Thursday, January 29, 2009

چشم و دست

برف پارو ميکردم. با برف فوت کن برقی*. دسته را در دستم ميگيرم، دکمه ای در بالای دسته داره که با انگشت شصتم فشارش ميدم و ميرم تو دل برفها. برف های جمع شده رو با پره های چرخانش بر ميداره و پراکنده ميکنه. وقتی به انبوه بزرگ برف ميرسيدم، دستگاه کار نميکرد. فکر ميکردم که از بزرگی يا سفت بودن برفه و پره ها در برف گير ميکنه. برميگشتم عقب و دوباره ميرفتم. بعد از مدتی متوجه شدم که انگشتهای خودمه که وقتی به توده ی بزرگ برف مي رسم شل ميشه. پره ها تا وقتی که من دکمه رو فشار بدم، کار ميکنه حتی اگر نتونه جلو بره. پيام های "نميشه، برف زياده، پره گير ميکنه" از مغز من صادر شده، به انگشتم ودر نتيجه دستگاه ايستاده. من ناخودآگاه فقط ايستادن دستگاه رو ديدم و نه نقش خودم رو.ه

ياد حرف مادربزرگم افتادم که مصداق دقيق اين وضع بود "کارو دست ميکنه ولی چشم ميترسه" ه

Snow Blower*

Wednesday, January 28, 2009

شاپرک خانوم

داستان شاپرک خانوم رو امروز از سايت راوی دانلود کردم. بعد از سالهای زياد، دوباره با صدای جيغ شاپرک خانوم رفتم توی دخمه ی تاريکی و دونه دونه با اوستا ملخ و سوسکی خانوم و کرم شب تاب و ... ملاقات کردم. شاپرک خانومی که راه برگشتش به سوی خورشيد و نور، با قربانی کردن يکی از موجودات اون دخمه باز ميشد. شاپرک خانوم مهربون و کوچولويی که راحت هر چی رو که داشت ميبخشيد و نميخواست به کسی آسيبی برسه. ه
يکبار ديگه همراه با شاپرک خانوم آهنگ محزونی رو که در فراق آفتاب ميخوند، خوندم. مدتها، اين شعر، در زمزمه هام بود و يادم نمياد که کی از بين شون رفت. ه

ای آفتاب، ای آفتاب .... بر پيکر سردم بتاب
دور از تو و گرمای تو .... دور از جهان ِ زنده و زيبای تو
من مي روم، غمگين بخواب ....ه

شاپرک خانوم با آفتاب کاری داشت. ميخواست بره اما نميتونست چشم به روی ديگران ببنده.ه
مثل سالها پيش خنديدم به پروفسور ماگيس که به قول خودش شعبده باز ترين مگس جهان و مگس ترين شعبده باز جهان بود.ه
...
نميدونم. يک اتفاق عجيبی داره در زندگی من ميافته. يعنی مدتيه که شروع شده و ادامه داره. سالها زندگی کردم و دفترهايی رو باز کردم وغلط يا درست، نوشتم و بستم. از اين مدرسه به اون مدرسه. از اين محله به اون محله. از ايران به کانادا. اومدم. حالا، هر روز چيزی از گذشته ام دوباره زنده ميشه و مياد توی امروزم. تک تک دوستان قديمم. از دبستانی ها تا دبيرستانی همه دونه دونه پيدا ميشن. بهشون دسترسی پيدا ميکنم. عکسشون رو ميبينم. ايميل، تلفن، ملاقات. چه شيرين، چه باور نکردنی. کتابهایی که خونده بودم و دوست داشتم و باهاشون زندگی کرده بودم. دوباره ميخونم. دوباره ميشنوم. همين شاپرک خانوم. بارها از مرجان نوارش رو گرفتم و ده ها بار گوش کردم. هر بار که نوار در ضبط صوت کوچکمون که هميشه پيش من بود، به پايان ميرسيد، من تا مدتی بهشون فکر ميکردم. دوست داشتم مثل شاپرک خانوم باشم. دنبال چيزی بودم اون موقعها، که نميدونستم چيه. ولی ميدونستم که بايد دنبال چيزی باشم. اگر بخوام از امروزم، به اين داستان گوش کنم، بنظرم کمی شخصيتهای داستان شعار ميدن. ولی اونروز ها، همه چيز من همين شعارها بود. دوست داشتم شاپرک خانوم باشم. شاپرک خانومی که با آفتاب يک کاری داشت. ه
...
من واقعا متحيرم از اينهمه گذشته، که در زندگی ام به روز شده. کمی هم مي ترسم ...ه

پ ن
پيشنهاد ميکنم اگر قصه ی شاپرک خانوم رو نشنيدين، از اينجا دانلود کنيد و بشنويد.ه

Tuesday, January 27, 2009

برف سفيد و برف سياه

چند روز ی برف نداشتيم. فقط باد و سرما بود که کم و زياد ميشد. اين موقع خيلی وقتها بيرون رو نگاه ميکنم و فکر ميکنم کف خيابون از برف سفيد شده. ولی نه، فقط سفيدی نمکه که کف خيابونها ريخته شدن. امروز که رانندگی ميکردم، توجهم به یرف های تلنبار شده و سياه کنار خيابون جمع شد. چقدر کريه و زشت هستند. چطور ميشه باور کرد که اون دونه های سفيد و درخشان برف اينقدر سياه بشن. شايد اگر برف مظهر سفيدی نبود، اينقدر سياهيش زشت نميشد. تبديل برفِ سفيدِ نرم به سنگِ سياهِ سخت، کاريه که فقط از آدميزاد بر مياد. ه
.
دلم ميخواست که شهرداری زودتر بياد و اين سياهی برف رو از توی خيابونها ببره. هرچند، از امشب دوباره برف مياد و برفِ تازه همه جا رو سفيد ميکنه. ما هم باز برف پارو ميکنيم و پارو ميکنيم و پارو ميکنيم. ه
.
کاشکی ميشد اين برفها رو بفرستم ايران تا مدرسه ها رو تعطيل کنه و دل همه ی بچه ها رو شاد. يادش بخير شبهای برفی. مشتری اخبار بوديم تا خبری از تعطيلی مدارس بهمون بده. چقدر اونوقتها به اونهايی که در شميرانات زندگی ميکردن حسوديم ميشد. حالا اومدم در شميراناتی که برف مياد ولی از تعطيلی خبری نيست.ه

