Monday, November 30, 2009

کار امروز به فردا نینداز

آخر وقت بود و حدود پنج و نیم. کارهام رو جمع کرده بودم و میخواستم بیام بالا، دنبال چیزی ته کیف لپ تاپ می گشتم که که دستم به فرم های تمدید گواهینامه و کارت بیمه خورد. ای دل غافل! دو ماه پیش نامه های تمدیدشون اومده و من گذاشتم که سر فرصت تمدیدشون کنم. یک روز از فرصتشون هم گذشته. اینجا، همه ی تاریخ تمدید ها رو، تاریخ تولد می گذارن تا طرف یادش نره. از دو ماه قبل هم یک نامه می آد که تا فلان تاریخ باید تمدید کنین. خوب دو ماه زیاده دیگه. منهم گذاشتم توی کیفم تا سر فرصت، انجامش بدم. یادمه همون روز که رسیده بود، بابایی گفت جمعه که رفتی شرکت برو، هر دوش رو تمدید کن. گفتم حالا چه عجله ایه. دو ماه وقت هست. گفت. لازم نیست حتما این هفته بری ولی حتما به موقع برو تا دردسر درست نشه. منهم یکی دو هفته ای یادم بود و بعد یادم رفت.ه
.
خلاصه مونده بودم با گواهینامه ی باطل شده. اول برای بابایی تکست فرستادم و خبر رو دادم. جواب داد که فردا اولین کاری که میکنی تمدید اینها باشه. (می شد با دو روز تاخیر) کمی بعد بهش زنگ زدم تا سوالی بکنم. گوشی رو برداشت و گفت "دیدی کاررو عقب انداختن چقدر بده؟" بهش گفتم سوال دیگه ای می خواستم ازت بکنم. و از خودم پرسیدم "واقعا گقتن و یادآوری چیزی که آدم خودش می دونه، چه فایده ای داره؟ چه کمکی می کنه؟" و البته، باز صحبت شد که چطور، کجا و کی باید برای تمدید برم. مشکل این بود که گواهینامه ی من عملا باطل شده بود و رانندگی با گواهینامه ی باطل شده هم اگر پلیس بگیردت، دردسر حسابیه. مراکز تمدید رو پیدا کردم. فقط یکیشون همونشب تا ساعت هفت باز بود ولی راهش نزدیک نبود. ساعت شلوغی هم بود. من فقط یکساعت وقت داشتم. بابایی میگفت که همین حالا برو و کارو به فردا نگذار. من گفتم نه اون دوره. ممکنه نرسم. الان خیابونها شلوغه و منهم گواهینامه ام باطل شده و دلایل مشابه. همون فردا صبح اول وقت میرم مرکزی که نزدیک خونه است. او هم گفت خود دانی ولی یک روز زودتر یعنی احتمال دردسر کمتر. ه
.
جمع کردم و اومدم بالا. این ماجرا فکرم رو بهم ریخته بود و نمی دونستم حالا برای دیر تمدید کردن باید جریمه بدم یا دوباره امتحان بدم یا چی. اگر گواهینامه ام رو بگیرن که دیگه کار زندگی لنگ میشه. از اونطرف هم واقعا نباید این اتفاق می افتاد و خیلی سهل انگاری بود. الکی دردسر درست کرده بودم .کار ساده ای، پیچیده شده بود.ه
.
تا به مادر گفتم. یک سخنرانی پنج دقیقه ای کرد که شماها همیشه کار رو پشت گوش می اندازید و کار رو می کنین ولی به موقع نمیکنین. و من باز از خودم پرسیدم که "واقعا گقتن و یادآوری چیزی که آدم خودش می دونه، چه فایده ای داره؟ چه کمکی می کنه؟"ه
.
با خودم فکر کردم که اگر نمی دونستم که گواهینامه ام باطل شده، همونطور که صبح نمی دونستم و رفتم بیرون، رییسم زنگ می زد و می گفت باید تا نیم ساعت دیگه شرکت باشم، چی می کردم، خوب می رفتم. پس الان هم فکر باطل شدن گواهینامه رو از سرم بیرون کنم. چند بارتکرار کردم. من دارم می رم شرکت، من دارم می رم شرکت. کاپشن پوشیدم و به مادر گفتم که من دارم می رم. گفت نمی رسی که. گفتم امتحان میکنم ببینم چی میشه. فوقش میشه مثل الان. خوشبختانه موشی هم راحت گذاشت من بیام و راه افتادم. شاید خنده دار باشه ولی چند دقیقه اول رانندگی مرتب با خودم تکرار می کردم که من دارم می رم شرکت. راه خلوت بود. یک ربع قبل از هفت رسیدم به مرکز مربوطه. هیچکس نبود. بدون صف رفتم. کارم انجام شد. نپرسیدن چرا یک روز دیر اومدی. نمیدونم چرا. کارم انجام شد. در راه از بابایی خواستم برام چک کنه که برای بیمه ی درمانی هم جایی اونشب تا دیر تر بازه یا نه. فهمیدم که دفتری در همان نزدیکی همون شب تا هفت باز بود. گاز دادم به سمت اونجا. پنج دقیقه مونده بود به بسته شدنش. اونجا هم بدون صف کارم انجام شد. اونها هم چون و چرا نکردند. ه
.
ساعت هفت، نشستم توی ماشین. دردسر آمده بود و رفته بود. به خودم افتخار می کردم که همت کردم و راه افتادم. دلم می خواست بخاطرش کسی ازم تقدیر کنه. بهم تبریک بگه. دردسر درست کرده بودم. درست. ولی با همت فوری هم رفعش کرده بودم. اولی اشتباه بود و مستوجب تنبیه، دومی ولی عادی بود و تشویقی نداشت؟ نه این انصاف نبود.ه
.
در راه برگشت، فکر کردم به درسی که گرفتم. نگاه کردم به رفتارهایی که با دیگران، خصوصا روشی، در مواقع مشابه کرده ام و می کنم. فکر کردم به اینکه چقدر چیزی هایی رو که می دونه، وقتی انجام نمی ده، تکرار می کنم. اینکه تکرار مکررات فایده ای نداره. و فکر کردم به اینکه چطور باید به آدمی که مشکل درست کرده، انرژی داد تا مشکل رو رفع کنه، چطور باید حال بدی رو که خودش داره، درک کرد و بدتر نکرد....ه
و یاد حرف معلمی افتادم که روزی به ما یاد داد که در رابطه ی زناشویی و در هر رابطه ای، دنبال تایید و اثبات گفته ی خودتون نباشید و گفت که "دیدی گفتم ...." یکی از جملات مخرب یک رابطه است.ه
.
صد البته اولین و واضح ترین درسی که گرفتم، این بود که کار امروز به فردا نینداز. درسی که لازم نبود کسی بهم بگه. به دلیل عجله در رفتن، نه نگاهی به آینه کردم، نه شونه ای به موهام زدم و نه دستی به صورتم. فکر کنم دیدن قیافه ی آشفته و نا مرتب و کج و کوله ی روی گواهینامه، به مدت پنج سال، تنبیه خوبی برای کار امروز به فردا انداختنه.ه
.
.
پ ن: اساسا فکر کنم که درس زندگی رو آدم باید خودش بگیره. نمیشه زندگی رو به کسی درس داد.ه

