Wednesday, September 30, 2009

پَر

قبل از خواب چقدر گریه کردی و من که از پایین صدایت را می شنیدم، فکر می کردم برای نخوابیدن است. وقتی بالاخره ساکت شدی و خوابیدی، سری بالا زدم تا ببینم برای چی اینقدر گریه کردی. مادر گفت در تختخوابت یک پَرپیدا کرده بودی و باهاش بازی می کردی. مادر گفت نمی دونم چی شد که پَر ناپدید شد و هر چه گشتیم پیدایش نکردیم. همه ی گریه ها برای همان پَر بود.ه
.
طولانی خوابیدی و از خواب که بیدار می شدی، من در اتاقت بودم. از تختت پایین آمدی و پری زیر تنت بود. چشمت برق زد و گل از گلت شکفت. مثل یک جواهر از روی تخت برش داشتی و دویدی تا به مادر بگویی که پَرَت پیدا شده.ه
.
و من مسحورِ آسمانِ دلِ کوچکِ تو هستم که برای یک پَر، چنان می بارد و چنین می درخشد.ه

طرح کاد

روشی اینا درسی عملی دارن به نام 'خانواده'* که در مورد مسایل مربوط به زندگیه. در این ترم خیاطی دارن و ترم بعد آشپزی و همینطور ترم به ترم کارهای مختلف روزمره ی زندگی رو یاد می گیرند. روشی البته از قبل خیاطی رو دوست داشت و در سالهای قبل هم در گروه فوق برنامه ی خیاطی در مدرسه، ثبت نام کرده بود. ولی امسال درسی اجباریه و همه ی کلاس باید بگذرونن. دیروز داشت از خیاطی بلد نبودن پسرها تعریف می کرد و داستانهای خنده دار در مورد کارهاشون. ه
.
طرح کاد، خودمون رو یادم اومده بود و اینکه چقدر از اتلاف وقت یک روز کامل در سالهای آخر دبیرستان برای طرح کاد حرص می خوردم. خیاطی و خانه داری و کودکیاری. برام مثل یک توهین بزرگ بود اون موقع. پسرها می تونستن خودشون انتخاب کنن چه حرفه ای رو یاد بگیرن ولی دخترها تکلیفشون روشن بود، "نشینند و زایند شیران نر". معلم این درس ها هم انگار دایم دهن کجی می کردند که اینقدر حرص و جوش کنکور نداشته باشین. دکتر و مهندس هم که بشین، آخر سر کارتون همینه، آشپزی و کهنه شوری. (اینو چند بار از دهانشون شنیده بودم. بعضی با خنده می گفتن و بعضی ها با غضب) یادم اومد از نامه ای که برای مجله ی دانشمند نوشتیم برعلیه طرح کاد دختران. نامه ای که دوبار فرستادیم و هیچوقت چاپ نشد. بهرحال من هیچ خیاطی یاد نگرفتم با وجود اینکه اون زمان کافی بود برای خوب یاد گرفتن و حیف شد. بعدا فهمیدم که فرصت خوبی رو بیخود از دست دادم.ه
.
حالا اما به روشی و هم سنهاش نگاه می کنم و اینکه این سیستم با چه آرامشی به دخترها و پسرها همه چیز را یاد میدهد. چیزهایی که بدرد زندگیشان می خورد. در همین امسال یا شاید هم سال بعد نجاری و کار با فلز و کلا کارهای کارگاهی هم دارند و روشی می گفت باید یک صندلی هم بسازیم. (همون کارهایی که من در دبیرستان آرزوم بود انجام بدم. انگار اون موقع می خواستم بگم که کارهای پسرها، کار منهم هست). در همین کلاس و بتدریج مسایل جنسی را هم می آموزند. در سال سوم دبیرستان بودیم که فکر کنم در طرح کاد به ماهم در مورد بهداشت جنسی چیزهایی گفتند البته سربسته و کوتاه. تمام کلاس به هر هر و کر کر می گذشت و خود معلممون مثل بمب خنده ی آماده ی انفجار بود وقتی درس می داد و قسمتهایی رو هم که فکر می کرد حساسیت زیاد روش هست، می گفت خودتون بخونید. یادمه که ما اسمش رو گذاشته بودیم تخمک. رویهمرفته از چهارسال طرح کاد دبیرستان من درسی از زندگی یاد نگرفتم. نمی دانم الان طرح کاد به چه صورتی درآمده. اصلا هست یا نه. احتمالا طراحانش هم قصدی مشابه اینجا داشتند. اما کار نکرد. ای کاش ما هم در مدرسه، زندگی کردن را بدون آنهمه تناقض و فشار، با آرامش ياد گرفته بودیم. و از خودم می پرسم چرا همه چیز برای ما اینفدر پبچیده و سخت و در نهایت ناموفق می شد؟ چرا گره های کور درذهن ما اینقدر زیاد بود؟ (هنوز هم هست)ه
family studies *