Monday, January 26, 2009

جيسِن

چقدر خوبن آدمهايی که وقتی در کنارشون هستی، بدون هيچ دليلی احساس شادی و سبکباری ميکنی. انگار هاله ای از شادمانی دورشون هست و به هرکسی که نزديکشون باشه، ميرسه. آدمهايی که به کار گره خورده هم با همون لبخندی نگاه ميکنند که به کار گره گشاده. آدمهايی که اشکال کارِت رو بدون اينکه هيچ حس بدی پيدا کنی بهت ميگن. آدمهايی که ميتونی به راحتی بهشون حرفت رو بزنی. آدمهايی که هميشه ميتونن حداقل قدمی از اونجايی که فکر ميکنه ديگه راهی نيست جلوتر برن. آدمهايی که ميدونی نه تنها احمق يا خرفت نيستن، بلکه باهوشن ولی ميبينی که در لحظات و موارد مختلف آگاهانه اعتماد و اطمينان به ديگران رو انتخاب ميکنن. اونهايی که هميشه با حضور ديگران رو نگاه ميکنن و از ديدنشون خوشحال ميشن. اونهايی که ديگران رو دوست دارن، با تمام وجود دوست دارن و برای اين دوست داشتن هم شرطی قايل نيستن و ...ه
.
هميشه دلم خواسته که يکبار در مورد جيسِن*، مديرم، بنويسم. امروز بعد از چندين ساعت کار کردن باهاش و بعد از مدتها بودن در فضای خوبِ بودنش، باز هم خدا رو شکر کردم که فرصت آشنايی و همکاری و دوستی با اين آدم رو در عمرم پيدا کردم. حتما در موردش بيشتر خواهم نوشتن چون يکی ازآدمهای موثر در زندگیم بوده. ه
Jason *

Friday, January 23, 2009

بادبادک

گذر سريع از دوشنبه به جمعه هميشه برام باور نکردنيه. به قول يکی از همکارهام، هفته فقط دو روزه: دوشنبه و جمعه. ه
.
دوشنبه ها وقتی روزم رو شروع ميکنم در اين فکرم که يک هفته ی کاری طولانی و دنيايی از فرصت در پيش رو دارم. دوشنبه ها فکر ميکنم که تا آخر هفته، کوهی از کار رو از پيش پا برداشتم.ه
.
جمعه ها وقتی روزم رو شروع ميکنم در اين فکرم که که انگار همين ديروز دوشنبه بود و از خودم ميپرسم يکهفته، کجا رفت؟ تمام اون وقت و فرصت چی شد؟ باورم نميشه که از دوشنبه تا امروز پنج روز گذشته. نميدونم چرا وقتی به زمان گذشته فکر ميکنم بی اختيار نکرده ها به ذهنم مياد، نه کارهايی که کردم. هی دنبال رشته های ناتمام ميگردم. احساس ميکنم که زمان از دستم در رفته. بادبادکی که در دست داشتم منو با خودش در جهتی که خواسته برده.ه
.
بايد بادبادک زمان رو در دست خودم بگيرم.ه
.
ميشه با موشی و روشی بادبادکی رو بدست خودم بگيرم؟ تا ميرسن خونه، هر دوشون همون بادبادک رو ميخوان. ه

Thursday, January 22, 2009

گم شدنِ پاک کنِ تهِ مدادِ اميلی

دو شب پيش، روشی يک دلار و ده سنت برداشته بود تا با خودش به مدرسه ببره. وقتی جويای دليل شديم فهميديم که ميخواد اونو به اميلی بده. چون مدادش رو قرض گرفته بوده و حالا پاک کن ته مداد رو گم کرده. وقتی ازش پرسيدم روی چه حسابی يک دلار و ده سنت ميخواد بده، گقت فکر ميکنه مداد يک دلار باشه و ده سنت هم برای اينکه شايد بيشتر باشه. من و بابايی هم تاييد کرديم که اون مداد بيشتر از يک دلار نيست. (حتما کمتره، معمولا سِت چندتاييش يک دلاره) من رفتم موشی رو بخوابونم و بابايی و روشی هنوز مشغول گفتگو بودند. بابايی سعی کرد پاک کن ديگری رو استفاده کنه که نشد. بعد يک مداد نو به روشی داد که بجای مدادِ بدون پاک کن به اميلی بده. بابايی به روشی گفت که ديگه هيچوقت از کسی چيزی قرض نکنه تا بعد مجبور بشه اينجوری جبران کنه. روشی هم ميگقت خوب اون موقع مداد لازم داشتم. بابايي پرسيد چه کار واجبی داشته. روشی هم گقت ميخواستم نقاشی بکشم. و پرسيد به نظر تو يک نقاشی ارزش قرض گرفتن يک مداد رو نداره؟ بابايی هم با قاطعيت گقت نه و رفت.ه
.
نقاشی ای که کشيده بود وافعا قشنگ شده بود و عصر وقتی به من نشون داد، خيلی خوشم اومد. خود بابايی هم همينطور. ه
.
موشی که خوابيد رفتم سراغش و ديدم هنوز بيداره و دلخور. گفت مامان بنظر تو اون نقاشی ارزش داشت که براش من مداد بگيرم و تهش گم بشه؟. منهم که درست نميدونستم چی بگم. با کمی سفسطه گفتم که گم شدن مداد ربطی به نقاشی نداره. تا ميشه نبايد از وسايل ديگران استفاده کرد و اگر هم کرديم بايد خوب مراقبت کنيم. دلخورتر شد و گقت من از کودکستان تا حالا از دوستانم در مدرسه چيز قرض کردم و گم نکردم. اين اولين باره. چرا بايد اينقدر مهم بشه. منهم گقتم معمولا مسايل تا وقتی درست انجام ميشه ديده نميشه ولی وقتی اشکالی پيش مياد، توجه همه رو جلب ميکنه. بعد هم برای حسن ختام گقتم که در اين ماجرا من از اينکه برات مهم بود که خراب شدن مداد رو کاملا جبران کنی، خيلی خوشم اومد. همينطور از اينکه خودت فکر کردی و ار ما کمکی نخواسته بودی. اوهم خنديد و گقت مامان وقتی ازت سوال کردم، فکر کردم بگی نقاشی ارزش داشت چون خيلی خوشت اومده بود. منهم دوباره با سفسطه جواب درست ندادم و گقتم آره اون نقاشی خيلی قشنگ بود. و از زيباييهای نقاشيش گقتم. روشی خوابيد.ه
.
ديروز، در راه برگشت از مدرسه، گقت اميلی منو بخشيد. يک مداد ديگه از همون سِت داشت که سرش خراب بود. ته اونو گذاشت برای اين و اون يکی رو دور انداخت. منهم خوشحال شدم و گفتم پس ماجرا خيلی راحت حل شد.ه
کمی بعد در خونه گقت مامان اميلی اون مداد سفيده رو که بهش دادم خيلی دوست داشت. گقتم مگه اون رو هم دادی؟ گقت آره ديگه. بهش گقتم که ميخواستم اونو بجای مدادش بدم. اونم ازش خوشش اومد و من بهش دادم. ه
کمی بعد با مادر حرف ميزد و داستان رو ميگقت. مادر بهش گقت خوب پس اصلا لازم نشد پول بدی. گفت پول رو بهش دادم. من با تعجب گقتم مگه نگفتی که تورو بخشيده؟ گقت چرا اون گفت لازم نيست پول بدی ولی من دادم.ه
منکه ديگه کمی کله ام داغ کرده بود، گقتم پس اينکه اول گقتی اميلی منو بخشيده معني اش چی بود؟ تو که هم پول دادی هم مداد دادی. يکجوری که انگار سوال من براش عجيبه نگاهم کرده و ميگه "مامان! بخشيده يعنی اينکه از دست من ديگه ناراحت نيست. ممکن بود من همه ی اينها رو بدم و بازهم اون از خراب شدن مدادش ناراحت باشه"ه

