم می شن، وقتی دری رو که می زنند، باز میشه و یک شکلات توی کیسه شون می ره، چنان از ته دل میگن ممنون که انگار جواهر انداختی توی کیسه شون. اون ذوقی که می کنن، مثل یک شعاع نور تا اون ته دلت رو روشن می کنه. ه
.
وقتی موشی و روشی خوراکیهای رو که گرفته بودند، بیرون ریختند و باهم نگاه می کردیم چی به چیه، فکر می کردم که انگار که خوردن کیت کتی** که از کیسه در میاد و از یکی دیگه گرفتی، بیشتر از اونیکه همین الان در کابینت آشپزخانه هست و از مغازه خریدی، مزه می ده. یاد گفته ایی از چوپرا در مورد ثروت و فراوانی می افتم با این مضمون که پول و ثروت در جهان، رودخانه ای در جریانه و برای اینکه ازش بهره ببری باید بیشتر به جریانش بندازی. نگه داشتن و جمع کردن، بر خلاف ماهیت فراوانی ست و مانع از آمدن فراوانی در زندگی میشه. این نظر رو به همه چیز میشه تعمیم داد. شادی، مهربانی، دوستی و حتی شکلات وشیرینی. در زدن و در باز کردن، خوراکی گرفتن و دادن، هر دو، به جریان در آوردن این رودخانه است. ه
.
،سال بعد تصمیم دارم که همراهی با بچه ها رو به بابایی بسپارم و خودم فقط بشینم در انتظار این گنجشکها که بیان، بهشون خوراکی بدم، برق و شادیِ نگاهشون رو بگیرم و دخیره ی زمستونم کنم. شاید خودم هم کاستیوم بپوشم که اونها بیشترخوشحال بشن.ه
.
.
پ ن: از سال پیش دولت شروع به تبلیغ کرده که بجای شکلات، به بچه ها در این مراسم،چیزهایی مثل مداد، پاک کن، اسباب بازی های کوچک بدین. بنظرم یواش یواش این تغییر داره صورت می گیره چون، امسال بچه های ما، استیکر، مداد و بوک مارک هم گرفته بودند. نمیدونم آیا بچه ها بازهم همینقدر ذوق میکنند؟

trick or treat *
Kit Kat **

Friday, October 30, 2009

هالووین

چند تا پست چرکنویس توی کله ام هست که نشده پاک نویس کنم و طبق معمول هم بعد از مدتی، دود میشن و می رن هوا. محض ادب وبلاگی گفتم چند خطی بنویسم. این روزها، به سر و کله زدن با کار و مریضی و معمولیاتِ زندگی سپری شده، که خودبخودی پر از همه چیز هستن ولی گاهی غربالش کنی، چیزی ازش در نمیاد. ه
هالووین امسال شنبه است و همه مهمانیها ی کاری، مدرسه ای مربوط در جمعه برگزار میشه. هنوز هم نمی تونم خودم رو به فضای خل بازی هالووین بسپارم و در شرکت جزو معدود آدمهایی هستم که کاستیوم* نمی پوشند. از دیدن بقیه، هم خوشم می آد و هم خنده ام میگیره. یک جورایی خوشحالم از این مناسبت. بهانه ای برای شادی، که اینها همیشه دنبالش هستن. ولی اون منی که از قبل شکل گرفته و شدیدا گرفتار نگاهِ دیگرانه، خیلی تغییر کرده ها، ولی هنوز سختشه که خودش رو مضحک کنه و دلقک بشه، یا دیو بشه یا فرشته بشه یا دراکولا یا پروانه یا هر چیز عجیب و غریب دیگه. تو خونه و با بچه ها، خودش رو عجیب و غریب و مسخره میکنه، ولی در ملا عام، روش نمیشه. ه
مثل هر سال هر کس هم برای ناهار غذایی میاره و ماهم طبق معمول غذایی ایرانی می آریم و داد سخن میدیم در موردش. ملت هم به به چه چه می کنند و ما هم کیف میکنیم که تبلیغی برای خودمان کرده ایم. امروز کشک بادمجان آوردم و کلی باید توضیح بدم که کشک جریانش چیه. ه
در وبلاگهایی خوندم که این مراسم در ایران در بعضی مهد کودک ها برگزار میشه. خوب، این پیشرفتِ واقعا بزرگ گ گ گ گ هم مایه خوشحالیست؟؟؟!!!! ه
costume *

Tuesday, October 27, 2009

تهِ بشقابتون رو تمیز کنید

هم الان غذام رو تمام کردم و براساس تصمیمی که اخیرا گرفتم، ته ظرف غذام را کامل پاک کردم. اینکه می گم کامل، یعنی یک دونه برنج هم توش باقی نمونده. از اونجا که، خودم خیلی لذت بردم، گفتم این دستاورد جدید رو با شما هم تقسیم کنم.ه
.
داستان از این قراره که بابایی جان ما یک اخلاقی داره که قبل از او، تنها کسیکه دیده بودم این ویژگی رو داشت، مادربزرگ خدا بیامرزم بود. اونهم اینه که غذاش رو تا تهِ ته میخوره و بشقاب رو تمیز و پاک می کنه. تا ته خوردنِ غذا، معموله ولی تمیز کردن و برق انداختن بشقاب چیز دیگه ایه. یعنی اینکه یک دونه برنج هم ته بشقاب باقی نمونده باشه. صد وسی بار یا شاید هم بیشتر، مادر(همینطور خودِ من) با مشاهده ی عملیات تمیز کردن بشقاب توسط بابایی، گفتیم که کاشکی مادرجون (مادربزرگم) قسمتش بود و بابایی رو دیده بود. در اینصورت خیلی خوشش می اومد از غذا خوردنش. چون او هم شدیدا روی این موضوع حساسیت داشت و در پایان هر غذا به همه اعتراض می کرد که چرا ته بشقابتون رو تمیز نمی کنید و بشقاب خودش رو نشون می داد که ببینید باید اینجوری تمیز کنین و اینقدر اسراف نکنید. خداییش اگر بشقاب های بابایی رو می دید، از حسرت در می اومد و خیلی کیف می کرد. انشالله هر چه خاک اوست، عمر بابایی باشه.ه
.
دو شب پیش، منهم رسما، پیوستن به این گروه رو اعلام کردم. اونشب بعد از اینکه برای اولین بار، برنج های ته بشقابم رو تا ته، دونه دونه با قاشق شکار کردم و خوردم، خیلی خوشم اومد. راستش فکر نمی کردم اینقدر جالب باشه. چون برنج ها طبیعتا در بشقاب پخش و پلا هستند و هر کدوم رو باید از یکطرف جمع کنی. در مقایسه با قبلش که قاشق رو می کردی توی پلو و فله ای برنج ها رو بر می داشتی، بدون اینکه حسی از هر دانه ی برنج داشته باشی، در قسمت پایانیِ تمیز کردن بشقاب، یک جورایی ارزش و وجود هر دونه ی برنج رو حس می کنی. متوجه میشی که چقدر برنج خوردی . پیدا کردن دونه دونشون هم مثل یک بازیه. روی بشقاب رنگی یک جور، روی بشقاب سفید یکجور. تازه فکر کردم که میشه تبدیلش کرد به یک بازی برای بچه ها که هم تا آخر غذا بشینن پای میز و هم تا ته بخورن. از طرف دیگه، کار مامان رو هم کم میکنه و چه ظرفها رو با دست و چه با ماشین بشوری، مرحله، آشغال زدایی حذف می شه. ه
.
خلاصه که به نظر من این فعالیت، حال و هوای خوشی داره برایِ خودش و حسن ختام خوبی برای غذا هم هست. امتحان کنید.ه
.
.
پ ن: فقط در مورد غذای برنجی گفتم، برای اینکه برنج همراه بیشنر غذاهای ما هست و در بشقاب پراکنده میشه. این موضوع در مورد همه ی غذا ها صدق میکنه. ه

