Monday, November 29, 2010

جیک نزن

دیشب نشسته بود توی بغلم و داشتیم پیش از خواب کتاب می خوندیم. قبل از این، ناخنش رو کوتاه کرده بودم و قیچی ناخن کنار دستمون بود. اونو هی بر میداشت و سعی میکرد ناخن منو بگیره که بجاش انگشتم می رفت لای قیچی. بار سوم که بهش گفتم نکن، صدام بلندتر شد. می تونم قسم بخورم که صدام کمی بلندتر شد. بلندتر هم شاید نه. فقط جدی تر. گفتم "ببین دو بار بهت گفتم نکن. دیگه دارم عصبانی میشم." میگه "باشه مامان. باشه. جیک (جیغ) نزن توی گوشم. گوشم درد گرفت. کار بدیه جیک زدن." ‏ می پرسم "چی کارِ بدیه؟" میگه "اینه جیک بزنی توی گوش کسی."‏
.‏
چند دقیقه قبلش روشی اومده بود توی اتاق تا لباسش رو عوض کنه و شاهد ماجرا بود. بعد که موشی خوابید، روشی بهم میگه "مامان بنظر من، تو یک اشکالی داری. وقتی به موشی میگی، - من دارم عصبانی میشم- قبلا عصبانی شدی. منظورم اینکه که دیر بهش هشدار میدی." ‏
.
میگم خدایا اینا دیگه چه معلمهای سختگیری هستن که نصیبِ من کردی. از ‏بیست و پنج صدم هم نمیگذرند.‏

Friday, November 26, 2010

برف

دونه های برف از صبح در هوا میرقصند و کلمات ترانه ی پوران هم در ذهن و زبانِ من. "برف میاد برف میاد. دونه دونه دونه برف میاد، ریزه ریزه ریزه ریزه برف میاد...." ‏
.
چه جوری میشه که یک ترانه به زندگی، می چسبه و جاودانه میشه و هر سال همراه با دانه های برف که از آسمان به زمین میریزند، بر زبانها جاری میشه. فرقی هم نمیکنه که سرخوش باشی یا ناخوش. خوش بحال کسی که اینطور یادگاری ازش بمونه. بقول ژاله اصفهانی، "... خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد ..." ‏
.
صدا چیز عجیبیه و چقدر با فروغ موافقم که گفت "تنها صداست که میماند." خیلی چیزها میمانند ولی در صدا، زندگی و جادویی هست که در هیچ چیز دیگه نیست. ‏
.
"... دلِ من میخواد که آفتاب بشه، دوباره برف ها هم آب بشه." ‏
.
.
پ ن: این برف نشستنی نیست ها. زمین هنوز آمادگیش رو نداره. ‏

Thursday, November 25, 2010

لیوانِ لب پریده

یک روزهایی هست که که آرزو میکنی کاش اصلا نبود. وقتی توی اون روزها، دلت رو می بندی به یک لیوان قشنگ با گلهای صورتی و زرد، وقتی اون لیوان تنها تکه ی دلچسب اونروزت میشه و باهاش دلت رو خوش میکنی، بعد میایی و میبینی که دو جای لبه اش پریده. دیگه دلت می ترکه. گریه میکنی برای لیوانی که دوستش داشتی. گریه میکنی از ته دل برای تمام عمرت که لب لیوانهایت پرید و لیوانهایت شکست و هی چسبوندی و گذروندی. گریه ات که تموم شد، قهوه ات رو میریزی توش و میخوری. فکر میکنی که به دو تا علامت وی در دو طرف لیوان عادت می کنی. دوبار هم توش قهوه می خوری. موجود عجیبی هستی. ‏
.
لیوان را نگه میدارم. نگاهش میکنم و میبینم که خودِ خودمم. همیشه همین لیوان لب پریده بوده ام. حتی اگر روی لیوان، گلهای زرد و صورتی قشنگ داشته باشه و کنارش یک قاشق کوچک با دو تا برگ سبزِ قشنگ، دو جوانه. ‏

