Sunday, August 29, 2010

خواهرانه

من برای شرکت کار مهمی داشتم و از بچه ها خواهش کردم که من رو آزاد بگذارن. روشی سنگ تموم گذاشته. همه ی روز رو با موشی مشغول بوده و دل به دلش داده. می خواد بره دستشویی و موشی میگه "نه .نباید بری باید بمونی توی اتاق من." روشی میگه "‏‏ببین موشی این خوب نیست داری به من وابسته میشی ها!"‏

Thursday, August 26, 2010

در این سکوت حقیقت ما نهفته است *

اون وقتهایی که توی دلت داری بد وبیراه میگی و روی صورتت یک لبخند نشسته و داری به حرف طرفت گوش میکنی و سر تکون میدی، فکر کن اگه یک دوربین تو و بیرونت رو با هم نشون می داد، چه چیز تنفرآوری می شدی تو. حتی اگر بعدش هم فکر کنی همون رفتارت درست بوده و خودت از نتیجه اش راضی باشی، بقیه هم راضی و همه چیز گل وبلبل. اما خدا چی؟ خدا هم راضی؟ فکر نکنم چون حتما دوربین های خدایی درون و بیرونِ لحظاتِ ما رو با هم ضبط میکنن و وقتی که مُردیم از همین فیلمها بهمون نشون میدن. ‏فیلم های بینهایت بُعدی‏.‏ فکر کنم روز قیامت، آدمها از ریا بیشتر خجالت بکشن تا خودِ کار بد.‏
.
بدیش اینه که بعضی وقتها با یکی از همین دوربین ها به خودم نگاه میکنم. ‏بینهایت بُعدی که نه، ولی تو و بیرونمو همزمان میتونم ببینم. خوبیش اینه که اینجور وقتها، لکه های روی دلم رو هم می بینم. هربار که لکه به چشمم بخوره و یک دستمال روش بکشم، کمرنگتر میشه.‏
.
گاهی دلم میخواد زیاد حرف نزنم با آدمها. اصلا حرف نزنم. روزه ی سکوت بگیرم. کجا بود، در یکی از وبلاگ گردی ها خوندم که یکی گفت ماه رمضون روزه ی سکوت میگیره و همین روزه بیشتر از هر کاری، جلوی گناهش رو میگیره. ‏
.
دلم میخواد ساده تر و محدود تر بودم تا در اون محدوده ی ساده و کوچک، تکلیف همه چیز روشن بود. کاشکی حداقل چند روز در سال اینو تجربه میکردم، مثلا می رفتم در یک صومعه یا مسجد و یک هفته فقط خودم بودم و خدای خودم. خدای خودم ها نه خدای راهب یا مسجدی ها.‏
.
.
سکوت سرشار از ناگفته هاست از مارگوت بیگل *

Wednesday, August 25, 2010

کُشتن یک صورت

با بابایی، روشی رو از کلاس نقاشی برداشتیم. می پرسیم چطور بود کلاس. میگه بد نبود. میدونم این جواب، برای کلاس نقاشی که خیلی دوستش داره، یعنی خوب نبود. ‏
می پرسم "چرا خوب نبود؟" ‏
میگه "آخه صورت هایی که من می کشم، معلمم خوشش نمیاد، صورتهایی که اون میکشه من خوشم نمیاد." ‏
میگم "پس سلیقه هاتون فرق میکنه. این که اشکالی نداره." ‏
میگه "نه. اون میگه مال من غلطه و درستش میکنه." ‏
میگیم "خوب؟ معلم برای همینه که اشکال کار رو بگه" ‏
میگه "امروز من یک صورت کشیدم، معلمم همش رو عوض کرد، همه ی تکه های صورت رو. هیچ چیزی از اونی که من کشیده بودم نموند. وقتی درست کردنش تموم شد، از اون صورتی که روی دفترم بود بدم می اومد. اون دختری که من کشیده بودم رفته بود و یک دختر دیگه شده بود." ‏
اینو با لحنی میگفت که انگار از کشته شدن اون دختر داره حرف می زنه.‏
گفتم "میفهمم چی میگی. شاید اون صورت جدید از نظر اصول درست شده بوده ولی دیگه اون حالتی رو که تو میخواستی نداشته. میخواستی به معلمت بگی موضوع رو. اون نقاشه، حتما متوجه میشه" ‏
گفت "چیزی نگفتم ولی وقتی حواسش نبود، اون صفحه ی دفترم رو کندم، انداختم توی سطل آشغال."‏
.
.
.
پ ن: با خودم فکر میکنم که آیا شبیه همین اتفاق با صورت های واقعی و در پروسه ی زیباتر کردنشون، پیش نمیاد. آقای دکتر، مثل خانم معلم نقاشی، همه ی صورت رو درست میکنه. مگه غیر از اینه؟