Monday, October 26, 2009

سراب

مدتها بود که به دان تاون تورنتو نرفته بودم. سریعترین روش برای رسیدن به جنوب شهر هم متروست. عصر در راه برگشت و موقع شلوغی مترو و خیابانها که ملت همه دارن برمیگردن خونه و همه ی وسایط نقلیه ی عمومی غلغله است، نشسته بودم و به مسافرها نگاه می کردم. اونها که همراه یا همراهانی داشتند، با هم مشغول صحبت بودند. اونها که مثل من تنها بودند، یا مطالعه می کردند، یا به چیزی گوش می دادند (یا هر دو باهم) و یا چشمهاشون روبسته بودند. صبح که می رفتم، گروه اول (چشم بازها) بیشتر بودند. عصر اما چشم بسته ها بیشتر شده بودند. من هم بعد از کمی نگاه کردن به این و اون، چشمهام رو بستم تا قبل از رسیدن به خونه استراحتی بکنم. فکر می کردم، اینها که بجای رانندگی، با مترو رفت و آمد می کنند، شانس خوبی دارند. چون در راه برگشت، استراحتی می کنن و وقتی به خونه می رسند، سرحالند. ه
.
همینطور که چشمهام رو بسته بودم، یاد برنامه ای به نام سراب افتادم که در آخرین سالی که در ایران بودیم و آمدنمون قطعی بود، از تلویزیون، چند بار، پخش شد و موضوعش همانطور که از اسمش معلومه، این بود که کشوری مثل کانادا یک سرابه برای مهاجران. یاد صحنه هایی افتادم که از قطار نشان می داد. شیشه ها همه تاریک بود و مجری توضیح می داد که مردم همه تا دیروقتِ شب کار می کنند و خیلی ها هم چشمهاشون بسته بود. مجری توضیح می داد که کار اینقدر سخته که مردم همه در قطار خوابشون می بره. خودِ من اونموقع کمی تحت تاثیر قرار گرفته بودم. با خودم فکر کردم که این صدا و سیما مردم را هیچ فرض میکنه و هر موضوعی را با هر تحریفی به خورد مردم می ده. کاری که ما با موشی سه ساله هم الان نمی کنیم. درسته که اینجا کار سخته. درسته که مردم در راه برگشت چشمهاشون رو می بندن. ولی این موضوع هیچ ربطی به نتیجه گیری های مجری نداشت. تازه چیز جالب تری که متوجه شدم این بود که اون قطاری که نشون می داد، مترو بود نه قطار خیابون. و قطار زیر زمینی هم همیشه از تونل رد میشه و پنجره ها، جز در ایستگاه ها، تاریکند. این یکی دیگه، خیلی مضحک بود.ه
بعد، یاد قسمت دیگه ای از برنامه ی سراب افتادم در یک پلازا که مغازه های ایرانی بودند، از یک مغازه ی بزرگسالان* فیلم گرفته بود و می گفت این مغازه ها در همه جا هست و مردم فیلم های س ک س ی ازش میگیرند. با یک ایرانی هم مصاحبه کرد و ایشان هم فرمودند بله این مغازه ها در شهر پُره و مردم همه برای آخر هفته از اینجا فیلم می گیرند. این سکانس هم نارحت کننده بود. تصور کن که ملت آخر هفته همه دم در مغازه صف کشیده اند. وقتی آمدیم، مدتی طول کشید تا در همان پلازا، مغازه ی مزبور را دیدم. چون شیشه ی مغازه کاملا پوشیده شده و هیچ تبلیغی یا جلب توجهی نداشت. فقط اسمش را نوشته و کسی که بدنبالش باشد، سراغش می رود. اتفاقا در همان حوالی مغازه های ایرانی دیگه هستند که من برای خرید خوراکی های ایرانی حداقل هفته ای یکبار به آنجا سر میزنم. در تمام این مدت تا بحال به چشم خودم ندیدم کسی در حال رفت و آمد به این مغازه باشد. نه اینکه مشتری نداشته باشه، حتما داره. ولی قطعا اونقدر نیست که رفت وآمد محسوسی توش باشه. در تمام این دوست و آشنایانِ همه جور هم، که داریم، کسی مشتریشون نیست. تعداد این مغازه ها هم بسیار کمه.ه
.
حیف از اونهمه منابعی که در اختیار صدا و سیمای ایران گذاشته اند تا اطلاعات واروونه و غلط تحویل مردم بدن.ه
.
کانادا با آنچه فکر می کردم، خیلی فرق داشت. من از ایران، فقط پنجره ی کوچکی را می دیدم که در عمل به دنیایی هزار تو باز می شد. چیزهایی سخت تر از تصور من بود و چیزهایی هم آسانتر. بیشتر موضوعات متفاوت بودند. هر چه بود، سراب نبود، اونهم سرابی که در برنامه ی سراب نشان می داد.ه
Adult Store *

Saturday, October 24, 2009

بغض

آخر شبه و موشی کنارم خوابیده. من اما داغونم. نه از خستگی، که دارم. نه از سردرد، که دارم. نه از مریضی، که دارم. نه از سرفه که می کنم. از رنجِ عصبانیتی که امروز سرش خالی کردم، در جواب جیغ و دادهایی که کشید. از دردِ ناتوانی و نارضایتی از خودم که به اندازه ی کافی انرژی نداشتم، برای کنترل اون اوضاع. از ناامیدی از خودم که انگار هیچ چیزی نمیدونم. هیچ چیزی نمی فهمم. حتی پاره ی تنم رو.ه
تو خوابیدی. با هم باز دوست شدیم. بازی کردیم. دل دادیم و قلوه گرفتیم. خنده های بلند کردی و من ذوق کردم. امیدوارم که که اون نگاه عصبانی منو که تهدیدت می کرد، نگاهی که حتما رنگی از مهربانی نداشت، فراموش کرده باشی. من اما بغضی ته گلوم مونده که نمی دونم کجا باید رهاش کنم. کاش که همونجور که توصدات رو ول دادی و بلندترین گریه هات رو کردی. منهم اینکار را کرده بودم. گرچه اون دادهای من، نه از سر توانایی، که از اوج ناتوانی بود. چیزی در مایه ی همان گریه های تو.ه
عزیزم، ای کاش می دونستی چقدر از خودم متنفرم که چنین عنان خشمم رو رها کردم بر سر تو. چقدر ضعیف و ناتوانم امشب. چرا مادر شدی، اینقدر کارت سخته. نه مرخصی داره نه استعلاجی. چرا باید اینهمه بدونی و اینهمه درست رفتار کنی و اینهمه زندگی بقیه چنان بهت بسته باشه که رفتار عوضیت روی بقیه اثر بگذاره. برای هر کاری باید فکر کرد و راه درست رو پیدا کرد و خودبخود کارها پیش نمی ره. چرا گاهی اینقدر قمر در عقرب میشه و تو به هیچ صراطی مستقیم نمیشی. یا به صراطی که من پیدا می کنم مستقیم نمی شی. می دونم که چقدر خوبی. چقدر نازنینی. می دونم که من باید راه درست رو پیدا کنم. از تو توقعی نیست. ولی گاهی بخدا نمیتونم. نمی تونم. خسته ام. خسته. منو ببخش.ه