Friday, November 27, 2009

* در این مکان وبلاگ نوشته و خوانده می شود

کلا راحت شدم از اینکه، کی، کِی آپدیت کرده. البته این موضوع تدریجی اتفاق افتاد. یادتونه، یک بار چند وقت پیش، از دست وبلاگهایی که آپدیت نمی کنن خسته شدم و طی یک اقدام انتقام جویانه، اونهایی رو که از آخرین آپدیتشون بیشتر از یک ماه گذشته بود، بردم در قسمت "وبلاگهایی که می خوانم"؟ اینجوری خودم رو راحت کردم. بعدا بعضی هاشون دوباره آپدیت کردن و من آوردمشون توی وبلاگهایی که می خوانم. خیلی هم از خودم ممنون بودم، که چند نفر از دوستهای به نوشتن تنبل شده، دوباره نوشتند. چند وقت پیش، باز، آخرین آپدیت بعضی از وبلاگهایی که می خوانم، شد یک ماه و دوماه. بعد من هی به اون نوشته ی یک ماه و دوماه و اینها نگاه کردم و دیدم انگار دیگه اذیتم نمیکنه. خوب آدم عوض میشه. وقتی متوجه این تغییر شدم، اصلا اون قسمت "وبلاگهایی که می خواندم" رو برداشتم. بنظرم بی مزه می آمد. بعد دیدم که اصلا چه حساسیتی دارم که بدونم از آخرین آپدیتِ هر وبلاگی چقدر گذشته. هان؟ پس اصلا اون اطلاع رو هم از زیر اسم وبلاگ ها حذف کردم. فقط برای اینکه تفریحی هم باشه، لیست را به ترتیب آخرین پست، گذاشتم که همیشه هم یک شکل نیست و وبلاگها توش بالا و پایین میشن. حالا دیگه بدون دادن اطلاعات اضافه به کله ام که بعضا باعث نتیجه گیری های اضافه هم میشه، از این بالا می خونم. به همین سادگی. کلا سادگی چیز خوبیه. ه
.
حالا اگر نمی خواهین ته خط بمونین، زود زود آپدیت کنین دیگه. باریکلا وبلاگ نویس های خوب! ا
.
.
.
*
این موضوع من رو یاد داستانی انداخت که از دکتر قمشه ای شنیده بودم. یکی میخواست ماهی بفروشه، تابلو زد که "در این مکان ماهی تازه فروخته می شود." و ماهی هاش رو زیرش گذاشت. بعد فکر کرد که "در این مکان" اضافه است چون ماهی ها اینجاست و معلومه که اینجا ماهی میفروشه. پس "در این مکان" رو حذف کرد. بعد فکر کرد "فروخته می شود " هم اضافه است. چون خوب ماهی رو گذاشته که بفروشه . واضحه. پس عبارت "فروخته می شود" رو هم پاک کرد. بعد دید "تازه" هم لازم نیست چون مردم خودشون می بینن که ماهی تازه است. اون رو هم برداشت. فقط موند "ماهی". حتما حدس می زنید که "ماهی" رو هم برداشت چون ماهی خودش داد میزنه که ماهیه دیگه. ه

Thursday, November 26, 2009

نقل و نبات

می خواستم برای برنامه ای مربوط به آمدن سانتا کلاز، جا رزرو کنم. تفریبا مطمین بودم که روشی نمیخواد بیاد. با این وجود ازش پرسیدم. (چون این روزها، با وجود همه ی بزرگ شدن هاش، گاهی چیزهایی مشابه موشی رو می خواد. مثل اونشب که وقتی برای موشی لالایی گفتم و خوابید. برگشتم و دیدم او هنوز بیداره. گفت میشه برای منهم همون لالایی رو بخونی. من البته خوندم و او هم خوابید.) ازش پرسیدم که آیا او هم می خواد در برنامه ی مزبور شرکت کنه؟ گفت "نه. من با سانتا دیگه کاری ندارم. چون برای من سانتا همان باباییه و خانم کلاز هم الان جلوم وایستاده و داره باهام حرف می زنه."ه
.
موشی خانوم هم که رژ لب مایع رو برداشته. وقتی بابایی ازش پرسیده این به چه دردی می خوره، گفته "اینو می مالیم به لبمون. اینجوری. (عملی نشون داده) بعد هم بوس می کنیم. (عملی نشون داده)" نکته ی جالب برقراری ارتباط بین این دو موضوعه که قاعدتا ایشون نباید از جایی کپی برداری کرده باشه. ه
این روزها البته موشی کلا یکی از رسالتهاش توضیح چگونگی انجام دادن هر کاریست. در همه زمینه ها. مثل اونروز که در دستشویی بودند، روشی عجله داشت برای دستشویی رفتن و ایشون هم از روی توالت براش توضیح می دادند که "باید مثل من جیشت رو نگه داری تا نوبتت بشه." البته رَوِش نگه داشتنِ جیش رو هم توضیح دادند که من برای رعایت ادب، نمی نویسم. ه

