Thursday, December 30, 2010

جای خالیِ یک صدا

قبل از اینکه من بدنیا بیام، از ایران رفته بود. جمع دیدارهامون در طول زندگیم نباید سه ماه شده باشه. چون همیشه کار میکرد و مرخصی نمی تونست بگیره. سالهای اخیر که بازنشسته شد و زیاد ایران می آمد، من دیگه نبودم. ارتباط ما بیشتر از طریق تلفن بود. بیشتر برام یک صدا بود تا چهره. مهربان بود. همیشه دور بود از همه مان ولی دوستمان داشت و دوستش داشتیم. از وقتی که متوجه سرطان پیشرفته اش شد. فقط سه ماه طول کشید که رفت. خیلی هم در این مدت اذیت شد و درد کشید و نشد که کاری براش بکنند. خودش میخواست که بره، اطرافیان هم براش دعای رهایی می کردند. دیروز رفت. تبدیل شد به روحی که همه دعا میکنند شاد باشه. ‏
و من باز به مرگ فکر میکنم. که رفتنِ آدمها رو نمیشه باور کرد. میشه عادت کردد به نبودنشون ولی نمیشه پذیرفت، اینی که بود، دیگه نیست و هی فکر میکنم که الان کجاست، آیا مثل وقتی که از خواب بیدار میشیم، ناگهان از دنیا بیدار شد و دید دیگه درد نداره، آیا فهمید داستان دنیا از چه قرار بود، آیا نور شده الان، داره پرواز میکنه، ما رو می بینه. بعد فکر میکنم که "روحش شاد" اصلا جمله ی اشتباهیه. معنیش اینه که موجودی از بین رفته ولی یک تکه اش که روحه، باقی مونده. نه از این خوشم نمیاد. حرف وین دایر رو دوست دارم که میگه " ما بدنی نیستیم که روح درش دمیده شده باشه. ما روحی هستیم که برای مدتی در بدنی زندگی میکنه." ‏ من دوست دارم فکر کنم که پروانه از پیله اش در میاد و پرواز می کنه. ‏
.
سالی چند بار با هم حرف می زدیم، در حد احوال پرسی. نمیدونم چطوره که از دیروز، نبودنش رو اینقدر حس میکنم و جایی رو که خالی شده. جای خالیِ یک صدا. ‏امیدوارم که شاد باشه، هر جا و هر طور که هست!‏

Tuesday, December 21, 2010

کاتب

اگه توی وبلاگت از حال بد نوشتی، باید موظف باشی که تا ازش بیرون اومدی، بنویسی. درست نیست که تو دیگه سنگین نباشی و وبلاگت هنوز بگه که سنگینی. بچه ها تعطیلند و چند روز مرخصی گرفتم. فقط با بچه ها هستم. وقتِ زیادی برای نوشتن باقی نمی مونه و ‏لحظه های شکار شده ام به وبلاگ نمی رسند.‏
.
موشی همین الان اومد و پرسید چکار میکنی. گفتم میخوام بنویسم. پرسید چی می نویسی؟ گفتم هنوز نمیدونم. می خواهی تو از خودت بگی تا من بنویسم. گفت باشه. گفتم فقط درباره ی خودت بگو. نوشته ی زیر همونهاست که گفت با تغییر اسامی. ‏

Mooshi is cool with her mom. Thank you Mooshi. Mooshi is funny with her mom. She has lots of friends and some of them are big. My class is kindergarten. My teacher Ms. Thomas and my other teacher’s name is Ms Milakora. Parisa is my mom and Roshi is my sister and babaee is my daddy. And that is all my story. The end.
.
الان دوباره اومده با وسایل پزشکی اسباب بازی. میگه مامان میشه دکتر بشی. میگم بذار این کارم تمام بشه تا بیام با هم بازی کنیم. میگه "پس یک کم دکتر بشو"‏
.
روشی هم چند دقیقه پیش اومده و صبح بخیر میگه. میگم "کی بیدار شدی؟ من نفهمیدم که بیدار شدی" میگه "خودم هم نفهمیدم.‏"‏
.
خوب بود اگر مثل دربارهای قدیم یک کاتب داشتیم که همینطور برامون می نوشت.‏