Thursday, October 22, 2009

عمل و عکس العمل

در جریان ماجرایی قرار گرفتم که از صبح تا حالا فکرم رو پریشون کرده. آبروهایی را دیدم که طرفین دعوا، در مقابله به مثل، از هم ریخته اند. می خوام بگم کاری که بَده، بَده. اگر کسی به من بَدی کرد، چیزی از بَدی کار متقابل من کم نمی کنه. ه
من بد کنم و تو بد مکافات کنی ---- پس فرق میان من وتو چیست، بگو*ه
.
بنظر من هر کاری که ما در این دنیا می کنیم، چه خوب و چه بد، نه نسبت به دوست، آشنا، طبیعت، نزدیک يا دور، بلکه نسبت به کاینات، به عنوان یک مجموعه می کنیم. در زمانی دیگر، زمانی که آنهم تصادفی نیست، همان را از کاينات پس خواهیم گرفت. من به این موضوع ایمان دارم.ه
این جهان کوه است و فعل ما ندا ----- سوی ما آید نداها را صدا**ه
.
بنا براین وقتی کاری می کنیم یا حرفی می زنیم، اشتباهه اگر با توجه به ایکس یا ایگرگی که روبروی ما ایستاده و با توجه به اینکه او با ما یا دیگران چه کرده، رفتار کنیم. در برابر هر کدام از ما، در تمام لحظات، فقط خدا، کاینات، هستی، هر چه که اسمش رو می خواهی بگذاری، ایستاده و بس.ه
.
.
پ ن1
اتفاقا جواب مثالهای نقض موضوع بالا را، که چرا فلانی بد کرد و سُر و مُر و گنده است را، هم همین دیروز فهمیدم.ه
تو نیکی می کن و در دجله انداز ---- که ایزد در بیابانت دهد باز***ه
فقط خداوند است که می داند نتیجه را کجا بدهد. چنانچه تو در دجله می دهی و در بیابان باز می گیری. اگر قرار بود، عمل و عکس العمل فوری باشه، می گفت "تو نیکی می کن و در دجله انداز، که ایزد در همان دجله دهد باز."ه
پ ن2
امروز از این دنیای مجازی هم دلم گرفت و زندگی هایی که رویش نوشته میشه و برباد می ره. خدا همه رو در پناه خودش حفظ کنه.ه
پ ن3
اگر شما هم از ماجرای بالا در نِت باخبر هستید، لطفا در کامنت اسمی یا لینکی نگذارید تا بیشتر از این گسترش نیابد. ممنون.ه

عراقی *
مولوی **
سعدی ***

Tuesday, October 20, 2009

Keep moving forward

دیشب کارتونی رو دیدیم به اسم "ملاقات با خانواده ی رابینسون"* داستان بچه ای سر راهی به اسم لوییس بود که به دوازده سالگی رسیده بود و در حالیکه پسری باهوش و نوجوانی مخترع بود، هیچکدام از زوجهایی که برای به فرزندی قبول کردنش می آمدند، او رو نمی پسندیدند. او که از این موضوع نا امید شده بود، تصمیم گرفت یک ماشین زمان درست کند که او را به گذشته ببرد و او بتواند از این طریق مادرِ واقعیش را پیدا کند. این موضوع سر آغاز اتفاقاتی شد که در نهایت او نه تنها موفق شد، تصویری از مادرش را ببیند، خانواده ی خودش را در آینده هم ملاقات کرد و بعد از نشیب و فراز، به این نتیجه رسید که به گذشته رفتن، راه درستی نیست. باید به جلو نگاه کنه و به سوی آینده بره. ه
.
شاید بدلیل اینکه این کارتون داستان یک مخترع نوجوان بود که بالاخره به آرزویش می رسید و می توانست يادآورِ شخصیت والت دیسنی باشد، با طرحی از میکی موس، اولین کاراکتری که والت دیسنی خلق کرد، شروع شد. در پایان هم با گفتاری از والت دیسنی به پایان رسید که
"Around here, however, we don't look backwards for very long. We keep moving forward, opening up new doors and doing new things, because we're curious...and curiosity keeps leading us down new paths."
.
باب یک گفتگوی وبلاگی در وبلاگ های بانو ه دو چشم، زنجبیل بانو، باز شده که شاید خوانده باشید. من خواننده ی ساکت این گفتگوها بودم و دلیل سکوتم هم، کمیِ اطلاعات وکم همتی از نوشتن نظرات نصفه نیمه ام بوده. ولی چیزی که امروز با خواندن نوشته ی بانو به ذهنم رسید و در واقع، با گفته والت دیسنی تلاقی کرد، اینه که مهم نیست ما در کجاییم. چقدر می دونیم و در مورد مسایل چه فکری می کنیم. "تا موقعی که در گذشته نمونیم، به آینده نگاه کنیم و کنجکاو باشیم تا یاد بگیریم، همین کنجکاوی، ما رو به سمت مسیر درست هدایت می کنه."* و فکر می کنم که اگر چیزی ما رو ناراحت میکنه، موضوعی ما رو قانع نمیکنه و باهاش مشکل داریم، باید بریم دنبالش به سمت جلو تا بیشتر بدونیم. گاهی گفتگو ها و دغدغه ها، بیشتر دور و ور ندانسته یا نیم دانسته هاست. اینکه یکی نظری بده و وقتی نظرات مخالفش رو می شنوه، بجای دفاع و پافشاری یا متهم کردن دیگران، دوباره روی باور خودش، تامل کنه و بره تا بیشتر و دقیق تر یاد بگیره، همان حرف والت دیسنی در باره حرکت به سمت جلو و کشف ناشناخته هاست. ه
.
قبل تر ها، در مورد مسایل دینی، حداقل ده هزار برابر کمتر از اونکه بحث کردم و نظر دادم، مطالعه و تحقیق کردم. الان این موضوع جزو موضوعات مهم و اولیه ام نیست که بخوام برم دنبالش و برای همین هم زیاد دور و ورش نمی پلکم. یک دلیلش می تونه این باشه که در یک کشور مذهبی زندگی نمیکنم و در نتیجه بطور خودکار این موضوع به روزمره ام تزریق نمیشه. در حالیکه در یک کشور مذهبی مثل ایران، طبیعتا مردم دایم با این مذهب در ارتباط هستند. در اینجا می بینم که یک جامعه ی بزرگ با آدمهای مختلف، با مذاهب و نژاد های مختلف، در کنار هم زندگی می کنند و تعالیم زندگی اجتماعی، رعایت حقوق دیگران، محبت به همنوعان، به موجودات زنده، بدون زمینه ی مذهبی به بچه ها آموزش داده میشه. هر کسی هم در زندگی شخصیش می تونه باورها و اعتفاداتی داشته باشه و دیگران باید بهش احترام بگدارند و حق ندارند اون رو قضاوت کنند. لمس این زندگی، برای منی که از جامعه ایی آمدم که مذهب با تمام لحظات زندگیمون آمیخته بوده، تجربه ی بزرگیه . مذهب یا هر چیز دیگرهم از قاعده ی گفته ی والت دیسنی جدا نیست. مذهب، باید ما رو به جلو ببره. چیزی که ما رو دایم وادار کنه به عقب نگاه کنیم، همراه خوبی برای حرکت ما نیست . و فکر می کنم این جهت بستگی به نگاه خود ما به مذهب داره. هستند کسانی که از مذهب بعنوان دامی برای گرفتارکردن آدمها استفاده کنند. ولی ما خودمون هم نباید بچسبیم به چیزی که جلوی حرکتمون رو بگیره. تلاش در رد یک موضوع به همان اندازه ی تلاش در اثباتش، آدم رو گرفتار می کنه و باید دید رد یا اثباتش چه تاثیری روی ما داره.ه
.
حالا که صحبت به اینجا کشید، من فکر میکنم که معصوم بودن و یا نبودن حضرت علی، یا هر کدام از بزرگان تاریخ، هیچ اثری در زندگی من و نقش منِ پریسا در این دنیا نداره. شاید کسی به اون مرحله از روشن بینی برسه که درصد اشتباهش به صفر برسه. ولی این موضوع تنها اثری که در زندگی من می تونه داشته باشه، اینه که منهم بدنبال راههایی بسوی روشن بینی باشم. اگر کاری یا حرفی به او منسوب شده و برای من فضیلتی محسوب می شد، منهم به خاطر می سپرم و انجام می دم و اگر کاری کرد که بنظر من درست نبود، قضاوتی ندارم، چون حتی برای آدمی که هم الان در کنارم نشسته هم نمی تونم قضاوت درستی بکنم، چه برسه برای آدمی که هزار و اندی سال پیش از دنیا رفته. هر چه بوده شنیده هاست. همیشه ازاو بعنوان نمونه ای از بزرگی و جوانمردی شنیده ام. بدنبال کندوکاو در صحت و سقم آن هم نیستم. همینکه کمکی به باقی ماندن جوانمردی و بزرگی بکند کافیست. او کار خودش را کرد و زندگی خودش را. منهم باید راه خودم را پیدا کنم. ه
.