Wednesday, January 21, 2009

ستاره ی موشی

با روشی و موشی مي رفتيم کلاس گيتار. ستاره ای توی آسمون بود. ه
موشی گفت: اون هواپيماست؟
گفتم: نه ستاره است. ه
گفت: ستاره چی ميگه؟
گفتم: ميگه سلام موشی و سلام روشی
گفت:چکار ميکنه؟
گفتم: بچه ها رو از اون بالا نگاه ميکنه.ه
گفت: سلام سلام ستاره. بيا بغلم بوسِت کنم.ه
روشی که تازه از فکر خودش در اومده و به گفتگوی ما پيوسته، دنبال ستاره ميگرده و من بهش نشونی ميدم. موشی اما مرتب ميگه "من پيداش کردم" برای اينکه خيالش راحت بشه که ستار مال خودشه ميگم " آره اون ستاره مال تويه. تو پيداش کردی. اسمش رو چی ميخواهی بگذاری؟" ميگه "موشی" ه
بعد ميگه "اَ یَ! بيا يک ستاره ی ديگه پيدا کنيم و اسمش رو بگذاريم روشی"ه
###
شب داريم از خونه ی يکی از دوستان برميگرديم و روشی ميگه " من خيلی خوشحالم." دليلش رو ميپرسيم. " ميگه چون فهميدم عمو، فوتوشاپ داره و ميتونم ازش بگيرم." يک دقيقه بعد موشی ميگه " من خيلی خوشحالم." ميپرسيم چرا. سعی ميکنه جمله ی روشی رو تکرار کنه. نميتونه. ميگه "برای اينکه روشی خوشحاله" اونوفته که روشی دلش غش ميره و حسابی ميبوسدش.ه
###
روی ديگر سکه هم هست که من ازش ننوشتم. اونوقتهايی که روشی ميگه "من اصلا خواهر نخواستم که نخواستم"ه
مثل ديروز صبح که روشی عجله داره حاضر بشه و در حاليکه موشی خودش حاضر و آماده است، هر جورابی رو که روشی برميداره بپوشه، از پاش ميکشه بيرون و ميگه اين مال منه.ه
يا وقتی موشی ميره تا به گيتار زدن روشی گوش بده و هی صفحه ی نت رو برميگردونه بطرف خودش و ميگه "اين بايد اينجوری باشه" و توضيح ما هم که روشی برای زدن گيتار به خوندن نت احتياج داره، فانعش نميکنه.ه

Tuesday, January 20, 2009

فصلی جديد

يک آفريقايی آمريکايی داره رييس جمهور ميشه. در پشت صفحه ای که دارم تايپ ميکنم، گزارش تصويری زنده از واشنگتن پخش ميشه و گزارشگر از هيجان و غوغای مردم در اين روز ميگه. در گوشه ی ديگر صفحه اعدادی، شمارش معکوس شروع به کار رييس جمهور چهل و چهارم رو نشون ميدن. بچه ها در مدرسه ی روشی هم قراره در کتابخونه ی مدرسه اين مراسم رو ببينن. البته اجباری نيست. هرکس بخواد ميتونه در زنگ ناهار بره.ه
تمام ديروز و ديشب، اين حادثه در گوشه ای از ذهنم بود. و همش فکر کردم به ارواح تمام کسانی که برای برابری و آزادی سياهان در تمام اين سالها، کشته شدن. آيا امروز روحشون شاهد اين لحظه ی تاريخی هست که مردی از نژاد خودشون، رييس جمهور امريکا شده. ياد کتاب "ريشه ها" افتاده بودم که بارها خوندمش و داستان رنج و درد زندگی دونسل سياه پوست در بردگی بود. هيچ دستی از بيرون به سياهان کمک نکرد تا خودشون رو بالا بکشن. فقط تلاش ومبارزه ی خودشون و فضايی که به تدريج برای حرکت فراهم شد.ه
و مارتين لوترکينگ که اين روزها همه در موردش صحبت ميکنن. مردی که برای چنين روزی جنگيد و کشته شد ، به اين آرزو معتقد بود و امروز آرزويش برآورده شد و باز به اين ميانديشم که هر بذری که ما در اين خاک بکاريم، روزی جوانه خواهد داد، تنها صبر و شکيبايی ميخواهد، يقين و اميد. در اين جهان نيروی عظيمی برای رشد و بهبودی، برای بهتر شدن، برای ترميم هست. ايکاش که ما بدانيم.ه
اوباما و همسرش به کاخ سفيد برای ديداری با بوش و همسرش رقتن. در کنار هم که ايستاده بودن، فکر کردم که نه تنها اوباما، بلکه همسرش هم فصلی جديد در بانوان کاخ سفيد است. زنی با چهره ای کاملا افريقايی، بدون زيباييهای متداول. ه
هيجانزده ام و حس ميکنم دنيا حال در تغيير است. به واقع بينی، عطر و طعم خوش بينی را بيافزاييم و به آينده نگاه کنيم.ه