Thursday, December 16, 2010

سنگینم

دیشب خیلی برایم حرف زد. از حس های بدی که داشت. از نارضایتی هاش از خودش. از نا امیدی هاش. از غمش. از کلافگیهاش. خوب بود که اینها رو میدید و به این وضوح می گفت. خوب بود که اینها رو از کلاف زندگی در آورده بود. خوشحال بودم که اینها رو به من گفت. از آن خوشحالیها که مزه تلخی دارند. بیشتر شنیدم و کمتر گفتم. گفتم که خوشحال باش که این گره ها رو می بینی. هر گرهی، راهی برای باز کردن داره. قدم اول دیدن گره هاست. چیزهایی گفتم که زیاد مهم نیستند. ‏
.
انگار وقتی می خوابید کمی بهتر بود. گفت کمی راحت ترم. لبخند خوبی زد. مفید بودم گویا. ‏
.
دلم اما ترکید. دلم هنوز هم دارد می ترکد. مادر باشی و ببینی گره به دست جگر گوشه ات است، بعد بشینی و گره را با خودش نگاه کنی و تعریفش کنی، بجای اینکه با دندان گره را بجوی. ببینی غمی بدلش است و بگذاری تا بچشد و مزه مزه کند بجای آنکه دهان بر دهانش بگذاری و همه ی غم را بِمِکی. دلت می ترکد. به خدا، می ترکد. ‏

Monday, December 13, 2010

شنبه و یکشنبه ی گم شده

دوشنبه است و من نشسته ام پشت میز کارم. دیروز، جمعه بود که من لپ تاپ را بستم. با خوشحالی. چون کاری نیمه تمام نداشتم برای آخر هفته. همه لیستم چک خورده بود. لازم نبود آخر هفته، چند ساعتی اضافه کار کنم و کار را برای دوشنبه به جایی که باید، برسانم. من در انتظار شنبه و یکشنبه ای بودم برای استراحت. برای تنفس. وقتی لپ تاپ را بستم انگار در دستم بود این فُرجه ای که از زندگی گرفتم. نمیدانم کجا گم شد. در راه دکتر که می رفتیم و برمی گشتیم یا لابلای کوهِ لباسهایی که در لباسشویی انداختم و از خشک کن در آوردم و تا کردم، شاید جارو برقی مکیدش یا در قابلمه، با گوشت و رب گوجه، پخت و ناپدید شد یا در فروشگاه، از لای چرخ خرید افتاد. شاید در صدها فریمِ فکر و گفتگو و موضوع، با اهل خانه، فراموش شد. شاید مُرد در کنار شنبه و یکشنبه هایی که بابایی مدتهاست درشان نفس نکشیده و تکه ای از من، برای این بی نفسی اش همیشه غصه میخورد و خفه می شود. من شنبه و یکشنبه مان را ‏آنقدر می خواهم که می توانم برایش گریه کنم.‏

Friday, December 10, 2010

روز خوب

‏-‏ مدرسه چطور بود امروز؟ روز خوبی داشتی؟
‏- آرررره. روز خوبی داشتم. ‏
‏- چه کارها کردین؟
‏- هیچ کاری. ‏
‏- ؟
‏- برای همین روز خوبی داشتم دیگه. ‏