Wednesday, November 25, 2009

دخترکی که روزی بودم

تولد چهل سالگی باید با بقیه ی تولد ها فرقی داشته باشه. اینطور میگویند. مثل همه ی تولدهایم، از قبل بهش فکر کردم. خیلی هم فکر کردم. به این که چهل سالگی آیا زمانی برای نفس گرفتن و باز ادامه دادن است یا آماده شدن برای برگشتن. مقصد در بالاست یا پایین. مسیر منحنی صعودیست یا صعودی و نزولی. در چهل سالگی آدم به این چیزها فکرمی کند. با شادی و خوشحالی به این روز نزدیک شدم. برای اولین بار در عمرم، از قبل به آرزوهایم فکر کردم. لیستی ازشون تهیه کردم. برای اولین بار آرزوهای مشخص و تعیین شده ای داشتم که خیلی به هیجانم آورده بود. نه خواستهای کلی. نه مثل همیشه که می گفتم خدایا من می دانم و تو بهتر از من، که چه می خواهم و چه برایم بهتر است. چیزهایی برای خودم خواسته بودم و چیزهایی برای دیگران. دیروز برای اولین بار، ترانه ی جدید امید را شنیدم که می گفت، "دوباره محشر می کنم، زندگی از سر می کنم، به آسمون عاشقی، پرواز دیگر میکنم" با سرخوشی می خواندمش. امسال، بابایی اولین کسی بود که تولدم را تبریک گفتم. تبریکی گوارا و دلنشین. اگرچه دو شب زودتر بود، تا اول باشد. به او گفتم که شمعهای زیادی روی کیکم می خواهم. خیلی آرزو دارم. پس کیک بزرگ می خواهم. دیشب شمع هارا فوت کردم و کیک را بریدم. آرزو کردم که آرزوهای لیستم برآورده شود. ه
.
تولد تمام شد. موشی به سختی می توانست بخوابد. هنوز آثار هیجان تولدغیر منتظره و آخر شب، درش بود. می خوابید و بیدار میشد. کار رسید به نشستن روی صندلی که تکان می خورد. همانطور که او در بغلم بود و با صندلی حرکت می کردم، فکر کردم به دخترکی، که روزی بودم. دخترکی که روز تولدش، همیشه جشن بود. در خانه شان هم با همین عبارت به این روز اشاره میکردند. جشن تولد. چقدر جشن تولدش را دوست داشت. مهمانها و کادوها و خانه ی تزیین شده با کاغذ کشی و بادکنک و ریسه های رنگی. جعبه ای که این وسایل رو توش نگه می داشتند یادم بود. سالی یکبار، روز قبل از تولد بیرون می آمد و روز بعد هم دوباره جایی پنهان میشد. دخترک مشعوف از تولدش، آمده بود کنارم و من اشکهام سرازیر شده بود. نمیدانم که دلم تنگ شده بود برایش، دلم می سوخت برایش یا از اینکه به دیدنم آمده بود خوشحال بودم.ه
.
بالاخره خوابیدم. موشی خوابش آرام نبود وچند بار بیدار شد. ساعت سه و نیم صبح کاملا خوابزده شدم. خستگی و گرمای جادویی رختخواب، که با نفس بابایی دلچسب تره هم کارگر نبود. خواب از چشمم رفته و فکر دخترک، باز آمده بود. دخترکی که تنها فرزندِ دیر آمده بود و مرکز توجه اطرافیان. روزهای کودکیش که بیشتر در خانه ی خودشان و مادربزرگ سپری شد. کار خاصی نمی کرد جز آنکه ناظر زندگی باشد. با چاشنی مشکلاتی که همیشه جایی نشسته بودند. بعد مدرسه رفت و بزرگ و بزرگتر شد. خوره ی بهتر بودن به جانش بود و حصارِ مراقبت و نگرانی پیرامونش. هر موفقیتش، چیزی بود که ازش انتظار داشتند و هر اشکالی، چیزی که انتظار نداشتند و باید فوری برطرف میشد. هر حرکتش، باعث نگرانی پدر و مادرش می شد که مبادا برایش اتفاقی بیفتد. می خواستند برود و می خواستند نرود. و اینچنین تخم یک دوگانگی در ته وجودش کاشته شده بود. نمی دانست برود یا نرود. طعم شیرین موفقیت را زیاد می چشید. تحسین غریبه و آشنا را. همه برایش دست می زدند ولی خودش را باور نداشت. چندان از خودش خوشش نمیامد. یاد نگرفت که خودش باشد و بودنش را ارج بنهد. راهنمایی، دبیرستان، دانشگاه. مثل فیلم، چهره هایش را در زمانهای مختلف می دیدم. چه سنگین بودم با دیدن این فیلم. به اینجاها که رسیدم، باز اشک سرازیر شد و هق هق شد. آدمها زیاد شدند، موضوعات بیشتر، گِلِه هایم فراوان و دخترک خیلی اذیت شد. به سختی خودم را باز سپردم به رختخواب و با صدای نفسهای بابایی و گرمای بدنش، رها شدم.ه
.
صبح که بیدار شدم، خسته بودم ولی اثری از آشفتگی نبود. آرام بودم. دخترک شاید آمده بود تا بگوید خوشحال است از اینکه زنی چهل ساله شده و امروز خودش را دوست دارد و بیشتر می شناسد. شاید خوشحال بود که زن امروز، شادی و غم دخترک آنروز را درک میکند. شاید شاد بود از اینکه دو دخترکِ تر و تازه، در تولد چهل سالگیش شادی می کردند، و در نگاه پدرشان، گرمای محبت و عشق بود. خوشحال از آغازی دیگر، شروع یک روز، یک سال، یک دهه. دوست دارم دخترک را همیشه در کنارم داشته باشم. دخترک سالهای زیادی صبر کرد. آن دخترک کوچکی که روزی بودم. ...ه
.
امروز صبح باز زمزمه می کنم "دوباره محشر می کنم، زندگی از سر می کنم، به آسمون عاشقی، پرواز دیگر میکنم ...."ه
.
درست گفته اند که تولد چهل سالگی با بقیه تولد ها فرق داره.ه
.
کیک تولدم هم اونجاست. اون بالا!ا

Tuesday, November 24, 2009

نقل و نبات

روشی: می خواهید یک جوک چهار قسمتی بگم؟
ما: بگو.ه
روشی: قسمت اول-یک زن و شوهر توی ماشین هستند و آقا داره رانندگی می کنه. خانم میگه خیلی داری تند می ری. آقا میگه من رانندگی می کنم یا تو؟ بعد هم می زنه توی کله ی خانم. ه
بابایی: اینکه خنده دار نبود.ه
روشی: صبر کنین. قسمت دوم – همون خانم و آقا در خونه هستند و خانم داره غذا درست می کنه. آقا میگه زیاد نمک ریختی. خانم میگه من دارم غذا درست می کنم یا تو؟ بعد هم می زنه توی کله ی آقا.ه
ما: خوب بعد؟
روشی: قسمت چهارم...ه
من فوری تصحیح می کنم: قسمت سوم....ه
روشی: من دارم جوک میگم یا تو؟؟؟؟
.
.
دیروز که موشی رو از مهد آوردم. وقتی رسیدیم خونه و می خواست برای بیرون اومدن از ماشین بازی در بیاره، برای عوض شدن موضوع گفتم "بیا بریم خونه، همه منتظرتن. دلشون از صبح برات تنگ شده." ه
بعد، مثل جملاتی که خودش می گه وقتی که من میرم سر کار، گقتم:" من تورو می خواستم. من تو رو نمی دیدم." ه
میگه "خوب من مهد بودم. وقتی کسی جایی می ره دیگه نمی تونی ببینیش. ولی اون بعدش برمی گرده." ه
منهم که همیشه می خوام از هر موقعیتی حداکثر استفاده رو بکنم، می بینم فرصت خوبیه که یک اشاره به گریه هایی که بعضی روزها می کنه وقتی من می رم سر کار (و از پایین صداش رو می شنوم) بکنم.ه
اما قبل از اینکه من چیزی بگم، مثل اینکه فکر منو خونده باشه، خودش دستِ پیش می گیره و میگه " من اشتباخ (اشتباه) می کنم که وقتی تو می ری سرِ کار گریه می کنم. گریه نداره که. خوب تو عصر برمی گردی خونه" ه
من که جا خوردم می گم " آفرین. درسته. تو دختر بزرگی شدی دیگه"ه
چند ثانیه بعد میگه"بعضی وقتها که گریه می کنم، اصلا نمی خوام که تو بری سر کار"!ه
.
امروز صبح موقع خداحافظی بوس میده و میگه " بای مامان. شَوَت (فقط) مواظب باش، کارت که تموم شد، زود برگردی پیش من. باشه؟"ه

