Wednesday, March 31, 2010

خواهر

دیشب روشی دل و دماغی نداشت. از مدرسه دلش پر بود و در خونه هم من مجبور شدم، باهاش تند حرف بزنم. موشی رفت توی اتاقش و مثل معمول توی دست و پاش چرخید. وقفه ی ناخواسته برای کسی که ظرفیتش رو نداشت. روشی صداش بلند شد. معمولا سعی می کنم در دعواهای خواهرها تا جایی که بشه و بتونم وارد نشم تا خودشون باهم کنار بیان. دیشب که خودم هم حال خوشی نداشتم و وارد نشدنم در یک ماجرا حتما بهتر از وارد شدنم بود. خلاصه ما بیخیال نشستیم این طرف خونه. از اونطرف بحث و جدل و جیغ و داد و بعد ساکت شدند. دقت کردم و دیدم صدای هق هق گریه ی روشی میاد. دیگه باید می رفتم. دیدم همدیگه رو بغل کرده اند وهردو زار زار گریه میکنن و اشک می ریزن. پرسیدم چی شده. جوابی ندادن. بلندتر پرسیدم. روشی گفت "می بینی که ناراحتیم داریم گریه میکنیم. "گفتم "اینو که فهمیدم. چی تون شد؟" با همون هق هق گفت "اون با اسباب بازیش زد توی دماغم و من خیلی دردم گرفت. منهم بهش گفتم دوستت ندارم، برو از اتاقم بیرون و اون ناراحت شد." دوباره همدیگه رو بغل کردن و مثل ابر بهار اشک ریختن. باهم کامل بودن و جایی برای من نبود. گفتم، خیلی خوب. اگر من کمکی می تونستم بکنم، بهم بگین و برگشتم. ‏‏
با هم دعوا کردن، با هم بیحساب شدن، باهم گریه کردن و به هم دلداری دادن. چند دقیقه بعد، هر دو اومدن، موشی سرحال و خندان. روشی بهتر از قبل و با من هنوز کمی سرسنگین. به موشی گفتم بره حموم. رفته سراغ روشی و میگه "باید با من بیایی حموم. آخه من تو رو خیلی دوست دارم." اونم میگه "منهم تو رو دوست دارم. عصبانی بودم که گفتم دوستت ندارم." موشی میگه "عَصَوانی نباید باشی. وقتی عَصَوانی میشی، خواخرِ من نیستی. خوب؟" اونم میگه خوب. ‏
.
خوشحالم که خواهرند. خوشحالم که خواهر دارند. کاشکی منهم داشتم. خوشحالم که اونها رو دارم. ‏

Monday, March 29, 2010

پازل

در کنارش نشسته ام تا با هم پازل بیست و چهارتایی رو درست کنیم. قرارم بر این است که فقط باشم ولی کمکی نکنم. هر پازلی را که بر میدارد، اگر درست سر جایش بگذارد، قندی در دلم آب می شود. ولی کمتر اتفاق می افتد. بیشتر وقتها، بار اول جای درست نمی رود. دهانم را محکم می بندم، تا چیزی نگویم. نه، این تکه ی کناری است. این تکه ی وسطی است. نمی گویم. قبلا گفته ام. باید بداند. باید خودش به یاد بیاورد. ساکت می مانم. سر جای درست که می بردش، هنوز تا درست گذاشتن راه است. باید بچرخاندشان تا درست بنشینند. وقتی چهار طرف را امتحان نمی کند و بعد از یک یا دو امتحان، تکه پازل را کنار می گذارد، مقاومت می کنم تا دستم، تکه پازل را بر ندارد و جای درست را نشانش ندهد. گاهی همه چیز درست است و نمی دانم چطوردرست بودنش را نمیبیند. ‏
.
پازل تمام می شود، دست و بوس و آفرین و خوشحالی. به تصویر ساخته شده، نگاه می کنم و فکر می کنم به دلِ دیوانه ای که برای درست شدنش تب و تاب داشت. به او نگاه می کنم و خوشحالم که از من کمکی نگرفت. از خودم راضیم که کمک نکردم. ‏
همانطور که پازلِ امروز مالِ اوست، پازلِ فرداهایش هم متعلق به خودش است. هر کس باید پازل های خودش را درست کند. روزی که سرگرم حل پازل های زندگی باشد، چطور؟ آیا می شود که بدانم هر تکه کجا باید برود و هنوز دهان و دستم را کنترل کنم؟ می شود که به تکه ها دست نزنم و پازل و درست کردنش را حق و سهم او بدانم؟ باید مادر باشی تا بفهمی که سخت است. ‏
.
به خودم نوید می دهم که اگر امروز توانستی، آن روز هم حتما می توانی. چطورش را نمی دانم. به خودم می گویم که او هم، حتما پازلهایش را حل خواهد کرد. شاید همه ی آنچه باید به او بدهم همین ایمان است. ایمان به اینکه چه دیر و چه زود، خودش می تواند پازل هایش را درست کند.‏

