Monday, March 30, 2009

متفاوت ولی معمولی

امروز يکبار خواستم پاسخی برای کامنتهای پست قبلی بنويسم و در واقع مي خواستم بنويسم که "معلوم شد که بيشتر دوست داريم مثل قرمزی باشيم. خود منهم دوست دارم مثل قرمزی راحت و معمولی باشم تا مثل نيلگون پيچيده و زيبا و دور از دسترس." اما همون موقع، چيزی شبيه فکر بانو ه دو چشم که در کامتنش گفته بود، به ذهنم رسيد. از خودم پرسيدم که آيا واقعا ميخوام معمولی باشم و آيا آدمهای معمولی چقدر در دنيا تاثير گذاشتن. مگه همه ی آدمهايی که در دنيا تغييری بوجود آوردن، در زمان خودشون، تنها و عجيب و غريب نبودن؟ خيلی هاشون حتی از جامعه ی آدمهای معمولی طرد شدن.ه
.
شايد بشه اين موضوع رو اينجوری گفت. مثل ديگران بودن و منحصر بفرد بودن، شايد دو جنبه ی متفاوتِ ما باشند که مثل همه چيزهای ديگر در هستی، تناقضی هستند که باهم در ما وجود دارند و هنر ما اينه که تعادل رو بين اين دو موضوع، در کنار هزاران موضوع ديگه برقرار کنيم. فکر نميکنم که تفاوت آدمها باعث تنها بودنشون بشه. در واقع فکر که ميکنم تفاوت، اصل حياته و قرار هم نيست که ما با هم يکی باشيم. فکر ميکنم توهمی که گريباگير آدميزاد شده و تنهايی و جنگ و نابودی رو بهمراه آورده، توهم برتر و بهتر بودنه که آدميزاد نسبت به بقيه ی آدمها و نسبت به دنيا و طبيعت پيدا کرده.ه
.
خوبه مثل قرمزی، شاد و معمولی راه بريم و بچرخيم و صدا درست کنيم، اما لازم هم هست که گاهی مثل نيلگون گوشه بشينيم و فکر کنيم و با سوال بدون جواب "از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود" کلنجار بريم. البته يادمون باشه که در اينصورت هنوز هم به اندازه ی قرمزی معمولی هستيم. و اگر باله و دمی به زيبايی نيلگون داريم، تلالوش رو به هستی هديه کنيم اما بخاطرش احساس برتری، حتی به ملخ دريايی نکنيم.ه
.
امروز فصلی از کتاب انديشه های ماندگار رو ميخوندم که در رابطه با طبيعت بود. از قول سرخپوستی ميگفت که او در مدرسه ی سفيد پوستها درس خوانده و چيزهايی از کتاب ياد گرفته. اما بنظر او کتاب روح بزرگ خلقت در طبيعت هر روز و هر روز برای ما بازه و چيزهايی رو به ما ميآموزه که در هيچ کتابی نيست.ه
.
هنوز نميتونم بفهمم که چرا بعضی حيوانات مثل همين نيلگون نميتونن با بقيه همجنسانش کنار بيان و مثل همون خروسها باهم دعواشون ميشه. اين درس رو نفهميدم. ه