Monday, November 23, 2009

*عجیب ولی واقعی

نزدیک یک سال از شروع پروژه ی بزرگ گذشته. مشتری هم یک بیمارستان بزرگ. مثلا بیمارستان تی. که خیلی سخت گیره با انتظارات زیاد. شرکت ما هم چون می خواسته به هر ترتیب هست این مشتری کلان رو از دست نده، به هر سازشون رقصیده و در واقع ما رو رقصونده. از وقتی نرم افزار در اونجا پیاده سازی شده، همش درگیر این پروژه بوده ایم و بخش عمده ای از نرم افزار هم کار منه. هر مشکلی که پیش اومده، چون بیمارستان فعاله و نمیتونسته سیستم رو متوقف کنه، رفع اشکال با کلی استرس انجام شده. بدون توجه به ساعت کاری. ه
همه ی این ماجراها گذشته. برای چند هفته، سیستم ثابت ومطمین شده و همه خوشحالند. نفس راحتی می کشیم. به قول معروف، خدا راضی، بنده ی خدا راضی.ه
نوبت به جلسه تبادل اطلاعات برای پروژه است. در شرکت رسم براینه که وقتی پروژه ای تمام میشه، در جلسه ای که همه ی مدیران و پرسنل فنی شرکت میکنند، گروهی که دست اندر کار بودند، کارشون رو ارایه میکنند و توضیح میدن که چی بود و چی شد و از این حرفها.ه
جمعه ی گذشته، جلسه ی مزبور برای پروژه ی بیمارستان تی برقرار شده بود. یک گروه چهار نفری که یکیش هم من بودم، ارایه رو انجام میدادند. همان چهار نفری که بیشتر از همه جان کنده بودند. از همه جلسات معمول شلوغتر بود. همه دوست داشتند در مورد این پروژه پرسر و صدا بدانند. حتی مدیر مالی مون هم اومده بود. نیم ساعتی گذشته بود که مدیر پشتیبانیمون غیبش زد. او هم قرار بود صحبت کنه. نوبت منهم نزدیک شده بود. کمی بعد، تلفنی رو به من دادند. مدیر پشتیبانیمون بود. آدم آرومی که این بار با صدایی نگران میگفت "در بیمارستان تی یک مشکل جدی پیش اومده و سیستم کار نمیکنه." از جلسه میام بیرون. میرم پایین. در دفتر هیچکس نیست. همه اومدن بالا. به سایتشون وصل میشیم. نه. انگار همه چیز قاراشمیش شده و هیچی کار نمیکنه. اونها هم از اونطرف پای تلفن و نگران که چه باید بکنند و مریض که یکساعت معطل مونده. باید باهاش حسابی ور رفت و کار چهار پنج دقیقه نیست. یک قسمت دیگه هم اشکال داره. رییسم رو هم صدا میکنیم...... ه
.
.
جلسه بهم خورده. ملت متفرق شدند. دونه دونه از پله ها میان پایین و به ما و پروژه ی تمام شده مون نگاه میکنند. ما سه چهار ساعتی باهم مشغولیم تا بالاخره مشکل را حل و دلیلش را پیدا کنیم. همه چیز به حال عادی برمی گرده. من هم دو سه روز، مهماندار یک سردرد حسابی می شم.ه
.
نمیدونم چرا در تمام روزها و ساعتهای خدا، این ماجرا باید درست در همان یکساعت جلسه، اتفاق بیفته، ولی حداقل از این ببعد فکر نمیکنم که که این اتفاقات سر بزنگاهی در فیلمها، تخیلی و چاخان و غیرممکنه. ه
.
در این میان، موضوعی که واقعا از وجودش خوشحالم، حضور در فضای همکاری و حمایتیه که در شرایطی اینچنینی، کسی بدنبال متهم کردن و مواخذه ی کسی نیست و همه برای پیدا کردن دلیل و حل مشکل تلاش میکنند، نه پیدا کردن مقصر. و به همین دلیل هم هست که چنین مشکلی که با بارِ استرسِ روش، پیچیده تره، بعد از ساعتی فعالیت، کشف و در عرض چند ساعت، رفع میشه. ه
.
.
به یاد صفحه عجیب ولی واقعی در مجله ی دانستنیها *

Thursday, November 19, 2009

پسرها

روشی اومده خونه، سرحال نیست. ه
من: چی شده؟
روشی: درس خانواده داشتیم. اولین جلسه ی آشپزی بود. قرار بود همه ی کلاس با هم سس سبزیجات* درست کنیم. ه
من: خوب چی شد، درست کردین؟
روشی: آره.ه
من: خوشمزه شد؟
روشی: نمی دونم. ه
من: چطور؟
روشی: پسرها در درست کردنش اصلا شرکت نکردند. فقط با هم حرف زدن. گاهی هم اومدن و ناخنک زدن. وقتی تموم شد، همش رو خوردن . در تمیز و جمع کردن وسایل هم هیچ کمک نکردند. بعد زنگ خورد و همه شون رفتند. ه
.
.
.
نتیجه گیری بعهده ی خواننده است.ه
.
.
Vegetable Dip *
بعدا نوشت: در جلسه ی بعدی کلاس که جمعه بوده، پسرها بیشتر از قبل همکاری کرده بودند. هنوز هم نتیجه گیری بعهده ی خواننده است.ه