Thursday, March 25, 2010

سالِ نو سلام، خطِ من سلام

انصافا نوروز در غربت، یعنی با حلوا حلوا گفتن، دهن رو شیرین کنی و نوروز در وطن یعنی خودِ حلوا رو نوش جان کنی. حالا رییس من با وجود کار زیادِ مون، پنجشنبه و جمعه رو به من مرخصی داد.اون دو روز، به رفتن به سینما و باغ وحش با بچه ها گذشت و خرید های عید. شنبه و یکشنبه هم پای تلفن به اقوام و آشنایان در سرتاسر دنیا و از دوشنبه هم هر روز به اندازه ی دو روز کار کردن تا جبران مرخصی هفته ی قبل بشه. دیشب تازه موفق شدم که از ایمیل ها نوروزی که گرفته بودم، تشکر کنم و جوابشون رو بدم. زنبورستان،بانو ه دو چشم، نیسا،نفر دوم،زرافه خوش لباس،پریسا،مامان فراز،دریا، مریم مامان آوا،خلیل و پیمانه جان، ممنون از تبریک نوروزی و امیدوارم در این چند روز گذشته و همینطور بعد از این، شادی و سلامتی همیشه همراهتون باشه.‏
.
قبل از کریسمس، وقتی بابایی در مورد خریدن یک قلم طراحی دیجیتال برای روشی صحبت می کرد، گفت که قلم دیحیتال معمولی هم هست. منهم ذوق کردم که اگر داشته باشمش، می تونم وبلاگم رو با دست خط خودم بنویسم. ارتباطم با نوشتن فارسی هم بیشتر میشه. چون دیگه روی کاغذ، کم پیش میاد که فارسی بنویسم. فقط می خوانم و حرف می زنم. سانتا کلاز هم که حواسش همیشه به همه چیز هست، آرزوی یکهویی ما رو شنید و آروم و بی سر و صدا، یک قلم دیجیتال برام گذاشت زیر درخت. گفتم اولین پست سال میلادی رو با خط خودم می نویسم. از چند روز تلاش من برای اینکار، یک کوه کاغذ مچاله شده موند و ناامیدی. وهمینطور از بین رفتن توهمی که در مورد خوش خط بودنِ خودم داشتم. به لطف بزرگنمایی دیجیبتال متوجه شدم که حتی یک الف صاف نمی تونم بنویسم. اصلا خطم باهام قهر کرده بود. قبلا خودمانی بود و باهم راحت بودیم. حالا غریبه شده بود. بالاخره بعد از چند روز تاخیر، اولین پست سال میلادی رو مثل بقیه ی تایپ کردم و پروژه ی قلم دیجیتال معوق شد.از اون موقع تا بحال. گوشه ای از ذهنم، این موضوع نشسته بود. مصمم شدم برای این سال نو، چند کلمه ای بنویسم. هر طور که هست. این بار نوشتم. حالا که نگاهشون میکنم، می بینم که اگر چه مثل قبلشون نیستن. ولی غربیه هم نیستن. ‏نه، هنوز دوستشون دارم. به قول بابایی، فقط باید تمرین کنم. تمرین.‏ باز هم می نویسم.‏