Monday, January 19, 2009

فقط پيشرفت

توماس اديسون به خبرنگاری که از او پرسيد، پس از یيست و پنج هزار بار تلاش برای اختراع باطری و شکست در اين زمينه چه احساسی دارد، گفت "شکست؟ من شکست نخورده ام. من اکنون بيست و پنج هزار روش را که به ساختن باتری منجر نميشود، پيدا کرده ام."ه
چند بار اين ماجرا را خوانده ام وشنيده ام و هر بار، در دلم ايمانی عظيم به حضورم در اين دنيا بوجود آمده. ايمان به اينکه در راهی که در پيش دارم، شکست معنايی ندارد. فقط پيشرفت است و حرکت. فقط.ه
بايد کاری کنم تا در لحظه های نگرانی از راهی که در پيش دارم و يا ياس از نرسيدن به منظور دلخواهم، اين گفته مثل همان لامپی که اديسون کشف کرد، روشنم کنه.ه

پ ن
اين بار در کتاب انديشه های ماندگار، نوشته ی وين داير، بخش ترس و شجاعت، اين ماجرا را خواندم.ه

Friday, January 16, 2009

مقصر

ديروز صبح يادم رفته بود ناهار روشی رو بهش بدم. وقتی نشستم سرکار يادم افتاد. غذا رو آماده کردم و نزديک ساعت ناهار رفتم مدرسه. معاونشون گقت الان کلاس رو بهم نميريزم. وقت ناهار بهش ميدم. با کمی نگرانی که يادش بره، گفتم ميشه صداش کنين یياد تا بدم به خودش. دوباره گقت نه معلمها خوششون نمياد وقفه در کلاس باشه. من بهش ميدم مطمين باش. ه
وقتی دنبال روشی رفتم، متوجه شدم که غذاش رو بهش ندادن. خونم بجوش اومد. با هم رفتيم دفتر. در حاليکه روشی مرتب ميگفت مامان اشکال نداره. ديدم ظرف غذا از جاش تکون نخورده. ميس سانتياگو رو پيدا کردم. تا منو ديد بدون اينکه حرفی بزنم، يادش اومد که غذا رو به روشی نداده. شروع کرد به معذرت خواهی . توضيح که چی شد چی نشد. دلنشين بود وقتی بعد از عذر خواهی از من، رو به روشی کرد، دستش رو گرفت و از او معذرت خواهی کرد که بخاطر اشتباه او، گرسنه مونده. و بعد هم يک بسته مداد کوچک هم بهش داد. ما هم خداحافظی کرديم و اومديم. دوست داشتم هنوز عصبانی و ناراضی بمونم. حق با من بود و او اشتباه کرده بود. ولی مهربانی و آرامش او، نا خودآگاه دهانم رو بسته بود.ه
با خودم فکر ميکردم، وقتی من به سن روشی بودم، چقدر احتمال داشت برای چنين اشتباهی پرسنل مدرسه، از مادرم معذرت خواهی کنه؟ خود من که پيشکش. احتمالا ميگقتن، اگه خيلی دلت برای بچه ات ميسوزه، چطور خودت يادت رفت ناهارش رو بدی. راستی چه فرقی بود بين فراموش کردن من و او. هر دومون فراموش کرديم ديگه. ه
بعد هم که برگشتم توی پارکينگ مدرسه، يک هموطن عزيز ايرانی، که مثل خود من ماشينش بين ماشينها گير کرده بود و احتمالا باز هم مثل من عجله داشت زودتر بره بيرون، دچار سو تفاهمی شده بود که من باعث گرفتاريش شدم. برای همين دقيقا مدل ايران، سرش رو از شيشه ی ماشين آورد بيرون و به من که از کنارش رد ميشدم گقت " خيلی کار زشتی کردی، واقعا شرم آوره" در حاليکه شوکه شده بودم، تونستم با آرامش بهش بگم "نظر شما اينه" دويدم توی ماشين که مشکلش رو حل کنم. ولی تکون نميشد خورد. وقتی که پياده شد تا باز مدل ايران بره جلو و گره ترافيک رو حل کنه و دست از پا درازتر برگشت، بهش گفتم " ببخشيد، من چه کار شرم آوری کرده بودم؟" با عصبانيت گقت "راهو بستی، به هيچکس غير از خودت فکر نکردی، به حق ديگران احترام نگذاشتی" منهم گفتم " من که الان اومدم، بفرمايين و از روی ماشين من رد بشين." بدون اينکه جواب بده رفت و توی ماشين اون فحشهايی رو که بدليل کانادايی شدنش، روش نميشد بيرون بگه، نثار من کرد. هر دومون مونديم تا اونهايی که جلوتر راهو بند آورده بودن،رفتن و ما هم بدنبالشون. اونهايی که چون ايرانی نبودن، دوستمون نميتونست سرشون داد بزنه و باهاشون دعوا کنه. احنمالا لبخندی هم بهشون هديه کرده بود. ه
و من تا شب در گوشه ای از ذهنم، مشغول دعوای نکرده و حرفهای نزده به ميس سانتياگو و اين آقای محترم ايرانی بودم.ه

