Tuesday, February 23, 2010

ایستاده

وقتی مهاجرت می کنی یعنی اینکه توی مار و پله، رفتی بالا و بیشتر از نصف راه رو بطرف خونه ی بالایی طی کردی. بعد با تصمیم خودت، سوار یکی از اون مارهای دراز میشی که ویییییییژژژژژ میاردت تا خونه ی اول و دوباره هلک و هلک باید بری بالا. خوب بود اگر در طی این عقب گرد عجیب و غریب، سن و سالت هم عقب گرد می کرد. تا با نفس تازه و وقت کافی، همه چیز رو دوباره بسازی. تازه اگه خوش شانس باشی و دوباره توی مسیر بیفتی.‏

خلاصه اینجوری میشه که توی این راه، یکی که از تو سنش کمتره و وقتش خیلی بیشتره، میاد و میشینه کنارت. باهوش هم هست. می دونی که تو هم هستی ولی تو دیگه اون تمرکز اونو توی کار نداری. هزار و یک فکر توی کله ات هست. تو کلی زندگی کردی و اون اول راهه. تر و تازه. هر سوالی امروز پیش بیاد، شب تا صبح جوابش رو پیدا کرده. خب خودت میبینی که کارش خوبه. همیشه هم به همه اینو میگی. از اطلاعاتش استفاده میکنی. وقتی توی کاری که فقط مربوط به توست، او بیشتر میدونه واظهارنظر می کنه، تو می بینی که بجاست. از نظرش استفاده میکنی. ازش تشکر میکنی. به دیگران هم اعلام میکنی. فکر می کنی که اومدن این آدم باعث میشه که بیشتر یاد بگیری. کارت بهتر بشه. همیشه کار کردن با کسی که بهتر از تو می دونه، باعث پیشرفت آدم میشه. انصافا هم خیلی چیزهای ازش یاد گرفتی. خلاصه تمام انرژیت رو میگذاری برای اینکه از این موقعیت جدید، بیشترین نتیجه رو بگیری.‏

با همه اینها، ایمیلی که ازش میاد و نظری داره و یا اشکالی رو توی کار میبینه، مثل بقیه ایمیل ها نیست. دوست نداری بازش کنی. بعد که می خونی، دوست نداری قبول کنی. باید چشمهات رو ببندی و چند نفس عمیق بکشی، کمی با خودت بلند بلند حرف بزنی. امروز فکر می کردی که اگر ایران بودی، الان باید، اینطور بچه ها رو استخدام میکردی. بجای اینکه باهاشون مسابقه ی فکری بِدی، باید بعنوان یک مدیر، با خوشحالی بهشون برای ورود به گروه خوش آمد بگی. بجای اینکه اونها روی کار تو نظر بدن، تو روی نتیجه ی کار اونها نظر می دادی. این از اون وقتهاست که منیت آدم رو خیلی قلقلک می ده.‏

فکر میکنی که چیزی که بیشتر از همه در این موقعیت باید یاد بگیری، پذیرش این شرایط و نداشتن قضاوت و پیش داوریه. مقاومت نداشتن. اینطوری انرژیت بجای فکرهای منفی، فقط صرف یادگیری میشه.فکر میکنی که این فرصتیه برای ارتقا دانش کاری و حرکت. و مهم تر از اون، کشتن منیت. برای وسیعتر شدن. اونقدر که در فضای تو، جایی برای این آدم جدید هم باشه. دردِ رشد کردن و بزرگ شدن رو باید تحمل کرد. و اینجا می خواهی اعلام کنی که با چنگ و دندون بر سر این تصمیم ایستاده ای.‏ ایستاده.‏