Wednesday, November 24, 2010

خدا را در دلِ خود جوی یک چند*

کمی دیر رفتم دنبالِ موشی. دنبال روشی هم می رفتیم چون روزِ بارونی بود. گفت "روشی چند مدرسه اش تموم میشه." گفتم "همزمان با مدرسه ی تو. ولی چون اون بزرگتره، من اول تو رو بر میدارم." پرسید "چرا." گفتم "اون بزرگتره می تونه منتظر بمونه." گفت ‏"مامان، منم میتونم منتظر بمونم. من گریه نمی کنم اگر برم آفیس**." (بچه هایی که پدر و مادرشون دیر میان رو می برن دفتر نگه می دارن) گفتم "آفرین. معلومه تو دختر بزرگی شدی و می دونی که مامان یا بابا حتما میان دنبالت. ‏‏"‏ چند دقیقه بعد گفت "من امروز مامان نیکی رو دیدم که نیکی رو برد." گفتم "خوب ؟" گفت " بهم گفت گریه نکنی ها موشی، مامانت الان میاد." پرسیدم "مگه تو داشتی گریه می کردی؟" گفت "میخواستم گریه کنم. وُری*** بهم میگفت که گریه کنم ولی من به وُری گوش نکردم چون می دونستم که توی قلبم پیس**** دارم." ‏

مامان نیکی رو بعدا دیدم و برام داستان گفتگوشون رو تعریف کرد . پرسیدم که گریه میکرد؟ گفت نه ولی بغض کرده بود و با نگرانی نگاه میکرد. ‏

نمیخوام بگم که چه خوشحال شدم از شنیدن این حرف. چیز مهمتری میخوام بگم. اینکه به ما برعکس یاد دادن داستان رو. از وقتی چشم باز کردیم، گفتند و دانستیم که خدایی هست که نمی دونستیم چیه. نمیتونستیم بفهمیم خدایی رو که قابل تعریف نیست. طبیعتا ما هم یک چیزی، کسی، توی آسمانها یا جایی که دیده نمیشه تصور کردیم که خوب بود و قوی بود و میشد بهش اعتماد کرد و ازش کمک و آرامش خواست. از اون طرف هم باید ازش ترسید و کار بد نباید کرد چون از ما ناراحت میشه و اینها. بعد بزرگتر شدیم و خودمون بالاخره یکجوری حلاجی کردیم و تکلیفمون باهاش روشن شد یا نشد، دیگه معلوم نیست. لازم نیست برای یک بچه مفهموم عظیمی مثل خدا رو بوجود بیاریم. برای یک بچه بهترین نقطه ی شروع همان خودشه. چون خودش رو بهتر از هر موجودی درک میکنه و می شناسه. سرچشمه، دلِ خودشه. سرچشمه رو که پیداکرد، سرنخ رو که گرفت، دنبالش میره تا برسه. موشی که یاد بگیره در قلبش آرامش هست، یواش یواش چیزهای خوبِ دیگری رو هم که در وجود خودش هست پیدا میکنه. وقتی عظمت رو در خودش دید، در دیگران و در طبیعت دید و همینطور رشته هایی که این همه رو بهم وصل میکنه، خدا هم همانجاست. مثل تابلویی که تکه تکه پرده برداری میشه. فکر کنم حضرت علی بود که گفت "کسی که خوش را شناخت، خدایش را شناخت" راست گفت. ما فقط باید به بچه هامون کمک کنیم که خودشون رو بشناسند. همین.‏

تا بحال با موشی مستقیما راجع به خدا حرف نزدم. پیش نیومده بود. در مدرسه هم از خدا چیزی نمی گویند. خودش جسته و گریخته شنیده از آدمهای دور و بر. خصوصا در مورد مُردن که آدمها میرن پیش خدا. چند وقت پیش می گفت "من خدا رو دوست ندارم. چون آدما رو می بره پیش خودش. بابای تو رو برده پیش خودش. من نمیخوام تو بِمُری و بری پیش خدا. وقتی بِمُری دیگه نیستی پیشِ من" بعد پرسید "بابای تو پیش خدا چکار میکنه؟" من البته بعد از تمام این جملات، اصواتی مثل اوهوم، آهان و نمیدونم به زبان آوردم. چون نمیدونستم چه بگم و نمیخواستم ناخواسته خرابتر کنم فکرش رو. ‏ فقط بهش گفتم که من حالا حالاها نمی میرم.‏
.
.
.
‏* شعر "خدا" از پروین دولت آبادی
Office **
Worry ***
Peace ****