Monday, September 28, 2009

روز خاکستری

دوشنبه ها با وجود اينکه سرحال و به اصطلاح فِرِش* می آم سر کار، تا شروع کنم، حداقل نصف روز طول می کشه تا مغزم و فکرم با هفته ی جدید و شروع کار تطبیق پیدا میکنه، موتورم گرم بشه و کار راه بیافته. شونه هام سبک هستند ولی کله ام گیج و ویجه تا بالاخره راهش رو پیدا میکنه.ه
حالا، وقتی کاری باید تا آخر هفته ی پیش تموم می شده و نشده و تو هرروزهفته ی روش کار کردی با امید تموم شدنش و آخر روز تست کردی و دیدی هنوز اشکال هست. وقتی سنگینی کار نیمه تموم و انتظار عده ای برای به نتیجه رسیدنش، همه ی روز و شبِ شنبه و یکشبه، روی گرده ات باشه. هرچقدر هم شنبه و یکشنبه بهت خوش گذشته باشه (که گذشته) سرحال و پرانرژی، نیستی که نیستی. یک روزی مثل امروز، کله ام گیج و ویج نیست. می دونم چکار باید بکنم ولی شونه هام سنگینه. سنگینی ای که به دستها و پشتم هم می رسه.ه

.

از آسمون هم که سيل می آد و یک روز خاکستری و پرباد و خیس (به قول موشی، هیس)در پیش داریم.ه

fresh *

Thursday, September 24, 2009

اورسولا

در کارتون پری دریایی، اورسولا(جادوگر دریا)، برای اینکه نقشه اش را برای نابودی شاه ترایتون (امپراطوری زیر دریا)، عملی کند صدای آریل (پری دریایی) را ، به بهای دادن دو پا، از او گرفت تا به روی زمین بیاید و عشق شاهزاده را بدست آورد. با این گمان که شاهزاده، عاشق دختری بدون صدا و اسم و نشانی نمی شود. اگرچه اریک (شاهزاده) از آریل تنها صدایی را به یاد داشت که اکنون شنیده نمی شد، به همان نگاه آشنا و مهربان آریل هم دل سپرد. وقتی که اورسولا دید نقشه اش خوب پیش نمی رود، خودش را به شکل دختری زیبا درآورد و با صدای آریل، به روی زمین آمد و با نیروی جادویش، اریک را اسیر خود کرد. اين دختر زیبا روی و خوش صدا، فقط وقتی در آینه خودش را نگاه می کرد، هشت پای بدریختی را می دید که خودش بود. تا يک بار که مرغ دریایی، از پنجره ی کوچک کشتی تصویر او را در آینه دید و رازش برملا شد.ه
.
متن سخنرانیِ مشعشع از تمام کلمات و مفاهیم مقدس بشری را خواندم. دیدم که اورسولای امروز با صدای پیامبرانِ عالم و لباس قدیسان تاریخ، جلوی میکروفون آمده. چهره ی واقعیِ اورسولای قصه ی پری دریایی، فقط در آینه ی کوچک کشتی، دیده می شد. اما امروز، مردم بیشماری، آینه بدست ایستاده اند تا چهره ی واقعی اورسولا را نشان بدهند. اورسولای قصه ی قدیمی، هشت پای وحشتناکی را که خودش بود، می شناخت. اما اورسولاهای امروز، انگار خودشان هم خبری از آن اختاپوس درون ندارند و باورشان شده که صدایی که از دهانشان در می آید، صدای حقیقی خودشان است.ه
.
.
پ ن: اخیرا آرشیو کارتونهای والت دیسنی که چند سالیست از چشم روشی افتاده بود، مورد توجه موشی قرار گرفته و ما بیشتر وقتها یا در حال دیدن پری دریایی، سیندرلا، زیبای خفته و ... هستیم و یا در حال بازی نقشهای آنها. خلاصه دوباره پرنسس ها، پاشون در خونه ی ما باز شده.ه