Thursday, January 15, 2009

ماجراهای موشی

ادای بچه های کوچک رو در مياره، خودش رو تو بغل من ولو ميکنه و ميگه " مامام من شير ميخوام"ه
ميگم "ديگه بزرگ شدی. وقتی کوچولو بودی، من به تو شير ميدادم"ه
ميگه " مامان وقتی تو هم کوچولو شدی، من به تو شير ميدم."ه
###
از مهد اومده و هيجانزده است. روشی اما سخت مشفول کار خودشه و متوجه اومدنش نميشه. ميره دم در اتافش و ميگه "اَ یَ! منو!" (يعنی: روشی منو ببين) ه
###
بابايی پاشو که از در ميگذاره تو، ميدوه جلو و ميگه "منو بچرخون"ه
بابايی ميگه " اول بگو سلام"ه
ميگه "سلام، منو بچرخون"ه
###
درست وقتی آخرين تکه ی اسباب بازيش رو از روی زمين جمع کردم، سبد بزرگ اسباب بازيها را کشون کشون از اتاقش آورده و خالی کرده روی زمين. بعد هم خودش رفته توش نشسته و ميگه "مامان منو بچرخون". خودم اينکار چرخوندن رو يادش دادم و حالا ديگه تا چند بار مثل چرخ و فلک نچرخونيمش، روزمون شب نميشه. منکه از اينکارش خوشم نيموده، با دلخوری ميگم " تو اول از من بپرس منو ميچرخونی يا نه. بعد سبد رو خالی کن و برو توش"ه
ميگه " مامان منو ميچرخونی يا نه. منو بچرخون"ه
بچه از اين حرف گوش کن تر ديده بودين؟
###
ازش انتظار داريم پي پي رو در دستشويی بکنه. پي پي ش رو در دايپر کرده و وقتی در دستشويی مادر در حال تميز کردنش، دارن بهش اعتراض ميکنن، دست ميزنه و ميگه "آفرين مادر! آفرين مادر! که پی پی ها رو ميريزه توی دستشويی"ه
.
.
انصافا ما بايد به اين بچه ها ياد بديم يا ازشون ياد بگيريم؟

Wednesday, January 14, 2009

کُنتو پانتا

کُنتو پانتا عبارتيه که از تقريبا دوهفته پيش هر روز و روزی چند بار ميشنويم. کونگ فو پاندا، فيلميه که تقريبا از دو هقته پيش هر روز ميبينيم. کنتو پاندا، همون کونگ فو پاندا* است از زبان موشی. بابايی و روشی دو ماه پيش، سی دی اين فيلم رو گرفتن و ديدن و خوششون اومد. از دو هفته ی پيش کانال های فيلم نشونش ميدن. کانالهايی که مثل سينما يک فيلم رو مدام تکرار ميکنن. موشی از ديدنش خسته نميشه، يکجوری هم برای ما قوطی بگير و بنشون شده و موشی رو پای تلويزيون میخکوب ميکنه. بدليل اينکه بارها اين فيلم در خونه ی ما به نمايش گذاشته شد، بالاخره منهم تونستم يکبار کامل و چندين بار تکه تکه ببينيمش و خوشم اومد. ه
داستان پاندايی تپلی و خيلی معمولی، که به يک استاد کونگ فو تبديل شد. دست گذاشتن روی موضوع جدی کونگ فو و استفاده از کارتون و حيوونها برای شخصيتهای داستان، ترکيبی دوست داشتنی درست کرده بود و مفاهيمی بزرگ رو در قالب داستانی کارتونی ميگفت. لاک پشت، استادِ بزرگ بود و با روشن بيني و آرامش ژرفی به مسايل نگاه ميکرد که اين عمق رو به راحتی ميتونستی حس کنی. به جانشينش سفارش کرد که هميشه باور داشته باشه به کاری که ميکنه و اينکه از وجود خودشه که واقعيت بوجود مياد. بعد مُرد و به او فرصت داد که به تنهايی، از پاندا، يک جنگجو بسازه. مرگش يکی از زيباترين صحنه های فيلم بود. در شکوفه های هلو، پرواز کرد و ناپديد شد. سوپ مخصوصی که پدر پاندا ميپخت، مزه ی خاصی داشت، وقتی از موادش ميپرسيدند، ميگفت يک ماده ی اسرار آميز توش ميريزم و در نهايت معلوم شد، هيچ سری در ميان نيست. بزرگترين سوژه هم که انگيزه ی همه ماجراهای فيلم بود طومار اژدها** بود که فقط جنگجوی اژدها*** ميتونست صاحبش باشه و به او بيشترين قدرت رو ميداد. وقتی که دو رقيب اصلی، پاندا و ببر، بازش کردن، ديدن که فقط تصوير خودشون رو توش ميبينن. هيچ چيزی توش نوشته نشده بود. رمز موفقيت و قدرت فقط خودت و خودت هستی. ه
.
در اين دنيای یزرگ و وسيع امروز، عجيب نيست که کارتونی که مخاطبش بچه های همسن روشی هستند، حفايفی به اين بزرگی رو به نمايش بگذاره. البته موشی تا حالا مهمترين چيزی که ازش ياد گرفته (غير از اسمها) اينه که مثل پاندا که موقع بالا رفتن از پله های بلند معبد خسته شده بود و روی پله های، مدل کارتونی خودش رو ميکشيد، وقتی از پله ميخواد بره بالا، ميخوابه رو پله و چهار چنگولی خودش رو ميکشه بالا. صد البته لگد پرت کردن هم جز لاينفک کونگ فو هست، به کمالات دخترمون اضافه شده. ه
.
شعر تيتراژ آخر فيلم پر از الهام و ايده است. همه مون اين روزها زمزمه اش ميکنيم. حيفه حالا که بابايی متن کاملش رو پيدا کرده، اينجا نگذارمش.ه

Everybody is Kung Fu Fighting,
Your mind becomes fast as lightning,
Although the future is a little bit frightening,
It's the book of your life that you're writing.

You are natural,
Why is it so hard to see
Maybe it's just because
You keep on looking at me
The journey's a lonely one
So much more than we know
But sometimes you've got to go
Go on and be your own hero

Everybody is Kung Fu Fighting,
Your mind becomes fast as lightning,
Although the future is a little bit frightening,
It's the book of your life that you're writing.

You're a diamond in the rough,
a brilliant ball of clay.
You could be a work of art,
If you just go all the way.

Now what would it take to break,
I believe that you can bend.
Not only do you have to fight,
But you have gotta win.