Monday, February 22, 2010

پدیده ای به نام وبلاگ

یه وقت میایی سراغ وبلاگ وانتظار کامنت داری و هیچی نمی بینی. این لازمه تا تکلیفت رو با وبلاگ روشن کنی و یادت بیاد که همچین خبری هم در وبلاگت نیست و اگر می نویسی، اساسا برای خودت می نویسی. یه وقت می آیی سراغ وبلاگت و انتظار کامنت نداری و کلی کامنت می بینی. این هم علاوه بر اینکه خیلی مزه داره، حس میکنی که جزیره ای تنها نیستی و به دیگران وصلی. ‏
این بالا و پایین ها، فرصتیه برای دوباره نگاه کردن به وبلاگی که دارم. فرصتیه که از خودم بپرسم، چرا می نویسم و از خودم بشنوم، یا به خودم بگم که می نویسم تا بنویسم. می نویسم تا خودم را بخوانم. می نویسم تا دیگران مرا بخوانند.‏
.
بعد از پست قبلی، و واقعا بعد از اون پست بود که فکر کردم، چرا وقتی ما بدست موشی دوربین میدیم، هیچوقت خودمان را با قد او تنظیم نمی کنیم. شق و رق میایستیم و انتظار داریم که او ما رو رصد کنه. در حالیکه وقت حرف زدن با او کوتاه میشیم و هم قد.‏
.
یکی دیگه ازمحاسن وبلاگ نوشتن همینه که ما تکه ای از زندگی را می نویسیم و بعد می تونیم باز و باز ببینیمش و بخونیمش.‏ رویهمرفته وبلاگ پدیده ی عجیب و پیچیده و جالبه. مثل همه ی پدیده ها.‏

Thursday, February 18, 2010

موشی عکس می گیرد


وقتی موشی، با اصرار، از بابا و مامان عکس می گیرد

Wednesday, February 17, 2010

در راستای سفرِ اخیر

‏وقتی ایران بودم، در اداره ی ما هر وقت رییس روسامون به سفر خارج از کشور می رفتند، تا مدتی در صحبتهاشون سعی می کردن یک جوری به سفرشون اشاره کنند و معمولا هم از عبارت سفرِ اخیر استفاده می کردند.‏ مثلا در سفر اخیر که در خدمت، آقای فلانی به کلن رفته بودم، ...‏

حالا بنده هم درحاشیه ی سفرِ اخیر که در خدمت خانواده به مونترال و کبک رفته بودم، میخواستم بگم که:‏

یک- سفر با گروه و تور، محاسن خاص خودش رو داره. علاوه بر دیدن شهرهای و جاهای دیدنی، وقتی با تور به سفر می ری، وارد نوع دیگری از زندگی میشی و چند روزی رو با آدمهایی که نمی شناسی، همراهی از صبح تا شب. آدمهایی که بدون توجه به اینکه در زندگی روزمره چی هستند و چی می کنند، در سفر مثل هم میشن و در کنار هم، در قالب بک برنامه ی روزانه و با هدایت لیدر حرکت می کنند. به پایان رسوندن این سفر، هم تجربه های جدید به همراه داره، هم دوستهای جدید و هم درسهای جدید.‏

دو- وقتی می رفتیم، با توجه به شرایط خاص سنی موشی و مادر و سردی هوا و راه طولانی سفر، کلی علامت سوال و نگرانی بالقوه در دهنم بود. در بقچه اش رو سفت بستم و گفتم هر کدوم در اومد، یک کاری براش می کنیم. در طول سفر کم بود زمانهایی که تونستم از سفر، بطور مطلق لذت ببرم و در بیشتر لحظات، خوب گذشتنش به موشی، در درجه ی اول و دیگران، موضوعم بود. با این وجود، گذشتن از تمام اون لحظات، احساس خوبی از بزرگتر شدن بهم داد. علاوه بر اینکه لحظات سفرانه ی خوب هم کم نبود.‏

سه- وقتی به خونه برمیگشتیم، با وجود آنکه سفر خوبی بود و خوش گذشت، در انتظار برگشتن به همان روتین و روزمره ای بودم که شاید گاهی ازش خسته میشم. یکی از فواید سفر اینه که آدم قدر راحتی های خونه، که در حالت عادی به چشم نمیان رو میدونه.‏


چهار- شش روزی، دست به کامپیوتر و سر به اینترنت نزده بودم. حواسم به این اتفاق بود و از تجربه اش خوشحال بودم. بنظر غیر ممکن می اومد. در گوشه ی ذهنم فقط وبلاگ می آمد و می رفت و دچار توهمی شده بودم که الان خیلی ها سراغم را گرفته اند. آخر شب که خسته به خونه رسیدیم، بعد ازخوابوندن بچه ها، در حالی سراغ لپ تاپ رفتم، روشنش کردم و وارد وبلاگ شدم که انتظار داشتم چندین کامنت داشته باشم. با دیدن لیست خالی کامنت های منتظر، از این توهم هم خلاص شدم که کسانی در انتظار نوشتن من هستم. این رهایی هم، خوب بود. ‏

پ ن: به لطف شیدا از این پست رسما از شر "ه"‏ اضافی در پایان پاراگراف ها راحت شدیم. هم نویسنده و هم خوانندگان.‏

Thursday, February 11, 2010

I believe ...