Wednesday, September 23, 2009

قاصدک

توی چهاردیواری خانه نشسته ای و پنجره ها بسته اند. قاصدکی رقص کنان جلوی چشمت ظاهر می شود، اول فکر می کنی که چشمت اشتباه کرده. باز نگاه می کنی و می بینی که واقعی ست. حتما پشت در کمین کرده و تا در باز شده، تو آمده. وقتی این قاصدک را در دستت گرقتی، مطمين هستی که برایت نوید و بشارتی آورده. شک نداری که آرزوی تو را با خود تا سرمنزل مقصود می برد. ه
.
فرصتِ کوتاهِ آرزو را در مشت گرفته ای. دلت می تپد و چشمت خیس می شود.ه
.
آرزویی را که مدتیست مرتب بر دل و زبانت جاری می شود، بگوشش می خوانی. آرزویی برای خودت، خانه ات، وطنت. آرامش و آزادی. روانه اش می کنی در حالیکه یقین داری آرزویت برآورده میشود. ه

پیشرویِ پاییز


برگی در میانه ی سفر پاییزی

Tuesday, September 22, 2009

گاهی میشه، گاهی نمیشه

کاری میخواستم انجام بدم. دیروز نشد که نشد. کار سختی هم نبود. تقریبا می دونستم که چکار باید بکنم. آخه در حرفه ی ما معمولا اصل موضوع اینه که چطور کاری رو انجام بدیم. اون قسمت حل بود. فقط پیاده سازیش مونده بود. با این وجود کار پیش نمی رفت. امروز که اومدم و از صبح نشستم، با روانی داره انجام میشه (بزنم به تخته!). می خوام بگم که یک وقت میشه. یک وقت نمیشه. نمی دونم تفاوتش هم چیه. همون آدم، همون کله، همان مغز، همون کم خوابی همیشگی، همون... یکوقت کار میکنه، یکوقت کار نمیکنه. بهتره که وقتی نمیشه، انرژیمون رو صرف کلنجار رفتن نکنیم و حرص نخوریم که چرا نمیشه.ه
.
همین الان که دارم جای شما خالی دارم خورشت کدوی ناهارم را میخورم، در قسمت اول خوردن، همش فکر کردم که چرا نمکش کمه. در قسمت دوم، دیگه بخش "چرا" رو حذف کردم و فقط گفتم نمکش کمه. یواش یواش از طعمش هم خوشم اومد و در آخر فکر کردم که مزه ی کدو بدون نمک، کم هست ولی خوبه.ه
.
همکارم بیشتر از یکسال پیش در یک گفتگو، یک ضرب المثل پرتفالی رو گفته بود و من روی یک تکه کاغذ نوشته بودم. امروز، وقتی در کیفم که از اون موقع تا حالا خالی و مرتب نشده، دنبال یک نوت میگشتم، پیداش کردم.ه

Whatever you resist persists. Only changes what you accept.

ترجمه از همکارم است و ضرب المثل پرتقالیش که متاسفانه ننوشتم، آهنگین بود.ه
.
.
.
بعدا نوشت: فکر کردم اینو هم بگم که بنظر من همه چیز حتما چرایی داره ولی پیدا کردن دلیل، گاهی باعث اتلاف انرژی و مانع جلو رفتن میشه. وگرنه من طرفدار سیستم "ارتش چرا نداره" نیستم.ه