Monday, November 22, 2010

زیرِ ذره بین

همه داشتیم کونگ فو پاندا را میدیدیم. بعد از ده ها بار دیدن، باز هم میخکوبمان کرده بود این داستان. یک سیب، دو نارنگی، یک گریپ فوروت، یک کیوی، یک انار در سینی، روی میز بود. سیب و گریپ فوروت را روشی سفارش داده بود و و بقیه را هم بابایی آورده بود. مدتی روی میز ماندند. میدانستم که کسی سراغ پوست کندنشان نمی رود. شاید بابایی، اگر ناامید میشد از من. دوست دارم میوه ها را پوست بکنم و آماده ی خوردن کنم. بلند شدم. دستم را شستم و مایع ضد عفونی کننده زدم. سرما خورده ام. با گریپ فوروت شروع کردم. پوست رویی و پوست تویی را کاملا جدا کردم. بیشتر پره ها درست و کامل بود. عاشق پوست کندن گریپ فوروتم. وقت که دانه های قرمز و پرآبش را از زیرِ پوست کلفت رویی و پوست سفید تویی نجات می دهم. از حاصل کارم خوشم آمده بود. (بعضی وقتها، پوست تویی جوری به دانه ها می چسبد که نتیجه ی کار له و لورده است.) بعد سیب را برداشتم. بابایی وسیله جدیدی گرفته که وسط سیب را تر و تمیز برمیدارد. رفتم و آوردمش و وسطِ سیب را خوشگل درآوردم. سیب درشت و خوش رنگی بود و تکه هایش هم خوش فرم شد. نارنگی ها هم توپ های سفت و کوچولوی خوشگلی شدند که از پوست در آمدند. کیوی کمی زیاد رسیده بود. چهار تکه ای ازش درآمد. به انار نگاهی کردم. اول رهایش کردم. دستمال بزرگ نداشتم و خورد کردن انار کثیف کاری دارد. چند لحظه بعد نظرم عوض شد. کار را که کرد، آنکه تمام کرد. دست بکارش شدم. آماده بودم که آب انار سرریز کند که نکرد. نصفش کردم. نصف اول را هم نصف کردم و شنیدم که "انار را خیلی بد، خورد کردی. خیلی" تلنگری خورد به نقطه ای شکننده. نه نمیخواستم انتقاد، اولین حرفی باشد که در مورد کارم شنیدم. آشفته شدم. انار و چاقو را گذاشتم. جمله ای در رثای تشکر گفتم و رفتم. شنیدم که "کار خوبی نیست که آدم برای چیزی به این کوچکی، ناراحت بشه و بذاره بره." ‏

مشغول کارهای دیگر شدم. توضیح به آرامی ادامه داشت که "انار را باید طوری خورد کنی که حتی یک دانه اش پاره نشود و آسیب نبیند. باید به آرامی چاقو را خیلی کم در پوستش فرو کنی." ظاهرا گوش نمی دهم و مشغول کار خودم هستم. "بعد باید با فشار دست بدون آنکه به دانه ها فشار بیاید آنها را از هم جدا کنی." نیم نگاهی میکنم. یاد گرفتم. راست می گوید که دل انار را نباید خون کرد وقت خورد کردن. یادم آمد بار قبل که برای روشی اناری خورد کردم، چنان آبش سرازیر شد روی دستم که خودم فکر کردم رگی را بریده ام و چندشم شد. یاد گرفتم ولی هیچ نگفتم. برای نکته ای که گرفتم، تشکری هم نکردم. تا مدتی بعد هنوز هیچ نگفتم و موشی را بردم برای خواب. خوابید و برگشتم و زندگی و همه چیز عادی بود. خودم هم میوه خوردم. سینی خالی شد. شسته شد. با هم شرلوک هلمز دیدیم. ‏

در تمام این مدت در گوشه ی ذهنم گفتگویی بود که چرا مکدر و ناراحت شدم. چطور بود اگر نمیشدم. (چه خوشحالم که مدتهاست موضوع مقصر از این گفتگوهای ذهنم حذف شده. فقط خودم هستم و خودم) فکرِ اینکه چه شد، چه شنیدم و با شنیده ام بهتر بود چه کنم. بارها با خودم روشن کرده ام که رفتارِ من با دیگران ربطی به رفتار دیگران با من ندارد، این دیگران، هرکس که میخواهد باشد. وقتی نارضایتی را می شنوم، به هر زبان که هست، باید به حرف و دردِ پشت نارضایتی و شکایت توجه کنم. نه زبانِ بیانش. کنترل گوینده از دستِ من خارج است. وقتی نارضایتی دارم اما، مواظب باشم که با چه زبانی میگویم و چه میگویم. و این انتخابِ خودم است که به چه توجه کنم و دنبال چه بروم. انتخاب خودم است اگر در انتظار نگاهی باشم که سیبهای بریده شده و گریپ فوروت های غِلِفتی از پوست در آمده را ببیند و تحسینش کند ، گوش بر انتقاد از بریدن انار ببندم و در این بین انرژیم را از دست بدهم و برای خودم مرثیه بخوانم.‏