Friday, March 27, 2009

قرمزی و نيلگون

مشغول کارم و چند وقت يکبار سکوت خونه رو صدای ماهی قرمز سفره ی هفت سين ميشکنه. نميدونم دمش رو تکون ميده تو آب يا با دهنش صدا درست ميکنه. خلاصه که هر وقت صداش مياد، حس خوبی پيدا ميکنم از بودن يک موجود زنده ی ديگه در نزديکيم.ه
يک ماهی ديگه هم داريم. يک ماهی خوشگل بتا. بايد تنها باشه. نميشه ماهی ديگه رو در ظرفش گذاشت. ظرفش هم نبايد آينه يا سطح منعکس کننده باشه. چون بازهم عصبانی ميشه. هی از خودم ميپرسم آخه اين چه اخلاق گنديه که يک ماهی ميتونه داشته باشه. همش قو قو تنها بشينی توی يک ظرف که چی. ه
اسم ماهی قرمزمون هست قرمزی. اسم ماهی بتا هست نيلگون. وقتی بابايی خريدش و ميخواستيم با موشی براشون اسم بگذاريم، گفتم اسمش رو بگذاريم نيلاب. ولی موشی گفت "مگه ميشه؟ نيلاب که خانومه." آخه چند وقت پيشتر رفتيم آرايشگاه موهاش رو خانومی افغانی به اسم نيلاب کوتاه کرد.ه
قرمزی در يک ظرف تنهاست. نيلگون هم در يک ظرف تنهاست. نميدونم چرا از تنهايی قرمزی توپولی که توی يک ظرف کروی کوچيک اسير شده، دلم نميگيره ولی از تنهايی اين نيلاب خان عنق با اون باله ها و دم خوشگلش، دلم ميگيره. بايد از بابايی که متخصص در ماهی هاست بپرسم که پس چه جوری نژاد اين ماهی تکثير پيدا ميکنه. بدم نمياد يک زن برای نيلگون بگيريم و ببينيم چطور ميشه. نميدونم قرمزی خانومه يا آقا ولی فکر کنم خانوم باشه. مثل قرمزی، معمولی باشی واسه خودت صدا درست کنی بهتره يا مثل نيلگون باشکوه باشی و تو لب؟
.
دارم يواش يواش به حيوانات و نزديک بودن بهشون علاقمند ميشم. فکر کنم اين روشی، جادو جنبلی کرده باشه.ه