Monday, September 21, 2009

موش موشک

موشی دیشب موقع خواب گفت می خواد پایین تخت بخوابه. پایین، در عرض تخت و بدون بالش، قلمبه شد و خوابید. چهار ینج تا عروسک گنده رو گذاشت جای خودش روی بالش. گفت اونها میخوان امشب روی بالش من بخوابن. روشون هم پتوی خودش رو کشید. با توجه به سابقه ای که ازش داشتم، وقتی می خوابیدم، جابجاش نکردم و گذاشتم همونطور چهار چنگولی بمونه. ظاهرا مادر طاقت نیاورده بود و در یک گردش نصفه شبانگاهی، نوه اش رو جابجا کرده بود تا راحت بخوابه و شر عروسکها رو هم از روی تخت کنده بود. نصفه شب با صدای گریه و جیغ و دادش بلند شدیم. بیدار شده بود و دیده بود، عروسکها رفتن پایین و خودش مثل معمول روی بالش و در طول تخت خوابیده. یکربعی طول کشید که تا اوضاع آروم شد. البته آخر سر، عروسکها اومدن سر جای قبلیشون و موشی هم برگشت ته تخت.ه
یکی از چیزهایی که روانشناسی امروز به ما میگه اینه که تا جایی که میشه، بچه ها رو بگذاریم تا تصمیم های مربوط به خودشون رو بگیرن و حتی فرصت اشتباه و اذیت شدن و شکست خوردن رو هم بهشون بدین. (چیزی که ما از روشی دریغ کردیم) حالا موشی انگار از قبل می دونسته که در خونه ی ما، اوضاع از چه قراره، با ابزار های کافی برای به کرسی نشوندن تصمیم هاش اومده. یکی از اون ابزار ها هم استعداد و علاقه اش در تولید صداهای با فرکانس بالاست.ه
.
موشی با تلفن با پدربزرگ و مادربزرگ در ایران حرف میزنه. ازش سوالی میکنند. میگه "من که نمیدونم. آخه من بعضی چیزها رو می دونم. بعضی چیزها رو نمیدونم." میگم "مامان جان، خوشحالم که زود به قسمت، آن کس که نداند و بداند که نداند، رسیدی."ه
.
موقع شب بخیره ولی نمی خواد بوس بده. مادر میگه من بوس هم میخوام. میگه نمی تونم بوس بدم. مادر می پرسه چرا. میگه بوسم رو توی تخت جا گذاشتم. مادر میگه خوب برو بیارش. اومده توی اتاقش و برگشته دم در اتاق مادر و دستش رو دراز کرده بطرف مادر و میگه بیا بگیر. مادر میگه بوس رو که با لب می کنن نه با دست. میگه آخه نگذاشتمش توی دهنم.ه
.
وقتی کاری میکنه که من ناراحت می شم، تا می بینه حالتم داره عوض میشه، میگه "مامان، دوستت دارم." چه خوب متوجه اعجاز این جمله شده و ازش بعنوان عصای جادویی استفاده می کنه. راستی چرا ما اینکارو نمی کنیم؟ هان؟
.
.
پ ن: خیلی وقت بود که از این معلمِ فسقلیِ دوست داشتنی ام، که دایم در خونه مون می دوه و جیک جیک میکنه، ننوشته بودم. واقعا زندگی بدون وجودش، بدون صدای دویدنش، بدون بلبل زبونی هاش، بدون صدای خنده هاش و حتی گریه هاش، بی مزه بود.ه