Wednesday, November 18, 2009

انتخابِ پیچ گوشتیِ درست

وقتی که رَوِشی رو برای رفتار درست با بچه ها بلدم و در جای درست ازش استفاده میکنم، خیلی بهم میچسبه. درست مثل اینه که پیچ گوشتی، درست اندازه ی پیچ باشه و پیچ خوشگل و راحت در جای خودش فرو بره. چقدر کیف داره؟
.
موشی امروز خونه است. پاش رو یک کفش کرده بود که من میخوام با روشی حرف بزنم. بهش تلفن کنم. مادر هم هرچه می گفت که روشی مدرسه است و ما نمیتونیم باهاش حرف بزنیم، کارگر نمی افتاد. موشی رفته بود در اون حالتی که حرف حساب به خرجش نمی ره و فقط به خواسته ی خودش فکر میکنه. در این مواقع که حرفش، حرفِ زوره، کار رو هم با زور باید پیش ببره، با جیغ و داد و پا کوبیدن و ..ه
مادر که از پسش برنیومد، زنگ زد به من که بیا با این حرف بزن ببین چی میگه. گفت که اِژیاژ (احتیاج) داره با روشی حرف بزنه. ازش پرسیدم که دلش برای روشی تنگ شده یا ازش میخواد چیزی بپرسه. گفت باید ازش چیزی بپرسه. گفتم میشه از من بپرسی یا از بابایی (که امروز خونه است) گفت نه. شَوَت (فقط) از روشی باید بپرسم. ه
درست و به موقع يادم اومد. یکی از روشهای کتاب "به بچه ها گفتن، از بچه ها شنیدن" این بود که اگر بچه ها چیزی رو میخوان که ممکن نیست، با هم تصور و تخیل کنین که اون اتفاق افتاده یا مثل یک نمایشنامه، اونو باهم اجرا کنین.ه
گفتم، بیا با هم یک بازی کنیم. من مثلا روشی باشم و با هم حرف بزنیم. بعد صدام رو کمی تغییر دادم و گفتم "سلام موشی، چطوری؟ من توی مدرسه ام. تو کجایی؟" کمی مکث کرد و گفت "من خونه ام" فهمیدم که پیچ گوشتی توی پیچ جا افتاده. گفتم "میخواستی با من حرف بزنی؟" گفت "من نمیتونم جِم* رو پیدا کنم." گفتم "داری بازی کامپیوتری میکنی؟" گفت "آره." گفتم "بابایی خونه است؟" گفت "آره." گفتم "چه خوب شد. چون من از بابایی یاد گرفتم چطوری پیداش کنم. میخواهی ازش بپرسی؟" با خوشحالی گفت "آره" و رفت سراغ بابایی تا سوال کنه.ه
.
اینجور وقتها، از خودم خوشم میاد.ه
.
.
پ ن: اینو دیروز نوشته بودم. درست در همون لحظه ای که از خودم خیلی خوشم اومده بود. نشد که پستش کنم، موند برای امروز. نمیدونم چرا این لحظه های "از خودم خوشم اومدن" دوامشون کمه. مثل الکل فوری می پرن و ناپدید میشن. الان هرچی می گردم، اثری از اون حس خوب نیست. بجاش از همون موقع تا حالا دستکم ده بار شده که از خودم، بدم اومده، ایراد گرفتم و اشتباهاتم رو محکوم کردم. شاید چون میانگینش به "ازخودم خوشم نمیاد" متمایل تره تا "از خودم خوشم میاد". شاید هم میانه اش می افته تو اون قسمت.ه

Gem *

Tuesday, November 17, 2009

نسل در پی نسل

در گشت و گذار صبحگاهی اینترنتی، طبق معمول سری به بی بی سی زدم. خبر فوت نیکو خردمند رو دیدم. چه چهره ی مهربانی داشت. منهم همیشه از اسم نیکو خیلی خوشم میامده. هر روز اگر نه، یک روز در میان خبر فوت یکی از اهالی فرهنگ و هنر هست. چی شده یعنی. چرا اینقدر آدمها می میرند. نسلی که برایم نماد فرهنگ و اصالت فرهنگ بودند، دارند از بین میرن. آدمهایی که اسمشون رو بلد بودم، کارهاشون رو می شناختم ودیده بودم، حس کرده بودم. نسل جدیدِ فرهنگی ایران رو درست نمی شناسم. مشغول زندگی بوده ام و دور و بدون دسترسی. احساس خوبی نیست. انگار از ریشه هایم دارم دور می شوم.ه
.
بابایی میگه نسل ما بزرگ شده، نسل قبل پیر شده اند و این طبیعیه. من میگم، ما چه زود بزرگ شدیم، اونها چه زود پیر شدند. یک نسل چه زود تمام میشه. زمانی نسل برام مفهموم عظیمی بود و واحدی بزرگ، مثل سالِ نوری. کو تا برسه؟ کو تا تموم بشه؟
.
یاد تک تک شون بخیر و روحشون شاد.ه

Monday, November 16, 2009

I still believe in love...

قبلا گفته بودم که مدتیه آرشیو کارتونهای والت دیسنی در خونه ی ما باز شده و موشی مشتریشونه. از چند وقت پیش کارتون سیندرلای 3 اومده توی بورس کارتونهای موشی و تفریبا هر روز می بینه. من معمولا به راحتی موفق نمیشم که یک فیلم یا کارتون رو کامل ببینم. چون اگر چیزی باشه که موشی دوست داشته باشه و میخکوبش بشه، فرصتیه برای من که کارهای دیگری بکنم. اگر هم مورد علاقه ی من باشه و او نخواد، من فیلم رو بصورت خط چین یا خط نقطه چین یا نقطه چین با فرمتهای مختلف می بیینم (دقت کنید که خط ممتد در این گزینه ها نیست) بالاخره هم منصرف میشم و ولش میکنم. اما اگر موشی از یک کارتونی خوشش بیاد، اینقدر میبینه و میبینه و میبینه تا بالاخر منهم موفق میشم، پازل دیده هام رو رویهم بگذارم و بگم که کامل کارتون رو دیدم.ه
.
سیندرلای سه، بازهم داستان پایداری سیندرلاست در امید به روز بهتر. نامادریش به چوبدستی جادویی فرشته ی مهربان دست پیدا میکنه و در سالگرد ازدواج سیندرلا و شاهزاده، زمان رو به عقب برمیگردونه و با جادویی که در اختیار داره، همه چیز رو اونطور که خودش میخواسته جلو میبره. سیندرلا این بار هم با ایمان و خوش بینی، بدون اونکه که دیگه امیدی به جادوی پری مهربان باشه، و با کمک موشها و پرنده ها، موفق میشه. ه
.
شاید سیندرلای سه، بعد از چند دهه که از سیندرلای یک گذشته و در زمانی که به جادو و پری های مهربون دیگه چندان اميد و اعتقادی نیست، میخواد بگه که جادوی واقعی، نه از عصاهای جادویی، که از عشق و ایمان، ساطع میشه و اون نیروی معجزه، چیزیه که در دل همه ما هست. تنها باید باورش کنیم.ه
.
ترانه ی آخرش رو خیلی دوست داشتم. خیلی. با خودم می خونمش و زمزمه می کنم که من هنوز به عشق و معجزه ی عشق، ایمان دارم. هنوز....ه

Somehow I know I will find a way
To a brighter day in the sun
Somewhere that I know he waits for me
Someday soon he'll see I'm the one
I won't give up on this feeling
And nothing could keep me away
.
Cause I still believe in destiny
That you and I were meant to be
I still wish on the stars as they fall from above
Cause I still believe, believe in love
.
I know what's real can not be denied
Although it may hide for a while
With just one touch, love can calm your fears
Turning all your tears into smiles
It's such a wonderous feeling
I know that my heart can't be wrong
.
Cause I still believe in destiny
That you and I were meant to be
I still wish on the stars as they fall from above
Cause I still believe, believe in love
.
.

