Friday, February 27, 2009

در استقبال بهار

هر چقدر هم که اينجا کانادا باشه، هرچقدر هم آقا موشه تو سوراخ بمونه، بازهم بوی بهار مياد . هوا سرد هست ولی سرديش ديگه دل آدم رو سرد نميکنه. امروز پنجره رو باز کردم. صدای پرندها مياد، صدای بارون مياد. صدای آب شدن برف ها از ناودون مياد. و همه ی اينها منو حسابی بهاری کرده. چه زيباست که طبيعت زمستون ميخوابه و از اون قشنگتر که دوباره بيدار ميشه. زمستون امسال بنظرم کوتاه بود.ه
.
دو هفته به عيد مونده. يکی دو روز پيش ايميلی گرفتم از يکی از تورنتويی ها که وقتی نوروز در تقويم اونتاريو ثبت شده، مايی که برای کريسمس و سال نوی مسيحی درخت کريسمس ميگذاريم و خونه هامون رو تزيين ميکنيم، يا برای هالووين خونمون رو ترسناک ميکنيم تا بچه بيان و شکلات هاشون رو بگيرن*، چرا برای عيد نوروز اينکار رو نميکنيم. تا همسايه هامون ببينن و بپرسن و ما از اين فرصت استفاده کنيم و درباره اين مناسبت قشنگ توضيح بديم و بهش اقتخار کنيم. چقدر بچه هامون از اينکار خوشحال ميشن. خيلی راست ميگه. اگر همه ايرانی ها اينکارو بکنن، بخش بزرگی از شهر تورتنو رو با نوروزشان نورانی کرده اند. و ما از امسال ميخواهيم خونمون رو با ريسه ی چراغ های رنگی تزيين کنيم. مگه نه بابايی؟
.
.
.ما البته خونه مون رو هيچوقت تزيين نميکنيم و فقط درخت کريسمس ميگذاريم تا سانتا ميآد کادو بياره گيج نشه که کجا بگذاره *

Wednesday, February 25, 2009

خانمِ مطالعه

مطالعه در فروشگاه کتاب
.

مطالعه در منزل - زير تخت
.

مطالعه در منزل - روی لگن
.

Friday, February 20, 2009

دليل برای خوشحالی

از مدرسه اومده، جلوی من، اونطرف ميز نشسته با کتاب هاش، آلبالو خشکه آورده و گذاشته جلوی خودش و زير لب هم با سرخوشی زمزمه مي کنه. توجه ام بهش جلب ميشه.ه
ازش مي پرسم "خوشحالی؟" ه
ميگه "آره" ه
ميپرسم "چرا؟" ه
ميگه " مامان، خوشحالی که دليل نمي خواد. ناراحتی دليل ميخواد."ه

Tuesday, February 17, 2009

قياس

صبح که بيدارش کردم، طبق معمول، مي پرسه، "امروز کجا ميريم؟" ميگم "من و تو، روشی رو مي بريم مدرسه و خودمون برميگرديم خونه". ميگه "وقتی مدرسه ی روشی تعطيل شد، مي ريم و مياريمش خونه؟" ه
من هم تاييد ميکنم.ه
.
مي پرسه "مادر کجاست؟" ميگم "مادر ايرانه". ميگه "ما برديمش فرودگاه و با هواپيما رفت ايران؟" من تاييد ميکنم. (در طی ده روزی که مادر به ايران برگشته، حداقل بيست بار اين که مادر کجاست را پرسيده و خودش هم برای ما و ديگران توضيح داده.) ه
ميگه "هر وقت ايران تعطيل شد، ما ميريم و از فرودگاه مياريمش خونه؟" ه
من باز هم تاييد مي کنم.ه
.
در دلم از اين توانايی قياس که خداوند به بچه ها داده تا تکه تکه اطلاعات را با تکرار در ذهنشون ضبط کنن و بعد به هم مرتبط کنن و مسايل پيچيده رو چه ساده حل کنن، حيرت ميکنم و باز به خودم ميگم، خدا هرچی اين بچه ها نياز دارن، بهشون داده. بجای درست کردن بچه ها، شايد بيشتر کاری که ما بايد بکنيم، اينه که خرابشون نکنيم.ه