... I believe in the power that comes

From a world brought together as one

I believe together we'll find

I believe in the power of you and I ...



Wednesday, February 10, 2010

سی و یک سال پیش

سی و یک سال پیش، فردا روز مهمی بود. همه در تب و تاب بودند. در شهر غوغا بود. من دخترکی بودم که فقط نگاه می کردم. در کنار خیابان، درست جلوی قنادی تیفانی، در تفاطع نصرت و بهبودی، ایستاده بودیم. مردم به این طرف و آنطرف می دویدند و خبر می آوردند. اینجا را گرفتند، آنجا سقوط کرد. همه فریاد می زنند. بعضی گریه می کردند. بعضی شادی می کردند. صبح همان روز، خاله ی مادرم، درِ خانه را بسته بود و جلوی در نشسته بود تا پسرهایش بیرون نروند. هر دو دانشجو بودند. گفته بود شیرم را حلالتان نمی کنم اگر به خیابان بروید.آنها به طبقه ی بالا رفته بودند تا از پنجره بیرون بپرند. پسر بزرگتر پریده بود. مادرشان با شنیدن صدای گُرُپ، به طبقه بالا دویده بود. پسر کوچکتر را در درگاه پنجره گرفته بود. پسر بزرگتر رفت. تیر خورد. مادرش وقتی خبر تیرخوردنش را شنیده بود، از هوش رفته بود. مادرم به دیدن خاله اش رفت و بعد به عیادت پسرخاله اش به بیمارستان قلب. در سی سی یو بود و وضع خوبی نداشت. همه ی صورتش را بسته بودند چون تیر به صورتش خورده بود. مادرم تعریف می کرد که دستش را گرفته و گفته مردم پیروز شدند. شما پیروز شدید. و او دست مادر را فشار داده بود. او زنده ماند. چند عمل روی صورتش کردند تا بحالت عادی برگشت. اما خطی روی صورتش از زخمِ تیر ماند که ماند. ه
.
سی و یک سال گذ شت. نسلی عوض شد. می گویند فردا روز مهمی است. منهم فکر می کنم که روز مهمی است. من اما نگرانم. برای پسرهای امروز که از پنجره ی طبقه ی دوم به کوچه می پرند. برای مادرانشان. برای تیر خوردنشان. برای پیروز شدنشان. می دانم که آن پسران آزادی می خواستند. این پسران هم. نمی دانم اما که آن پیروزی را می خواهم یا نمی خواهم. آن طور پیروزی را.ه
.
.سی و یک سال گذشت و من که دیگر دخترکی نیستم، باز در یک تقاطع ایستاده ام و نگاه می کنم

Monday, February 8, 2010

همای سعادت

سر میز صبحانه، صحبت کشید به پرنده های افسانه ای ایرانی و مشابه شون در داستان های غیر ایرانی مثل هری پاتر. ققنوس و سیمرغ و هما و ...روشی از همای سعادت پرسید و اینکه چه شکلیه و همای سعادت روی شونه های یکی نشسته یعنی چه. من گفتم که "همای سعادت یعنی شانس. ببین. روی شونه های بابایی رو نگاه کن، از وقتی با من آشنا شد، همای سعادت اونجا نشسته و دیگه بلند نشده." بابایی میگه "آره. مامانت راست میگه. همای سعادت خیلی ساله روی شونه های من نشسته . اشکالش اینه که، حوصله اش سر می ره، هی از روی شونه ام می پره روی کله ام، یه دونه از موهای سرم رو میکَنه و دوباره میشینه روی شونه ام. فکر کنم تا مو روی سرم باشه هم بلند نمیشه."ه
:))))
.
.
پ ن: سرفه ی روشی، درست بعد از اون شیرِ گرمی که در پست قبلی نوشته بودم، خیلی بهتر شد. خواستم بگم واقعا خاصیت درمانی داشت.ه