Coz everybody is Kung Fu Fighting
Your mind becomes fast as lightning
Although the future is a little bit frightening
It's the book of your life that you're writing
Kung-Fu Panda *
Dragon Scroll **
Dragon Warrior ***

Tuesday, January 13, 2009

اردو نامه

روشی از سفر برگشت. سرحال و خوشحال. بهش خيلی خوش گذشته بود. چمدونش رو هم اونجا با موفقيت بسته بود. چيزی که شب قبل از رفتن نگرانش بود و ميگقت من چه جوری اين همه چيز رو که توی چمدون چيدين دوباره جمع کنم و بگذارم توش. وقتی وسايلش رو گذاشته بود، ارتفاعش دو برابر چمدون شده بود. بعد يکی از دوستهاش رفته بود روی چمدون نشسته بود و روشی و اون يکی دوستش، زيپ رو بسته بودن. به همين آسونی. خدا به دادِ دل چمدون برسه!آ
يکساعت اول مدام تعريف کرد و بعد يواش يواش شل شد و انگار گرمای خونه، يادش آورد که چقدر اون سه روز خسته شده. در چند روز بعد تکه تکه داستانهايی تعريف کرد. در صورتی که مسيول ميز صبحانه بودن، بايد شش ونيم صبح بيدار ميشدن و در غير اينصورت يکربع به هفت. تمام روز فعاليتهای در فضای آزاد داشته اند که همه براشون هيجان انگيز بود و روشی آتش درست کردن و اسکی را از همه بيشتر دوست داشته. ساعت نه شب بايد به اتاق هاشون ميرفتن و هر کس در تخت خودش بدون حرف زدن با ديگران ميمونده تا بخوابه. البته اتاق روشی اينها شب اول رعايت نکرده و چون تذکر گرفته اند، شب دوم رعايت کرده اند و ديگه باهم حرف نزده اند. در جواب اينکه شب دوم تا خوابتون ببره چکار کردين روشی گفت "وينی که کاغد و مداد داشت، برای خودش مينوشت. دَفنی که کاغد داشت ولی مداد نداشت، کاغد ها را تکه تکه مچاله ميکرد و مثل بسکتبال، پرت ميکرد به سطل آشغال کنار اتاق. اميلی ميخوابيد، پاهاش رو بالا ميبرد و در فکرش اسکی را تمرين ميکرد. منهم از ميله تخت آويزان ميشدم و تاب ميخوردم" تصور يک اتاق با دو تخت دوطبقه و اين چهار دختر بايد جالب باشه. ه
چند روز پيش گفت که "مامان يک روز که توی اردو از اميلی ساعت رو پرسيدم و گفت هفت و نيم، خيلی احساس عجيبی پيدا کردم." من نفهميدم و گفتم بيشتر توضيح بده. گفت " با خودم فکر کردم که اين اولين ساعت هفت و نيم شبه که من در گروه دوستان مدرسه ام هستم، دارم کاری انجام ميدم و از شماها دورم." از همه دخترها فقط يکنفر اونقدر دلتنگ خونه شده که گريه کرده. ه
ازش خواستم که در مورد اردو برايم به فارسی بنويسه تا در وبلاگ بگذارم. چند خطی نوشت که تصوير نوشته اش و نقاشی ای را که کشيده بود در زير گذاشتم. گفتم کمی از احساسی که داشتی بنويس. گفت که "پِرسُنال است و نميخواد در موردش بنويسه. البته ميدونم که نوشتن از دل به فارسی براش مشکله."ه
مامانش هم وقتی چمدون دخترش رو ميبست، بقچه ی نگرانيهاش رو هم بست و گذاشت اون ته کمد. يکی دوبار وسوسه شد که بره درش رو باز کنه، ولی مقاومت کرد. شبی که دخترش برگشت و توی تخت خودش خوابيد، رفت سراغ بقچه. بازش کرد و تکونش داد و گذاشتش توی کشو.ه


Monday, January 12, 2009

آشتی

امروز که پست قبل و کامنتهاش رو خوندم، خواستم که بازهم از عروس چهارده سال پيش بنويسم. از چندين سال پيش که کمی بيشتر خودم رو شناختم، وقتی به اون شب و به قول نازنين، واقعه ی بزرگ، فکر ميکردم، عروس رو دوست نداشتم. از دستش عصبانی بودم که چرا اينی که الان هستم، اونموقع نبود. چرا نگرانيها و اضطرابها و ترسها و مشکلاتش رو به اون روزهای منحصر بفرد اضافه کرد. چرا نتونست نه و يا آره های درست بگه. چرا در لباس و تور سر و کفشِ به اون زيبايی که با عشق درست شده بودند، نتونست رها باشه و آزادنه به همسرش عشق بورزه. چرا وقتی ميخواست برای اولين بار با داماد به سفر، به ماه عسل بره، از شدت اضطراب دل درد و دل پيچه ای گرفته بود که کم مونده بود از سفر جا بمونن. از دستش عصبانی بودم که چرا اين منِ امروز نبود و چرا بهترين روزهای منو خراب کرد. ه
عکسهای عروسيمون رو بعد از هفت سال ميديدم. دمِ آمدن به کانادا، عکاس عروسيمون که از آشنايان بود، نگاتيوها رو بهمون داد و بهمين دليل آلبوم را با خودمون نياورده بوديم. بعد از هفت سال بود که دوباره همه رو ديدم. اونهم نه در آلبوم، تر و تازه.ه
در نگاه اول به عکسها، باز گفتم که آدمِ اونروز رو دوست ندارم. باهاش غريبه ام. اما يواش يواش اين خود امروزم رو اونجا پيدا کردم. بعد از سالها راهی از من به اون عروس باز شد. ديدم که مثل امروز عاشق بود. در نگاه او هم، عشق رو ديدم. بخشيدنِ اون عروس، سخت نبود. عروسی که عاشق بود اما عاشقیش در گرد و غبار بزرگ دور و ورش گم شده بود. پروانه های عشقش در پرواز بودن ولی اون بدون اينکه ببينه، توی اون گرد و غبار تورش رو اينطرف و اونطرف پرت ميکرد. نميدونست بيچاره و برای همين هم نميتونست. شناختمش. خودم بودم. گيج و سردرگم، شناور در سطح، بی خبر از عمق. هنوز هم گاهی همينطور هستم. دوستش داشتم. اين خيلی احساس خوبی بود. فکر ميکنم که با اون عروس خانم کوچولو آشتی کردم. و شايد برای همين بود که لذتِ عروس بودن را دوباره چشيدم. ه
.
همسفر! اين گيجِ مشغول را چه مهربانانه و صبور همراهی کردی تا امروز ...ه
ممنونم.ه