همه اینها را نشخوار کردم و موضوع گذشت. اینقدر دیشب با ذره بین نگاهش کردم که چنین جزییاتش بهم پیوستند.حالا که نگاه میکنم، می بینم که در این چند پاراگراف، جای قدردانی خالیست. میدانم که هست ولی رادارهای من آنقدر قوی نیست که در موقع لزوم بیابدش. من آنقدر حواسم جمع نیست که وقتی کاری میکنم، حس را از امواج گسترده در هوا بگیرم. میدانی که حتی نگاهم هم آنقدر دقیق نیست که یک چرخ بزند و از نگاهت بخواند. من مثل بچه هایمان، در همان وقتِ کارم، در همان لحظه های جاری، به نوازش احتیاج دارم. چیزی که لمسش کنم و بشنوم. ‏

این شایسته ی زنی به سنِ من نیست؟ شاید. لابد. اما خوشحالم که در لابلای این نوشته پیدایش کردم. راهی طولانی در پیش دارم و بسیار قدم ها بسوی بزرگ شدن. ‏

Wednesday, November 17, 2010

سرمستی از خوابِ تو

شبها که برای خوابوندن موشی به اتاقش میریم و خلوت میکنیم، وقت خوبیه. البته مثل هر وقت دیگری باید مواظبش بود که خراب نشه. می دونی که وقتها چقدر شکننده هستند. شکننده تر از برگ گل. یا شاید وقتهای من اینطورند که گاهی، راحت ازحال خوب به حال بد تبدیل میشن. بگذریم. داشتم از خلوت دوتاییمان میگفتم که با جیش و مسواک و نخ دندان شروع میشه. بعد به اتاق میریم و هفت در رو می بیندیم تا صدایی جز صدای خواب به ما نرسد. بعد نوبت لخت شدن و لباس خواب پوشیدن است که قسمت اول عشق بازیِ ماست با بوس و گاز و قلقلک. لباس خواب رو که پوشید، دو کتاب رو انتخاب میکنیم. موشی انتخاب میکنه و من با توجه به حال و اوضاع گاهی سعی میکنم جهتی به انتخاب بدم که در همان گاهی هم، ممکنه موفق نشم. خیلی مواظبم که دقایق پایان روزمان، آرام و روان باشه و چقدر بدم میاد از خودم اگر این بارِ شیشه، از دستم بیفته. میفته بعضی وقتها. می شینه توی بغلم. کتاب روی پای او و به دستِ منه. با تمام وجود کتاب رو براش میخونم. کتاب تموم میشه قسمت دوم عشق بازی شروع میشه. میگذارمش توی تختخوابش. میگه منو بِهار(یعنی بِخارون). این عشق به خارونده شدن، ژنتیکیه و هر دوشون از باباییشون دریافت کردن. بعد میگه بیام توی بغلت. حالا یا از تخت میارمش پایین و بغلش میکنم و یا توی تخت ولو میشم و چند دقیقه ای کاملا در آغوشم میگیرمش. بعد از چند لحظه تکمیل میشه پیمانه ی عشق ورزیش. ازم جدا میشه و توی بالش و تشک و پتو، خودش رو جا میده. به آرومی روی پشتش میزنم و همراهیش میکنم تا دنیای خواب. ‏
از وقتی که از من جدا میشه تا وقتی که خوابش عمیق میشه و من از اتاق میرم بیرون، زمان فوق العاده ایه برای من، اگر حواسم بهش باشه. ‏وقتِ حضور و جولانِ فکر، وقتِ تنفس های عمیق، وقتِ کامل شدن با یک روز.‏
نور کم چراغ خواب، نفس های عمیق موشی و آرامش خواب، رضایت من از لذت او و خوشحالیم از به موقع خوابیدنش، مثل خلسه ی یک دوش آبگرمِ دلپذیره که خودم رو توش میشورم و با چند تا بوس کوچیک از دستهای سفید و قشنگش و نگاهی به صورت مثل ماهش، ازش بیرون میام. ‏
اما بازهم میگم، باید چهار چشمی مواظب لحظه ها باشیم که از دستمون در نره. از لای انگشتهامون نریزه. چیزهای خوب، خودبخودی درست نمیشه. باید با دقت و حوصله بِکِشیمش. باید یادمون باشه که وقت و ساعت، جایی از قبل نوشته نشده اند تا ما بخونیمشون. این ما هستیم که اونها رو با قلم مویی که بدست داریم، زنده میکنیم. ‏
.
.
پ ن: راستش می خواستم از افکار دیشبم در همان زمانِ خواب موشی بنویسم. وقتی نوشتن از اون فضا رو شروع کردم، اصل حرف از دستم رفت. ‏