Friday, February 13, 2009

گستردگی

هفتاد، هشتاد سال پيش، وقتی پدرم و خانواده اش در همدان زندگی ميکردند و پدرم محصل مدرسه بودند، دايی پدرم برای کار و زندگی به تهران آمده بود. مدتی گذشته بود و کسی نميدونسته که کجاست و چه ميکنه. مادربزرگم يک روز به پدرم ميگه که "مگه تو توی مدرسه خوندن و نوشتن ياد نگرفتی؟ پس چرا يک نامه برای داييت نمي نويسی تا بدونه ما براش نگرانيم" بابا ميگه که "آخه من نامه رو به چه آدرسی بفرستم؟ من که نميدونم دايي کجا زندگی ميکنه" مادربزرگم، با توجه به زندگی در همدان که همه همديگرو مي شناختن، ميگه کاری نداره که، بنويس "تقی – تهران"ه
اين سادگی مادربزرگم، داستان خنده داری شده بود که بارها پدرم و عموم تعريف کرده بودند و همه ميخنديديم.ه
***
يکی دو شب پيش بابايی داشت در فيس بوک ميچرخيد. کمی بعد منهم بهش پيوستم و دوتايی دنبال آشنايان دور و نزديک و جديد و قديم ميگشتيم. يک آدم رو، فقط با اسم يا اسم و فامیل جستجو می کرديم و يک جايی از دنيا پيداش ميکرديم. مثلا دنبال علی در ايران ميگشتيم و تعدادی علی در ايران پيدا ميکرديم. چه مزه ای داشت وقتی به هدف ميرسيديم و همان علی، دوست خودمون پيدا ميشد و بعد از ده- بيست سال، تصوير دوستی قديمی رو دوباره ميديديم و ارتباط مجددی برقرار مي شد.ه
***
پيدا کردن آدمها در دنيای به اين بزرگی امروز به همان سادگی شده که مادربزرگ من در کمتر از يک قرن پيش انتظار داشت و انتظارش مايه خنده ديگران شده بود. هنوز باور نميکنم که اينهمه دوست قديمی رو در چند ماه اخير پيدا کرده باشم. دنيا چه کوچک شده و آدمها بهم نزديک. و اين موضوع يکی از ويژگی های عجيب و غريبيه که نسل ما شاهد تولد و رشدش بوده. هيجان انگيز و عظيم. دنيايی که در اون فاصله ديگه معنايی نداره و تفاوت ديگه دليلی برای جدايی نيست. دنيایی که من در آن مي نويسم و تو مرا ميخوانی. من و تويِی که هيچوقت همديگر را نديديم و شايد هرگز هم نبينيم.ه
***
دنيايی که در آن کتابخانه ی صوتی راوی ، آدمهايی را بهم متصل ميکند و اين آدمها برای هم و با هم کتاب ميخوانند. برای منی که کتاب را هميشه دوست داشتم ، در دوری از زبانِ زيبای مادری ام، اين کتابخانه، عجيب دوست داشتنی و محبوب است. من هم يکساله شدن کتابخانه ی صوتی راوی، را به همه آنها که آنجا را ميشناسند و دوست دارند تبريک ميگم. از آقای الف که با سادگی و صميميت،اين فضا را ايجاد کرده و نگهداری ميکند تشکر ميکنم و خسته نباشيد ميگم. آرزو ميکنم که در اين راه مشکلات برايش هموار شود.ه