Friday, February 5, 2010

شیرِ گرم

چند روزه که سرفه می کنه. از راه رسیده. ه
میگه: میشه بستنی بخورم؟
نگاهش می کنم و میگم: بستنی برای سرفه ات بد نیست؟
خودش رو می زنه به اون راه و میگه: نه. چرا بَده؟ بستنی که چیزِ بدی نداره. شیره.ه
میگم: بَده، چون سرده. برای سرفه ات باید نوشیدنی گرم بخوری تا سینه ات گرم باشه.ه
میگه: خوب توی دهنم نگهش می دارم تا آب بشه و گرم بشه. میشه شیرِ گرم. بعد قورتش می دم. ه
...
میگم: فکر خوبیه. برو بخور.ه

پ ن: معلومه کی اینها رو گفته دیگه؟ روشی خانوم.ه

جرقه های مهربانی

در راهی که حق با من است و تو باید بایستی تا ماشینِ دیگری نیاید، می ایستم تا از پارکینگ خانه ات در بیایی. یا در راهی که حق توست، می ایستی تا من وارد پارکینگ مدرسه بشوم. و از این دو یا سه ثانیه ای که من یا تو را، زودتر یا دیرتر به مقصد می رساند، یک لبخند می ماند که بهم هدیه کردیم، دستی یا سری که برای هم تکان دادیم و شاید تلاقیِ آشنای دو نگاه، بین کسانی که همدیگر را نمی شناسند.ه
و این اتفاقی است که در حین رانندگی هر روزم، حداقل یکبار می افتد و من هر بار خوشحالم از اینکه، رانندگی هم فرصتی است برای دیدنِ جرقه های مهربانی.ه

Wednesday, February 3, 2010

کلاف سردرگم

پریروز، صفحه ی سفید رو باز کردم و نوشتم از حالِ بدی که داشتم. اون روز نمی دونستم، سر نخ کجاست. فقط یک گلوله کاموای درهم و رنگ به رنگ روی دلم بود که چِرک بود و بوی دلتنگی می داد. که پاهام رو شُل کرده بود، دستم رو سست و گوشه ی چشمم رو خیس. اون نوشته رو پست نکردم.ه
دیروز، اومدم و نوشتم از باز کردن این کلاف سر در گم. که هی نخ ها رو باز می کنی و می بینی که یک گره دیگه هست، یکی، به دو تا گره خورده و دوتا به چند تا. نوشتم از اینکه چطور تکه نخ های مختلف که هر کدوم تنهایی به چشم نمی آن، چطور بهم می پیچند و میشن یک کلاف گنده و می شینن روی دلت. از اون نخ ها نوشتم. اون نوشته رو هم پست نکردم.ه
امروز، می خوام بنویسم که اون کلاف سردرگم، دیگه نیست. نخ ها رو جدا کردم. بهشون نگاه کردم، بعضی هاشون رو دور ریختم. بعضی هاشون رو نگه داشتم و فکر کردم بعدا به کارم می خورن. امروز خیلی بهترم و میخوام به خودم بگم که گاهی اینجوری میشه. نمی فهمی چطوری کلافه درست شد. درست میشه دیگه. یک حرف و یک جواب و زنده شدن یک خاطره و ... همه پشت هم می آن. یادت باشه، هیچ کلافی اگر از دستش عصبانی باشی، باز نمیشه. اگه باز نشه و بمونه که دلت سنگینه. اگه باز نکرده، بِکَنی و بندازیش دور، خودت رو راحت کردی ولی سرِ نخ هایی رو از دست دادی.ه
میشه یک روز فقط نگاهش کنی تا ببینیش، روزِ بعد بازش کنی و روز بعد، دور انداختنی ها رو دور بندازی و بدرد بخور ها رو نگه داری. میشه زندگیت رو بکنی و در کنارش، با کلاف روی دلت هم ور بری. میشه این کارو با زندگیت و آدمهای دور و ورت قاطی نکنی. میشه همه ی اینها رو خودت تنهایی بکنی و به کسی نه درددل کنی، نه گله کنی. میشه. شاید رنجش بیشتر باشه اما احساس خوبی از توانایی بهت می ده. ارزشش رو داره.ه