Friday, October 30, 2009

هالووین

چند تا پست چرکنویس توی کله ام هست که نشده پاک نویس کنم و طبق معمول هم بعد از مدتی، دود میشن و می رن هوا. محض ادب وبلاگی گفتم چند خطی بنویسم. این روزها، به سر و کله زدن با کار و مریضی و معمولیاتِ زندگی سپری شده، که خودبخودی پر از همه چیز هستن ولی گاهی غربالش کنی، چیزی ازش در نمیاد. ه
هالووین امسال شنبه است و همه مهمانیها ی کاری، مدرسه ای مربوط در جمعه برگزار میشه. هنوز هم نمی تونم خودم رو به فضای خل بازی هالووین بسپارم و در شرکت جزو معدود آدمهایی هستم که کاستیوم* نمی پوشند. از دیدن بقیه، هم خوشم می آد و هم خنده ام میگیره. یک جورایی خوشحالم از این مناسبت. بهانه ای برای شادی، که اینها همیشه دنبالش هستن. ولی اون منی که از قبل شکل گرفته و شدیدا گرفتار نگاهِ دیگرانه، خیلی تغییر کرده ها، ولی هنوز سختشه که خودش رو مضحک کنه و دلقک بشه، یا دیو بشه یا فرشته بشه یا دراکولا یا پروانه یا هر چیز عجیب و غریب دیگه. تو خونه و با بچه ها، خودش رو عجیب و غریب و مسخره میکنه، ولی در ملا عام، روش نمیشه. ه
مثل هر سال هر کس هم برای ناهار غذایی میاره و ماهم طبق معمول غذایی ایرانی می آریم و داد سخن میدیم در موردش. ملت هم به به چه چه می کنند و ما هم کیف میکنیم که تبلیغی برای خودمان کرده ایم. امروز کشک بادمجان آوردم و کلی باید توضیح بدم که کشک جریانش چیه. ه
در وبلاگهایی خوندم که این مراسم در ایران در بعضی مهد کودک ها برگزار میشه. خوب، این پیشرفتِ واقعا بزرگ گ گ گ گ هم مایه خوشحالیست؟؟؟!!!! ه
costume *

Tuesday, October 27, 2009

تهِ بشقابتون رو تمیز کنید

هم الان غذام رو تمام کردم و براساس تصمیمی که اخیرا گرفتم، ته ظرف غذام را کامل پاک کردم. اینکه می گم کامل، یعنی یک دونه برنج هم توش باقی نمونده. از اونجا که، خودم خیلی لذت بردم، گفتم این دستاورد جدید رو با شما هم تقسیم کنم.ه
.
داستان از این قراره که بابایی جان ما یک اخلاقی داره که قبل از او، تنها کسیکه دیده بودم این ویژگی رو داشت، مادربزرگ خدا بیامرزم بود. اونهم اینه که غذاش رو تا تهِ ته میخوره و بشقاب رو تمیز و پاک می کنه. تا ته خوردنِ غذا، معموله ولی تمیز کردن و برق انداختن بشقاب چیز دیگه ایه. یعنی اینکه یک دونه برنج هم ته بشقاب باقی نمونده باشه. صد وسی بار یا شاید هم بیشتر، مادر(همینطور خودِ من) با مشاهده ی عملیات تمیز کردن بشقاب توسط بابایی، گفتیم که کاشکی مادرجون (مادربزرگم) قسمتش بود و بابایی رو دیده بود. در اینصورت خیلی خوشش می اومد از غذا خوردنش. چون او هم شدیدا روی این موضوع حساسیت داشت و در پایان هر غذا به همه اعتراض می کرد که چرا ته بشقابتون رو تمیز نمی کنید و بشقاب خودش رو نشون می داد که ببینید باید اینجوری تمیز کنین و اینقدر اسراف نکنید. خداییش اگر بشقاب های بابایی رو می دید، از حسرت در می اومد و خیلی کیف می کرد. انشالله هر چه خاک اوست، عمر بابایی باشه.ه
.
دو شب پیش، منهم رسما، پیوستن به این گروه رو اعلام کردم. اونشب بعد از اینکه برای اولین بار، برنج های ته بشقابم رو تا ته، دونه دونه با قاشق شکار کردم و خوردم، خیلی خوشم اومد. راستش فکر نمی کردم اینقدر جالب باشه. چون برنج ها طبیعتا در بشقاب پخش و پلا هستند و هر کدوم رو باید از یکطرف جمع کنی. در مقایسه با قبلش که قاشق رو می کردی توی پلو و فله ای برنج ها رو بر می داشتی، بدون اینکه حسی از هر دانه ی برنج داشته باشی، در قسمت پایانیِ تمیز کردن بشقاب، یک جورایی ارزش و وجود هر دونه ی برنج رو حس می کنی. متوجه میشی که چقدر برنج خوردی . پیدا کردن دونه دونشون هم مثل یک بازیه. روی بشقاب رنگی یک جور، روی بشقاب سفید یکجور. تازه فکر کردم که میشه تبدیلش کرد به یک بازی برای بچه ها که هم تا آخر غذا بشینن پای میز و هم تا ته بخورن. از طرف دیگه، کار مامان رو هم کم میکنه و چه ظرفها رو با دست و چه با ماشین بشوری، مرحله، آشغال زدایی حذف می شه. ه
.
خلاصه که به نظر من این فعالیت، حال و هوای خوشی داره برایِ خودش و حسن ختام خوبی برای غذا هم هست. امتحان کنید.ه
.
.
پ ن: فقط در مورد غذای برنجی گفتم، برای اینکه برنج همراه بیشنر غذاهای ما هست و در بشقاب پراکنده میشه. این موضوع در مورد همه ی غذا ها صدق میکنه. ه