Wednesday, December 8, 2010

دوستت دارم

یه وقتی دیروز، فکر کردم که چقدر دوستش دارم و کلی حالم خوب شد. ‏
دیشب گفتم "اگه یک کاری کنی که من همیشه یادم باشه که چقدر دوستت دارم، حالم هم همیشه خوبه. ‏ "‏
پرسید چطوری؟ گفتم "نمی دونم. بعضی وقتها کاری میکنی یا حرفی می زنی که یادم میره دوستت دارم. ‏ "‏
کمی بعد گفتم "دوست داشتنِ تو، جنسش با دوست داشتن بچه ها فرق میکنه. دوست داشتن بچه ها همیشه هست. جزیی از وجودمونه. ولی دوست داشتنِ تو یک انتخابه. طعمش متفاوته. انرژیش از نوع دیگه است. تو با بقیه برام فرق داری. برای من، هیچکس مثل تو نیست. ‏ "‏
.
.
دیشب به فکرم نرسید. ولی الان که نوشتم متوجه شدم. می دونی چه جوری یادم بندازی که دوستت دارم؟ ساده ترین راهش اینه. بهم بگو ‏"دوستت دارم". به همین سادگی. ‏‏‏ ما به تکرارش نیاز داریم، هر چقدر هم که بدونم و بدونی.‏ یادته؟ نوری عزیز که می خوند ‏" دوستت دارم را، با من بسیار بگو. دوستم داری را، از من بسیار بپرس. ...." ‏ و بعد با اون صدای جادوییش میگفت "لا لا لا لا لا، لا لا لا لا لا لا ...."‏

Tuesday, December 7, 2010

آخرین رُز

رُز ها پاییز هم گل میدن. برام جالبه که چطور پاییز هم رز ها میشکفند. از چند هفته قبل یکی از رُزهای زرد یک غنچه داشت. هوا سرد شده بود. مونده بودیم که آیا هوا مجالی میده که که این غنچه هم باز بشه یا همونطور نشکفته خشک میشه. یک روز صبح دیدم که باز شد، اگرچه هوا گرم نشده بود. می خواستم ازش عکس بگیرم و پستی بنویسم از خداحافظی با رُزها. چون همیشه آمدنشون در بهار برامون اتفاق مهمیه و ازش می نویسم. نشد. روز بعدی که باز شد، همون اولین برفی اومد که ازش نوشتم و بعد از اون دیگه هوا سرد بوده و کم وبیش برف اومده. هر روز بهش نگاه میکنم. روش برف هایی نشسته و یخ زده. گلبرگ هاش هم تقریبا یخ زده. رنگشون عوض شده و به نارنجی متمایله. اگر بادی شدیدی نیاد و گلبرگهاش رو به زور جدا نکنه، شاید این نازنین، مثل یک مومیایی یخی، بمونه برامون توی زمستون. بمونه تا وقتی که زمستون سر بیاد. ‏


Saturday, December 4, 2010

شناساییِ یک ایگوی کوچک

با بابایی و بچه ها، چهار تایی چاینیز چِکِرز* بازی میکردیم. موشی هم بازی می کرد ولی یک کم بعد حوصله اش سر رفت و اینقدر وول می زد که هر دم ممکن بود که پاش بیاد وسط صفحه ی بازی. پیشنهاد کردم که با من هم تیم بشه. قبول کرد و وقتی نوبت ما بود، اون مهره رو جابجا میکرد. خیلی وقت بود که بازی نکرده بودیم و جزییات قوانینش یادمون رفته بود. برای همین با بابایی و روشی، سر درست و غلط بازی کردن کلنجار می رفتیم. بالاخره روشی بازی رو بُرد. بابایی گفت "این بازی قبول نبود، درست بازی نکردیم." روشی میگه "درست یا غلط، من خوشحالم که بُردم. چقدر ایگو*م به این بُردن احتیاج داشت." ‏
.
.
Chinese Checkers *
Egoنَفس **