پ ن: مطمینا زندگی کردن با مردمی که زندگی براشون ساده است، باعث شده که بتدریج پیچیدگی موضوعات برای منهم کمتر بشه و ساده تر بهشون نگاه کنم. ه
Meet the Robinsons *

Thursday, October 15, 2009

تمرکز

دیشب بعد از مدتها همتی کردم و یک سی دی ورزش و بدنسازی رو گذاشتم و یکساعتی ورزش کردم. حالا بگذریم که در تمام مدت، اگر دراز و نشست رفتم، موشی روم نشسته بود، اگر شنا رفتم، هربار اومدم بالا، موشی رفت زیرم. رویهمرفته رابطه ی من و موشی در زمان ورزش یکی از چند حالت زیر بود. اگر افقی بودم و در ضمن حرکت، حفره و سوراخی بین بدنم و زمین ایجاد می شد، موشی بلافاصله اون سوراخ یا حفره را پر می کرد. اگر افقی بودم و روی زمین خوابیده بودم، موشی روم نشسته بود. اگر کاری که می کردم ایستاده بود و عمودی، با عروسکش دورم می چرخید و باید مواظب بودم که دست و پام بهش نخوره، هر وقت هم که به تشک یوگا احتیاج داشتم، ایشون با عروسکشون خوابشون می گرفت و باید روش می خوابیدن. البته دایم هم ازم سوال می کرد که اگر خسته شدم، برام خوراکی و آب بیاره و سفارش غذا ازم می گرفت.ه
.
با این وجود خوب بود. فعالیتی کردم و عرقی ریختم. اینقدر بود که عضلات بدنم امروز احساس کوفتگی بکنه. موضوعی که توجهم را بخودش جلب کرد اینه که مربی مرتبا تکرار می کرد، مهم نیست، چند بار یک حرکت را انجام می دین، مهم نیست در حرکت وزنه ی چند پوندی رو بر می دارین. چیزی که مهمه اینه که بدونین، این حرکت روی چه عضلاتی از بدنتون اثر می گذاره و به اونها توجه کنین. می گفت که در تمام لحظات ورزش، ذهنتون رو به کاری که دارین می کنین و ماهیچه هایی که باید تحت تاثیر حرکت قرار بگیرند، معطوف کنید. پیشنهاد هم کرد که هر وقت ذهنتون از حرکت متفرق شد، به تنفس توجه کنید. بعد از چند تنفس عمیق و با توجه، ذهن آروم میشه. این رو البته از کلاس یوگا می دونستم. در نتیجه در کله ی من، که دچار تعدد موضوعات فکری، آنهم از نوع شدیدش است، باز تابلوی تاکید بر تمرکز فکر و ذهن، بالا رفت. تمرکز روی هر چیز، شرط اول پیشرفت و نتیجه گرفتنه. شرطی که نبودنش، مانع گرفتن نتیجه می شه و هر چه بیشتر باشه، سرعت رسیدن به هدف رو بالا می بره. خلاصه که به قول آقای امیدوار، هر طور که می تونیم و برامون کار می کنه، باید این ذهن رو آروم و مرتبش کنیم، تا کارها راه بیفته.ه

Wednesday, October 14, 2009

صدای بی صدایی

حس خوبیه، بودن در کنار این گلایل های تازه باز شده. درست جلوم، روبروی لپ تاپ ایستاده اند، رشید و زیبا. کاملا حضور و زنده بودنشون رو حس می کنم. شنبه که خریدیمشون، فقط شاخه هایی سبز بودند با غنچه هایی همه بسته، که از سرشون لکه ی قرمزی دیده می شد. امروز که همه شون از غنچه بیرون اومده اند، انگار دارن صدام می کنند و باهام حرف می زنند. وقتی تنها هستم و خونه ساکته، صداشون می آد. من نمیدونم چی میگن، ولی میدونم که ساکت نیستن. دلم می خواد براشون اسم بگذارم و به اسم صداشون کنم. نه برای هر شاخه، برای هر گل حتی. بنظرم نمیشه فقط بهشون گفت گلایول. مثل اینه که یک منو صدا کنه، "آهای آدم!"ه

اینهم هم نشین های قشنگِ من

Tuesday, October 13, 2009

جورکِش

موشی یک فلوت اسباب بازی خریده بود. هی خرابش می کرد و می برد پیش روشی تا درستش کنه. اون روز کلا از صبح همش به گردن روشی آویزون بود و کارهاش رو روشی براش راست و ریس می کرد. گفتم خوش بحال کسی که خواهر بزرگتر داشته باشه. مادر که خودش خواهر بزرگتره گفت: "خواهر بزرگتر، جور کشِ خواهر کوچکتره." روشی پرسید "جورکِش یعنی چی؟" مادر گفت " یعنی همه ی زحمت و کارهای خواهر کوچکتر با خواهر بزرگتره" من که از این تعبیر خوشم نیامد، گفتم "نه. خواهر بزرگتر، جور کِش نیست. یک جورایی برای کوچکتره مثل مادره." روشی گفت "پس همون جورکِش درسته دیگه"ه