Monday, October 26, 2009

سراب

مدتها بود که به دان تاون تورنتو نرفته بودم. سریعترین روش برای رسیدن به جنوب شهر هم متروست. عصر در راه برگشت و موقع شلوغی مترو و خیابانها که ملت همه دارن برمیگردن خونه و همه ی وسایط نقلیه ی عمومی غلغله است، نشسته بودم و به مسافرها نگاه می کردم. اونها که همراه یا همراهانی داشتند، با هم مشغول صحبت بودند. اونها که مثل من تنها بودند، یا مطالعه می کردند، یا به چیزی گوش می دادند (یا هر دو باهم) و یا چشمهاشون روبسته بودند. صبح که می رفتم، گروه اول (چشم بازها) بیشتر بودند. عصر اما چشم بسته ها بیشتر شده بودند. من هم بعد از کمی نگاه کردن به این و اون، چشمهام رو بستم تا قبل از رسیدن به خونه استراحتی بکنم. فکر می کردم، اینها که بجای رانندگی، با مترو رفت و آمد می کنند، شانس خوبی دارند. چون در راه برگشت، استراحتی می کنن و وقتی به خونه می رسند، سرحالند. ه
.
همینطور که چشمهام رو بسته بودم، یاد برنامه ای به نام سراب افتادم که در آخرین سالی که در ایران بودیم و آمدنمون قطعی بود، از تلویزیون، چند بار، پخش شد و موضوعش همانطور که از اسمش معلومه، این بود که کشوری مثل کانادا یک سرابه برای مهاجران. یاد صحنه هایی افتادم که از قطار نشان می داد. شیشه ها همه تاریک بود و مجری توضیح می داد که مردم همه تا دیروقتِ شب کار می کنند و خیلی ها هم چشمهاشون بسته بود. مجری توضیح می داد که کار اینقدر سخته که مردم همه در قطار خوابشون می بره. خودِ من اونموقع کمی تحت تاثیر قرار گرفته بودم. با خودم فکر کردم که این صدا و سیما مردم را هیچ فرض میکنه و هر موضوعی را با هر تحریفی به خورد مردم می ده. کاری که ما با موشی سه ساله هم الان نمی کنیم. درسته که اینجا کار سخته. درسته که مردم در راه برگشت چشمهاشون رو می بندن. ولی این موضوع هیچ ربطی به نتیجه گیری های مجری نداشت. تازه چیز جالب تری که متوجه شدم این بود که اون قطاری که نشون می داد، مترو بود نه قطار خیابون. و قطار زیر زمینی هم همیشه از تونل رد میشه و پنجره ها، جز در ایستگاه ها، تاریکند. این یکی دیگه، خیلی مضحک بود.ه
بعد، یاد قسمت دیگه ای از برنامه ی سراب افتادم در یک پلازا که مغازه های ایرانی بودند، از یک مغازه ی بزرگسالان* فیلم گرفته بود و می گفت این مغازه ها در همه جا هست و مردم فیلم های س ک س ی ازش میگیرند. با یک ایرانی هم مصاحبه کرد و ایشان هم فرمودند بله این مغازه ها در شهر پُره و مردم همه برای آخر هفته از اینجا فیلم می گیرند. این سکانس هم نارحت کننده بود. تصور کن که ملت آخر هفته همه دم در مغازه صف کشیده اند. وقتی آمدیم، مدتی طول کشید تا در همان پلازا، مغازه ی مزبور را دیدم. چون شیشه ی مغازه کاملا پوشیده شده و هیچ تبلیغی یا جلب توجهی نداشت. فقط اسمش را نوشته و کسی که بدنبالش باشد، سراغش می رود. اتفاقا در همان حوالی مغازه های ایرانی دیگه هستند که من برای خرید خوراکی های ایرانی حداقل هفته ای یکبار به آنجا سر میزنم. در تمام این مدت تا بحال به چشم خودم ندیدم کسی در حال رفت و آمد به این مغازه باشد. نه اینکه مشتری نداشته باشه، حتما داره. ولی قطعا اونقدر نیست که رفت وآمد محسوسی توش باشه. در تمام این دوست و آشنایانِ همه جور هم، که داریم، کسی مشتریشون نیست. تعداد این مغازه ها هم بسیار کمه.ه
.
حیف از اونهمه منابعی که در اختیار صدا و سیمای ایران گذاشته اند تا اطلاعات واروونه و غلط تحویل مردم بدن.ه
.
کانادا با آنچه فکر می کردم، خیلی فرق داشت. من از ایران، فقط پنجره ی کوچکی را می دیدم که در عمل به دنیایی هزار تو باز می شد. چیزهایی سخت تر از تصور من بود و چیزهایی هم آسانتر. بیشتر موضوعات متفاوت بودند. هر چه بود، سراب نبود، اونهم سرابی که در برنامه ی سراب نشان می داد.ه
Adult Store *