Wednesday, March 17, 2010

نوروزنامه

*بر ما سالي گذشت ، بر زمين گردشي و بر روزگار حكايتي. اميد آنكه ، كهنه رفته باشد به نكويي و نو همي آيد به شادماني
.
پارسال، همین روز ، که روز جشن سنت پاتریکه، ما در نیویورک بودیم. از خیابون پر از مردم که برای اون روز، سبز پوشیده بودند می اومدیم. روی یکی از ساختمانهای بلند، تیتر آخرین اخبار مرتب نشون داده میشد و به سرعت عوض می شد. اسم خ ات م ی به چشممون خورد. توجهمون جلب شد. ایستادیم تا ببینیم موضوع خبر چیه. متوجه شدیم که از کاندیداتوری انصراف داده. خبر دلسرد کننده ای بود و جا خوردیم. از اون روز و اون خبر، یک سال گذشت. چقدر در این یک سال، با خبر ها بالا و پایین رفتیم. خندیدیم و گریه کردیم. مردیم و زنده شدیم. خدا می دونه تا سال دیگه در این روز چه اتفاقاتی افتاده. ‏
.

یکی از دوستهای دوست داشتنیِ پدرم، همیشه در شرایط سخت، انگشتهای اشاره و سبابه اش رو شکل علامت پیروزی جلوی چشمش می گرفت. از بین اونها به دوردست نگاه می کرد و می گفت، از بین دو انگشتم، آینده رو سبز می بینم. منهم همینطور. ‏
.
سالِ پیش می خواستیم برای نوروز، ورودی خونه مون رو با چراغ تزیین کنیم. اگرچه اینطور چراغونی جزو مراسم نوروز نیست، ولی روشی شناخته شده برای اعلام شادی در اینجاست. امسال بابایی چراغ ها رو نصب کرد. من بخاطر این چراغ ها احساس غرور میکنم. احساس میکنم که چراغی را برای خودم، خانه ای که در آن زندگی می کنم و خانه ای که به آن تعلق دارم و دلم برایش تنگ است، روشن میکنم.‏


.
این هفته، در یک جشن نوروزی برای بچه ها شرکت کردیم که من دوست داشتم. برای اولین یک نمایش عروسکی و موزیکال در اینجا دیدم که به زیبایی و مهارت و با زبانی آشنا برای بچه ها، اونها را با نوروز آشنا می کرد. دست ویدا قهرمانی درد نکنه با نمایش نوروزی قشنگش.‏ دیشب هم، در حیاط، بابایی یک آتیش خوب درست کرد. اساسی. از روش پریدیم و کلی بدی و غم و زردی رو توش سوزوندیم. شب هم برای فشفشه هایی که آسمان رو سبز کرده بودند، از ته دل، فریاد خوشحالی کشیدیم. ‏

.

.
سال نو بر تک تک شما، خوش و نوروز فرخنده باد!

این جمله در یک تبریک ایمیلی بدستم رسید. نمیدونم از کجاست ولی زیباست.‏

Monday, March 15, 2010

آینه ی من

امروز هم موشی خونه است و هم من. ازش قول گرفتم که در طول روز با من کاری نداشته باشه و هر کاری داشت به مادر بگه تا من بتونم کارم رو از خونه انجام بدم. ازش اجازه گرفتم که از اتاقش استفاده کنم و قبول کرده که در طول روز، توی اتاقش نیاد. وقتی شروع به کار کردم، مطمین بودم که به زودی باید جل و پلاسم رو جمع کنم و برم شرکت. فکر نمی کردم که به قولش در تمام روز عمل کنه و اجازه اش رو پس نگیره. خوشبختانه و از اونجایی بچه ها متخصص خیط کردن آدم هستند، هر دوتا تصورم غلط از آب دراومد. ‏