Tuesday, August 24, 2010

یکپارچه غر

نمیدونم طبیعت انتقام چی رو هر ماه از زنها میگیره. چرا باید ماهیانه اینطور جسم و روحت بهم بریزه. انتقام بارور نشدن هر تخمک در هر ماه رو باید بدیم ما؟ آخه اگه قرار بود همه تخمک ها بارور بشن که الان آدم از در و دیوار دنیا بالا می رفت. ‏
.
حالا اینها که از مادرِ طبیعت بود و به سمت مادری کاریش نمیشه کرد. از اون بدتر اینه که به آدمها هم نباید راجع بهش حرف بزنی. دردت رو هم باید بخوری و کلافگیت از زمین و زمون و آدم و عالم رو هم باید مچاله کنی بشینی روش. حق نداری بلند بگی چته. ‏
.
زن بودن، والا کار سختیه. همین بودنش به خودی خود. حالا چه جوری بودنش که داستان دیگه ایه. ‏

Monday, August 23, 2010

حقِ خودکشی

یکی از دوستهامون دچار افسردگی شدید شده و در بیمارستان بستریه. بدلیل همون بیماریش حاضر نیست داروهاش رو بخوره. تا دارو نخوره حالش خوب نمیشه. نمیخواد کسی رو ببینه. غذا درست نمی خوره. دکتر اجازه نداره دارو رو بدون موافقت مریض بهش بده. همینجور توی بیمارستان مونده و حالش بدتر میشه. برای اینکه بیمارستان بدون اجازه ی مریض دارویی رو بهش بده، باید پرونده تشکیل بشه. در دادگاه، وکیل از درخواست پزشک و خانواده ی مریض دفاع کنه تا قاضی، حق دارو نخوردن و خوب نشدن و بعبارتی حق خودکشی رو از یک آدمی بگیره. بعد بقیه بتوننن نجاتش بدن. حالا این پروسه قانونی هم با سرعت لاک پشتی انجام کارها در اینجا، معلوم نیست چقدر طول بکشه. ‏
.
راستش کمی خل میشم هربار که راجع بهش فکر میکنم. ‏
.
این روز و شبهای رمضون، اگر با خدا،خودمونی تر شدین، این دوست ما رو فراموش نکنین. شاید چند تا فرشته، امید و نوید زندگی رو با صدایی آسمونی به گوشش‏ بخونن‏، به زندگی باز دعوتش کنن و یادش بیارن که‏ چشمِ خانواده ای بهشه.‏