Saturday, October 24, 2009

بغض

آخر شبه و موشی کنارم خوابیده. من اما داغونم. نه از خستگی، که دارم. نه از سردرد، که دارم. نه از مریضی، که دارم. نه از سرفه که می کنم. از رنجِ عصبانیتی که امروز سرش خالی کردم، در جواب جیغ و دادهایی که کشید. از دردِ ناتوانی و نارضایتی از خودم که به اندازه ی کافی انرژی نداشتم، برای کنترل اون اوضاع. از ناامیدی از خودم که انگار هیچ چیزی نمیدونم. هیچ چیزی نمی فهمم. حتی پاره ی تنم رو.ه
تو خوابیدی. با هم باز دوست شدیم. بازی کردیم. دل دادیم و قلوه گرفتیم. خنده های بلند کردی و من ذوق کردم. امیدوارم که که اون نگاه عصبانی منو که تهدیدت می کرد، نگاهی که حتما رنگی از مهربانی نداشت، فراموش کرده باشی. من اما بغضی ته گلوم مونده که نمی دونم کجا باید رهاش کنم. کاش که همونجور که توصدات رو ول دادی و بلندترین گریه هات رو کردی. منهم اینکار را کرده بودم. گرچه اون دادهای من، نه از سر توانایی، که از اوج ناتوانی بود. چیزی در مایه ی همان گریه های تو.ه
عزیزم، ای کاش می دونستی چقدر از خودم متنفرم که چنین عنان خشمم رو رها کردم بر سر تو. چقدر ضعیف و ناتوانم امشب. چرا مادر شدی، اینقدر کارت سخته. نه مرخصی داره نه استعلاجی. چرا باید اینهمه بدونی و اینهمه درست رفتار کنی و اینهمه زندگی بقیه چنان بهت بسته باشه که رفتار عوضیت روی بقیه اثر بگذاره. برای هر کاری باید فکر کرد و راه درست رو پیدا کرد و خودبخود کارها پیش نمی ره. چرا گاهی اینقدر قمر در عقرب میشه و تو به هیچ صراطی مستقیم نمیشی. یا به صراطی که من پیدا می کنم مستقیم نمی شی. می دونم که چقدر خوبی. چقدر نازنینی. می دونم که من باید راه درست رو پیدا کنم. از تو توقعی نیست. ولی گاهی بخدا نمیتونم. نمی تونم. خسته ام. خسته. منو ببخش.ه