Monday, March 23, 2009

امريکا - نيويورک

امريکا.ه
خودمان را آماده کرده بوديم که ساعتها در مرز (بخاطر ايرانی بودنمان) معطل شويم ولی با چند سوال، که افسر امريکايی از شيشه ی ماشين پرسيد، وارد شديم. ه
احساس غريبی بود وارد شدن به خاک کشوری که ما به اندازه ی موهای سرمان آرزوی مرگ و نابوديش را شنيده بوديم. امريکايی که شمشيرش را برايمان سالهاست از رو بسته و ما نيز. کشوری که چندين ساله نگرانيم که نکنه به ايران حمله کنه و بمب بر سر عزيزانمون بريزه. احساس غريبی بود، نزديک شدن به مرز اين کشور.ه
وقتی به نوبت خودمان نزديک ميشديم، خودم را به بازی با بچه مشغول کردم تا دلهره ام رو از مواجهه با افسر امريکايی، پنهان و آرام کنم. شنيده بوديم که با ايرانی ها بد رفتار ميکنند. انتظار داشتیم که انگشت نگاری بشیم و آرزو ميکردم که با رفتار چندان بدی روبرو نشويم که خاطره تلخی برای خودمون و بچه ها بگذاره. افسر مهاجرت تنها چند سوال کرد و پاسپورتها را به ما برگرداند و برايمان روز خوشی آرزو کرد. وسط پاسپورت هايی که بابايی بدستش داد، سهوا هسته آلويی قرار گرفته بود و اين به همان اندازه که شنيدنش عحيب و غريبه، اتفاق افتادنش هم هست. ولی اتفاق افتاد و هنوز وقتی از مرز گذشتيم فکر ميکرديم که چطور، اينطور شد و چطور افسر امريکايِی، البته با کمی تعجب، فقط پرسيد آيا اينو برای من گذاشته ايد و بعد بهمون برش گردوند.ه
خيلی راحت وارد امريکا شديم. بنظر نميامد که کشوری غير از کاناداست. فقط ابعاد همه چيز بزرگتر بود. تابلو ها راهنمايِ بزرگتر، ماشين ها بزرگتر، ليوان قهوه بزرگتر، پيتزا بزرگتر ... بيشتر اسمها آشنا بود. در طول راه که ميرفتيم فکر ميکردم که کانادا و امريکا، مثل خواهر و برادر هستند که هم شکل هم هستند و هم نيستند. امريکا نسخه بزرگتری از کانادا بود. مردمش رو صميمی، خوش رو، راحت و همکار ديدم. ه
نيويورک. منهاتان.ه
شهر شلوغ. بلبشو. در تمام ساعات شبانه روز، آدما و ماشينها در هم ميلولند. هيچ خبری از رعايت قانون رانندگی نيست. اگر ميخواهی به راست خطت رو عوض کنی، راهنما نزن. اگر ماشين کناری راهنما رو ببينه، امکان نداره بهت راه بده. راه گرفتني ست نه دادنی. همه جا تابلوی بوق زدن ممنوع گذاشته شده و بيشترين صدايی که مدام ميشنوی صدای بوقه. چقدر شبيه تهران و برای ما چه آشنا. شهر برج. شهر پل. شهر تونل. شهر ترافيک. شهر زنده. خيلی زنده. بقول خودشون شهری که هيچوقت نميخوابه. ه
مجسمه ی آزادی پرشکوه و موقر، رو به اقيانوس ايستاده تا ورود همه کشتی هايی رو که از آب یه نيويورک ميرسند، به کشوری آزاد، خيرمقدم بگه. با وجود تمام بيعدالتی ها در جهان، هنوز ديدنش به من احساس خوبی ميداد. چقدر فکر کرديم به اينکه چه حالتی در صورتش هست. خنده يا غم؟ خنده قطعا نبود. غم هم نبود. شايد اوهم متفکر بود که چه بايد کرد. هرچه باشه، آزادی هيچوقت به راحتی بدست نيامد. در آنجا به ياد شعر هوشنگ ابتهاج افتاده بودم که "ای آزادی! از ره خون ميايی اما، مي آيی و من در دل ميلرزم. اين چيست که در دست تو پنهان است؟ اين چيست که در پای تو پيچيده است؟ ای آزادی آيا در زنجير ميآيی؟"ه
ايستادن در طبقه ی هشتاد وششم امپاير استيت به من حسی وصف ناپذير داد. شب بود. ايستاده بر بلندترين برج نيويورک به منهاتان نورانی در زير پايم نگاه ميکردم. از بالا، بالای بالا به زير نگاه کردن، حس جالبيه. يک جور قدرت و عظمت، البته کاذب، احساس ميکنی. احساس ميکردم دارم پرواز ميکنم در حاليکه زير پام سفته. خوبه که بتونی گاهی بری بالای امپاير استيت و از اونجا به هياهوی روی زمين نگاه کنی. از اونجا هر خيابون فقط يک خط نورانی ميشه. اما يادت باشه که در هر نقطه ی نورانی جهانی نهفته است و بايد بتونی اينفدر بيايی پايين تا همسطح يک نقطه بشی. اصلا چه خوبه که بتونی هم به زندگی با ميکروسکوپ نگاه کنی و هم با تلسکوپ و مهمتر اينکه بدونی کی از کدوم استفاده کنی.ه
..
نيويرک شهری ديدنی بود. ما بعضی از ديدنی ها رو ديديم و اميدوارم که بازهم برويم. عکسهايی از سفر را ميتونين درفوتو بلاگ بابايی( نقش جهان ) ببينيد. با اين وجود خالی از لطف نيست که عکس پايين رو هم ببينيد. دو روز بعد از برگشتن از سفر، از روشی خواستم که يخچال رو برام خالی کنه تا تميز کنم. وقتی همه محتوياتش رو خالی کرد رو ميز آشپزخانه، گقت مامان ببين مثل نيويورک درستش کردم و بنظر من درست ميگفت.ه

Friday, March 20, 2009

يه چيزی آوردم

طبق سنت قديمی، بعد از تحويل سال نو، روشی قرآن رو بدست گرفت و از در خونه رفت بيرون تا اولين کسی که از در مياد تو، قرآن در دست داشته باشه و متبرک باشه و در طول سال، از در، خبرهای خوب بياد توی خونه. چند ضربه به در زد. ما پرسيديم "کی هستی و چی آوردی؟" گفت "روشی هستم و شادی، سلامتی، موفقيت آوردم. "ه
.
موشی که نميدونست جريان از چه قراره، مثل هميشه دويد و گفت "منهم ميخوام بکنم" پرسيدم "ميدونی چکار کنی؟" گفت "آره." قرآن رو از دست من گرفت، پاشو کرده توی کفشهای من و لخ لخ کنون رفته بيرون. بجای ضربه زدن به در هم، دِرررر دِرررر زنگ زده. درو باز کردم و پرسيدم "کی هستی و چی آوردی؟" کمی فکر کرد و گقت " موشی هستم و يه چيزی آوردم"ه