Thursday, September 17, 2009

زندگی مشترک

وکیل شرکت که یک خانمِ دوست داشتنیه، از ماه عسل برگشته. سه هفته پیش، با دوست پسرش، که دوسال باهم زندگی می کردند، ازدواج کرد. امروز ازش پرسیدم که زندگی متاهلی چطوریه؟ گفت عالیه. بعد خندید و گفت هیچ فرقی با قبل نداره. پرسیدم چطور؟ واقعا هیچ فرقی نداره؟ گفت نه نداره. ما دو سال باهم زندگی کردیم و حالا هم زندگی همانطور ادامه داره. پرسیدم هیچ هیجانی نداره؟ گفت مراسم عروسی و ماه عسل هیجان داشت ولی تمام که شد برگشتیم به زندگی عادی.ه
گفتم که مراسم ازدواج برای ما خیلی هیجان انگیزه. علاوه بر جشن و مهمانی، بیشترین هیجان به خاطر یک شروع واقعیه و اینکه شب عروسی برای اولین بار، زیر یک سقف و تنها با همسرت هستی. (البته با کمی توضیحات حول و حوش مسایل فرهنگی خودمون)ه
گفت نمیدونم چطور تونستی قول بدی همه ی عمر با کسی زندگی کنی در حالیکه نمی دونی که زیر یک سقف با تو چطور زندگی می کنه. گفت که بنظر او، موضوع اصلی زندگیه نه هیجان.ه
.
یاد معلم یوگامون افتادم که چند وقت پیش می خواست با دوست پسرش بره مسافرت و خیلی خوشحال بود. وقتی برگشت و ازش احوال سفر رو پرسیدیم، گفت سفر خوب بود ولی بعدش من و دوست پسرم تصمیم گرفتیم رابطه مون رو قطع کنیم. ازش پرسیدم تازه باهم آشنا شدین؟ گفت نه مدتیه که با هم هستیم ولی تا حالا سفر نرفته بودیم در سفر آدمها جور دیگری خودشون رو نشون میدن. (اینها هنوز باهم زندگی نمی کردن)ه
.
با خودم در مورد ارتباط بین ازدواج و زندگی مشترک و تقدم و تاخرش فکر می کنم وفکر می کنم که شروع با هیجان و ناشناخته های زیاد بهتره یا بدون هیجان و با ریسک کمتر. انگار آدمهای امروز دیگه نمی خوان برای زندگی مشترک هیچ مایه ای از خودشون بگذارند و فقط ازش نتیجه و راحتی می خوان. ما، بین نسلی هستیم که که موندن و ساختن تنها راه پیش روشون بود و نسلی که در زندگی، بیشتر به خودش فکر می کنه و جایی برای ریسک نمی خواد بگذاره. جای سختی ایستادیم ما، با نسل جدید و دنیای جدیدی که نسخه هایی که ما در دست داریم، دیگه توش نمی پیچند. باید بتونیم دنبا رو جور دیگری ببینیم و قدمهای درست و محکمی برداریم بسوی تغییر، بهتر شدن و پیوستن زیبایی های نسل پیش به آزادی های نسل جدید.ه
.
.
پ ن1 : یادمه که وقتی می خواستیم بریم ماه عسل، من اینقدر مضطرب بودم که دل پیچه گرفته بودم. بابایی که می دونست دلیلش اضطرابه، می گفت، نترس، خوش می گذره. من خیلی خوش سفرم. ه
:)
.
.
.
پ ن2 : فردا هم باز روز حادثه است و ماهم تماشاگر مجازی.ه
:(

Wednesday, September 16, 2009

یک پُست دو تکه

پاییز داره از راه می رسه و یواش یواش رنگ کردن طبیعت رو آغاز کرده. با سنجاب ها که در تلاش برای جمع کردن دانه هستند. روزهایی که خنک شروع میشه، تا ظهر و بعد از ظهر گرم میشه و عصر و شب دوباره خنک. کش و قوس و نرمشی برای رسیدن به سرما.ه
هر وقت به پاییز فکر میکنم، بی اختیار این ترانه ی عارف رو به یاد می آرم و روزهایی که روشی سه ساله رو در کالسکه می گذاشتم و در خیابانهای تنهاییِ پاییزیِ اینجا می رفتیم و این ترانه رو برای او و برای خودم می خوندم.ه
پاییز از راه رسید دست به عصا و خسته
توی فرشی از برگ مهمون ما نشسته
پنجره رو نبندین که پاییز قشنگه
چهار تا فصل خدا هرکدوم یه رنگه
پاییز لالایی میگه به گوش درختا
عزیزکان بخوابین به امید فردا
.
.
.
آقای امیدوار پرسیده بود از کارهایی که بهمون شور و شوق می ده. راستش خیلی وقتها من این شور و شوق رو دارم بدون انجام دادن کار خاصی. البته معمولا چیزی باعثش میشه. چیزی که هر چیزی می تونه باشه. اما وقتی پست مربوط به این سوال رو خوندم، فکر کردم به کار خاصی که این حس رو بهم بده. نتیجه ای نگرفتم. بعد مطلب این پست به ذهنم رسید و اونو نوشتم. بعد باز به ترانه ی بالا و حالیکه در زمان خوندنش دارم و داشته ام، فکر کردم و در یک آن، این دوتا بهم رسیدند و چیزی رو فهمیدم. من از اینکه دو موضوع در ذهنم بهم مربوط می شن و به یک نتیجه می رسند، لذت می برم. دیدم که من از خوندن، از تبدیل حرف و اندیشه به صدا هم خوشم می آد. از نوشتن هم خوشم می آد، از اون زمانی که فکر با کلمات روان می شه. من از غرق شدن در فکر، از وقتی که دو خط فکر بهم می رسند، از وقتی که کلمه با شیوایی فکر رو بیان میکنه و وقتی که صدا به کلمه زندگی می ده، لذت می برم و درش جاری می شم. ه
.