Thursday, October 22, 2009

عمل و عکس العمل

در جریان ماجرایی قرار گرفتم که از صبح تا حالا فکرم رو پریشون کرده. آبروهایی را دیدم که طرفین دعوا، در مقابله به مثل، از هم ریخته اند. می خوام بگم کاری که بَده، بَده. اگر کسی به من بَدی کرد، چیزی از بَدی کار متقابل من کم نمی کنه. ه
من بد کنم و تو بد مکافات کنی ---- پس فرق میان من وتو چیست، بگو*ه
.
بنظر من هر کاری که ما در این دنیا می کنیم، چه خوب و چه بد، نه نسبت به دوست، آشنا، طبیعت، نزدیک يا دور، بلکه نسبت به کاینات، به عنوان یک مجموعه می کنیم. در زمانی دیگر، زمانی که آنهم تصادفی نیست، همان را از کاينات پس خواهیم گرفت. من به این موضوع ایمان دارم.ه
این جهان کوه است و فعل ما ندا ----- سوی ما آید نداها را صدا**ه
.
بنا براین وقتی کاری می کنیم یا حرفی می زنیم، اشتباهه اگر با توجه به ایکس یا ایگرگی که روبروی ما ایستاده و با توجه به اینکه او با ما یا دیگران چه کرده، رفتار کنیم. در برابر هر کدام از ما، در تمام لحظات، فقط خدا، کاینات، هستی، هر چه که اسمش رو می خواهی بگذاری، ایستاده و بس.ه
.
.
پ ن1
اتفاقا جواب مثالهای نقض موضوع بالا را، که چرا فلانی بد کرد و سُر و مُر و گنده است را، هم همین دیروز فهمیدم.ه
تو نیکی می کن و در دجله انداز ---- که ایزد در بیابانت دهد باز***ه
فقط خداوند است که می داند نتیجه را کجا بدهد. چنانچه تو در دجله می دهی و در بیابان باز می گیری. اگر قرار بود، عمل و عکس العمل فوری باشه، می گفت "تو نیکی می کن و در دجله انداز، که ایزد در همان دجله دهد باز."ه
پ ن2
امروز از این دنیای مجازی هم دلم گرفت و زندگی هایی که رویش نوشته میشه و برباد می ره. خدا همه رو در پناه خودش حفظ کنه.ه
پ ن3
اگر شما هم از ماجرای بالا در نِت باخبر هستید، لطفا در کامنت اسمی یا لینکی نگذارید تا بیشتر از این گسترش نیابد. ممنون.ه