چند دقیقه پیش، برای اولین بار، اومده توی اتاق میگه "مامان، کارت تموم شده؟" میگم" نه عزیزم من تا عصر کار دارم." میگه "من می خوام یک بوس بکنم." گفتم "بیا تو". اومده و یک بوس خوشمزه داده. نگاهی به دور و ور اتاق کرده. مثل اینکه می خواد چک کنه همه چیز سر جاش باشه. از ذهنم می گذره که منهم وقتی سری به اتاقش می زنم، همینطور دور و بر اتاق رو برانداز می کنم. موقع بیرون رفتن میگه "مامان. باید مواظب باشی" می پرسم "مواظبِ چی؟" میگه "مواظب باش که خراب نشه، نشکَنه،خاموش نشه." قبل از اینکه بپرسم اینها در مورد چیه، ادامه می ده." روی تخت نباید بالا و پایین بپری. روی میز هم نقاشی نکن. شَوَت* روی کاغذ" متوجه شدم که عصاره ای از توصیه های دایمی خودم رو تحویلم می ده. نگاهی به آینه ی تمام نمایم میکنم و میگم "باشه عزیزم." میگه "وقتی کارت تموم شد یادت باشه که تایدی آپ** کنی." میگم "ممنونم که اینها رو بهم گفتی." میگه "با کمالِ میل" مثل همیشه از شنیدن این عبارت کیف می کنم. یک دقیقه بعد دوباره در اتاق رو باز میکنه و میگه "من دوستت دارم." باز به آینه ام نگاه می کنم و میگم "منم دوستت دارم."‏ ذوق می کنم وقتی حسن ختام یک مکالمه دوستت دارم باشه.‏
شَوَت یعنی فقط *
Tidy up **

Thursday, March 11, 2010

در قدوم بهار

... نرم نرمک می رسد اینک بهار، خوش به حال روزگار ...


انگار کسی تا حالا به این سادگی و زیبایی، آمدن بهار رو توصیف نکرده. هر سال به محض اینکه آمدن بهار رو حس میکنم، این شعر فریدون ‏مشیری، گوشه ی ذهنم ‏تکرار میشه.‏


... خوش به حال روزگار، خوش به حال چشمه ها و دشتها، خوش به حال دانه ها و سبزه ها ...

خوش به حال لاله های ما که باید یواش یواش سر از خاک بیرون بیاورند. خوش به حال بوته های رزمون که یواش یواش جوانه می زنند. خوش به حال چمن های یخ زده که از زیر برف ها پیدا شدند. خوش به حال ما که در انتظار دیدنشون هستیم. ‏


... ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم، ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ...


خوش به حال سنجاب ها که از خواب بیدار شدند و با چه شادی از این طرف به اون طرف میدوند. انگار که زندگی دوباره پیدا کردند تازه متولد شدند.‏ میشه که هر صبحِ ما، مثل صبحِ بهاری سنجاب ها شاد باشه؟ میشه که هر بیداری، فرصتی تازه باشه؟


... ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار ...


بهار فرصتیه که طبیعت به رایگان به همه می ده برای بی دلیل شاد بودن، برای لبخندهایی که خودبخود روی صورت ها نقش می بنده. برای آغاز.‏


.
.
پ ن: تکراریه ولی دلم نمی آد نگم که نوروز بهترین زمان برای شروع ساله. نوروز یکی از باارزش ترین چیزهاییه که ایرانی بودن برای ما داره. قدرش رو بدونیم و خوب، برای بچه هامون حفظش کنیم.‏