Wednesday, December 1, 2010

شرلوک هلمز یا هرکول پوارو مورد نیاز است

بابایی و من هر دو داستان های شرلوک هلمز و پوارو رو که تلویزیون ایران نشون می داد دوست داشتیم. با کمال تعجب و خوشحالی، چند وقت پیش، بابایی سری کامل شرلوک هُلمز رو، همونی که در ایران میدیدیم، پیدا کرد و خرید. از اون جالب تر اینکه چند وقت بعد، سری کامل داستانهای آگاتا کریستی رو یافت که شامل پوارو و خانم مارپل میشد.خلاصه با کلی شعف و شادمانی، این شبها بعد از خوابیدن موشی، با روشی و بابایی، یک ساعتی رو همراه با یکی از این آدمهای باهوش و دقیق، به حل یک ماجرای پیچیده می گذرونیم . کلا جنایی شدیم این روزها. ‏
.
امروز در خبرها که چرخی زدم، خبر اعدام خانم ج ا ه د رو دیدم. کنجکاوی نمیگذاره که عنوان خبرها رو نخونم ولی معمولا به همون بسنده میکنم. کم پیش میاد که برم توش و ودنبالش. خبر مثل گرداب میمونه که من رو میکشه تو و کلی باید دست و پا بزنم تا فکر و ذهنم ازش رها بشه. اینبار افتادم توی چاه. یک ساعتی در موردش خوندم و شنیدم و دیدم. خبر و عکس و مقاله و مصاحبه. از سال هشتاد و یک تا حالا. سه تا چیز رو مطمینم. یک - آدمی اعدام شد که حداکثر بخشی از یک ماجرا بود، نه همش. دو- علاقه اش به م ح م د خ ا ن ی دیوانه وار بود و درمان نیاز داشت ولی زن شجاع و جسوری بود. سه- سیستم نادرست ق ض ا ی ی هشت نه سال بین مرگ و زندگی بلاتکلیف نگهش داشت و بالاخره کشتش، بدون اینکه چیزی در این مدت تغییر کرده باشه. ‏یکی باید خود این سیستم رو محاکمه کنه.‏
.
دو نفر کشته شدند و کسانی هستند که میدانند چه بود و که بود و چه شد که راست راست دارن راه میرن. دلم برای هردو زن کشته شده میسوزه. همینطور برای پدر و مادر هر دوشون و بچه ها زن اول میسوزه. دلم برای م ح م د ح ا ن ی با وجود رنجی که کشیده، حتی کمی هم نسوخت. فقط یک پوارو یا شرلوک هلمز لازمه تا چنین پرونده ای رو تا ته بره و دست همه رو، رو کنه. از اونهایی که نقشه اش رو کشیدند و دلایلشون، تا اونها که کشتند و اونهایی که اول دست اندرکار نبودند ولی بعد از قتل، ازش استفاده کردند و تلاش کردند تا مسیرش رو برای منافع خودشون عوض کنند. واقعا فقط خدا میدونه که از آدمیزاد دوپا چه کارها بر میاد. ‏
هرکول پوارو، شرلوک هلمز! کجایین که معمایی مخوف، بایگانی شد که به شماها احتیاج داره تا پرده از حقیقت بردارین. ماه زیر ابر پنهان نمیمونه. بالاخره، روز، جایی، کسی... معلوم میشه. ‏
.
.
پ ن: از آنجا که ظاهرا این قضیه بصورت حسادت یک زن به زن دیگه بخاطر یک مرد عنوان شده، یاد چیزی افتادم. اینجا مجموعه ای تلویزیونی مستندی هست که دادگاه های حل اختلافات کوچک رو نشون میده. یکبار طرفین دعوا دو دختر تین ایجر بودند که دوست پسر یکیشون ولش کرده بود و با دختر دیگری دوست شده بود. بعد دختر اولی رفته بود ماشینِ دختر دومی رو خط انداخته بود و مامان دختر دومی (که صاحب ماشین بود) از دختر اولی شکایت کرده بود. قاضی (که خانم بود) دختر اولی رو محکوم کرد که خسارت بده. و بهش حرف خیلی خوبی زد که باید به طلا بنویسند. گفت "هیچوقت بخاطر یک مرد، با یک زن در نیفت. اگر مَردت با زنِ دیگری رفت، اول، بِدون که ارزش ماندن نداشت و بهتر که رفت. دوم، اگر از رفتنش عصبانی و ناراحت هستی، بِدون که طرف تو، اون زن نیست، همون مَرده است. باید ماشین دوست پسر سابقت رو خط میکشیدی نه این دختره رو." ‏