عراقی *
مولوی **
سعدی ***

Tuesday, October 20, 2009

Keep moving forward

دیشب کارتونی رو دیدیم به اسم "ملاقات با خانواده ی رابینسون"* داستان بچه ای سر راهی به اسم لوییس بود که به دوازده سالگی رسیده بود و در حالیکه پسری باهوش و نوجوانی مخترع بود، هیچکدام از زوجهایی که برای به فرزندی قبول کردنش می آمدند، او رو نمی پسندیدند. او که از این موضوع نا امید شده بود، تصمیم گرفت یک ماشین زمان درست کند که او را به گذشته ببرد و او بتواند از این طریق مادرِ واقعیش را پیدا کند. این موضوع سر آغاز اتفاقاتی شد که در نهایت او نه تنها موفق شد، تصویری از مادرش را ببیند، خانواده ی خودش را در آینده هم ملاقات کرد و بعد از نشیب و فراز، به این نتیجه رسید که به گذشته رفتن، راه درستی نیست. باید به جلو نگاه کنه و به سوی آینده بره. ه
.
شاید بدلیل اینکه این کارتون داستان یک مخترع نوجوان بود که بالاخره به آرزویش می رسید و می توانست يادآورِ شخصیت والت دیسنی باشد، با طرحی از میکی موس، اولین کاراکتری که والت دیسنی خلق کرد، شروع شد. در پایان هم با گفتاری از والت دیسنی به پایان رسید که
"Around here, however, we don't look backwards for very long. We keep moving forward, opening up new doors and doing new things, because we're curious...and curiosity keeps leading us down new paths."
.
باب یک گفتگوی وبلاگی در وبلاگ های بانو ه دو چشم، زنجبیل بانو، باز شده که شاید خوانده باشید. من خواننده ی ساکت این گفتگوها بودم و دلیل سکوتم هم، کمیِ اطلاعات وکم همتی از نوشتن نظرات نصفه نیمه ام بوده. ولی چیزی که امروز با خواندن نوشته ی بانو به ذهنم رسید و در واقع، با گفته والت دیسنی تلاقی کرد، اینه که مهم نیست ما در کجاییم. چقدر می دونیم و در مورد مسایل چه فکری می کنیم. "تا موقعی که در گذشته نمونیم، به آینده نگاه کنیم و کنجکاو باشیم تا یاد بگیریم، همین کنجکاوی، ما رو به سمت مسیر درست هدایت می کنه."* و فکر می کنم که اگر چیزی ما رو ناراحت میکنه، موضوعی ما رو قانع نمیکنه و باهاش مشکل داریم، باید بریم دنبالش به سمت جلو تا بیشتر بدونیم. گاهی گفتگو ها و دغدغه ها، بیشتر دور و ور ندانسته یا نیم دانسته هاست. اینکه یکی نظری بده و وقتی نظرات مخالفش رو می شنوه، بجای دفاع و پافشاری یا متهم کردن دیگران، دوباره روی باور خودش، تامل کنه و بره تا بیشتر و دقیق تر یاد بگیره، همان حرف والت دیسنی در باره حرکت به سمت جلو و کشف ناشناخته هاست. ه
.
قبل تر ها، در مورد مسایل دینی، حداقل ده هزار برابر کمتر از اونکه بحث کردم و نظر دادم، مطالعه و تحقیق کردم. الان این موضوع جزو موضوعات مهم و اولیه ام نیست که بخوام برم دنبالش و برای همین هم زیاد دور و ورش نمی پلکم. یک دلیلش می تونه این باشه که در یک کشور مذهبی زندگی نمیکنم و در نتیجه بطور خودکار این موضوع به روزمره ام تزریق نمیشه. در حالیکه در یک کشور مذهبی مثل ایران، طبیعتا مردم دایم با این مذهب در ارتباط هستند. در اینجا می بینم که یک جامعه ی بزرگ با آدمهای مختلف، با مذاهب و نژاد های مختلف، در کنار هم زندگی می کنند و تعالیم زندگی اجتماعی، رعایت حقوق دیگران، محبت به همنوعان، به موجودات زنده، بدون زمینه ی مذهبی به بچه ها آموزش داده میشه. هر کسی هم در زندگی شخصیش می تونه باورها و اعتفاداتی داشته باشه و دیگران باید بهش احترام بگدارند و حق ندارند اون رو قضاوت کنند. لمس این زندگی، برای منی که از جامعه ایی آمدم که مذهب با تمام لحظات زندگیمون آمیخته بوده، تجربه ی بزرگیه . مذهب یا هر چیز دیگرهم از قاعده ی گفته ی والت دیسنی جدا نیست. مذهب، باید ما رو به جلو ببره. چیزی که ما رو دایم وادار کنه به عقب نگاه کنیم، همراه خوبی برای حرکت ما نیست . و فکر می کنم این جهت بستگی به نگاه خود ما به مذهب داره. هستند کسانی که از مذهب بعنوان دامی برای گرفتارکردن آدمها استفاده کنند. ولی ما خودمون هم نباید بچسبیم به چیزی که جلوی حرکتمون رو بگیره. تلاش در رد یک موضوع به همان اندازه ی تلاش در اثباتش، آدم رو گرفتار می کنه و باید دید رد یا اثباتش چه تاثیری روی ما داره.ه
.
حالا که صحبت به اینجا کشید، من فکر میکنم که معصوم بودن و یا نبودن حضرت علی، یا هر کدام از بزرگان تاریخ، هیچ اثری در زندگی من و نقش منِ پریسا در این دنیا نداره. شاید کسی به اون مرحله از روشن بینی برسه که درصد اشتباهش به صفر برسه. ولی این موضوع تنها اثری که در زندگی من می تونه داشته باشه، اینه که منهم بدنبال راههایی بسوی روشن بینی باشم. اگر کاری یا حرفی به او منسوب شده و برای من فضیلتی محسوب می شد، منهم به خاطر می سپرم و انجام می دم و اگر کاری کرد که بنظر من درست نبود، قضاوتی ندارم، چون حتی برای آدمی که هم الان در کنارم نشسته هم نمی تونم قضاوت درستی بکنم، چه برسه برای آدمی که هزار و اندی سال پیش از دنیا رفته. هر چه بوده شنیده هاست. همیشه ازاو بعنوان نمونه ای از بزرگی و جوانمردی شنیده ام. بدنبال کندوکاو در صحت و سقم آن هم نیستم. همینکه کمکی به باقی ماندن جوانمردی و بزرگی بکند کافیست. او کار خودش را کرد و زندگی خودش را. منهم باید راه خودم را پیدا کنم. ه
.

پ ن: مطمینا زندگی کردن با مردمی که زندگی براشون ساده است، باعث شده که بتدریج پیچیدگی موضوعات برای منهم کمتر بشه و ساده تر بهشون نگاه کنم. ه
Meet the Robinsons *