Tuesday, March 9, 2010

من خوبم، تو خوبی

به این پست قبلی فکر می کنم و کامنت هایی که برام گذاشتین. من می دونم وشما ها هم می دونین که هیچکدوممون نه نمونه ایم، نه کاملیم و نه بدون اشتباه. ولی همینکه از یک موفقیت کوچک می نویسم و شما ها می خونین، بهش توجه می کنین و مثلا میگین مادر نمونه، تشویق خیلی خوبیه برا ی بهتر شدن. یا وقت هایی که کم هم نیستن و می نویسم از موفق نشدن و سرخوردن و اشتباه ها، بعد شماها می خونین و بهش توجه می کنین و میگین که برای هر کسی اتفاق می افته، از اون احساس بدم، کم میشه، راحت تر می تونم خودم رو ببخشم و راهم رو با یک تجربه جدید ادامه بدم.‏
دلم می خواد که این جریان توی زندگی ام هم بود. نمیدونم چرا اینجوری نیست؟ ولی می دونم در زندگی واقعی، نه من اینطور اتفاقی رو برای کسی تعریف می کنم و نه کسی به چنین اتفاقی توجه می کنه. چرا نمی گم؟ چرا نمی شنوم؟ چون هنر نکردم که کار درست کردم؟ چون مادر خوب بودن و کار درست کردن وظیفه ی منه و برای انجام وظیفه که دیگه تشویق لازم نیست؟ اشتباه که خودش گندش در میاد و بلافاصله هم "بایدها و نبایدها" و "من که گفته بودم ها" رو می شنوم. دلم می خواست کسی به کارهای کوچولویی که می کنم و درسته، نگاه می کرد و درشون می آورد و میگذاشت جلوی روم. یعنی من به اندازه ی موشی به تشویق احتیاج دارم برای بهتر شدن؟ شاید نه. باید فرق هایی بین من و او باشه. ولی خوب، وقتی صحبت از فرق میشه، آیا من به اندازه ی یک صدم موشی هم انرژی دارم؟ می دونی تشویق به آدم چقدر انرژی می ده؟
موشی برای هر کار درستی که می کنه، آفرین می شنوه. دلم می خواد،در روزمره ام حداقل برای یک چیز واقعی و ملموس، آفرین بشنوم. همانطور که روی دو پا میشینم، به چشم های موشی نگاه می کنم، میگم که بهت افتخار می کنم و در مردمک چشمش می خوانم که حسش کرد، کسی چشم در چشمم می دوخت و چیزی می گفت از دلش، برای من. ‏
بارها و بارها به موشی میگم که تو خوبی، و می دونم که بعضی وقتها فکر میکنه که خوب نیست. خودم چی؟ فکر می کنم خیلی بیشتر از موشی، حسِ خوب نیستم، پیدا می کنم. باید روی خودم حساب کنم، درست. باید خودم رو دوست داشته باشم. قبول. اما نمی تونم منکر اثر فوق العاده ای بشم که شنیدن "تو خوبی" از کس دیگری روم داره.‏
.
اگه توی دنیای مجازی که فقط یک اسم و یک نوشته هستم، میگم و میشنوم و در دنیای واقعی ام که دست و چشم و گوش و نگاه و حس و ... هستم، این اتفاق نمی افته، یک جای کار ایراد داره. ‏ برم اونطرف بایستم. چقدر از دیگران قدردانی میکنم؟ همین روشی، بابایی، مادرم ...‏ میکنم؟ نمیکنم؟
.
باید بگم و باید بشنوم.‏
.
هر چی هست، خوشحالم که حداقل اینجا می نویسم، برای امروزم و برای فرداهایم. ممنونم از همه ی کامنت های مهربانِ شما.‏

Monday, March 8, 2010

سکوت به موقع

امروز صبح قبل از صبحانه رفتی حموم و کارهات کمی دیر شده بود. قرار بود با بابایی بری مدرسه و بابایی هم داشت دیرش میشد. برای سرعت دادن به کارها، همینطور که صبحانه ات رو می خوردی، موهات رو با سشوار خشک می کردم. دیدم دلم داره شور می زنه که دیر شده. به خودم یادآوری کردم که دلیلی برای هول زدن نیست. دیدم که داری بادقت گردوی پوست کنده را با چاقوی صبحانه، ریز ریز می بری و روی نونت می گذاری. دهنم داشت باز میشد که بگم یک تکه گردو رو که با کارد خورد نمیکنن، یا با دستت خورد کن و یا همونطوری بگذار روی نونت. درست به موقع دهنم رو بستم. چه دلیلی داره هر چی در مورد کارهای تو به فکرم می رسه، بگم. چه حقی دارم که نظرم رو وارد هر لحظه ی زندگیت بکنم. چه فرقی می کنه که تو گردو رو چطور خورد کنی و روی نونت بگذاری. ‏


موهات رو خشک می کنم. نونت رو تا ته می خوری. می دونم اگر به موقع ساکت نشده بودم و خودم رو به لحظه های گردو خورد کردنت، تحمیل کرده بودم، کمتر بهت مزه می داد. فکر می کنم که چقدر دیگران خودشون رو به لحظه هایم تحمیل کردند و مزه اش را از دهانم بردند.‏

‏صبحانه تموم شد. خوشحالم که علاوه بر کره روی نونت گردو هم گذاشتی. با بابایی رفتی. دیر نشد. و من با رضایت برای این سکوت به موقع، در دفترچه ی مادریم، به خودم یک مثبت دادم.‏