Thursday, March 19, 2009

نو شدن

دوست دارم که قبل از سال تحويل همه ی کارها تموم شده باشه. خونه مرتب و تميز، حسابی تکون داده شده، پرده ها شسته، شيشه تميز، همه ی لباسها مرتب، لاله و سنبل و هفت سين سفره، عيدی ها همه کادوپيچ شده و خلاصه کامل و تموم با سال کهنه خداحافظی کنم و قدم به سال نو بگذارم. ه
امسال اما اينجا نشسته ام در حالی که اتفاقات بالا يا اصلا نيفتاده يا تمام نشده و کمتر از بيست و چهار ساعت به سال تحويل مونده. سال داره نو ميشه در حاليکه پروژه ی بزرگی رو بايد تا آخر مارچ تحويل بديم و کارزيادی در پيشه. ه
وقتی از سفر برگشتيم ديدم جوانه ی سبزه هام خشک شده. يک شب تا صبح اين موضوع رو مثل يک بقچه ی دلخوری گوشه ای نگهش داشتم و اصلا بهش فکر نکردم، چون وقت و انرژی براش نداشتم. ديروز يواش يواش درش رو باز کردم. ماش ها خشک خشک بودند. عدسها بهتر بودند. يکيش رو گاز زدم و ديدم دونه ی عدس خشکه ولی جوانه های هنوز کمی شادابی دارند. ميخواستم در خاک بکارمشون يا بعبارتی دفن شون کنم. راستی دفن کردن آدم ها مثل کاشتن نيست؟ برای اولين بار اين موضوع به فکرم رسيد. بعد بابايی پيشنهاد کرد که بپزمشون. اينو هم دوست داشتم. نميخواستم ارتباطم با سبزه ها با خشک شدن و دور ريخته شدنشون تموم بشه. وقتی ميريختمشون در قابلمه ديدم عدسهای زير هنوز انگار تازه اند. ه
امروز يک سبزه ی آماده ميخرم. يک بشقاب ازعدسهای تازه درست کردم. بقيه ی عدسها و ماش ها رو ديشب خورديم و خيلی هم خوشمزه بودند. دوباره ماش خيس کردم. چه اشکال داره، خيس کردن سبزه يک روز قبل از عيد؟ در سفرچند بار به روشی گفتم که اگه در سخت بگيری بهت خوش نميگذره. چند بار او همين جمله رو به خودم يادآوری کرد. سفر يعنی تغيير. شهر، کشور،محيط، آدمها، برنامه روزانه، خورد و خوراک، همه عوض ميشه. بچه بد خواب ميشه، خسته ميشه، گاهی برنامه ريزی که کردی جور در نمياد، بايد در لحظه عوضش کنی، هتلی که رزرو کردی خوب نيست و مجبوری بگردی دنبال يکی ديگه خلاصه بايد با هر تغييری خودت رو تطبيق بدی. زندگی هم يک سفره. سفری که شايد چون آخرش معلوم نيست، يادمون ميره که سفره. پس سخت نبايد گرفت. دوباره دل بستم به ماش های در آب ريخته ام که دارن باد ميکنن و آماده ميشن که پوستشون رو بترکونن و نگاه ميکنم و آب ميدم به عدسهايی که از بی آبی نمرده بودن و اميد مي دم به اينکه زنده بودنشون رو به ياد بيارن و دوباره رشد کنن. در مغازه هم سبزه ای هست که رشد کرده و منتظره تا من انتخابش کنم.ه
با تمام ناتمامی ها، سرحال و شادم. الان با رييسم تماس گرفتم و ازش خواستم که يک روز بيشتر مرخصی بگيرم. قبول کرد. برای همين با آرامش آخرين پست سال رو نوشتم. بعد از تمام شدنش هم ميرم بسوی تمام کردن ناتمام ها. هر چقدر هم که انجام بدم، خوبه. بهار مثل هميشه مياد و با دستهای جادوييش، رنگ زندگی رو عوض ميکنه و ما مثل هميشه با شادمانی آمدنش رو شکر ميکنيم و جشن ميگيريم. امروز بيشتر از قبل به خانواده ام، به دوستانم، به آدم ها، به زندگی و خداوند، که همه اينها باهم و بيشتر از اونه، عشق مي ورزم و ازش بخاطر بودنم سپاسگزارم. برای همه تون، سالی با نشاط و شادمانی آرزو ميکنم. دوستتان دارم.ه