من از کشفی که کردم، خوشحالم و باز یاد شعر سهراب می افتم که
در دل من چیزیست
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
و دلم می خواهد بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آواییست که مرا می خواند

Thursday, September 10, 2009

همسفر

یا صدای فرزین همینطور توی گوشمه که میگه : "تو را از بین صدها گل جدا کردم ، تو سینه بزم عشقت رو به پا کردم.." در حالیکه تو داری در گل فروشی می چرخی و منتظر گرفتن دسته گل عروس هستی و آقای گلفروش داره اون ارکیده ی خوشگل رو روی کتت میگذاره. یا صدای مارتیک که داره میگه "کسی اومد که حرف عشقو با ما زد، دل ترسوی ماهم دل به دریا زد ... دل ما رفته مهمانی ، به یک دریای طوفانی..." در حالیکه من وتو در آینه ی سفره ی عقدمون داریم با هم حرف میزنیم. یا صدای گوگوش که داره میگه "منو با خودت ببر، ای تو تکیه گاه من ..." در حالیکه که تو داری توی بزرگراه، ماشین عروس رو می رونی.ه
.
راستی چه ترانه های خوبی برای فیلم عروسیمون گذاشته بودند. همشون رو دوست دارم.ه
.
یادته اون آقایی که در حال حرکت می خواست از ماشینش یک شاخه گل به ما بده؟ حیف که نتونستم بگیرمش. چقدر اون موقع ها فکر می کردم که نمی تونم و الان ها فکر می کنم که می تونم. چه همراه خوبی هستی برای می تونم ها و نمی تونم های من.ه
.
خب، سالی دیگر هم گذشت. گاهی پارو زدیم و گاهی وا دادیم. خووووووب رفتیمااااااااا
.
.
.
.
دوستت دارم همسفر!ا

Tuesday, September 8, 2009

طلسم آقا دیوه

آخر شب، موقع شب بخیر، روشی میگه " روز خوبی تموم شد. این مدرسه اونقدر که اینهمه وقت بهش فکر کردم و ازش ترسیدم، ترسناک نبودم. برام مثل دیو شده بود. وقتی رفتم توش، دیدم اونطورها هم نبود."ه
گفتم "عزیزم همه دیوها همینطورند. ترسناک می شن که کسی بهشون نزدیک نشه. ولی اگر شجاع بودی و رقتی توی دلش، دیوی باقی نمی مونه. از قدیم گفتن باید رفت توی دل ترس."ه
.
.
موش موشکم مریض شده. همون سرماخوردگی و سرفه و تب و بد غذایی و غیره که منشی دکتر پای تلفن میگه چیز مهمی نیست. ولی تا خوب بشه، تا چشمهاش دوباره گرد و باز و براق بشه، تا دوباره بجای کز کردن و بداخلاقی، شیطونی و بلبل زبونی کنه، یک بارِ سنگین روی دلم نشسته. امشب هم دارم می رم در اتاقش بخوابم و تا صبح نفس هاش رو بشمرم.ه