Thursday, March 4, 2010

لذتِ مرغوب

بالاخره موفق شدم. بعد از هشت سال. تمام هشت سالی را که در این شرکت کار می کردم، می خواستم برای روز تولد یکی از همکارانم، یک خانم مهربان، خیلی مهربان، هدیه ای بگیرم. هر سال یک جوری شد که نشد. تبریک می گفتم، ایمیل می زدم، ولی دوست داشتم گلی برایش بگیرم، که چند روزی روی میزش بگذارد. چیزی ملموس. الان هم که دارم می نویسم، فکر می کنم چطور ممکن است هشت سال، آدم موفق به انجام کاری به این سادگی نشود. امسال بالاخره این طلسم شکست. تولدش فرداست. فکر کردم که فردا شاید نیاید. شاید خودم به شرکت نروم. یا به هر دلیلی امسال هم مثل سالهای قبل بگذرد. حدسم هم درست بود. فردا را مرخصی گرفته بود. ‏فهمیدم که سه سال دیگر بازنشسته می شود. یعنی جز امسال، سه بار دیگر فرصتِ این کار را داشتم و دارم. ‏ البته شاید داشته باشم. فقط خدا می داند.‏
.
با دیدن گلهای لاله سرخابی، صورت خسته اش، شکفت. منهم از شکفتنِ او، شکفتم.‏
.
وووه ه ه که چقدر خوشحالم. لذتِ خوشحال کردن دیگران، نوع مرغوبی از لذته. مرغووووووب.‏

Wednesday, March 3, 2010

بدنبال اسب سرکش

این ذهن که میگن مثل اسب سرکشه، راست میگن والا. امروز هیچ طور نمی تونم روش دهنه و افسار بزنم و ببندمش به درشکه و بندازمش توی خطِ کار. امروز هی این سوراخ و اون سوراخ سر میکنه. چیزیش هم نیست ها. فقط یاغی شده. همه ی روز دنبالش دویدم و آوردمش سر جاش. سر چرخوندم و دیدم رفته یک طرف دیگه. الان هم که اینها رو می نویسم، داره بر و بر بهم نگاه میکنه. می خنده و میگه، راست میگی بیا منو بگیر. ‏
.
ای اسبِ چشم سفید! حالا برای خودت بچرخ. شب که مجبور شدی کارِ امروز رو تموم کنی و نشستی تا نصفه شب کار کردی، بهت میگم.‏ به قول مادر بزرگم: این خط، این نشون، اینم کلاه ابریشوم.‏