Monday, November 15, 2010

مغشوشیاتِ دوشنبه

الان یکی رو میخوام که بیاد این بچه های ذهنم رو ساکت کنه و بشونه سر جاشون تا کارم رو شروع کنم. توی کله ام مثل زنگ تفریح کودکستان شده. انگار یک کوه بچه ی قد و نیم قد از اینور میدون به اونور.هر چی هم زنگ میخوره و میگم بابا برگردین سر کلاس، حریفشون نمیشم. حیاط مدرسه هم توش از اخبار دنیا هست تا اخبار داخلی و فک و فامیل و سر و همسر. تازه پنج دقیقه هم مراقبه کردم خیرِ سرم. اصولا جمع کردن فکر در روز دوشنبه سخت تر از هر روز دیگریه. حالا شاید این دوخط نوشتن کار کنه. ‏
.
وقتی دوباره نوشته رو خوندم، یادم اومد که یک راه ساکت کردن این بچه های سرتق، بلند حرف زدنه. باید بلندتر از همشون حرف بزنم. در اتاق رو بستم و مثل دیوانه ها، با صدای بلندِ بلند در مورد کارم فکر کردم. تا بچه خورده های توی سرم، ساکت بشن.‏
.
دیدی نوشتن کار کرد. برای همین بود که حمید مصدق گفت : حرف را باید زد، درد را باید گفت... ‏
.
باز که خوندم این نوشته رو، یادم افتاد که پارسال در مدرسه ی روشی برنامه ای بود. بچه ها و پدر ومادرها بودند و غرفه های مختلف که ملت توشون می چرخیدن. معلمِ روشی، بهش گفت که بره پای بلندگو و مطلبی رو اعلام کنه. یادم نیست چی بود. مثلا اینکه از فلان غرفه هم بازدید کنید. روشی که رفت پای بلند گو اول یواش گفت "اکس کیوز می" که هیچکس نفمید. بهش گفتن بلندتر بگو. ایندفعه چنان داد زد "اکس کیوز می" که همه نیم متر پریدن هوا. حتی منکه داشتم نگاهش میکردم.‏‏
.
.
پ ن: مغشوشیات کلمه ی کاملا من در آوردیست.‏
پ ن: فکر کنم معلومه تکه ی آخر رو عصر اضافه کردم که کارهام روبراه شده بود.‏