Friday, October 9, 2009

نظریه ی اصالتِ کِیف

موشی رو که گذاشتم مهد کودک، یکی از دوستانمون رو دیدم که دختر او هم همون مهد می ره. وایستادیم به گپ زدن و حال و احوال و صحبت رسید به غذا نخوردن بچه ها و اینکه چه رنج عظیمیه این موضوع. و من می گفتم که چیزی که من رو به سر حد جنون می رسونه، همینه که آخر شب شده و من می بینم موشی و (حتی روشی!) یک غذای درست و حسابی نخورده باشن و هر دو اظهار تعجب کردیم از اینکه پدرها مثل اینکه واکسنی بر علیه اینطور جنون ها زده اند و هیچ درکی از این رنج ما ندارند.ه
.
اون خانوم میگفت که شوهرش (که یکی از همکلاسی خوب، من و بابایی و بود و سبب دوستی خانوادگی ما شد) وقتی که او از دست بچه ها حرص می خوره و دق می کنه و کج و کوله میشه، بهش میگه، "اینقدر با اینها کلنجار نرو. نخورد که نخورد. بالاخره بزرگ میشه. خودت یادته بچه بودی چیا خوردی؟ بهترین غذا ها رو هم به اینها بدی، بزرگ میشن یادشون می ره. هر وقتی که داری، فقط باهاشون بازی کن و بذار از ته دل کیف کنن. وقتی بزرگ بشن، از همه ی بچگیشون، فقط اون بازیها و کیف کردنها یادشون می مونه"ه
.
توی راه که می اومدم شرکت، به حرفش باز هم فکر کردم. کمی به بچگی خودم فکر کردم و به خوردنی ها. با وجود اینکه مامانم خانه دار بود و همیشه غذای مرتب داشتیم، چیزی از غذاها یادم نمی اومد. جالبه که تنها خاطره ی غذا خوردنی که برام زنده شد، وقتی بود که ما با مادربزرگم اینها در یک ساختمان زندگی می کردیم و شبی که خاله هام هم خونه ی مادربزرگم بودند و شام کتلت داشتند. من سرما خورده بودم و مامان می گفت کتلت برای گلوم بده. گفت که من کتلت نخورم و رفت تا از بالا برام سوپ یا نمی دونم چیز دیگری که خوب بود، بیاره. در اون فاصله نمیدونم چی شد که من رفتم و چند تا کتلت خوردم وکسی هم چیزی به من نگفت. البته خنده خاله هام و اینکه بهم میگفتند" مامانش رفته سوپ بیاره و این داره تند تند کتلت می خوره" رو قشنگ یادم بود. مامانم بعد از مدتی با غذای مناسب اومد و دید که من با کتلت سیر شدم و همان جنون کذایی، که الان خوب درک میکنم، به سراغش آمد. شاید باور نکنید ولی شکل کتلتها را هم به یاد آوردم. خوب، همینکه من از صدها هزار بار غذا خوردن در دوران کودکی، همین کتلت خوردن رو، امروز به یاد آوردم، که همراه با کِیف کردن خودم و حرص خوردن مامانم بود، نشانه ی درستی نظریه ی دوست عزیزمان، مبنی بر اصالتِ کِیف است.ه

Thursday, October 8, 2009

نیش

ایمیلی رو فرستادم و در اون اشتباه یکی از همکارهام رو با کنایه بهش گوشزد کردم. ایمیل رو قبل از فرستادن، خوندم و از اینکه به این قشنگی در لفافه بهش تیکه انداختم و کوتاهیش رو به روش آوردم، خوشم هم اومده. ایمیل رو فرستادم. الان یک ربعی گذشته. دوباره ایمیل رو خوندم. خجالت کشیدم. این کوتاهی رو خودم هم ممکن بود بکنم و اگر من الان جای او بودم، حتما خجالتی دردلم بود با یک تخم دلخوری. کار رو درست می کردم ولی نه با خوشحالی و احساس مسیولیت بیشتر.ه
.
همین پریروز بود که با روشی بر سر اشتباهی که کرده بود حرف می زدم و وقتی دیدم به حرفم گوش نمی ده و حرف خودش رو می زنه، حرفش رو قطع کردم، صدام رو بلند کردم و آمرانه بهش گفتم که اینقدر از جای دفاع از خودش حرف نزنه و قبل از اون خودش رو جای من و بابا بگذاره تا بفهمه ما رو چقدر نگران کرده. وقتی دلگیر رفت، بهش گفتم همیشه خودت رو جای طرفت بگذار. حالا چرا خودم رو جای جری (همکارم) نگذاشتم؟
.
نمیدونم چرا بعضی وقتها یک ماری از اون زیر زیر ها در می آد و یکهو یک نیشی به یکی می زنه. نه اومدنش رو می فهمم و نه رفتنش رو. به جای نیشش که نگاه میکنم، تازه می فهمم اومده و رفته. نمی دونم کی میشه که مهربونی و گذشت، مهمون دایمی دلم بشه. چه ناامید کننده است وقتی کاری رو که می دونی اشتباهه، باز انجام می دی. تویی که روزی حداقل پنج بار داری به بچه ها می گی چرا اشتباهی رو تکرار کرده اند. کاش راحت می تونستم بندازم تقصیر شیطون که گولم زده.ه

Wednesday, October 7, 2009

همنشین تو از تو به باید

یادم نیست چی شد که از بهار، روشی به بدمینگتون علاقمند شد. راکت خریدیم و در حیاط با هم بازی می کردیم. البته وقتی فهمید مدرسه راهنمایی که قرار بود سال بعد بره (یعنی امسال) تیم بدمینگتون داره، انگیزه ی بیشتری برای تمرین پیدا کرد. با همدیگه بازی می کردیم و توپی می فرستادیم و می گرفتیم. بعد از مدتی، بابایی که بدمینگتون بازی می کرده و خوب بلد بود، به جمع بازیکنان پیوست و رونقی به محفل داد. یک روز که داشتیم با روشی بازی می کردیم، دیدم که بازی هر دومون خیلی بهتر شده. بهش گفتم "دقت کردی از وقتی که با بابایی بازی کردیم، بازی هر دومون بهتر شده." او هم تایید کرد. بعد ادامه دادم که "وقتی با کسی بازی می کنی که بازیش بهتره، بازی تو هم بهتر میشه" او هم موافقت کرد. بعد از آنجا که از هر فرصتی باید برای آموختن حکمت به بچه ها استفاده کرد(!) بنده باز ادامه دادم که " برای همینه که ما در فارسی یک عبارتی داریم که میگه همنشین تو از تو به باید تا تو را عقل و دین بیفزاید. باید همیشه سعی کنی که دوستانت از خودت بهتر باشند تا در بهتر شدن به تو کمک کنند." روشی کمی فکر کرد و گفت "خوب مامان اینجوری که نمیشه." منهم با تعجب پرسیدم که چرا نمیشه. گفت " یعنی اگر هر کس بخواد با بهتر از خودش باشه، من نمیتونم با بهتر از خودم باشم. چون من میخوام اما اون نمیخواد چون من از او بهتر نیستم." کمی فکر کردم و دیدم راست میگه. انگار جور در نمی آد. خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم. "حالا تو به بقیه چکار داری؟ در مورد خودت ازش استفاده کن" گفت "نه اینکه فِیر* نیست." بعد ادامه داد که "من دوست دارم با آدمهای مثل خودم باشم. بالاخره هر کسی هم تو یک چیزهایی بهتر از منه. تو یک چیزهایی هم من بهترم." حرف حساب جواب نداشت. قبول کردم و گفتم "آره. شاید هنر اینه که از هر آدمی بهتریهاش رو پیدا کنی و یاد بگیری." ه
.
دیروز اولین جلسه ی کلاس بدمینگتونش بود و من که از بیرون نگاه می کردم، دیدم که روشی بهتر از هم بازیش، بازی میکنه و در حالیکه داشتم فکر میکردم این خوب نیست و باید به معلمش بگه هم بازیش رو عوض کنه، یاد مکالمه ی اون روز افتادم و به خودم گفتم مثل اینکه تو درست نمیشی.ه
انصاف fair *