Thursday, October 15, 2009

تمرکز

دیشب بعد از مدتها همتی کردم و یک سی دی ورزش و بدنسازی رو گذاشتم و یکساعتی ورزش کردم. حالا بگذریم که در تمام مدت، اگر دراز و نشست رفتم، موشی روم نشسته بود، اگر شنا رفتم، هربار اومدم بالا، موشی رفت زیرم. رویهمرفته رابطه ی من و موشی در زمان ورزش یکی از چند حالت زیر بود. اگر افقی بودم و در ضمن حرکت، حفره و سوراخی بین بدنم و زمین ایجاد می شد، موشی بلافاصله اون سوراخ یا حفره را پر می کرد. اگر افقی بودم و روی زمین خوابیده بودم، موشی روم نشسته بود. اگر کاری که می کردم ایستاده بود و عمودی، با عروسکش دورم می چرخید و باید مواظب بودم که دست و پام بهش نخوره، هر وقت هم که به تشک یوگا احتیاج داشتم، ایشون با عروسکشون خوابشون می گرفت و باید روش می خوابیدن. البته دایم هم ازم سوال می کرد که اگر خسته شدم، برام خوراکی و آب بیاره و سفارش غذا ازم می گرفت.ه
.
با این وجود خوب بود. فعالیتی کردم و عرقی ریختم. اینقدر بود که عضلات بدنم امروز احساس کوفتگی بکنه. موضوعی که توجهم را بخودش جلب کرد اینه که مربی مرتبا تکرار می کرد، مهم نیست، چند بار یک حرکت را انجام می دین، مهم نیست در حرکت وزنه ی چند پوندی رو بر می دارین. چیزی که مهمه اینه که بدونین، این حرکت روی چه عضلاتی از بدنتون اثر می گذاره و به اونها توجه کنین. می گفت که در تمام لحظات ورزش، ذهنتون رو به کاری که دارین می کنین و ماهیچه هایی که باید تحت تاثیر حرکت قرار بگیرند، معطوف کنید. پیشنهاد هم کرد که هر وقت ذهنتون از حرکت متفرق شد، به تنفس توجه کنید. بعد از چند تنفس عمیق و با توجه، ذهن آروم میشه. این رو البته از کلاس یوگا می دونستم. در نتیجه در کله ی من، که دچار تعدد موضوعات فکری، آنهم از نوع شدیدش است، باز تابلوی تاکید بر تمرکز فکر و ذهن، بالا رفت. تمرکز روی هر چیز، شرط اول پیشرفت و نتیجه گرفتنه. شرطی که نبودنش، مانع گرفتن نتیجه می شه و هر چه بیشتر باشه، سرعت رسیدن به هدف رو بالا می بره. خلاصه که به قول آقای امیدوار، هر طور که می تونیم و برامون کار می کنه، باید این ذهن رو آروم و مرتبش کنیم، تا کارها راه بیفته.ه

Wednesday, October 14, 2009

صدای بی صدایی

حس خوبیه، بودن در کنار این گلایل های تازه باز شده. درست جلوم، روبروی لپ تاپ ایستاده اند، رشید و زیبا. کاملا حضور و زنده بودنشون رو حس می کنم. شنبه که خریدیمشون، فقط شاخه هایی سبز بودند با غنچه هایی همه بسته، که از سرشون لکه ی قرمزی دیده می شد. امروز که همه شون از غنچه بیرون اومده اند، انگار دارن صدام می کنند و باهام حرف می زنند. وقتی تنها هستم و خونه ساکته، صداشون می آد. من نمیدونم چی میگن، ولی میدونم که ساکت نیستن. دلم می خواد براشون اسم بگذارم و به اسم صداشون کنم. نه برای هر شاخه، برای هر گل حتی. بنظرم نمیشه فقط بهشون گفت گلایول. مثل اینه که یک منو صدا کنه، "آهای آدم!"ه

اینهم هم نشین های قشنگِ من

Tuesday, October 13, 2009

جورکِش

موشی یک فلوت اسباب بازی خریده بود. هی خرابش می کرد و می برد پیش روشی تا درستش کنه. اون روز کلا از صبح همش به گردن روشی آویزون بود و کارهاش رو روشی براش راست و ریس می کرد. گفتم خوش بحال کسی که خواهر بزرگتر داشته باشه. مادر که خودش خواهر بزرگتره گفت: "خواهر بزرگتر، جور کشِ خواهر کوچکتره." روشی پرسید "جورکِش یعنی چی؟" مادر گفت " یعنی همه ی زحمت و کارهای خواهر کوچکتر با خواهر بزرگتره" من که از این تعبیر خوشم نیامد، گفتم "نه. خواهر بزرگتر، جور کِش نیست. یک جورایی برای کوچکتره مثل مادره." روشی گفت "پس همون جورکِش درسته دیگه"ه