Saturday, November 13, 2010

موشی، گوژپشت نتردام می بیند

همه باهم کارتون گوژپشت نتردام رونگاه می کردیم. خیلی زود متوجه شدم که داستان سنگینی بود برای موشی. صحنه های اولش که داشت قاضی فرولو رو سریع معرفی میکرد، بمبارانِ تاریکی و وحشت و بیرحمی بود. نگران موشی شدم که چهار چشمی و بدون مژه زدن داره نگاه میکنه و داستان رو قورت میده. باهاش حرف زدم تا هم ببینم کجاست با ماجرا و هم از غلظتش کم بشه. ‏
پرسیدم، بنظرت کارهای آقاهه چه جوریه؟ گفت بَده. پرسیدم حرفهاش درسته؟ گفت نه. آدم بدیه. بدجنسه. خوشحال شدم و تایید کردم. گفت من اصلا می خوام برم اِکس بکنم روش. (یعنی برم روش ضربدر بزنم) گفتم باشه. گفت اسمش چیه؟ گفتم فرولو. گفت روی یک کاغذ اسمشو بنویس. کاغد آوردم و نوشتم. اونهم با غیظ و لذت یک ضربدر بزرگ روش کشید و حق فرولو رو همون اول داستان کف دستش گذاشت. به همین آسونی. ‏
تازگی ها وقتی از دست ما یا هر کسی عصبانی میشه، یا میگه تو رو اکس کردم (مثل بالا) یا میگه تو آتیشی. فکر میکردم منظورش اینه که آتیش بگیری. ولی وارد جزییات این دشنام نشده بودم. اتفاقا توی این کارتون فرولو همش میگه و میخواد که کولی ها رو آتیش بزنه. در بین فیلم میگفت که مامان فرولو هم مثل من به بقیه میگه که شما ها آتیشین. معلوم شد که حدسم درست بوده. ‏
چند وقت پیش در فیلم دیگه ای دیدم که پدربزرگی برای نوه اش داستان میخوند. فیلم در واقع داستانی بود که اون میخوند. جاهایی که قهرمان قصه در وضع بد و ترسناکی قرار میگرفت، مثلا اژدها داشت قهرمان رو می کُشت، فیلم متوقف میشد و پدربزرگ به نوه اش می گفت که نگران نباشی ها، قهرمان از دست اژدها نجات پیدا میکنه. بعد برمیگشتن توی فیلم و بالا و پایین و هیجان تا بالاخره، اژدها رو می کشت. ‏
کارتون گوژپشت نتردام هم از این صحنه های ترسناک و نگران کننده داشت. از روش پدربزرگ اون یکی فیلمه استفاده کردم و هر جا می دیدم، موشی خیلی حساس شده، در گوشش میگفتم که نگران نباشی ها، اینجا آخرش اینجوری میشه. بعد میگفتم این یک راز بین من و تو و نباید بقیه بفهمند. و اون هم تا با این راز و پچ پچ ما کمی حال میکرد، لحظات استرسی تمام شده بود. ‏


این بود انشای من در مورد دیدن کارتون گوژپشت نتردام با موشی. تا نظر شما چه باشد. ‏

:)

Thursday, November 11, 2010

بزرگداشتِ صلح

دیروز از مدرسه ی موشی که بر می گشتیم، گفت مامان امروز ریمِمبرنس دِی* بود. ریممبرنس دی برای پیس* و واره* . پرسیدم پیس و وار یعنی چی؟ گفت پیس یعنی شِر* کردن، هپَی* بودن، خوب بودن، فِرندلی* بودن. وار یعنی بد و اَنگری* بودن، شکلِ کارهای بد. ‏
پرسیدم ریممبرنس دی، چی رو باید ریمِمبر* کنیم؟ گفت ریممبر کنیم که پیس خوبه و تَنکفول* باشیم برای پیس. ‏
بعد گفت یک شعر برای پیس یاد گرفتیم. شعر زیر رو خوند و اشکهای منو در آورد. ‏

Do you know where I found peace, where I found peace, where I found peace?
Do you know where I found peace? I’m looking all around.
Peace begins inside of me, inside of me, inside of me,
Peace begins inside of me, and that’s where peace is found.
I know peace is really love, is really love, is really love,
I know peace is really love, I’ll pass my love around.
l'll give away the love I got, the love I got, the love I got,
l'll give away the love I got, and that’s how peace is found.