پ ن: از سفر نيويورک خيلی برای گفتن دارم که بعدا خواهم نوشت. ه

Tuesday, March 10, 2009

پذيرشِ امروز، باورِ فردا

ديروز ترم ديگری از کلاس شنای روشی تمام ميشد. وقتی ايستاده بودم و از گالری بهش نگاه ميکردم، فکر ميکردم به روزهايی که تازه آمدن به استخر رو شروع کرده بود. چقدر کوچک بود و وقتی به ترم سه رسيد، ديگه وافعا جثه اش به کلاسش نميامد و بدنش توان اون شنا رو نداشت. برای همين هم ترم سوم رو مجبور شد چند بار تکرار کنه و آخر سر هم خسته شد و گفت ديگه کلاس شنا نميره. يکسال و نيمی ديگه نرفت و ما هی غصه خورديم که دخترمون شناگر نشد و در شنا پيشرفت نکرد. هی تشويقش کرديم تا دوباره گفت که ميخواد بره و اينبار ادامه داده و هنوز هم با علاقه داره ادامه ميده. نگاهش ميکردم که در قسمت عميق با اعتماد بنفس و راحتی داره شنا ميکنه، در واتر پلو، توپ را ميگيره و شنا ميکنه و جلو ميره. و به خودم فکر ميکردم و حال بدی که داشتم وقتی مربی ميگفت بايد ترم رو تکرار کنه، يا وقتی که هی حرص ميخوردم که چرا در کرال دستش رو اونطور که مربی ميگه حرکت نميده و در حاليکه خودم شنا درست بلد نيستم، از روی حرکات دست مربی، هی براش تکرار ميکردم که دستت رو اينجوری کن. ه
.
در استخرشون دو تا سرسری آبی بزرگ هست يکی از اون يکی بزرگتر و پيچ در پيچه. آخرين جلسه ی هر ترم، بچه ها اجازه دارن که از اون سرسره استفاده کنن. در همون ترم های اول روشی مي ترسيد و حتی روی سرسره کوچکتر هم نمي رفت. يک مربی بالا ميايستاد و يکی پايين. چقدر من حرص ميخوردم که چرا نميره، چرا ميترسه،از چی ميترسه، همه ميرن فقط روشی نميره، و ... ديروز نگاهش ميکردم که ميدويد و از اون سرسره بزرگه ميرفت بالا و ميومد پايين . مربی هم ديگه همراهيشون نميکرد. تازه چونه هم ميزد که بازهم بره. ه
.
ياد گفتگويی در کارتون کونگ فو پاندا افتادم:ه
در روز انتخاب فردی برای مقام جنگجوی اژدها*، پاندا، بخاطر مجموعه ای ازماجراها، از آسمان پرت شد و در جايگاه انتخاب، درست جلوی پای استاد بزرگ افتاد. او هم پاندا را انتخاب کرد و معتقد بود که اينکار در تفدير اوست. شيفو که شاگرد استاد بزرگ و مربی شاگردان بود، ميگفت که پاندا نميتواند اينکار را بکند. استاد به او گفت" شيفو! اگر دست از کنترل بر نداری، نه تنها پاندا نميتواند، بلکه خودِ تو هم نميتوانی به هدف و تقدير نهايی خودت برسی. تو فقط بايد باور کنی و صبر کنی" ه
بچه های ما هم در زمين تقدير و هدفی دارند و ما نميتونيم و نبايد اون رو کنترل کنيم. بنظر من پدر و مادرها دچار توهمی بزرگ ميشن که فکر ميکنن آينده ی بچه ها شون رو، اونها بوجود ميارن. توهمی که شايد هم زندگی خودشون و هم بچه هاشون رو خراب ميکنه. ما تنها کاری که بايد بکنيم، اينه که باورشون کنيم، بهشون ايمان داشته باشيم، به اين دونه های زيبا آب بديم تا بزرگ بشن و اونها همون درختی خواهند شد که بايد بشن. و اگر ما به زور بخواهيم ازدانه ی هلو، زردآلو برويد، تنها مانع رشد درخت هلو شده ايم. در لحظه های امروزمان با بچه ها، چنان باشيم تا اونها بدونن که دانه ای هستند با نيروی نهفته ی الهی، و با دستهای خداوند در زمينی کاشته شده اند، کدام زمين و چه دانه ای را فقط خدا ميداند. و باور کنند که هر دانه ای هستند و هر درختی بشوند، عزيز و دوست داشتنی اند، کاشته ی خداوند هستند. ه
و ما چه خوشبختيم که باغبان اين دانه ها باشيم و شاهد جوانه زدن دانه تا به بار نشستن درختهايمان. چه هلو باشند، و چه زرد آلو. چه کرال جلو را درست انجام بدهند و چه کرال پشت، يا هر دو و يا هيچکدام. ولذت ببريم از بودنشان در همه ی اين حالات...ه