Friday, January 9, 2009

حضور دوباره در يک رويا

بابايی، همه ی عکسهای عروسيمون رو دوباره چاپ کرد. ه
.
ديشب، بعد از ساکت شدن خانه،تا پاسی از شب، با هم، مشغول ديدنشون بوديم و مقايسه ی اونروز و امروز خودمون که چه جوون بوديم. مدت طولانی به عکسها نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم تا خودم رو توشون پيدا کنم. خودِ خودم رو. نه خودِ تنم رو. بابايی عوض شده ولی هنوز در نگاه اول توی اون تصويرها پيداش ميکنی. از ديگران، فقط به دونفر، جدی، فکر کردم. به پدرم که ديگه نيست و فکرش، اگر در جای قرصی نباشم، بدجور منو ميپيچونه. مادر بزرگِ بابايی که هنوز هست و خدا باز هم برامون حفظش کنه. يادم اومد که شب عروسیمون هر وقت که از کنارش رد شديم، هردومون رو بوسيد. ه
در آغوش خواب بود که من موفق شدم، خودم رو باز در صحنه هايی از اون روز دوباره حس کنم. احساس عروس بودن، تک بودن، زيبا بودن، احساس اينکه همه بهت نگاه ميکنن و اينو ميدونی. احساس رسيدن به جايی که بدنبالش بودی. احساس گذشتن از مرحله ای. احساسی متفاوت. از اينکه جزيياتی را بخاطر آوردم لذت بردم. همه اش مثل خواب و رويا بنظر ميامد. حضور دوباره در آن رويا را دوست داشتم. و اون دختر و پسر جوان و پر آرزو را هم که در همه ی عکسها، جلوه گری ميکردند دوست داشتم.ه
خوب به ياد آوردم، خوابيدن همهمه ها و شلوغی های مهمونی، بستن درها روی همه و نگاه به تو. نه اولين نگاه اما نگاهی متفاوت. احساس سبک و نرمِ آغاز. آغازی که آسان نبود اما ادامه يافت تا امروز. با تو!ا
.
چه خوبه لحظه های نادری که پرده ی کلفت مشغله های روزمره را کنار بزنم و تو را پيدا کنم.ه
.
پ ن
گنجشکک امروز مياد و بيتابِ ديدنشم. دلتنگ جيک جيک های شاد و سرخوشش. در تمامِ دو شب گذشته، نبودنش، گوشه ايی از دلم رو تنگ کرده بود.ه

Wednesday, January 7, 2009

اوقات فراغت مادر

ديروز وقتی برگشتم خونه، ديدم مادربزرگ بچه ها، در غياب نوه ها، انصافا روبات خوش فرمی با لگوهای موشی درست کردن. حيفم اومد که ثبتش نکنم.ه
.

:) :) :)
.
.

جالبه بشنويد که وقتی صاحب لگوها از مهد به خونه رسيد، به محض اينکه چشمش به اين اثر هنری افتاد، برخلاف انتظار من که فکر ميکردم از ديدن اين آدمک ذوق ميکنه، مثل اينکه يک دشمن جانی رو ديده باشه، بدون سلام و عليک، هجوم برد به طرفش و با دو ضربه متلاشی اش کرد. وقتی من و مادر که از اين عصبانيتش متعجب شده بوديم، دليل رو پرسيديم، با قيافه سرداری که اراضی اشغالي رو آزاد کرده، گفت "واسه اِ کِ اينا اسباب بازیِ منه."ه
.
خوب شد موقع بيرون رفتن از خونه اين عکس رو گرفته بودم. چون اولش فکر کردم برم موشی رو بيارم و باهم ازشون عکس بگيرم!ا
پ ن
کی گفت ما نذری تاسوعا عاشورا نخورديم؟ اشتباه کرد. ديروز شله زرد نذری برامون دادن.ه





ميريم اردو، کار و بازی، وه چه نيکو

ديشب که پاشدم به موشی سری زدم و بعد روشی، پتوش رو روش کشيدم و گفتم فردا شب پتو از روش کنار بره، کی روش ميکشه؟
پوف ف ف ف ف ف ف ف ف ف ! افکار مزاحم ممنوع!ا
###
موقع خداحافظی، مادر به روشی که از صبح اينقدر هيجان و اضطراب داشته که دو قلپ چايی را هم به زور خورده، ميگن "هيچ نگران نباش. فکر نکن از خونه دوری. تو تنها نيستی. خدا باهات هست و مراقبته. جز خدا به هيچ چيزی تکيه نکن. هر چي خواستی از خودش بخواه و او بهت کمک ميکنه تا همه کارهات رو به تنهايی و خوبی انجام بدی و ...ه
روشی ميگه "مادر من اينها رو نميتونم به خدا بگم. من ميگم خدايا هر چی که مادر ميگه ..."ه
بعد هم که از زير قرآن رد شده، من به مادر گفتم پشت سرش آب بريزين و بابايی ميگه "آخه من يکساعت و نيم پارو کردم، حالا ميخواهين آب بريزين؟"ه
###
دخنرک رفت به اميد خدا. وسايلش رو که جمع کرديم ديديم توی هيچکدوم از اون ساکهايی که در نظر داشتيم جا نميشه. آخر شب بدو بدو رفتيم با بابايی چمدون خريديم (خدا پدر والمارت* رو بيامرزه که تا يازده شب بازه) و تا نصفه شب هم چمدون بستيم. بيخود نبود که معلمشون گقته بود حتما دوشب قبل بايد وسايلتون رو بسته باشيد. صبح هم شش و نيم صبح که دوباره هم چيز رو چک کنيم و به موقع به سرويس برسيم. گر و گر برف مياد و اين موقع سال اردو رفتن واقعا نوبره. حالا مديرشون ميگه، خيلی خوشحال شدم که اينقدر برف اومده به بچه ها بيشتر خوش ميگذره.ه
###
تاسوعا وعاشورا هم تمام شد. حسی از هيچکدوم نداشتم. يکی دوبار بهشون فکر کردم ولی وزش افکار ديگه پاکشون کرد از ذهنم و چيزی تهش نموند. پلوی نذری هم که نخورديم. هرکی خورد نوش جانش.ه
پ ن
عنوان پست از مجموعه ماجراهای مجيد - اردو
نام فروشگاه هايِ زنجيره ای در آمريکای شماليهwal-mart *