Friday, October 9, 2009

نظریه ی اصالتِ کِیف

موشی رو که گذاشتم مهد کودک، یکی از دوستانمون رو دیدم که دختر او هم همون مهد می ره. وایستادیم به گپ زدن و حال و احوال و صحبت رسید به غذا نخوردن بچه ها و اینکه چه رنج عظیمیه این موضوع. و من می گفتم که چیزی که من رو به سر حد جنون می رسونه، همینه که آخر شب شده و من می بینم موشی و (حتی روشی!) یک غذای درست و حسابی نخورده باشن و هر دو اظهار تعجب کردیم از اینکه پدرها مثل اینکه واکسنی بر علیه اینطور جنون ها زده اند و هیچ درکی از این رنج ما ندارند.ه
.
اون خانوم میگفت که شوهرش (که یکی از همکلاسی خوب، من و بابایی و بود و سبب دوستی خانوادگی ما شد) وقتی که او از دست بچه ها حرص می خوره و دق می کنه و کج و کوله میشه، بهش میگه، "اینقدر با اینها کلنجار نرو. نخورد که نخورد. بالاخره بزرگ میشه. خودت یادته بچه بودی چیا خوردی؟ بهترین غذا ها رو هم به اینها بدی، بزرگ میشن یادشون می ره. هر وقتی که داری، فقط باهاشون بازی کن و بذار از ته دل کیف کنن. وقتی بزرگ بشن، از همه ی بچگیشون، فقط اون بازیها و کیف کردنها یادشون می مونه"ه
.
توی راه که می اومدم شرکت، به حرفش باز هم فکر کردم. کمی به بچگی خودم فکر کردم و به خوردنی ها. با وجود اینکه مامانم خانه دار بود و همیشه غذای مرتب داشتیم، چیزی از غذاها یادم نمی اومد. جالبه که تنها خاطره ی غذا خوردنی که برام زنده شد، وقتی بود که ما با مادربزرگم اینها در یک ساختمان زندگی می کردیم و شبی که خاله هام هم خونه ی مادربزرگم بودند و شام کتلت داشتند. من سرما خورده بودم و مامان می گفت کتلت برای گلوم بده. گفت که من کتلت نخورم و رفت تا از بالا برام سوپ یا نمی دونم چیز دیگری که خوب بود، بیاره. در اون فاصله نمیدونم چی شد که من رفتم و چند تا کتلت خوردم وکسی هم چیزی به من نگفت. البته خنده خاله هام و اینکه بهم میگفتند" مامانش رفته سوپ بیاره و این داره تند تند کتلت می خوره" رو قشنگ یادم بود. مامانم بعد از مدتی با غذای مناسب اومد و دید که من با کتلت سیر شدم و همان جنون کذایی، که الان خوب درک میکنم، به سراغش آمد. شاید باور نکنید ولی شکل کتلتها را هم به یاد آوردم. خوب، همینکه من از صدها هزار بار غذا خوردن در دوران کودکی، همین کتلت خوردن رو، امروز به یاد آوردم، که همراه با کِیف کردن خودم و حرص خوردن مامانم بود، نشانه ی درستی نظریه ی دوست عزیزمان، مبنی بر اصالتِ کِیف است.ه

Thursday, October 8, 2009

نیش

ایمیلی رو فرستادم و در اون اشتباه یکی از همکارهام رو با کنایه بهش گوشزد کردم. ایمیل رو قبل از فرستادن، خوندم و از اینکه به این قشنگی در لفافه بهش تیکه انداختم و کوتاهیش رو به روش آوردم، خوشم هم اومده. ایمیل رو فرستادم. الان یک ربعی گذشته. دوباره ایمیل رو خوندم. خجالت کشیدم. این کوتاهی رو خودم هم ممکن بود بکنم و اگر من الان جای او بودم، حتما خجالتی دردلم بود با یک تخم دلخوری. کار رو درست می کردم ولی نه با خوشحالی و احساس مسیولیت بیشتر.ه
.
همین پریروز بود که با روشی بر سر اشتباهی که کرده بود حرف می زدم و وقتی دیدم به حرفم گوش نمی ده و حرف خودش رو می زنه، حرفش رو قطع کردم، صدام رو بلند کردم و آمرانه بهش گفتم که اینقدر از جای دفاع از خودش حرف نزنه و قبل از اون خودش رو جای من و بابا بگذاره تا بفهمه ما رو چقدر نگران کرده. وقتی دلگیر رفت، بهش گفتم همیشه خودت رو جای طرفت بگذار. حالا چرا خودم رو جای جری (همکارم) نگذاشتم؟
.
نمیدونم چرا بعضی وقتها یک ماری از اون زیر زیر ها در می آد و یکهو یک نیشی به یکی می زنه. نه اومدنش رو می فهمم و نه رفتنش رو. به جای نیشش که نگاه میکنم، تازه می فهمم اومده و رفته. نمی دونم کی میشه که مهربونی و گذشت، مهمون دایمی دلم بشه. چه ناامید کننده است وقتی کاری رو که می دونی اشتباهه، باز انجام می دی. تویی که روزی حداقل پنج بار داری به بچه ها می گی چرا اشتباهی رو تکرار کرده اند. کاش راحت می تونستم بندازم تقصیر شیطون که گولم زده.ه