Thursday, August 19, 2010

تکه ها

وقتی پشت وبلاگ ننوشتن گیر کنی، دوباره نوشتن کار سختی میشه. بعد از مدت طولانی که ننوشتی، اینقدر هم وبلاگ نویسی خوشبختی هستی که بعضی دوستان وبلاگی، سراغت رو هم میگیرن، میخواهی یک چیز درست و حسابی بنویسی. یعنی مثلا فکر میکنم که بعد از دوهفته نمیشه بیایی یک کاره یک جمله بنویسی که به بچه ات چی گفتی و چی شنفتی، بنظر بی مزه میاد. کلی حرف آماده برای گفتن دارم که نمیدونم کدوم رو بنویسم. یک عالمه بادکنهای رنگی به هوا رفت که من نخشون رو رها کردم و لحظه های بالا رفتنشون، فقط با نگاه کردن و شاید تکرارشون در ذهن، سپری شد. چند بار شروع به نوشتن تجربه هایی کردم که هیچ بار به انتها نرسید. ‏
روزها، قبلا هم پر و شلوغ بودند، ولی الان می بینم که در همون شلوغ و پلوغی، سوراخها و منافذی بودند. فضاهایی خالی، زمانهایی قابل استفاده. الان تمام اون خلل و فرج پر شده اند. مهمونها هستند که همون لحظه ها هم حق اونهاست که این همه راه اومدن تا شما رو ببینند. با اینهمه خرج و زحمت. نبودن فضای خالی گاهی نفست رو میگیره ولی به روی دیگه ی سکه که نگاه کنی باید قدرش رو دونست. من میدونم. و زمان چقدر زود میگذره که به همین زودی دو هفته شد. ‏
همجواری با آدمهایی که وجودشون نزدیکه و خودشون دور، چیز عجیبیه. وقتی در کنار کسانی زندگی میکنی، با هم می آمیزین و جلو میرین. مثل تکه های پازل بهم جفت شدین. خوب یا بد. اما وقتی ازهم دورین و بعد از مدتی در کنار هم قرار میگیرین، باید پازل رو تکه تکه پیدا کنی. حرکت های آشنا، رفتار های آشنا، نگاه های آشنا، خنده ها و قهر های آشنا. جالبه. از اون جالبتر می بینی که برداشت و واکنش تو نسبت به رفتار های مشابه چقدر تغییر کرده و در واقع تو تغییر کردی. بزرگ شدی. مثل اینکه با همون دست و قلم و بوم قبلی، داری نقش جدیدی میزنی.‏
.
اینهم از این. دستم گرم شد و زمینه ی نوشتن برام فراهم شد. خوشحالترم الان. ‏
.
اشانتیون: ‏
دیشب بابایی به روشی میگه چی می خواستی به مامانت بگی؟ و با اینکارش غیر مستقیم چیزی رو بهش یادآوری میکنه. او هم بعد از مدتی گیج زدن میگه، آهان مامان تولدت مبارک. من میگم به تولد من که چند ماه مونده. میگه خوب چه فرقی میکنه، من زودتر تبریک گفتم. من میفهمم که چیزی بین پدر و دختر بوده که درست از آب در نیومده. بابایی به روشی میگه من گفتم خلاق باش. اوهم میگه خوب خلاق بودم دیگه به این زودی تبریک گفتم. من میگم چی شده، امسال تولد من افتاده به ماه رمضون؟
.
امسال ماه رمضون به خونه ی ما نیومده. شاید هم دعوت نشده. نمیدونم. هنوز روزها مثل قبله. گاهی بهش فکر میکنم ولی اتصالی بهش ندارم. البته هنوز به نصف هم نرسیده. هنوز وقت هست که تنی به آبش بزنیم.
.
با شلوغتر شدن، دور و ورمون، سریال لاست هم کم سو شده. انگار بابایی کارش بهتر بود که چسبید و تا داغ بود، تمومش کرد. حالا من و روشی، نمی تونیم ولش کنیم. ولی هر شب مثل اینها که مجبورشون کردن میشینیم و یک اپیزود میبینیم. حوصله ام رو هم همچین سر برده. الان اونجاییم که ژولیت اومد پیش کمپی ها. موجود مرموزیه این ژولیت. بابایی ازش خوشش میاد و روشی بدش میاد و من در حالیکه ازش خوشم نمیاد، منتظرم که یک کار خوب غیر منتظره بکنه. چون میدونم بابایی هم حرف الکی نمیزنه و لاست دیده تر از ماست. در ضمن دیشب بالاخره فهمیدم که جک شبیه چیه. یعنی هی فکر میکردم شکل یک چیزی هست ولی پیداش نمیکردم. دیشب فهمیدم. اسب. شبیه اسبه. هم شکلش هم خصوصیاتش.‏
.
روزهای اولی که مسافرها رسیدند و موشی پدربزرگش رو دید، چند بار در مورد پدر من سوال کرد. قبلا میدونست که پدر من فوت کرده اند ولی هیچوقت زیاد در این مورد کنجکاوی نکرده بود. همون شبی که رسیده بودند، موقع خواب براش کتابی در مورد حیوانات وحشی می خوندم. صحبت این بود که حیوونهایی که گوشتخوارند خطرناکند چون برای غذا بقیه جانوران و آدمها رو شکار میکنند. میگه مامان اگه ما رو شکار کنن ما میمیریم؟ گفتم آره. میگه که مامان، من واندِر* میکنم که چه حیوونی بابای تو رو خورد؟ کمی طول کشید تا متوجه منظورش بشم. تا من تلاش میکردم بفهمم چی میگه دوباره گفت چه حیوونی بابای تو رو شکار کرد که بِمُره**. و وقتی که من ریسه رفته بودم از خنده، با تعجب در حالیکه از خنده ی من خنده اش گرفته بود، می پرسید چرا میخندی؟
.
:)
پ ن1: این تکه پاره هایی که نوشتم، هیچکدوم از چیزهایی نبود که فکر کرده بودم، بنویسم. چی میشه که یک فکر یکهو میاد و به نوشته تبدیل میشه، سوال جالبیه. ‏
پ ن2: اشانتیون موشی بعدا به درخواست لاله اضافه شد.‏
wonder *
بمیره **