Friday, March 6, 2009

ساعت مچی در چند اپيزود

دوسال پيش، بابايی برای روشی ساعتی مچی که طرح بت من* داشت از ايران سوغاتی آورد. روشی از گرفتنش خيلی خوشحال شد، يکهفته ای دستش کرد و بعد ديگه ساعت رو دور مچش نديديم. بعد ار مدتی که جويا شديم فهميديم که رفته ته کيفش. و همونطور اونجا بود تا نميدونم کی موشی موفق به استخراجش شد و از اون ببعد هم در خونه سرگردون شد. اين اتاق و اون اتاق و زير مبل و صندلی و غيره. بيچاره، تبديل شد به خرت و پرت. ولی خوب هنوز ساعت بود.ه

.

.چند شب پيش، بابايی داشت چيزی رو برایم تعريف ميکرد. موشی يک آبنبات کله قلمبه (بقول اينا لالی پاپ) رو به اينطرف و اونطرف ميزد. و سر و صداهای عجيب در مياورد. من هی مرتب حرف بابايی رو قطع ميکردم و ميگفتم " روی ميز نزن" چون دختر حرف گوش کنيه، ديگه نميزد. بابايِی حرفش رو ادامه ميداد، چند ثانيه بعد صدای ديگه ای در ميومد. دوباره بابايی متوقف ميشد. "روی زمين نزن". بابايِی حرفش رو ادامه ميداد، صدای کوبيدن آبنبات روی ديوار،بعد روی تلويزيون، بعد روی درکابينت و ... دور تسلسل همينطور ادامه داشت تا نوبت به ساعت بت منی رسيد. اين يکی صدايی بلندی درست نميکرد و بهمين دليل من به محض ديدن عکس العملی نشون ندادم و چند ضربه بهش وارد شد، تا مغز من به زبانم فرمان "روی ساعت نزن" رو بفرسته و اين بار موشی هم گوش نکرد و وقتی به ساعت رسيدم، شيشه ی روش شکسته شده بود.ه

از اونجايی که مادری فرهيخته شده ام، جيغ و دادی نکردم. بهش گفتم. شيشه ی ساعت شکست و من مجبورم هم ساعت و هم آب نبات رو ازت بگيرم. بابايی با تعجب پرسيد شکست؟ و وقتی از نزديک ديد و باورش شد، عصبانيت رنگ صورتش رو عوض کرد ولی چون او هم فرهيخته شده، فقط گفت که کار خيلی بدی کردی. موشی هم برای از دست دادن آب نبات و ساعت کمی گريه کرد و ماجرا تمام شد و البته حرف بابايی نيمه تمام ماند که ماند. (اصلا فکر نميکنم جز جمله های کوتاه، ما تونسته باشيم گقتگويی را با هم در حضور بچه ها کامل کنيم).ه

.

بعدا خورده های شيشه را از روش برداشتم و شد ساعت بدون شيشه. دست زدن به عقربه های ساعت، احساس خاصی بود. مثل دست زدن به چيزی دست نيافتنی و مقدس، چيزی بکر و دست نخورده.ه

.

روی ميز آشپزخانه بود که روشی ديدش و با تعجب پرسيد که چه اتفاقی برای ساعتش افتاده. براش ماجرا را گفتم. با کمی ناراحتی به موشی گفت "چرا شيشه ی ساعتم رو شکستی؟" موشی به من گفت "من شيشه ی ساعتش رو شکستم." گفتم "بله و کار بدی بود که کردی" پرسيد "چرا من شيشه اش رو شکستم؟" گفتم "آب نبات رو روش زدی و شکستی" دوباره گفت "چرا آب نبات رو زدم روش؟" گفتم " من نميدونم. تو زدی. چرا؟" و موشی دوباره پرسيد "چرا؟" و در نگاهش واقعا يک علامت سوال بود. چرا؟ گويا احساس کرده بود که کار خوبی نبوده و فکر ميکرد که او که نميخواست کاری بدی بکنه، پس چرا نتيجه اش بد شد.ه

.