Monday, October 5, 2009

نقشِ پاییز

سبز، زرد، نارنجی، قرمز. دیروز یک سفر طولانی رفتیم و چشممون رو مهمون نقاشی های بی نظیر پاییز کردیم. دویست و پنجاه کیلومتر رفتیم تا يک جاده ی چهل کیلومتری رو که دو طرفش تابلوی پیوسته پاییز رو به نمایش گذاشته بودند ببینیم. در یکطرف مسیر و به فاصله، این پرده ی رنگی برداشته میشد و چشمممون باز می شد به دریاچه ای آرام و زیبا که انعکاس رنگهای درختان در سوی دیگر، زیباترش کرده بود. مثل اینکه دری بسوی بهشت باز شده بود. در پایان راه، از بالای سکویی به منظره ی وسیعی از تپه های پوشیده از درخت و رنگارنگ نگاه کردیم و هرچه نگاه می کردیم، خسته نمی شدیم. ه
وقتی برمی گشتیم حس میکردم که متصاعد شدم، سبک شدم. اصلا هیچ شده بودم. وقتی که در برابر یک عظمت هیچ می شوی و ذره. اون هیچ شدن چه لذتی داره. شاید آن هیچ یا قطره، به آن عظمت می پیونده. شاید اون قطره، دریایی را که اوهم جزیی از آنست، حس میکنه. این منی که برمی گشت، همان نبود که می رفت. دنیایی دیگر را دیده بودم. دنیایی خدا ساخته و طبیعت زیسته. دنیایی زیبا. زیبا. زیبا....ه
.
.
پ ن : اگر در کانادا هستین، در هفته های اول اکتبر، پارک آلگون کویین* را ببینید. دوستی داشتیم که می گفت جاده ی خلخال دست همه ی منظره های پاییزی کانادا را از پشت می بندد. من جاده ی خلخال را ندیده ام ولی اگر در ایران هستید، اون جاده رو از دست ندین. در نقش جهان هم میتونین ازنگاه دوربینِ بابایی، بعضی از مناظر رو ببینید. چند تا از عکسهاش رو اینجا گذاشتم .ه

Algonquin Park *

Wednesday, September 30, 2009

پَر

قبل از خواب چقدر گریه کردی و من که از پایین صدایت را می شنیدم، فکر می کردم برای نخوابیدن است. وقتی بالاخره ساکت شدی و خوابیدی، سری بالا زدم تا ببینم برای چی اینقدر گریه کردی. مادر گفت در تختخوابت یک پَرپیدا کرده بودی و باهاش بازی می کردی. مادر گفت نمی دونم چی شد که پَر ناپدید شد و هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. همه ی گریه ها برای همان پَر بود.ه
.
طولانی خوابیدی و از خواب که بیدار می شدی، من در اتاقت بودم. از تختت پایین آمدی و پری زیر تنت بود. چشمت برق زد و گل از گلت شکفت. مثل یک جواهر از روی تخت برش داشتی و دویدی تا به مادر بگویی که پَرَت پیدا شده.ه
.
و من مسحورِ آسمانِ دلِ کوچکِ تو هستم که برای یک پَر، چنان می بارد و چنین می درخشد.ه

طرح کاد

روشی اینا درسی عملی دارن به نام 'خانواده'* که در مورد مسایل مربوط به زندگیه. در این ترم خیاطی دارن و ترم بعد آشپزی و همینطور ترم به ترم کارهای مختلف روزمره ی زندگی رو یاد می گیرند. روشی البته از قبل خیاطی رو دوست داشت و در سالهای قبل هم در گروه فوق برنامه ی خیاطی در مدرسه، ثبت نام کرده بود. ولی امسال درسی اجباریه و همه ی کلاس باید بگذرونن. دیروز داشت از خیاطی بلد نبودن پسرها تعریف می کرد و داستانهای خنده دار در مورد کارهاشون. ه
.
طرح کاد، خودمون رو یادم اومده بود و اینکه چقدر از اتلاف وقت یک روز کامل در سالهای آخر دبیرستان برای طرح کاد حرص می خوردم. خیاطی و خانه داری و کودکیاری. برام مثل یک توهین بزرگ بود اون موقع. پسرها می تونستن خودشون انتخاب کنن چه حرفه ای رو یاد بگیرن ولی دخترها تکلیفشون روشن بود، "نشینند و زایند شیران نر". معلم این درس ها هم انگار دایم دهن کجی می کردند که اینقدر حرص و جوش کنکور نداشته باشین. دکتر و مهندس هم که بشین، آخر سر کارتون همینه، آشپزی و کهنه شوری. (اینو چند بار از دهانشون شنیده بودم. بعضی با خنده می گفتن و بعضی ها با غضب) یادم اومد از نامه ای که برای مجله ی دانشمند نوشتیم برعلیه طرح کاد دختران. نامه ای که دوبار فرستادیم و هیچوقت چاپ نشد. بهرحال من هیچ خیاطی یاد نگرفتم با وجود اینکه اون زمان کافی بود برای خوب یاد گرفتن و حیف شد. بعدا فهمیدم که فرصت خوبی رو بیخود از دست دادم.ه
.
حالا اما به روشی و هم سنهاش نگاه می کنم و اینکه این سیستم با چه آرامشی به دخترها و پسرها همه چیز را یاد میدهد. چیزهایی که بدرد زندگیشان می خورد. در همین امسال یا شاید هم سال بعد نجاری و کار با فلز و کلا کارهای کارگاهی هم دارند و روشی می گفت باید یک صندلی هم بسازیم. (همون کارهایی که من در دبیرستان آرزوم بود انجام بدم. انگار اون موقع می خواستم بگم که کارهای پسرها، کار منهم هست). در همین کلاس و بتدریج مسایل جنسی را هم می آموزند. در سال سوم دبیرستان بودیم که فکر کنم در طرح کاد به ماهم در مورد بهداشت جنسی چیزهایی گفتند البته سربسته و کوتاه. تمام کلاس به هر هر و کر کر می گذشت و خود معلممون مثل بمب خنده ی آماده ی انفجار بود وقتی درس می داد و قسمتهایی رو هم که فکر می کرد حساسیت زیاد روش هست، می گفت خودتون بخونید. یادمه که ما اسمش رو گذاشته بودیم تخمک. رویهمرفته از چهارسال طرح کاد دبیرستان من درسی از زندگی یاد نگرفتم. نمی دانم الان طرح کاد به چه صورتی درآمده. اصلا هست یا نه. احتمالا طراحانش هم قصدی مشابه اینجا داشتند. اما کار نکرد. ای کاش ما هم در مدرسه، زندگی کردن را بدون آنهمه تناقض و فشار، با آرامش ياد گرفته بودیم. و از خودم می پرسم چرا همه چیز برای ما اینفدر پبچیده و سخت و در نهایت ناموفق می شد؟ چرا گره های کور درذهن ما اینقدر زیاد بود؟ (هنوز هم هست)ه
family studies *