دخترک

دخترک چه بی تب و تاب بود برای روز اول در مدرسه ی جدید. دو سال هر روز از جلوی این مدرسه رد شدیم و گفتیم چه مدرسه ی بزرگی. چه شاگردان بزرگی. هر بار دختر و پسرهای نوجوان را که می دیدم، می ترسیدم که دخترکم روزی در کنار دست این دختران و پسرانی باشد که دیگر آثار بچگی در آنها نیست. امروز رفت. نگران بود، خوشحال بود، هیجان داشت. انواع و اقسام نگرانی ها از گم شدن در مدرسه و به موقع به کلاسها نرسیدن تا نبودن در کنار همکلاسیهای گذشته و ..ه
همه چیز را می خواست امروز تجربه کند. همه ی وسایلش را برداشته بود. غذا می خواست از کافه تریای مدرسه بخرد. خودش تنها به مدرسه برود و برگردد.ه
این آخری از همه شوق انگیزتر بود. تنها و پیاده به مدرسه رفتن. عصرِ دیروز با بابایی، مسیر را رفتند و برگشتند. وقتی برگشت، سرحال بود و تا شنید که من روز اول همراهیش می کنم و تصویر تنها رفتنش را مخدوش دید، سخت دلخور شد و اعتراض کرد که این کار لوس و بیمزه است. و من هم از اعتراض او دلخور شدم که چطور همراهی من لوس و بیمزه شده و نمی خواهد که من همراهش باشم. با بداخلاقی گفتم که روز اول من باید باشم و بعد تنها خواهد رفت. هر دو دلگیر شدیم. بابایی میانه را گرفت وکمی بعد او سعی کرد از دلم درآورد.ه
امروز صبح زود پاشد. گفت که باهم برویم ولی او می خواهد بدود و من ناچار قبول کردم. پرنده ای را می مانست، که برای پریدن بال بال می زد. نمیشد در دست نگهش داشت.ه
وقتی آماده شدیم و مجبور شدم موشی را هم با کالسکه ببرم، دیگر صبر نکرد و رفت. سفت و محکم. انگار بارها این صحنه را تمرین کرده بود که خداحافظ بگوید و برود. در تمام راه دستکم یک چهار راه از ما جلوتر بود. بدون آنکه نگاهی به عقب بکند. (جز یکبار که نگاه کرد و برایمان دستی تکان داد)ه
تند می رفت و گاهی می دوید. امروز دیدم، دختر کوچکی که همیشه یک قدم جلوتر از او بودم تا زمین نخورد، ده ها قدم پیش از من می دود، همگام من نیست و نمی خواهد باشد. وقتی که دم مدرسه به او رسیدیم، در حلقه دوستانش بود، ده دقیقه زودتر از پانزده دقیقه زودتر، رسیده بود. انگار به آنها که رسید آرام گرفت. بالاخره در باز شد و همه رفتند داخل ساختمان نا آشنايی که سه سال آینده، بيشتر وقتش را در آن خواهد گذاراند. برای اولین بار همراهش نرفتم....ه
در راه برگشت فکر می کردم به روزهایی که به همین شکل شروع کرده بودم. پیاده و تنها به مدرسه رفتن. همین کلاس اول راهنمایی بودم که بابا چند قدم دورتر از من می آمد و من به اصطلاح تنها می رفتم. از نگاه من دنیا جور دیگری بود اونروزها. تا امروز که دو چشم نگرانی شده ام که به رفتن دخترک نگاه می کند. امروز فکر می کردم که برداشتن قدمهای اول به تنهایی سخت تر است یا دیدن و مواظبت از آنها؟ کدام شیرین تر است و کدام دل آدم را بیشتر می لرزاند؟ چه عادلانه است دنیا که ما را در همه جایی قرار می دهد، و چه حال عجیبی دارد مادری و پدری .... ه