روشی هنوز دلخور بود. بهش گفتم "خيلی ناراحت شدی؟" گفت "تقريبا" گفتم " تو که هيچوقت ازش استفاده نميکردی" گفت "استفاده نميکردم ولی دوستش داشتم" پرسيدم " اگر دوستش داشتی پس چرا استفاده نميکردی؟" گفت "از شکلش خوشم ميومد ولی ساعت وسيله ی بيفايده ای است." ميگم "چطور؟" ميگه "وقتِ آدم رو تلف ميکنه." ميگم "بيشتر برام توضيح بده" ميگه "وقتی گرفتمش، هر ده دقيقه يکبار نگاهش ميکردم که ببينم ساعت چنده. بعد ديدم که احتياجی ندارم که بدونم ساعت چنده" گفتم " قرار هم نيست که مرتب ساعت رو نگاه کنيم. هر وقت لازم بود، نگاه ميکنيم." گفت "اگر لازم باشه، از جاهای ديگه ميشه ساعت رو ديد. همه جا ساعت هست، کامپيوتر، تلويزيون، موبايل، ماشين، توی کلاس، توی راهرو حتی در دستشويی مدرسه هم ساعت هست."انگار درست ميگه. خود منهم الان مدتيه که ساعتم بندش خراب شه و نرسيدم بندش رو درست کنم. بدون ساعتم و اتفاقی هم نيفتاده. ميگه "بنظر من آدمهايی که ساعت دستشون ميکنن، بيخودی هی بهش نگاه ميکنن، ببينن ساعت چنده؟"ه

موافقتم رو رسما باهاش اعلام ميکنم. ه


Batman *

Wednesday, March 4, 2009

خوشا بحال ماندن

اين پست در واقع ميخواست کامنتی باشه در وبلاگ مرد اميدوار. چون طولانی شد اينجا نوشتم. اسم پست را هم از همانجا برداشتم.ه
...
من به چشم زدن معتقد نيستم ولی يک چيزی هست. يک کار خوب، يک خبر، يک هدف، يک فعاليت، مثل يک دونه است که در خاک ميکاريم. دانه بايد مدتی محفوظ و پنهان باشه تا به اندازه ی کافی نيرو بگيره که جوانه بزنه، تازه همون موقع هم هنوز بايد جوانه، مدتی خاک رو بشکافه تا بياد از خاک بيرون و همه ببيننش. اگر دونه ای رو که کاشتيم از خاک در بياريم و به ديگران نشونش بديم، حتما آسيب بزرگی بهش زديم. البته منی که ميدونم دونه ام در خاکه، بايد بهش رسيدگی کنم. آفتاب بخوره، آب کافی داشته باشه، علف رو از دور و ورش بکنم و .... ه
حالا در مورد يک کار، اينکه کی و چطوری و با چه کسانی ميشه در مورد کاری صحبت کرد، ديگه به تشخيص خود آدم بستگی داره. اينکه چطوری بهش انرژی بدی رو ديگه آدم خودش حس ميکنه. اونها که به کاينات نزديکترند و چشمِ دلشون بازتره، بهتر تشخيص ميدن که کی و کجا، در مورد موضوعی حرف بزنن. گاهی انگار حتی حرف زدن با کسی در مورد يک کار، کلی انرژی به ادامه اش ميده. من خودم دوست دارم که در مورد موضوعات و کارهام با ديگران حرف بزنم. يکجوری بيارمشون بيرون. پنهان کردن و زندگی قايمی داشتن، يک چيز گفتن و يک کار ديگه کردن رو دوست ندارم. به من حالتی از دوگانگی ميده. اما بتدريچ به نکته ای که در بالا نوشتم پی بردم که بايد اينکارو به موقع و به شنونده ی درستش انجام داد. هنوز هم البته خيلی اشتباه ميکنم. ولی خوب چه ميشه کرد. همينه ديگه. ماييم اشتباه و رشد.ه
.
بعضی آدم ها، همونها که تکليفشون با خودشون و هستی، روشن تره، هميشه گويا در حال خوب هستند. ولی اونها ميدونن، چطور از ترکش حال بد، در برن و به دامش نيفتن. شايد اونها حال خوب رو دارن و حال بد رو راه نميدن و مثل من، دنبال حال خوب نيستن. فقط درو روی حال بد ميبندن.ه
.
من يک توبره دارم. هر وقت حالم بد ميشه، اگر دنبال درمانش بگردم و ياد توبره ام بيفتم، سرکی اون تو ميکشم (آخه بعضی وقتها هم ميشه که مثلا حالم بده ولی حتی نميفهمم که حالم بده و هی با اون حال بد سر ميکنم). بعضی وقتها چيزی پيدا ميکنم و گاهی هم نميکنم. اگر نسخه هايی که خودم برای خودم پيچيدم، کار نکرد، به کمين ميشينم از جايی، جوابی پيدا کنم. هميشه يکی پيدا ميشه و از توبره اش چيزی در مياره و به من ميده. منهم اونو ميگيرم، ازش استفاده ميکنم و اضافه ميکنم به توبره ی خودم. کی ميشه که بجای کشيدن اين توبره، معرفت، جزيی از وجودم باشه و توی آينه که نگاه کنم، در خودم ببينمش، بقول اين فرنگی ها
Way to go!
.
اميدوارم حال خوش طولانی و عميق داشته باشين...ه