Tuesday, March 2, 2010

زندگی را زندگی کنیم

شنبه شب سردرد بدی گرفتم. خیلی بد. همیشه سر درد داشته ام و باهاش خوب آشنام. این بار سرم انگار میخواست منفجر بشه. حس می کردم که اتفاقی غیر طبیعی اون تو داره می افته. توانم رو برای حرکت و حرف زدن بریده بود. بابایی با روشی فیلم می دیدند. فیلمی که دوست داشتند و هر دو خوشحال بودند. موقع خواب موشی بود و من ناتوان از انجام کوچکترین کاری، حتی باز نگه داشتن کتاب. مادر اومد و راضیش کرد که با هم کتاب بخونن. صبح زود بیدار شده بود و می دونستم که کمی در بغل مادر بمونه، خوابش می بره. وقتی مادر بردش، خدا رو شکر کردم برای اینکه اونها خوبن و با هم هستن. موندم با اون درد. به سردرد وحشتناک مادر در سالها پیش فکر کردم که به خونریزی مغزی منجر شده بود. به سر درد همسرِ جوانِ پسرخاله ی مادر فکر کردم که سالها پیش باعث سکته ی مغزی و مرگ ناگهانیش شد. همه اینها و حال متفاوتی که داشتم باعث شد که به رفتن فکر کنم. به احتمال مردن. حس می کردم که از بقیه ی آدمهای توی خونه دور شدم و به رفتن بدون خداحافظی فکر کردم که عجیب بود. درد اونقدر زیاد بود که نمیتونستم جدی فکر کنم به چیزی. این فکر ها فقط اومدن و رفتن و بعد مسکن یا هر چی که بود، بیهوش شدم. ساعت دوازده و نیم شب که بیدار شدم، همونجا که در اتاق بچه ها روی زمین مچاله شده بودم از درد. همه خواب بودند و من هنوز زنده بودم. ‏
.
دیروز خوب خوب بودم و هر بار که به حال بد دو روز پیش فکر میکردم، خوشحال تر و پر انرژی تر هم می شدم و خدا رو شکر می کردم. فکر مرگ و حس نزدیک شدن بهش، هنوز یک جایی همون نزدیکی های دلم بود و طعمش گوشه ای در دهانم. موضوع جالبی بود که هنوز بایگانی نشده. به این دلیل یا هر دلیل کایناتی دیگه، امروز در باره آدمی به نام رندی پاوش* خوندم. استاد کامپیوتر که در سال 2008 در سن 47 سالگی بخاطر سرطان فوت کرد و آخرین سخنرانیش رو در حالیکه می دونست چند ماه بیشتر فرصت موندن نداره شنیدم. با یک جستجو روی اسمش، لیست بلند بالای لینک ها رو در مورد آخرین سخنرانی و کارهای دیگرش رو میشه پیدا کرد. حرفهاش شنیدنیه و شاید هر روز ده دقیقه گوش کردن به حرفهای آدمی که ماحصل عمرش رو به زبون میاره برای سه فرزندش که می دونه شاهد بزرگ شدنشون نخواهد بود، می تونه از روز ما، روزِ متفاوتی بسازه. ‏
.
فرصت و انرژی ما محدوده. محدودیتی که نمی دونیم چقدره. پس شاید مهمترین کاری که باید بکنیم اینه که ببینیم این انرژی محدود و وقت محدود تر رو چطور مصرف کنیم. برای خشم و عصبانیت و نگرانی و حرص و نفرت؟ یا برای آفریدن لحظاتی که خودمون لذت ببریم، عزیزانمون رو خوشحال کنیم و از شادی اونها، مضاعف کیف کنیم. شاید همین استفاده ی درست از انرژی و جاری کردنش در مسیری که خودبخود انرژی رو بیشتر میکنه، باعث شد که رندی، بجای سه ماه، یک سال در برابرسرطان مقاومت کنه و تا یک ماه قبل از مرگش هنوز حرف بزنه و بنویسه و فکرش رو با دنیا و خانواده اش شریک بشه. رندی پاوش میگه:‏
We have a finite amount of time. Whether short or long, it doesn’t matter. Life is to be lived.
او راهنماییهای خوبی میکنه که این زندگی رو چطور زندگی کنیم.‏ در اینجا صحبت های ده دقیقه ای رندی پاوش رو در برنامه ی تلویزیونی اوپرا ببینید.‏ در اینجا ‏ هم ویدیوی کامل آخرین سخنرانی اش را در دانشگاه کارنگی ملون.‏
.
.
.
Randy Pausch *

Monday, March 1, 2010

خوابِ رنگ ها و مثلث ها

روشی میگه دیشب خواب عجیبی دیدم. توی خوابم غیر از رنگ، چیزی نبود. می پرسم چه رنگهایی. میگه همه ی رنگ ها. می پرسم کدوم هاش یادته؟ میگه قرمز، بنفش، زردِ طلایی، سبز، سیاه. میگم تو کجا بودی؟ میگه نمیدونم. من فقط می دیدم.‏
کمی بعد میگه یک خواب دیگه هم دیدم. مثل قبلیه. ایندفعه مثلث ها بودن. بعد کاغذ آورده و برای من روی کاغذ کشیده. مثلث های تو در تو. از یک راس خطی به وسط ضلع روبرو و از وسط ضلع روبرو به وسط روبروی بعدی و ..... میگه مثلث ها همینطور کوچک تر میشدند ولی من هر چی کوچک تر می شدند، باز می دیدمشون. تموم نمی شدند.‏
.
دخترک، چی توی اون کله ی کوچیک تو می گذره؟ چقدر دلم می خواست مثل یک کتاب بازش می کردم و می خوندمش. ولی می دونم که اون هزارتو، مال توست. مال خودِ خودِ تو. ‏