Monday, September 7, 2009

موج سبز

بارها وقتی دستمون و کمرمون خسته می شد، وقتی چند ساعت کار می کردیم و هنوز چندان پیش نرفته بودیم، ناامید می شدیم که بتونیم اون تکه ی بزرگ از چمن خراب شده رو از علفهایی که به اندازه ی درخت ریشه داشتند پاک کنیم و بجاش خاکی سیاه و نرم که با چمنهای تازه پوشیده شده داشته باشیم. بارها گفتیم که شاید باید از یک شرکت فضاسازی می خواستیم که این کارو پیوسته و در دو روز انجام بدن. ولی باز ادامه دادیم و از هر وقت کوچک، برای یک قدم جلوتر رفتن استفاده کردیم.ه
.
هفته ی پیش تکه بزرگی تمام شد. تخم چمن پاشیدیم و چمنها سرکشیدند، نگاه کردن به آن موج سبزی که داشت از خاک سر بر می آورد، همه ی خستگی را از تن درآورد. دوست داشتم عکسهایی از همان لحظات اول ملاقات بِی بی چمن ها ( به قول موشی) بگیرم که نشد. الان نوزادهایمان بزرگ شده اند و چه زیادند. انگار که سنجاب ها هم از دیدن این تکه چمن سبز تازه، هیجانزده شده اند و چند جاش رو خراب کرده اند. از دست اونها هم نمیشه ناراحت شد. همان طبیعتی که به ما سبزی چمن را داد، شیطنت سنجاب را هم داد. طبیعتی که هر وقت پای حرفش بشینی، با زبان بی زبانی، چقدر حرف برای گفتن دارد. فکر میکنم، زندگی راحت تر برای آدمها، وقتی بهايش دور شدنِ طبیعت، از زندگی باشد، خیلی گران تمام می شود. خیلی. ه
*****
این عکس ها رو امروز گرفتم

کیف داشت پایین آمدن و همسطح چمن های کوتاه شدن


مرز بین چمن های تازه و قدیمی
پ ن: پیشنهاد می کنم روی عکس اول کلیک کنید. برای من که تصویر با ابهتیه.ه

Thursday, September 3, 2009

به کجا چنین شتابان؟

به کجا چنین شتابان؟-
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا، هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟-
.
.
.خبری کوتاه و بدون توضیح. دکتر شفیعی کدکنی از ایران رفت
.
.
امیدوارم روزی، که دور نباشد، او و نسیم، هر دو بازگردند.ه
.
.

Wednesday, September 2, 2009

مرهم

هر وقت بلایی سر دست وبالم می آد، که البته کم نیست و متداول تریتش بریدن دستمه (1)، بعد از درد وضعف و سوزش و ماجراهای مربوطه، اتفاقی دوست داشتنی برام می افته واون، نگاه روز به روز به فعالیتِ بدنم در ترمیم زخمه. هر بار، این پروسه رو مثل یک معجزه نگاه می کنم و زنده بودنِ بدنم رو حس می کنم. ه
هفته ی پیش، دستم رو عمیق بریدم.وقتی برید و نگاه کردم، از دیدن تکه ای از گوشت دستم که جدا شده بود، دلم لرزید. اینقدر که گفتم باید برم اورژانس تا برایم بخیه بزنند. اگر ترس از معطلی 10-15 ساعته در اورژانس نبود(2)، می رفتم. ولی محکم نگهش داشتم و بعد هم به هر زحمتی بود، خونش بند اومد. امیدی نداشتم به جوش خوردنش و فکر میکردم که بالاخره باید پیهِ بخیه را به تنم بمالم. ه
انرژی عظیم حیات، باز هنر بخرج داد و این بریدگیِ بزرگ را بهم دوخت. کیف می کنم وقتی به آرومی دستم رو، روی این بریدگی می کشم و بسته شدنش را حس میکنم. از اینکه با چنین عظمتی همراه شده ام، احساسِ عجیبی دارم. عظمتی که دایم در حال ساختن و باز ساختن و ترمیمه. عظمتی ناپیدا. به زخم بهتر شده ام، واقعا مثل یک شاهکار، نگاه می کنم. بنظرم رنج زخم شدن، به لذتِ دیدنِ این معجزه ای که از درونم اتفاق می افته، می ارزه.ه
.
.
پ ن1: وقتی ايران بوديم سه روز در هفته، مامانم روشی رو نگه می داشتند که برای اینکار می اومدن خونه ی ما و غذا رو ردیف می کردن. دو روزی هم مادر شوهرم، که در اون دو روز ما به خونه ی اونها می رفتیم. پنجشنبه و جمعه دیگه زحمت را کم می کردیم و تشریف می اوردیم خونه ی خودمون و من می افتادم به کارهای خونه و آشپزی. به همین دلیل شنبه که سر کار میرفتم معمولا دستم زخم بود. یکی از همکارانم میگفت، بابا جون يک کاری بکن که این دو روز هم تو کار نکنی و اینقدر خودت رو زخم و زیل نکن. ه
پ ن 2: تورنتویی ها میدانند که بری اورژانس و بگی سلام دستکم باید پنج ساعت بمونی.ه