Friday, November 13, 2009

در کنار هم، برای فردایی بهتر

چند وقت پیش، به سمیناری یک روزه در باره ی برنامه نویسی رفته بودم. یکی از سخنرانی ها توسط استادی از دانشگاه تورنتو* انجام شد که فوق العاده بود. درباره ی اینکه تا بحال دانش آکادمیک کامپیوتر چقدر در بالا بردن کیفیت برنامه نویسی موثر بوده. دوست داشتم در موردش بنویسم که نشد. امروز داشتم فولدر نوشته ها و مطالب وبلاگم را مرتب می کردم، دیدم که دو تا تصویر از اسلایدهایش را دانلود کرده بودم تا در پستی که در موردش خواهم نوشت، بگذارم. بنظر نمیاد که بعد از گذشتن یک ماه، دیگه چیزی در موردش بنویسم، ولی حیفم اومد که از این تصویر بگذرم. ه
.
در پایان صحبتش به اینجا رسید که دنیای امروز با مشکلات بزرگ و حادی روبروست که زندگی روی زمین رو تهدید میکنه و اگر کمی واقع بینی را با بدبینی مخلوط کنیم، به ناامیدی می رسیم. بعد گفت دانشجویانش رو مثل بچه ی خودش دوست داره و در دورانی که تدریس کرده، دانشجویانی از کشورهایی که در تصویر زیر می بینید داشته. تقریبا از همه ملیت و نژادی و در طیفی گسترده بر روی زمین. تصویر جدا تاثیر گذار بود و همه حضار عکس العمل نشون دادند. گروهی از دانشجویانش براش دست زدند (ظاهرا استاد محبوبی بود) او گفت وقتی به این تصویر نگاه میکنم و میبینم که ما امروز چطور به هم پیوسته هستیم، امیدوار میشم و انگیزه پیدا میکنم که روز رو برای کمک به فردایی بهتربرای همه ی این فرزندانم شروع کنم وشب را با امید به فردا بخوابم. ه



Greg Wilson *

Wednesday, November 11, 2009

تنهایی

اینقدر همیشه و هر لحظه، زندگی شلوغ است و همه چیز و همه کس هست و خودم نیستم، وقتهایی مثل امروز که هیچکس نیست و فقط خودم هستم، ناراحتم. تنهایی را می گویم. حتی وقتی از خانه و در اتاق پایین کار می کنم، صدای بودن از بالا می آید. باور کن که حتی انتظارش را می کشم تا خانه خلوت باشد و من در این فضا بچرخم. که همه بروند و من خانه باشم. که سکوت باشد. اما وقتی که میابمش، نمیدانم با آن چه کنم. موسیقی آرامی می گذارم شاید برای فرار از سکوت و شاید برای کمک به تمرکز و شاید هر دو. ولی دلم در گوشه و کنار خانه دنبال چیزی می گردد، دنبال کسی، صدایی، نفسی. تنهایی با خودم انگار راحت نیستم. نه، واقعا با خودم بیگانه تر از همه ام. باید کاری کنم. کاری برای خودم. باید سکوتِ فقط بودن با خودم را دوباره به روزمره ام بیاورم. مراقبه ای، چیزی.ه
.

و من عجیب، از جانشان جان میگیرم، از نفسشان، نفس و از سبزی شان، طراوت. چقدر باغچه ام رو دوست دارم. راستی آیا می شود که یک باغبان، زیاد در آینه بخودش نگاه کند؟

Tuesday, November 10, 2009

مشکلات زرافه ای

دوشب پیش موقع خواب برای موشی کتابی در مورد حیوانات وحشی می خوندم. روشی هم در تختش دراز کشیده بود و کتاب می خواند. در هر صفحه چند تا عکس از یک حیوان داشت و توضیحاتی در موردش. خوب برای یک بچه ی سه ساله روخوانی این کتاب جالب نیست به همین دلیل، در باره ی هر حیوان و هر عکس،خودم کمی داستان درست می کردم. روشی هم علاقمند شد و به گروه ما پیوست. اولین موضوع مورد بحث، وحشی بودن حیوانهایی مثل گورخر و میمون و کانگورو و اینها بود. موشی می گفت اینها که وحشی نیستند چون هیچ کار بدی نمیکنند. پرسیدم کار بد یعنی چی. گفت یعنی اینکه مارو بخورن. روشی گفت این آدمهای از خود راضی هستند که به هر حیوانی که باهاشون زندگی نکنه میگن وحشی. (بگذریم که بنظر من، هیچ حیوان وحشی نمیتونه مثل آدمیزادِ وحشی، وحشی بشه) پس به این نتیجه رسیدیم که حیوانات فوق الذکر، وحشیِ غیر خطرناک هستند و شیر و ببر و پلنگ و خرس و اینها، وحشی خطرناک. روشی هم ما را تصحیح کرد که خطرناک برای آدمها. وگرنه برای طبیعت، آدمها از همه خطرناک تر هستند.ه
.
در مورد هر حیوانی، نکات جالبی بود که فکر منو مشغول کرد. آخه روشی هم جوری در موردشون حرف می زنه که فکر میکنی که خواهر و برادر تنی ات هستند. زرافه ازهمه برام جالب تر بود. وقتی به صفحه ی زرافه رسیدیم یکی از عکسها، چیزی شبیه عکس پایین بود.ه

البته کاملا از روبرو و دست و پاهای زرافه چنان قرینه بودند که موشی اول گفت این اختاپوسه. بعد کاشف به عمل آمد که این زرافه ی بیچاره است که می خواد آب بخوره. کلی خندیدیم به این مدل آب خوردن و سعی کردیم اداش رو در بیاریم که نمیشد و می افتادیم و باز خندیدیم. بعد رسیدیم به قسمت خواهر وبرادریمون با جناب زرافه و دلمون سوخت براش که مجبوره برای خوردن دو قلپ آب چنین معلقی بزنه. جالبه که در ادامه ی مذاکره در این مورد و بررسی روشهای دیگری که زرافه بتونه آب بخوره، متوجه شدیم که زرافه نمیتونه زانو هم بزنه، چون فکر کنین اگر زانو بزنه، باید گردنش رو کاملا خم کنه از وسط و براش ممکن نیست. حالا چرا زرافه محل زندگیش نزدیک آبشار نیست که راحت آب بخوره دیگه نمیدونم. احتمالا سبزیجات دم آبشار برای معده اش خوب نیست. ولی من مطمینم که اگر قرار باشه حیوون باشم، زرافه نمیشم. شیر نر بد نیست چون 20 ساعت از 24 ساعت رو ولو میشه و چرت می زنه. یادتون باشه که شیر ماده فایده نداره ها، چون هر روز باید بری دنبال شکار. آقا شیره فقط هر وقت کار خیلی جدی باشه، مثلا بوفالویی بخوان شکار کنن، یال و کوپال رو تکون می ده و وارد عمل میشه.ه
سکه ی گردن درازی، اما روی دیگری هم داره. یاد گرفتم که گردن بلند زرافه، علاوه بر اینکه باعث میشه برگهای درختهای بلند رو فقط خودش بخوره و براشون رقیبی نداشته باشه (اینو قبلا خودم می دونستم) یک فایده ی دیگه اش هم اینه که بعضی حیوانات شکارچی، مثل همون آقا شیره، برای شکار، گردن شکار رو میگیرن و میکشندش. حالا کی دست و دهنش به گردن زرافه میرسه؟ برای همین از شکارش منصرف می شن.ه
.
بالاخره هر دستاوردی، یک هزینه ای داره دیگه.ه