شب دوباره برامون خوند. این بار وقتی از عشق میگفت دستهاش رو روی قلبش می گذاشت. وقتی از صلح میگفت با انگشتانش حرف وی نشان میداد و وقتی عشقش را تقسیم میکرد، با دستهای باز می چرخید. با تمام وجود می خواند و نمیدونست که چیزی در دل من چطور می لرزید از شوق. گفت که کلاسش از همه بهتر اینو خونده چون اون خیلی خوب بوده توی شعر و من باورش کردم چون واقعا خوب بود. ‏
.
تقریبا جنگی در کانادا اتفاق نیفتاده، سربازانی در جنگ جهانی شرکت کردند و اینها هر سال در روز پایان جنگ جهانی ، مراسمی دارند در یادآوری کسانی که برای صلح فداکاری کردند و در بزرگداشت صلح. فکر کردم که کشور ما جنگ داشت. جنگ واقعی. چه کسی بیشتر از ما قدر صلح رو می دونه. چرا در ایران سالگرد شروع جنگ رو گرامی میدارند نه پایانش رو. مگر جنگ چه موهبتی بود. ‏
.
.
.
می دانی، از همون اول که آمدیم، هر روز صبح در مدرسه ی روشی، به سرودت گوش کردم. از ریتمش خوشم اومد. ولی به محض شنیدن جمله ی اول که می گفت " ای کانادا، ای خانه و سرزمین مادری" بهت پوزخندی میزدم و میگفتم که هیچوقت، هیچوقت تو سرزمین من نخواهی شد. تو مادر من نخواهی بود و من متعلق به تو نیستم. نُه سال است که در تو میکارم و از تو درو میکنم ولی تو را سرزمین خودم نمیدانم. شاید روزی بدنم هم در خاک تو بپوسد. هر چه هست، تو مادرم نشدی و من از تو نیستم. اما خواستم با صدای بلند بگویم که نامادریِ خوبی هستی. خواستم بگویم از اینکه بچه هایم در دامانت بزرگ می شوند پشیمان نیستم. اشکالی ندارد اگر به عشق بگویند لاو هر چند که عشق برایم خوش آوا ترین کلام است. خواستم بگویم از تهِ قلب ممنونم که سرود صلح و عشق را بهشان می آموزی، ای سرزمین نامادری!‏
می دانی، منهم "مادری دارم بهتر از برگ درخت"* که در شادی و غم، دلم برایش تنگ و فشرده است و هر وقت به یادش می افتم، اشکهایم سرازیر میشوند. هر وقت که تو را با او مقایسه میکنم. هم الان هم. آنقدر که گاهی سعی میکنم فراموشش کنم. چه خوب که این فقط دردِ من است و دردِ بچه هایم نیست. بچه هایم با تو و در تو شادند.‏

Remembrance Day *
peace *
war *
share *
friendly *
angry *
remember *
thankful *
سهراب سپهری *

Tuesday, November 9, 2010

امتحان

امتحان و نمره یکی از اون نقاط حساس و آسیب دیده خیلیهاست. یک نوع از مبتلایان به این عارضه نمره ی بیست بگیرها بودن و از اون مهمتر اونایی که دغدغه اش رو داشتن. مثل من. این نقطه ی حساس که ظاهرا سالها دست نخورده مانده بود، وقتی روشی افتاد به امتحان دادن دوباره به درد افتاد. اذیت کردم و اذیت شدم و ناراحتی خودم رو ناخودآگاه بهش انتقال دادم (مقداریش هم انگار ژنتیکه) تا بتدریج چشمم باز شد و شروع کردم به تغییر دادن نگاهم. دبستان که بود، به اون صورت امتحانی نداشتند. از دوره ی راهنمایی امتحان و نمره شروع شده و ما هم مواجه شدیم با یکی از گیر و گورهای باستانی مون. ‏
.
یکی از اتفاقات تکون دهنده و نقطه ی عطف در این راستا، مال بیشتر از یکسال پیش بود. دمِ از در بیرون رفتن، ورقه ی امتحان ریاضی رو آورد که مامان امضا کن. نمره ی خیلی خوبی گرفته بود. راضی بودم. گفتم الان که وقت ندارم. میخوام سر فرصت ببینم. گفت تو اینو زود میبینی. پرسیدم چطور. صفحه رو برگردوند و گفت تو همیشه فقط به غلط هام نگاه میکنی. فقط همین یکی رو غلط نوشتم. نوار رو شروع کردم که نه اینطور نیست و جواب های درستها هم مهمه و میخوام بدونم چه جوری مسیله رو حل کردی. ولی اون میدونست و منهم که فقط مهم بود که چی اشتباه شده. ‏
.
دیشب بخاطر پیشرفتی که کرده بودم، از خودم خوشم اومد. یک برگه ی امتحان فرانسه رو آورد. هشتاد و سه شده بود. در امتحان قبلی نود و شش گرفته بود. گفت چطوره. گفتم به خوبی نود وشش نیست ولی از هشتاد بهتره. خندید. گفتم اشکالها چی بوده حالا. گفت تو که فرانسه نمی دونی. گفتم بازم دوست دارم بدونم اشکالها چی بوده. نشست و دونه دونه بهم گفت. دیدم که همه ی اشکالها رو می دونه. تازه منم فهمیدم با همه ی فرانسه ندونیم. وقتی تموم شد، بهش گفتم کارت عالی بوده. گفت چطور. گفتم چون تو الان به این امتحان کاملا تسلط داری. از نظر من نمره ات در این امتحان صده. رضایت رو از نگاهش گرفتم و ثبت کردم. همینطور یک بغل محکم و خوشمزه رو. (پ ن در رابطه با این بغل) ‏
.
همین معلم فرانسه شون دیروز یک کار خلاق و البته بیرحمانه کرده بود. اونهایی رو که ورقه شون امضا نشده نبوده، تنبیه کرده. چه جوری؟ شماره تلفن پدر و مادرهاشون رو آورده سر کلاس، دونه دونه به پدر یا مادر اونهایی که امتحانشون امضا نشده بود، زنگ زده، گوشی رو داده بدستشون و اونها جلوی بقیه، تلفنی نمره شون رو گفتن و همینطور گفتن که یادشون رفته برگه شون رو بدن اونها ببینن. ‏
.
معلم ریاضی هم سیستم امتحانی جالبی داره که من خیلی ازش خوشم میاد. امتحان رو میشه دوباره داد. فقط کسی که میخواد دوباره امتحان بده، باید نشون بده که میخواد تلاش کنه. برای اینکار معلم چند تمرین اضافه بهش میده و اون باید انجام بده و برگردونه و درست باشه. ‏
.
.
پ ن: الانها، کم پیش میاد که مغزهامون و قلبهامون صاف بهم وصل بشه و چراغ دو طرف روشن بشه. سخت شده. روشی پیچیده شده و کلیدهای من همیشه به درش نمیخوره. بیشتر وقتها من فقط میتونم سرم رو به در بکوبم که اونهم سعی میکنم نکنم. چون هم خودم اذیت میشم و هم صاحبخانه. اما اون وقتها که اتصال برقرار میشه، آی کیف داره، آی انرژی داره، هر دومون رو از این رو به اون رو میکنه. ‏