Wednesday, February 11, 2009

بعضی وقتها کار نميکنه

وقتی رفتم دنبال روشی، گقت مامان ميشه برای من يکی کيسه بوکس بگيری. وقتی پرسيدم چرا، گفت که تمام روز، مارتين، يکی از همکلاسيهاشون، داشته اونها رو مسخره ميکرده و کيسه ی بوکس رو ميخواست برای اينکه عصبانيتش رو خالی کنه. تعريف کرد که بهشون چی گقته بوده و تعريف کرد که چطور روشی سرش داد کشيده و باهاش دعوا کرده. پرسيد مامان اگر من بزنم دماغش رو بشکنم، تو از من عصبانی ميشی؟ گقتم تعجب ميکنم. چون تو اهل دعوا، خصوصا از نوع کتک کاری نيستی. گفت ميخوام يک کاری بهش بکنم تا ناراحت بشه. من گفتم خوب اون ميخواست که تورو عصبانی کنه و موفق شده. اخمهاش بيشتر تو هم رفت. بهش گفتم که اگر تو در برابر همه ی اين مسخرگيهاش، بهش پوزخند ميزدی، حتما از کار خودش احساس حماقت مي کرد. عصبانی تر شد. گفت "همه همين رو ميگن. کار نميکنه، کار نميکنه" براش داستانی از بودا تعريف کردم که کسی مدت طولانی با توهين و تحقير بودا تلاش کرده بود که آرامشش رو بهم بزنه و اونو عصبانی کنه. وبالاخره نااميد شد. وقتی از بودا پرسيدند چطور جوابی به اهانتها ندادی، گفت "وقت کسی حرفی به من ميزنه، مثل اينه که هديه ای رو به من تعارف ميکنه. من ميتونم بگيرمش و ميتونم نگيرم. اگر نگيرم، اون برای خودش ميمونه" روشی پوفی کرد و گفت "دلم ميخواد سر اين بودا رو بشکنم."ه
وقتی ديدم که حرفهام عصبانيتش رو کم که نکرد هيچ، بيشتر هم کرده. ساکت شدم. از آنجا که نميتونم موضوع رو ول کنم، دنبال راه ديگه گشتم. مارتين پسريه که قد بلندی داره و موهای خيلی بلندی هم داره. گفتم "تولد مارتين کی هست؟" گفت "همين شنبه". گفتم چطوره برای تولدش يک سِت کش و تِل و گيره ی موی سر بخری و با يک کارت تبريک بهش بدی. توی کارت هم بنويسی "از اينها استفاده کن تا موهايت قشنگ تر بشود" روشی گل از گلش شکفت. گفت "واقعا؟ ميشه اينکارو بکنم؟" گقتم "آره، چرا نه؟ " شاد و سرحال شد. ده دقيقه ای در مورد اينکه توی کارت چی می نويسه و وقتی مارتين کادوش رو ميگيره چکار ميکنه، حرف زد و ذوق کرد و بالا و پايين پريد. شاد و سرحال شد و رفت دنبال کارهاش. چند دقيقه پيش اومد و گفت "ديگه اصلا عصبانی نيستم"ه

بعضی وقتها کار نميکنه ديگه....ه

Monday, February 9, 2009

تهی. سبک. ...ه

در فکرم چيزهایی هست. در دلم هم هست. اما زبان نوشتنم خالی ست. جايی از وجودم تهی شده. ه
نشسته ام و به دنيا يم نگاه ميکنم. با پايين و بالايش. نه غمگينم نه شاد. سبکم. بی وزن. مثل سبکی بعد از گريه ای شديد. ه
زماني برای آغاز.ه
...
در انتظار قرار ملاقات با خودم هستم. کلاس يوگا. ه
هقته ی پيش آرلا*، مربی خوب کلاسمون، مطالعه ی کتابي را پيشنهاد کرد به نام
power of now
حتی نرسيدم در کتابخانه يا اينترنت بدنبالش بگردم. نميدانم نويسنده اش کيه. اما اين عبارت از آن روز مثل يک ذکر در گوشه ای از ذهنم هست. ه
power of now, power of now, power of now, ...