Monday, November 9, 2009

غرور و تعصب

کتاب "غرور و تعصب" رو در مقطعی از نوجوانی، بارها خونده بودم و به شخصیتهاش فکر کرده بودم، جین و الیزابت، بینگلی و دارسی. با هیجانات و عشق و خشمشون همراه شده بودم. بعدها هم بارها در سرک کشیدنها به کنابخانه، سراغش رفته بودم و کتابی رو که حفظ بودم، ورق زدم و باز خوندم. اونروزها به آینده فکر کرده بودم و به مردی که انتخاب خواهم کرد ولی هیچوقت فکر نکردم و نمی تونستم فکر کنم به روزی که دخترم این کتاب رو بدست بگیره، باهم راجع بهش حرف بزنیم، جین و الیزابت رو باهم مقایسه کنیم و از هم بپرسیم که تو از بینگلی بیشتر خوشت میاد یا دارسی، کی به کی بیشتر می خوره و یا حتی در مورد خود موضوعات غرور و تعصب صحبت کنیم. ه
.
این، از اون طعم های لذتبخش و باور نکردنیِ زندگیه. ه
.
امسال روشی اینها در مدرسه و برای درس ادبیات، روی تعدادی رمان های کلاسیک کار می کنند. الان کارشون روی غرور وتعصب نوشته ی جین استین است. بچه ها همه کتاب رو می خونن و برای اینکار یکی دوهفته وقت دارند. بعد باهم فیلمش رو می بینند و درباره ی کتاب گفتگو می کنند. هرکدوم باید یک مقاله و یک نقاشی تهیه کنند و در کلاس ارایه بدهند. قسمتی که برای من از همه جالبتره، اینه که یکی از شخصیتهای داستان رو انتخاب میکنند و بعد داستان، یا بخشی از اون رو از نگاهِ اون فرد، دوباره می نویسند. بنظرم از نگاه آدمهای مختلف به یک موضوع نگاه کردن، تمرین خوبیه. در ادبیاتی که روشی در مدرسه می خونه، حتما جای سعدی و حافظ و فردوسی خالیه. ولی از همین رمان ساده ی غرور و تعصب که داستان دخترانیست، در رابطه هایی محدود و با آدمهای معدود دور و ورشان هستند، چیزهایی مفید بدست میاد. اگرچه روشی می گفت که در این رُمان، زبانِ مکالمه قدیمی ست و با ادبیات قدیمی تر هم آشنا می شوند و از من پرسید که در ترجمه ای که من خوانده ام، گفتگوها چطور بوده. تا آنجا که من بخاطر دارم، متن داستان، فارسیِ رایج و روزمره بود. ه
.
.
پ ن1: امروز صبح روشی باز دل پیچه و تهوع داشت. موشی سخت سرفه میکنه و دیشب تب بالا داشت. من اما خوبم. ما خوبیم و حالمون هم خوب میشه. در کندوکاو این روز و شبها، دیدم که اخیرا، بصورت های آشکار و نهان، زیاد شکایت کردم از زیادی و سختی ِ کار بچه ها. گوشم خوب پیچیده شد و یادم اومد همه اونچه که هستیم، چقدر خوبه و چقدر باید قدرش رو دونست. برای همینه که امروز صبح، وقتی توجهم به موهای روشی جمع شد و دیدم دیشب حموم نرفته، در حالیکه می تونست و باید میرفت، بجای اینکه بهش بگم، "ببین دیروز اینقدر وقت داشتی و حموم نکردی ..." و پشت سرش هم یک سخنرانی در مورد لزوم حموم روزانه بکنم، با کِیف سرش رو بوسیدم و گفتم، "قربون این کله ی حموم نرفته ات برم." او هم به محض اینکه حالش کمی بهتر شد و از تخت بلند شد، حوله اش رو برداشت که بره حموم. ه
پ ن2: ولی هنوز میگم که بچه ها نباید خیلی جدی مریض بشن. همینقدر که گوش مامان و باباشون کشیده بشه و اونا هم دردش رو بفهمند، بسه.ه

Thursday, November 5, 2009

نگران نباش

پریشب وقتی از مطب دکتر اومدیم بیرون، از خستگی و آشفتگی، دچار بغضی بودم که در خونه ترکید. در ماشین، پشت فرمون نشسته بودم،بدون اینکه ماشین رو روشن کنم، در تلاش بودم که برخودم مسلط بشم. روشی ازم پرسید "مامان، خوبی؟" گفتم "نه عزیزم" میگه "می خواهی زنگ بزنیم بابا بیاد ببرمون، چون تو حالت خوب نیست و نمیتونی رانندگی کنی!" ه
(این دختر، همیشه نگران بد رانندگی کردن منه)
.
وقتی که رسیدیم خونه و اشکهام بی اختیار سرازیر شده بود، موشی که فکر کنم تا حالا گریه ی منو ندیده بود، با تعجب نگاه میکرد و می گفت "مامانی، گریه نکن. شَوَت (یعنی فقط) بچه ها گریه می کنن."ه
(عزیزم، گریه از ناتوانیه. بزرگترها کمتر بهش اعتراف میکنن. فقط همین)
.
صبح که موشی رو بردم دستشویی، پرسیدم: حالت چطوره موش موشک؟ میگه دستم دیگه خوب شده مامان. گوشم هم خوب شده، فقط یه تیکه هنوز درد میکنه. یه تیکه.( با انگشتهاش هم یک تیکه ی کوچولو رو نشون میده). خوب میشه مامانی. نگران نباش!ه
(این نگران نباشش منو کشته)
.
یکبار روشی ازم پرسیده بود که اگه میتونستی یک قدرت فوق العاده داشته باشی، چی می خواهی؟ مثل همیشه که فرصت آرزو دارم، هیچی به فکرم نرسید. امروز صبح بهش گقتم، یادته سوالی که ازم کرده بودی، دلم میخواد که قدرتی داشتم که برم توی شکم تو و به حساب این ویروس ها ی سمجِ اون تو برسم. میگه اگه تو این قدرت رو داشتی، حتما می خواستی هی بری توی کله ی من و ببینی اون تو چه خبره.ه
(راست میگه. واقعا بعضی وقتها دلم میخواد)
.
.
.
پ ن: امروز دلم گرمتر و روشن تره. دیگه اونقدر نمی لرزه. ه