Monday, September 28, 2009

روز خاکستری

دوشنبه ها با وجود اينکه سرحال و به اصطلاح فِرِش* می آم سر کار، تا شروع کنم، حداقل نصف روز طول می کشه تا مغزم و فکرم با هفته ی جدید و شروع کار تطبیق پیدا میکنه، موتورم گرم بشه و کار راه بیافته. شونه هام سبک هستند ولی کله ام گیج و ویجه تا بالاخره راهش رو پیدا میکنه.ه
حالا، وقتی کاری باید تا آخر هفته ی پیش تموم می شده و نشده و تو هرروزهفته ی روش کار کردی با امید تموم شدنش و آخر روز تست کردی و دیدی هنوز اشکال هست. وقتی سنگینی کار نیمه تموم و انتظار عده ای برای به نتیجه رسیدنش، همه ی روز و شبِ شنبه و یکشبه، روی گرده ات باشه. هرچقدر هم شنبه و یکشنبه بهت خوش گذشته باشه (که گذشته) سرحال و پرانرژی، نیستی که نیستی. یک روزی مثل امروز، کله ام گیج و ویج نیست. می دونم چکار باید بکنم ولی شونه هام سنگینه. سنگینی ای که به دستها و پشتم هم می رسه.ه

.

از آسمون هم که سيل می آد و یک روز خاکستری و پرباد و خیس (به قول موشی، هیس)در پیش داریم.ه

fresh *

Thursday, September 24, 2009

اورسولا

در کارتون پری دریایی، اورسولا(جادوگر دریا)، برای اینکه نقشه اش را برای نابودی شاه ترایتون (امپراطوری زیر دریا)، عملی کند صدای آریل (پری دریایی) را ، به بهای دادن دو پا، از او گرفت تا به روی زمین بیاید و عشق شاهزاده را بدست آورد. با این گمان که شاهزاده، عاشق دختری بدون صدا و اسم و نشانی نمی شود. اگرچه اریک (شاهزاده) از آریل تنها صدایی را به یاد داشت که اکنون شنیده نمی شد، به همان نگاه آشنا و مهربان آریل هم دل سپرد. وقتی که اورسولا دید نقشه اش خوب پیش نمی رود، خودش را به شکل دختری زیبا درآورد و با صدای آریل، به روی زمین آمد و با نیروی جادویش، اریک را اسیر خود کرد. اين دختر زیبا روی و خوش صدا، فقط وقتی در آینه خودش را نگاه می کرد، هشت پای بدریختی را می دید که خودش بود. تا يک بار که مرغ دریایی، از پنجره ی کوچک کشتی تصویر او را در آینه دید و رازش برملا شد.ه
.
متن سخنرانیِ مشعشع از تمام کلمات و مفاهیم مقدس بشری را خواندم. دیدم که اورسولای امروز با صدای پیامبرانِ عالم و لباس قدیسان تاریخ، جلوی میکروفون آمده. چهره ی واقعیِ اورسولای قصه ی پری دریایی، فقط در آینه ی کوچک کشتی، دیده می شد. اما امروز، مردم بیشماری، آینه بدست ایستاده اند تا چهره ی واقعی اورسولا را نشان بدهند. اورسولای قصه ی قدیمی، هشت پای وحشتناکی را که خودش بود، می شناخت. اما اورسولاهای امروز، انگار خودشان هم خبری از آن اختاپوس درون ندارند و باورشان شده که صدایی که از دهانشان در می آید، صدای حقیقی خودشان است.ه
.
.
پ ن: اخیرا آرشیو کارتونهای والت دیسنی که چند سالیست از چشم روشی افتاده بود، مورد توجه موشی قرار گرفته و ما بیشتر وقتها یا در حال دیدن پری دریایی، سیندرلا، زیبای خفته و ... هستیم و یا در حال بازی نقشهای آنها. خلاصه دوباره پرنسس ها، پاشون در خونه ی ما باز شده.ه

Wednesday, September 23, 2009

قاصدک

توی چهاردیواری خانه نشسته ای و پنجره ها بسته اند. قاصدکی رقص کنان جلوی چشمت ظاهر می شود، اول فکر می کنی که چشمت اشتباه کرده. باز نگاه می کنی و می بینی که واقعی ست. حتما پشت در کمین کرده و تا در باز شده، تو آمده. وقتی این قاصدک را در دستت گرقتی، مطمين هستی که برایت نوید و بشارتی آورده. شک نداری که آرزوی تو را با خود تا سرمنزل مقصود می برد. ه
.
فرصتِ کوتاهِ آرزو را در مشت گرفته ای. دلت می تپد و چشمت خیس می شود.ه
.
آرزویی را که مدتیست مرتب بر دل و زبانت جاری می شود، بگوشش می خوانی. آرزویی برای خودت، خانه ات، وطنت. آرامش و آزادی. روانه اش می کنی در حالیکه یقین داری آرزویت برآورده میشود. ه

پیشرویِ پاییز


برگی در میانه ی سفر پاییزی

Tuesday, September 22, 2009

گاهی میشه، گاهی نمیشه

کاری میخواستم انجام بدم. دیروز نشد که نشد. کار سختی هم نبود. تقریبا می دونستم که چکار باید بکنم. آخه در حرفه ی ما معمولا اصل موضوع اینه که چطور کاری رو انجام بدیم. اون قسمت حل بود. فقط پیاده سازیش مونده بود. با این وجود کار پیش نمی رفت. امروز که اومدم و از صبح نشستم، با روانی داره انجام میشه (بزنم به تخته!). می خوام بگم که یک وقت میشه. یک وقت نمیشه. نمی دونم تفاوتش هم چیه. همون آدم، همون کله، همان مغز، همون کم خوابی همیشگی، همون... یکوقت کار میکنه، یکوقت کار نمیکنه. بهتره که وقتی نمیشه، انرژیمون رو صرف کلنجار رفتن نکنیم و حرص نخوریم که چرا نمیشه.ه
.
همین الان که دارم جای شما خالی دارم خورشت کدوی ناهارم را میخورم، در قسمت اول خوردن، همش فکر کردم که چرا نمکش کمه. در قسمت دوم، دیگه بخش "چرا" رو حذف کردم و فقط گفتم نمکش کمه. یواش یواش از طعمش هم خوشم اومد و در آخر فکر کردم که مزه ی کدو بدون نمک، کم هست ولی خوبه.ه
.
همکارم بیشتر از یکسال پیش در یک گفتگو، یک ضرب المثل پرتفالی رو گفته بود و من روی یک تکه کاغذ نوشته بودم. امروز، وقتی در کیفم که از اون موقع تا حالا خالی و مرتب نشده، دنبال یک نوت میگشتم، پیداش کردم.ه

Whatever you resist persists. Only changes what you accept.