Monday, March 2, 2009

پنچرگيری

زمان تحويل يک پروژه ی بزرگ جلو افتاد و منی که از کارم در اون پروژه قبلا عقب بودم، دچار گسستگی بين چندين و چند کار شدم که وقتی به همشون نگاه ميکردم و زمان تحويل ها که نزديک شده اند، دستم شل ميشد و مغزم فقط يک پيفام بهم ميداد. "نميشه"ه
.
روز جمعه، کارم اصلا پيش نمی رفت. ظهر شده بود و هيچ کاری به سامان نرسيده بود. از فکر تمام شدن يک روز ديگه و يک هقته ی ديگه و درجا زدن پروژه، حالم شديدا بد شده بود. جز همون "نميشه" ی منحوس هم هيچ چيزی از کله ام در نميومد، به بابايی زنگ زدم و گفتم که حالم خوب نيست، بريده ام، کارم پيش نميره و نميتونم اين پروژه رو تموم کنم. ازم پرسيد که الان دارم دقيقا چه کار ميکنم و مشکل چيه. براش گفتم و گفتم و گفتم. شنيد و گفت که وقتی کار خودش پيش نميره و حالی مثل حال من بهش دست ميده، وقتی بنظرش روز از پی روز ميگذره و کار مفيدی انجام نميشه، ميشينه و هر چی هست و نيست رو کاغذ مي آره. همه ی کارها رو، کوچک و بزرگ. بعد شروع ميکنه از کار آسونتر به انجام دادن. گفت که هر کاری، هرچند کوچک که انجام بشه و هر موضوعی که از اون ليست خط بخوره، بهش انرژی مي ده و انگيزه ی بيشتری برای ادامه پيدا ميکنه. گفت که تلفن که تمام شد، کارو ول کن، برو حمام کن يا چرتی بزن يا هرطور که ترجيح مي دی سرحال شو و بيا بدون توجه به اينکه ساعت چنده و چقدر امروز وقت داری و چقدر در کل وقت داری، فکر کن کارت فقط اينه که همه ی کارهات رو بنويسی. بعد اونی که برات از همه آسونتره و آب خوردنه انجام بده.ه
.
در پايان مکالمه، حالم در کل بهتر بود. اونروز هر دوتای بچه ها رو هم بابايی از مدرسه آورد و من از خونه بيرون نرفتم. تا قبل از آمدن موشی، ديگه تقريبا ليستم رو نوشته بودم. در طول روزهای شنبه و يکشنبه در وقتهای خواب موشی، کم کم کار مفيد شروع شد. ديشب ساعت دوازده و نيم، اولين موضوع رو بطور کامل تمام کردم. يکی از چند ده تا که انتظار داشتم در يک روز چند تاشون رو حل کرده باشم. برام مهم نبود. مهم اين بود که کار به جريان افتاده.ه
.
فعلا که بابايی، ماشين پنچر شده ام رو راه انداخت. اميدوارم که به موقع به خط پايان هم برسه. ه