Thursday, February 5, 2009

خواننده ی اپرا

در راه شرکت، جلوی ايستگاه اتوبوس، در يک تفاطع ايستادم. چشمم به خانمی افتاد که در دوسال اول کارم، که با اتوبوس مي رفتم و می اومدم، در يکی از مسيرها ، تقريبا هر روز ميديدمش. جای مشخصی سوار يا پياده نميشد. بعد از مدتی فهميدم که تقريبا هدفی نداره و فقط در خط شپرد هی پياده و سوار ميشه. زن ميانسالی بود. حدود شصت سال. زيبا بود و يکی دوتا پالتوی خوب داشت که بهش ميامد.(نميدونم چرا بيشتر خاطره ی زمستانی ازش دارم) در نگاه اول آراسته و شيک بود. ولی با کمی دقت ميشد فهميد که چکمه اش کهنه ی کهنه هست و من سوراخ جورابش را هم ديده بودم. يک ساک دستی چرخ دار هم داشت که هميشه همراهش بود. معلوم بود که در جوانی بسيار زيبا بوده. قبل از اون باری که با من صحبت کرد، زياد توجهی بهش نکرده بودم. يک بار که نزديک من بود و نگاهمون باهم تلاقی کرد، بدون مقدمه شروع کرد از خودش گفتن که صدای خيلی خوبی دارد و خواننده اپراست و اجراهای بزرگی داشته و ... بتدريج فهميدم که سوار اتوبوس ميشه فقط برای اينکه کسی رو پيدا کنه و اينها رو بهش بگه. ه
زياد ازش نميدونستم ولی چيزی که مشخص بود نياز شديدش به اين بود که مردم به زيباييش توجه کنن و مثل يک هنرمند بهش اهميت بدن. در طول اون دوسال، دو سه باری با من حرف زد و همان حرفهای تکراری. منهم هميشه تحسينش کردم و با لبخند ازم خداحافظی کرد و رفت. بار بعد در نگاهش هيچ اثری از آشنايی و گفتگوی قبلی نبود. دنبال چشمی ميگشت که چند ثانيه ای نگاهش کنه تا حرف زدن رو شروع کنه. بعضی ها بهش گوش ميکردن و بعضی ها نه. بعضی ها باورش ميکردن و بعضی ها نه. من تظاهر کردم که باورش ميکنم. هميشه از ديدنش غمگين ميشدم که پشت اين ماسک چقدر درمانده است. نميدونم چکاره بوده و چه ميکرده، آيا واقعا زمانی خواننده ی اپرا بوده يا نه و يا همه توهم و تخيل خودش بوده. آيا در حال حاضر خونه ای برای خوابيدن داشت يا بيخانمان بود. هر چه بود، سرگردان بود.ه
امروز بعد از چنديدن سال، از ديدن اين شبه آشنای قديمی خوشحال شدم. در ايستگاه ايستاده بود و منتظر اتوبوس بود. چه طور ميشه که جريان زندگی برای آدم اينطور متوقف بشه و آدم نخواد و نتونه در موقعيت جديد، زندگی کنه و ترجيح بده پشت يک تصوير ساختگی زندگی رو مثل نمايش تکرار کنه. با خودم فکر کردم کاشکی ميفهميد که خودِ خودش، نه اون پالتو، نه اون آرايش، نه اون زيبايی و نه اون خواننده ی (احتمالی) اپراست. خودِ خودش، وجودی دوست داشتنيه که هنوز زنده است اما انگار فرصت زندگی رو از دست داده.ه
.
.