Wednesday, November 4, 2009

ویروس ها و آدم ها

لعنت یه این ویروس ها. به این جنگ تمام نشدنی ویروسها و آدمها. آخه چه حکمتی دیگه در خلقت اینها هست. معلوم نیست که چی هستند اصلا. آخه اگر قراره این آدمیزاد دو پا بیاد روی این زمین و بلاخره یک غلطی بکنه، ویروس دیگه چه صیغه ایه. از اون روز که مصاحبه ی تلویزیونی با پدر و مادر بچه ای که بخاطر وبروس آنفولانزای خوکی مُرده بود، گوش کردم، علاوه بر اشکهایی که همراه با دیدنشون سرازیر شد؛ یک گوشه ای از دلم، همینطور براشون عزاداره. آخه یک بچه ای بیاد و سیزده سال، پدر و مادری روز و شب نگاهش کنن و ازش نگهداری کنن و بزرگ شدنش رو ببینن و بعد یک ویروس سر در بیاره و دوروزه بکشدش؟ این ویروس آخه چه حقی داره در این دنیا؟ میشه گفت اونوقت "زندگی رسم خوشایندیست"؟ درسته که "بال و پری دارد با وسعت مرگ" ولی نباید اون پسر طفلکی بال و پری می زد آخه؟
ویروسها معلوم نیست چطوری میان توی تن ما و اون تو چه غلطی میکنند. اصلا حالم بده از از اینهمه اطلاعات که در مورد سلامتی و پزشکی ریخته دور و بر که هبچکدومش هم قطعی نیست. هر کدومشون اثری رو فکرت میگذارن ولی مسیولیتی رو بعهده نمیگیرن. امروز یک حرف میزنن و فردا یک حرف. اصلا نه، در هر زمان، هزاران نفر هی حرف می زنن، جورواجور و می فرستن روی رسانه های دنیا. نمیدونی به ساز کی برقصی؟ رفتم واکسن به موشی بزنم و فرمی رو امضا کردم که مسيولش خودم هستم و به ریسکش آگاهم. واکسن بزنی یکجور ریسک کردی، نزنی یک جور شاید هم چند جور ریسک کردی. میگن یک بیماری مغزی هست که احتمالش یک در میلیونه. با این واکسن میشه دو در میلیون. ولی احتمال ابتلا به آنفولانزای خوکی بیشتره. اونهم خودش میتونه این بیماری رو بوجود بیاره. یک تغییراتی در ساختار این واکسن داده اند که ایمنی در برابر طیف وسیعتری از ویروسها رو بوجود بیاره. حالا شک وتردید هست به این روش جدید. انگارآدمیزاد در یک لابیرنت، هی از این ور می دوه اونور که فقط زنده بمونه. یکی میگه این راه بهتره، میدوه به این راه، یکی میگه اون یکی، می دوه اونطرف. فکر میکنم، بشر با علم خیلی چیزها درست کرد، ماشین هواپیما، سفینه وبیشمار وسیله ی دیگه. ولی در دنیای آفرینش و خلقت طبیعت، هرجا انگشتش رو فرو کرده، یک چیز درست کرده، دو چیز خراب. اصلا چطور میشه به این علم ایمان داشت؟ علمی که نمیتونه هیچوقت اشراف کامل پیدا کنه، همیشه جزیی از یک کل رو مبیینه و احتمال ازش جدا نشدنیه. دانش بشر آیا توهمی بیش نیست؟
حالا اینها به کنار، بازهم میگم: یک جای کار دنیا اشکال داره. نباید بچه ها مریض بشن. نباید. ورود ویروس به بدن بچه ها باید ممنوع بشه. بخدا بچه ها گناه دارن. ویروس ها تحت نظارت کدام خدا هستند؟ خدایا، فرشته های نگهدارنده ی بچه ها رو مرخصی نفرستی!ا

Monday, November 2, 2009

Trick or Treat

هر سال، شب هالووین، بچه ها رو می بردیم برای مراسم تریک اور تریت* و شکلات و هله هوله جمع می کردند. بعد هم یک کمش رو می خوردند و بقیه اش به تدریج به سطل آشغال می رفت. با این وجود، همیشه راه افتادن در کوچه ها، در زدن و خوردنی گرفتن از دیگران، عجیب بچه ها رو به هیجان میاره و ذوق می کنند. امسال خودمان هم آماده ی پذیرایی شدیم و بعنوان علامتی برای بچه ها تا سراغ ما هم بیایند، کدو حلوایی را با شمع روشن، بیرونِ درِ خونه گذاشتیم. روشی با خانواده ی دوستش رفته بود و ما هم با موشی و دوستش همراه شده بودیم. قسمتِ اولِ شب رو من و بابایی خونه نبودیم و مادر، به مراجعین، خوراکی داده بود. می گفت یک بچه ی سیاه پوست که اومده بود درِ خونه، اینقدر با کاستیوم خوشگل شده بوده که مامان بغلش کرده و بوسیده بودش. اینکار البته اینجا خیلی بعیده و حتما بنظر مادرِ بچه، ابراز محبتِ عجیب و غریب و خیلی زیادی اومده. ه
.
شادیِ دادن، لطفش حتی بیشتر از گرفتنه. بچه های خوشگل که توی سرما راه می افتن و با لباس های جورواجورشون، دوست داشتنی تر هم می شن، وقتی دری رو که می زنند، باز میشه و یک شکلات توی کیسه شون می ره، چنان از ته دل میگن ممنون که انگار جواهر انداختی توی کیسه شون. اون ذوقی که می کنن، مثل یک شعاع نور تا اون ته دلت رو روشن می کنه. ه
.
وقتی موشی و روشی خوراکیهای رو که گرفته بودند، بیرون ریختند و باهم نگاه می کردیم چی به چیه، فکر می کردم که انگار که خوردن کیت کتی** که از کیسه در میاد و از یکی دیگه گرفتی، بیشتر از اونیکه همین الان در کابینت آشپزخانه هست و از مغازه خریدی، مزه می ده. یاد گفته ایی از چوپرا در مورد ثروت و فراوانی می افتم با این مضمون که پول و ثروت در جهان، رودخانه ای در جریانه و برای اینکه ازش بهره ببری باید بیشتر به جریانش بندازی. نگه داشتن و جمع کردن، بر خلاف ماهیت فراوانی ست و مانع از آمدن فراوانی در زندگی میشه. این نظر رو به همه چیز میشه تعمیم داد. شادی، مهربانی، دوستی و حتی شکلات وشیرینی. در زدن و در باز کردن، خوراکی گرفتن و دادن، هر دو، به جریان در آوردن این رودخانه است. ه
.
،سال بعد تصمیم دارم که همراهی با بچه ها رو به بابایی بسپارم و خودم فقط بشینم در انتظار این گنجشکها که بیان، بهشون خوراکی بدم، برق و شادیِ نگاهشون رو بگیرم و دخیره ی زمستونم کنم. شاید خودم هم کاستیوم بپوشم که اونها بیشترخوشحال بشن.ه
.
.
پ ن: از سال پیش دولت شروع به تبلیغ کرده که بجای شکلات، به بچه ها در این مراسم،چیزهایی مثل مداد، پاک کن، اسباب بازی های کوچک بدین. بنظرم یواش یواش این تغییر داره صورت می گیره چون، امسال بچه های ما، استیکر، مداد و بوک مارک هم گرفته بودند. نمیدونم آیا بچه ها بازهم همینقدر ذوق میکنند؟

trick or treat *
Kit Kat **