Monday, August 9, 2010

رگبار

عین همین آسمون بالای سرمون که پر از ابرهای قلمبه قلمبه است و بعد از دو سه تا رگبار هم هنوز باز نشده، سینه و نفسم سنگینه و کلافه ام. ‏
کلافه از کاری هستم که از چهارشنبه پیش، گیر کرده و عین حناق رو سینه ام نشسته. در تمام عمر کاریم هیچ پروژه ای اینقدر نشیب و فراز نداشته. سه روز تعطیل بودم و بهش فکر نکردم و امروز هم که روز اول هفته است، اصلا پیش نرفته. ‏
از خبر مریضی و کمای یکی از آشناها که حالش خوب نیست، کسلم. با وجود باز کردنم زبانم به امید، امیدوار نیستم به بهبودیش واز این حس، بدحالم. ‏
کسلم از اینکه نمیتونم حرفم رو به نزدیکترینم اونطور که در دلم هست بگم. اونچه که در دلم هست، اونجور که هست به زبونم جاری نمیشه. اونی هم که به زبون میرسه، اونقدر خوب و قوی نیست که کلیدش در قهر و اخمش رو باز کنه به روی گرمی و مهربونی توش. ‏
.
عزیزم، نمیدونم چه جوری بگم که توی خاک دلم، ناراحتی و دلخوری از آدمها ریشه نمیگیره. خودت که خوب میدونی. دل من چرکین نمیمونه. دل چرکینی از دیگران، عین خوره منو میخوره. وقتی کسی از من ناراحت شده باشه، من دلگیرم. دلم بهش وصله. دلگیری خودم، بعد از مدتی میره. ولی تصویر دلگیری او برای همیشه رو قلبم نقش می بنده. گله مندی از جفای اون، دیر یا زود، کم رنگ میشه. ولی سایه ی آدمی که از من ناراحته، روی دلم می میمونه. من نمیتونم آدم ها رو پاک کنم از دلم. لازم نیست که کار خوبی برای من بکنن تا برن توی لیست خوبها. برای من همه خوبن، همینکه هستن. هر چه که در من هست در همه هم هست. تعداد آدمهایی که از زندگیم حذف کردم، کمه. ولی فقط ارتباط ظاهریم باهاشون قطع شده. خیلی وقتها بهشون فکر میکنم. هنوز از خودم میپرسم که چکار باید میکردم تا اون آدمها نرن و هنوز باشن در دنیای من. چطور فرصتی پیدا بشه تا از دلشون در بیارم. من نمیتونم. نمیتونم. تو میگی خودت رو به خریت میزنی. نه. من فقط ایمان دارم به اون خدایی که در درون همه ما هست و اونچیزی که ماها رو بهم وصل میکنه. من یقین دارم که بارونی بیاد، همه شفاف و سفید میشیم. من میگم از کوتاهی کسی در برابر من، از کم لطفیش، من کم نمیشم. من از کوتاهی و نامهربونی و کم لطفیِ خودم کم میشم. و این چیزی نیست که به زبون بیارم. چیزیه که حس میکنم. نه من نمیتونم روی آدمها خط بزنم. من نمی تونم آدمها رو رها میکنم. اگر هم اسمشون رو از دفترچه ام روزمره ام پاک کنم، جای دیگه ای می نویسم. من باز بهشون نگاه میکنم. من هنوز از شادیشون ذوق میکنم، با غمشون گریه میکنم، دلم براشون تنگ میشه و براشون دعا میکنم. من نمیتونم نخها و گره هایی که در طول زمان های باهم بودن بافته میشه، پاره کنم و دور بندازم. دوست دارم درِ دنیای کوچکم برای همه باز باشه و همه رو توش دعوت کنم. همه ی اینها بخاطر دیگران نیست، بخاطر خودمه. خودم.‏ اگر مرضه بگو درمونش چیه.‏
..

کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ، دل ها را با عشق ،سایه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست،خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد ... ‏
خواهم آمد ،سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
.
.
من سهراب نیستم که اینها رو گفت. ولی سهراب رو دوست دارم و همه ی این کارهایی رو که گفت. و میدونم که وقتی سر هر دیواری میخکی میکاشت، کاری به زنگار دل صاحبخانه نداشت. او از کاشتن میخک، زنده میشد. ‏
.
.
باز رگبار گرفت. چه خوبه این رگبار برای چمن هامون. ‏

Thursday, August 5, 2010

مسافر

وقتی مسافری داری که از ایران میاد، از همون روز قبل از سفر که داره آماده میشه، تا وقتی که دستت بهش برسه، یک چیزی حدود دو روز کامل، لحظه به لحظه تو فکرش هستی. هی چک میکنی، کی از تهران بلند شد، کی نشست آمستردام، کی دوباره بلند شد، کی میشینه تورنتو. چهل و هشت ساعت، تو داری زندگیت معمولیت رو میکین و یک قسمتی از تو با هواپیماها بلند میشه و با هواپیماها فرود میاد. از گمرک و بازدید و ترانزیت رد میشه. دیگه رسیدنشون نزدیک شده.در راه فرودگاهی. به هواپیماهایی که به سمت فرودگاه میرن و از تو خیلی تندتر حرکت میکنن نگاه میکنی و میگی این تو هستن یا نه. میرسی به فرودگاه و غرق میشی در این موج انرژی و هیجان منتظرانی که انتظارشون داره به پایان میرسه. مسافرها همینطور میان و چشمهاشون همه طرف میگرده دنبال آشناشون. گاهی نگاه های آشنا تلاقی پیدا میکنه. گاهی یکی زودتر اون یکی رو میبینه و دستی با شادی بلند میشه. بهم میرسین و هر دو راحت شدین. اوف. یک پروژه ی بزرگ تموم شده. از دو روز قبل که نه. بگو از دو ماه قبل. از شروع دعوتنامه دادن تا در آغوش گرفتنشون. مسیری طولانی پر از انتظار و امید و ناامیدی . ‏

باید اهل غربت باشی تا حال و هوای بوییدن آشنا رو بفهمی. ‏

Tuesday, August 3, 2010

شالیزار

حامله که بودم، وقتی شبها از دانشگاه بر میگشتم شعرهای محمد نوری رو میخوندم. در اتوبوس و تاکسی که بودم، بیصدا زمزمه میکردم. وقتی پیاده میشدم و مسیری رو راه میرفتم، بلندتر میخوندم. برای خودم، خیلی هاش رو زمزمه می کردم. که از عشق بود، از امید، ناامیدی، انتظار. برای دخترک درونم، ترانه ی شالیزار رو بیشتر میخواندم. این ترانه لبریز بود از سبزی و آرامش. وقتی میخوندم، حس میکردم که باهم داریم در یک وسعت سبز راه می ریم و پرواز می کنیم. همراه شالیزار به مهتاب نگاه میکنیم و به استقبال طلوع خورشید مینشینیم.‏

شکفته غنچه ی مهتاب، تو بهشت شالیزاران
سنبله می رقصد به ناز، با سرود شالیکاران
شالیزار سبز و بیدار، پیرهن عروس پوشیده
عطر خاک، عطر مهتاب عطر تازه ی امیده، ‏
لای لایی،لای لایی، شالیزار امید مایی
لای لایی، لای لایی، شالیزار نور خدایی
کم کَمَک مهتاب شالی، می ره تا سحر بیایه
شالیزار در انتظار؛ تا که خورشید در بیایه
شالیزار سبز و بیدار، پیرهن عروس پوشیده
عطر خاک، عطر مهتاب،عطر تازه ی امیده
لای لایی،لای لایی، شالیزار امید مایی
لای لایی، لای لایی، شالیزار نور خدایی

روشی که به دنیا آمد، با همین ترانه می خوابید. لالایی که براش میخوندم همین ترانه بود. در بندی که لای لایی رو می خوندم، اسم خودش رو جای کلمه ی شالیزار میگذاشتم. هنوز هم گاهی ازم میخواد که براش این ترانه رو بخونم. برای موشی هم همین لالایی رو میخوندم و میخونم. حالا در یک بند شالیزار رو با اسم روشی عوض میکنم و در یک بند با اسم موشی. ‏
فقط با لالایی بچه هایم نیست که صدای محمد نوری عجین شده، با بیشتر قدمهای جوانی که در کوه برداشته ام، با بسیاری از لحظاتی که دلم برای ایران، برای وطن تپیده، صدای او همراه است. و اگرچه این حنجره دیگر نیست که در زمانه ی ما بدمد، ولی این صدا تا ابد خواهد ماند. می دانم که روشی اگر حتی نتواند شعر این ترانه را بخواند، آهنگش را برای فرزندش زمزمه خواهد کرد. ‏

یادش، همواره گرامی و روح بزرگش شاد!