Wednesday, October 7, 2009

همنشین تو از تو به باید

یادم نیست چی شد که از بهار، روشی به بدمینگتون علاقمند شد. راکت خریدیم و در حیاط با هم بازی می کردیم. البته وقتی فهمید مدرسه راهنمایی که قرار بود سال بعد بره (یعنی امسال) تیم بدمینگتون داره، انگیزه ی بیشتری برای تمرین پیدا کرد. با همدیگه بازی می کردیم و توپی می فرستادیم و می گرفتیم. بعد از مدتی، بابایی که بدمینگتون بازی می کرده و خوب بلد بود، به جمع بازیکنان پیوست و رونقی به محفل داد. یک روز که داشتیم با روشی بازی می کردیم، دیدم که بازی هر دومون خیلی بهتر شده. بهش گفتم "دقت کردی از وقتی که با بابایی بازی کردیم، بازی هر دومون بهتر شده." او هم تایید کرد. بعد ادامه دادم که "وقتی با کسی بازی می کنی که بازیش بهتره، بازی تو هم بهتر میشه" او هم موافقت کرد. بعد از آنجا که از هر فرصتی باید برای آموختن حکمت به بچه ها استفاده کرد(!) بنده باز ادامه دادم که " برای همینه که ما در فارسی یک عبارتی داریم که میگه همنشین تو از تو به باید تا تو را عقل و دین بیفزاید. باید همیشه سعی کنی که دوستانت از خودت بهتر باشند تا در بهتر شدن به تو کمک کنند." روشی کمی فکر کرد و گفت "خوب مامان اینجوری که نمیشه." منهم با تعجب پرسیدم که چرا نمیشه. گفت " یعنی اگر هر کس بخواد با بهتر از خودش باشه، من نمیتونم با بهتر از خودم باشم. چون من میخوام اما اون نمیخواد چون من از او بهتر نیستم." کمی فکر کردم و دیدم راست میگه. انگار جور در نمی آد. خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم. "حالا تو به بقیه چکار داری؟ در مورد خودت ازش استفاده کن" گفت "نه اینکه فِیر* نیست." بعد ادامه داد که "من دوست دارم با آدمهای مثل خودم باشم. بالاخره هر کسی هم تو یک چیزهایی بهتر از منه. تو یک چیزهایی هم من بهترم." حرف حساب جواب نداشت. قبول کردم و گفتم "آره. شاید هنر اینه که از هر آدمی بهتریهاش رو پیدا کنی و یاد بگیری." ه
.
دیروز اولین جلسه ی کلاس بدمینگتونش بود و من که از بیرون نگاه می کردم، دیدم که روشی بهتر از هم بازیش، بازی میکنه و در حالیکه داشتم فکر میکردم این خوب نیست و باید به معلمش بگه هم بازیش رو عوض کنه، یاد مکالمه ی اون روز افتادم و به خودم گفتم مثل اینکه تو درست نمیشی.ه
انصاف fair *

Monday, October 5, 2009

نقشِ پاییز

سبز، زرد، نارنجی، قرمز. دیروز یک سفر طولانی رفتیم و چشممون رو مهمون نقاشی های بی نظیر پاییز کردیم. دویست و پنجاه کیلومتر رفتیم تا يک جاده ی چهل کیلومتری رو که دو طرفش تابلوی پیوسته پاییز رو به نمایش گذاشته بودند ببینیم. در یکطرف مسیر و به فاصله، این پرده ی رنگی برداشته میشد و چشمممون باز می شد به دریاچه ای آرام و زیبا که انعکاس رنگهای درختان در سوی دیگر، زیباترش کرده بود. مثل اینکه دری بسوی بهشت باز شده بود. در پایان راه، از بالای سکویی به منظره ی وسیعی از تپه های پوشیده از درخت و رنگارنگ نگاه کردیم و هرچه نگاه می کردیم، خسته نمی شدیم. ه
وقتی برمی گشتیم حس میکردم که متصاعد شدم، سبک شدم. اصلا هیچ شده بودم. وقتی که در برابر یک عظمت هیچ می شوی و ذره. اون هیچ شدن چه لذتی داره. شاید آن هیچ یا قطره، به آن عظمت می پیونده. شاید اون قطره، دریایی را که اوهم جزیی از آنست، حس میکنه. این منی که برمی گشت، همان نبود که می رفت. دنیایی دیگر را دیده بودم. دنیایی خدا ساخته و طبیعت زیسته. دنیایی زیبا. زیبا. زیبا....ه
.
.
پ ن : اگر در کانادا هستین، در هفته های اول اکتبر، پارک آلگون کویین* را ببینید. دوستی داشتیم که می گفت جاده ی خلخال دست همه ی منظره های پاییزی کانادا را از پشت می بندد. من جاده ی خلخال را ندیده ام ولی اگر در ایران هستید، اون جاده رو از دست ندین. در نقش جهان هم میتونین ازنگاه دوربینِ بابایی، بعضی از مناظر رو ببینید. چند تا از عکسهاش رو اینجا گذاشتم .ه

Algonquin Park *