Wednesday, November 3, 2010

کماکان روز به روز

من نمی نویسم ولی هستم. مشغول. مشغول همون روز به روز.همین روز به روز. روز به روزی که گاهی شسته رفته است و گاهی نیست. گاهی تکلیفم باهاش روشنه و گاهی نیست. روزهایی که توش غم هست و شادی. امید هست و ناامیدی. روزهایی که مرگ، این دوست قدیمی زنگ خونه رو میزنه و میگه که سلام، منو که یادت نرفته. هستم همین دور و ورا. خبر میده که کجاها رفته یا میخواد بره. روزهایی که کارت اونطور که پیش بینی میکنی پیش نمیره. روزهایی که با یک بوس و بغل و دوستت دارم، عطر و بویی میگیره. شبهایی که با عدد سی و هفت درجه، خندون میشه. روزهایی مثل همه ی روزها. بدون فرصت برای برداشتن ذره بینی که یک تکه اش رو انتخاب کنم و ازش بنویسم. توی سراشیبیش سُر می خورم و میرم پایین. دلم هُری میریزه ولی میدونم که کمی بعد، نمیدونم چقدر ولی حتما دوباره میرم بالا. ‏

دیشب به دخترک که رفته بود ته یکی از سراشیبی ها و گریه میکرد گفتم که زندگی داره نابِ ناب، به آرومی، صورتش رو بهت نشون میده. گریه هم توش داره. بهش گفتم، گریه کن که هیچ اشکالی نداره. شونه ی من هم مال توست که بگذاری و اشکهات رو بریزی روش. چیزی که میخواستی نشد؟ نا امید شدی از خودت. دل سیر گریه ات را بکن برای نشدن. بعد پا شو صورتت رو بشور، عزمت رو جمع کن تا دوباره شروع کنی. یادت باشه که هم شدن هست و هم نشدن. درست بعد از یکی از نشدن ها و دوباره بلند شدنهاست که میشه. ‏ بلند شدن البته انتخاب توست.‏

می دونی یکی از جاهای سخت زندگی اونجاست که میخوای بچه ات چیزی باشه که خودت نبودی. میبینی که تقریبا همون جایی هستی که او هست. اینجاست که باید بهش بگی بیا به هم کمک کنیم تا اینطوری باشیم. اینجاست که بهش میگی، من دیر شروع کردم به تصحیح خودم. تو از حالا شروع کن. اینجاست که بهش میگی، رفیق بیا با هم بریم جلو. اینجاست که باید اعتراف کنی بهتر شدن کار آسونی نیست. نمی تونی دروغ بگی که آب خوردنه. ‏