Tuesday, January 6, 2009

اردو، مهد، بچه ها دور از خانه

کلاس پنجمی ها رو فردا تا آخر هفته به اردو می برند. جدای از هيجان زايدالوصفی که همشون برای اين سفر چند روزه دارن، خصوصا اونهايی که مثل روشی بار اوله که تنها از خونه دور ميشن،اينکه با چه کسانی هم اتاقی ميشن، موضوع مهم بعديه. خوابگاه پسران و دختران جداست و اتاق ها چهار نفره است. امروز قرار بود ترتيب اتاق ها رو بهشون اعلام کنن. ه
خوب معلومه که همه ميخوان با دوست هاشون باشن و دوستها هم با هم اشتراکاتی دارن و از اون طرف تعداد افراد در هر اتاق هم محدوده. به بچه ها گفته بودن که هر نفر اسم چهار نقر رو که ميخواد باهاشون هم اتاقی باشه، بنويسه. اين ليست مخفی بوده و کسی نبايد به ديگری اسم ها رو ميگفته. به بچه ها گفته اند که حداقل يک نقر از اون ليست در اتاقشون خواهد بود. برای همين کسی نگران نيست که تنها بمونه. در عين حال کسی هم توقع نداره که با تمام افراد دلخواهش هم اتاقی باشه. خوشم مياد از اين روش مديريت موضوعات در مدرسه. با ظرافت ترکيبی از اختيار و اجبار رو برای بچه ها ايجاد ميکنند و در حاليکه بچه ها در هر موضوعی محدود هستند، احساس ميکنند که در تصميم گيری دخيل اند و نظرشون مهمه. در پايآن هم معمولا همه راضی هستند.ه
###
اينکه فردا دخترم برای اولين بار داره برای سه روز تنهايی ميره بيرون و من اينجا برای خودم راحت نشستم، نشون ميده که من پيشرفت یزرگی کرده ام و از اين بابت از خودم ممنون و متشکرم.ه
(: حالا فردا ميام اينجا مي شینم به گريه و زاری براتون )
###
اولين روز مهد موشی جان هم به خوبی به پايان رسيد. فقط ظهر نخوابيده بود که معلمش ميگفت طبيعيست و ميتونه بخاطر هيجان باشه. وقتی با روشی دنبالش رفتيم اصرار داشت که روشی بياد تو و بقول خودش، مدرسه اش رو ببينه.ه
معلمشون ميگقت که بچه های دوم معمولا راحت تر بيرون اومدن از خونه و پيوستن به مهد رو قبول ميکنن. درست هم هست چون مثلا اين موشیِ ما، از وقتی که چشم باز کرده، ديده که روشی صبح ميره مدرسه و حتی ديروز هم اول باهم رفتيم و اونو گذاشتيم مدرسه بعد اومديم مهد. بنابراين نگرانيش از اين موضوع کمتر ميشه، در ضمن چشم هم چشمی و عقب نموندن از خواهر يا برادر بزرگ، که يکی از عوامل مهم ترقی بچه های دومه، هم هست که باعث ميشه ترس و نگرانيشون رو اگر هم هست، به روی کسی نيارن.ه
نتيجه اينکه، بچه ی اول خواه نا خواه راه رو برای بچه ی دوم هموار ميکنه و کارها برای دومی راحت تر خواهد بود. ه

Monday, January 5, 2009

اولين گام

موش موشکم امروز به مهد رفت. يکبار ديگه دلم رو گذاشتم جايی و خودم اومدم بيرون و پشتِ درِ بسته، گريه کردم. گريه ی شوق از بزرگ شدنش و گريه ی غم از دور شدنش. کمانِ ما کشيده تر شد و تير، اولين حرکتش را بسوی پريدن انجام داد.***ه

همان کيفی را که روشی در همين دو سال و نيمي اش بدوش انداخت و به مهد رفت، برداشت. اين کيف اسباب بازيش شده بود و هر روز برميداشت و ميگفت که به مدرسه ميره. ديشب شستمش و وقتی از خشک کن در اومد، فکر کردم به روزی که با روشی برای مهد خريديمش. زمان گذشت و گذشت، زمين چرخيد و چرخيد و اين بندها روی شانه های عزيزِ ديگرمون هم نشست.ه

ابرهای نگرانی چند روزه که روی دلم سايه مياندازن و ميرن. نکنه ها و اگر و مگرها. گاهی تمام سختی هايی که برای مهد رفتن روشی کشيديم جلوی چشمم مياد و ميترسم که تکرار بشه. تمام ديروزم با دلشوره و اضطرابی گذشت که رشته ی کارو از دستم در آورده بود. چه خوبه که زمان بدون توجه به حال ما ميگذره و همراه با ترسها و نگرانيها هم ميشه جلو رفت. ديشب صبح شد و امروز، دخترم را بعد از خدا، به دستهای ديگری سپردم. با آرومی و خوشحالی از من جدا شد. اميدوارم که تمام روز همچنان شاد باشه.ه

***
شما كماني هستيد كه فرزندتان مانند تير زنده ای از چله ی آن بيرون مي جهند. كمانگير است كه هدف رادر مسير نامتناهی مي بيند و اوست كه با قدرت خود شما را خم مي كند تا تير او را تيز پر و دوررس به پرواز درآوريد. بگذاريد كه خم شدن شما در دست كمانگير از روی شادی باشد، زيرا كه او هم به تيری كه می پرد مهر می ورزد وهم به كمانی كه در جا می ماند.
پيامبر - خليل جبران