پ ن
فکرش رو که ميکنم، هر کدوم از ماها، وقتی همراه زمان حرکت نکنيم و خودمون رو در جايی که هستيم نپذيريم، اگر نتونيم قبول کنيم که قوانين دنيا و زندگی شخصی مون و شکل ظاهرمون و سنمون و خيلی چيزهای ديگه دايما در حال تغييرند، اگر نتونيم با شرايط جديد و ناشناخته و متفاوت کنار بياييم و هميشه دنبال تجربه های آشنای گذشته باشيم، شباهتی به اين خانوم داريم.ه

Tuesday, February 3, 2009

آقا موشه بيا بيرون

زمستون شش هفته ی ديگه ادامه داره. جناب موش خرما* اينطوری تصميم گرفتن. داستان از اين قراره که در آمريکای شمالی يک باور قديمی هست که يکجور موش خرما که زمستونها ميخوابه، روز دوم فوريه (ديروز) از لونه اش مياد بيرون. اگر هوا آفتابی باشه و سايه اش رو ببينه، از سايه اش ميترسه و برميگرده توی لونه اش و دوباره برای شش هفته ميخوابه و زمستان شش هفته ی ديگه ادامه داره. اگر وقتی از لونه اش بيرون اومد، هوا ابری باشه و سايه اش رو نبينه، بيدار ميمونه و معنيش اينه زمستون کوتاهه و بهار نزديک. يکعده ای که مسيول بررسی اين رويداد** هستند، از صبح جمع ميشن و نگاه ميکنن ببينن آقا موشه چکار ميکنه و طبق معمول که همه چيز در اينجا بهانه ای برای شادیه، تبديل به جشن شده. در شهرهايی مثل تورنتو البته فقط در حد خبره ولی در شهر قديمي تر و سنتی تر، مراسمی داره.ه
...
ما هم که ديروز از گرمای نسبی هوا و آفتاب مشعوف بوديم، خبر نداشتيم که همين باعث ميشه که زمستون طولانی بشه و امروز دوباره برف بياد.ه

پ ن
امروز در هيجان و انتظار خبر از پيمانه و دخترکش هستم. ه
Groundhog*
Groundhog Day**
بعد نوشت
پيمانه به سلامتی فارغ شد. خودش و دخترش هر دو خوب هستند. ماشالله مثل باربد، درشت و قد بلند. آخر شب با خود پيمانه هم صحبت کردم. حالش خوب بود. مي گفت که خانومی خيلی شبيه نوزادی باربد بوده. شيرش رو خورده بود و خوابيده بود و پيمانه در انتظار ديدار باربد بود.ه

Sunday, February 1, 2009

يارِ دبستانیِ من

خاطرات قدرت پيوند دهنده ی عجيبیی دارن.هرچقدر قديميتر باشند و طولانی تر، شديد تر. برای همينه که وقتی در اين دنيای درندشت، همکلاسی های دبستانت رو پيدا ميکنی، در اولين نگاه به مرد يا زنی به ظاهر نا آشنا، چقدر بهش احساس نزديکی ميکنی و پس از چند دقيقه گفتگو که در طنين صداش و زاويه ی نگاهش، چهره ی اون دختر يا پسر بچه ی هفت هشت ساله رو پيدا کردی، به سرعت، رودخانه ای از گفتنی ها و شنيدنی ها روان ميشه. خودت رو در فضايی حس ميکنی با همون صفا و صميميت بچگی. در ميان دوستانی که هيچکدام مثل قبل نيستند و گرد و خاک حدود سی سال عمر روشون نشسته و همه به هم ميگن "تو اصلا عوض نشدی"ه
چه لذتی داره که اون دخترک پر جنب و چوش کودکيت را در نگاه بقيه ی همکلاسيهايت پيدا کنی. من همونم. تو همونی. دوباره ديدن و نوازش کودکي هامون، موهبت بزرگيه. و داشتن دوستانی که اون رو به يادت بيارن زهی سعادت.ه
.
ديشب، در کنار گروهی از ياران دبستانی، ساعتها برايم چون دقيقه گذشتند. وقتی ازمون پرسيدند چی گفتين، نميدونستيم از چه گفتيم. اما گفتيم وشنيديم و خنديديم و لذت برديم. چه خوبه که روزی کودک بوديم. چه خوب که بزرگ شديم. چه خوب که دوستان کودکی را در بزرگی ببينيم. چه خوب...ه