ترجمه از همکارم است و ضرب المثل پرتقالیش که متاسفانه ننوشتم، آهنگین بود.ه
.
.
.
بعدا نوشت: فکر کردم اینو هم بگم که بنظر من همه چیز حتما چرایی داره ولی پیدا کردن دلیل، گاهی باعث اتلاف انرژی و مانع جلو رفتن میشه. وگرنه من طرفدار سیستم "ارتش چرا نداره" نیستم.ه

Monday, September 21, 2009

موش موشک

موشی دیشب موقع خواب گفت می خواد پایین تخت بخوابه. پایین، در عرض تخت و بدون بالش، قلمبه شد و خوابید. چهار ینج تا عروسک گنده رو گذاشت جای خودش روی بالش. گفت اونها میخوان امشب روی بالش من بخوابن. روشون هم پتوی خودش رو کشید. با توجه به سابقه ای که ازش داشتم، وقتی می خوابیدم، جابجاش نکردم و گذاشتم همونطور چهار چنگولی بمونه. ظاهرا مادر طاقت نیاورده بود و در یک گردش نصفه شبانگاهی، نوه اش رو جابجا کرده بود تا راحت بخوابه و شر عروسکها رو هم از روی تخت کنده بود. نصفه شب با صدای گریه و جیغ و دادش بلند شدیم. بیدار شده بود و دیده بود، عروسکها رفتن پایین و خودش مثل معمول روی بالش و در طول تخت خوابیده. یکربعی طول کشید که تا اوضاع آروم شد. البته آخر سر، عروسکها اومدن سر جای قبلیشون و موشی هم برگشت ته تخت.ه
یکی از چیزهایی که روانشناسی امروز به ما میگه اینه که تا جایی که میشه، بچه ها رو بگذاریم تا تصمیم های مربوط به خودشون رو بگیرن و حتی فرصت اشتباه و اذیت شدن و شکست خوردن رو هم بهشون بدین. (چیزی که ما از روشی دریغ کردیم) حالا موشی انگار از قبل می دونسته که در خونه ی ما، اوضاع از چه قراره، با ابزار های کافی برای به کرسی نشوندن تصمیم هاش اومده. یکی از اون ابزار ها هم استعداد و علاقه اش در تولید صداهای با فرکانس بالاست.ه
.
موشی با تلفن با پدربزرگ و مادربزرگ در ایران حرف میزنه. ازش سوالی میکنند. میگه "من که نمیدونم. آخه من بعضی چیزها رو می دونم. بعضی چیزها رو نمیدونم." میگم "مامان جان، خوشحالم که زود به قسمت، آن کس که نداند و بداند که نداند، رسیدی."ه
.
موقع شب بخیره ولی نمی خواد بوس بده. مادر میگه من بوس هم میخوام. میگه نمی تونم بوس بدم. مادر می پرسه چرا. میگه بوسم رو توی تخت جا گذاشتم. مادر میگه خوب برو بیارش. اومده توی اتاقش و برگشته دم در اتاق مادر و دستش رو دراز کرده بطرف مادر و میگه بیا بگیر. مادر میگه بوس رو که با لب می کنن نه با دست. میگه آخه نگذاشتمش توی دهنم.ه
.
وقتی کاری میکنه که من ناراحت می شم، تا می بینه حالتم داره عوض میشه، میگه "مامان، دوستت دارم." چه خوب متوجه اعجاز این جمله شده و ازش بعنوان عصای جادویی استفاده می کنه. راستی چرا ما اینکارو نمی کنیم؟ هان؟
.
.
پ ن: خیلی وقت بود که از این معلمِ فسقلیِ دوست داشتنی ام، که دایم در خونه مون می دوه و جیک جیک میکنه، ننوشته بودم. واقعا زندگی بدون وجودش، بدون صدای دویدنش، بدون بلبل زبونی هاش، بدون صدای خنده هاش و حتی گریه هاش، بی مزه بود.ه

Thursday, September 17, 2009

زندگی مشترک

وکیل شرکت که یک خانمِ دوست داشتنیه، از ماه عسل برگشته. سه هفته پیش، با دوست پسرش، که دوسال باهم زندگی می کردند، ازدواج کرد. امروز ازش پرسیدم که زندگی متاهلی چطوریه؟ گفت عالیه. بعد خندید و گفت هیچ فرقی با قبل نداره. پرسیدم چطور؟ واقعا هیچ فرقی نداره؟ گفت نه نداره. ما دو سال باهم زندگی کردیم و حالا هم زندگی همانطور ادامه داره. پرسیدم هیچ هیجانی نداره؟ گفت مراسم عروسی و ماه عسل هیجان داشت ولی تمام که شد برگشتیم به زندگی عادی.ه
گفتم که مراسم ازدواج برای ما خیلی هیجان انگیزه. علاوه بر جشن و مهمانی، بیشترین هیجان به خاطر یک شروع واقعیه و اینکه شب عروسی برای اولین بار، زیر یک سقف و تنها با همسرت هستی. (البته با کمی توضیحات حول و حوش مسایل فرهنگی خودمون)ه
گفت نمیدونم چطور تونستی قول بدی همه ی عمر با کسی زندگی کنی در حالیکه نمی دونی که زیر یک سقف با تو چطور زندگی می کنه. گفت که بنظر او، موضوع اصلی زندگیه نه هیجان.ه
.
یاد معلم یوگامون افتادم که چند وقت پیش می خواست با دوست پسرش بره مسافرت و خیلی خوشحال بود. وقتی برگشت و ازش احوال سفر رو پرسیدیم، گفت سفر خوب بود ولی بعدش من و دوست پسرم تصمیم گرفتیم رابطه مون رو قطع کنیم. ازش پرسیدم تازه باهم آشنا شدین؟ گفت نه مدتیه که با هم هستیم ولی تا حالا سفر نرفته بودیم در سفر آدمها جور دیگری خودشون رو نشون میدن. (اینها هنوز باهم زندگی نمی کردن)ه
.
با خودم در مورد ارتباط بین ازدواج و زندگی مشترک و تقدم و تاخرش فکر می کنم وفکر می کنم که شروع با هیجان و ناشناخته های زیاد بهتره یا بدون هیجان و با ریسک کمتر. انگار آدمهای امروز دیگه نمی خوان برای زندگی مشترک هیچ مایه ای از خودشون بگذارند و فقط ازش نتیجه و راحتی می خوان. ما، بین نسلی هستیم که که موندن و ساختن تنها راه پیش روشون بود و نسلی که در زندگی، بیشتر به خودش فکر می کنه و جایی برای ریسک نمی خواد بگذاره. جای سختی ایستادیم ما، با نسل جدید و دنیای جدیدی که نسخه هایی که ما در دست داریم، دیگه توش نمی پیچند. باید بتونیم دنبا رو جور دیگری ببینیم و قدمهای درست و محکمی برداریم بسوی تغییر، بهتر شدن و پیوستن زیبایی های نسل پیش به آزادی های نسل جدید.ه
.
.
پ ن1 : یادمه که وقتی می خواستیم بریم ماه عسل، من اینقدر مضطرب بودم که دل پیچه گرفته بودم. بابایی که می دونست دلیلش اضطرابه، می گفت، نترس، خوش می گذره. من خیلی خوش سفرم. ه
:)
.
.
.
پ ن2 : فردا هم باز روز حادثه است و ماهم تماشاگر مجازی.ه
:(