Thursday, May 27, 2010

حریف

خوبه که آدم موفق باشه. خوبه که چیزهای زیادی بلد باشه. خوبه که حرفهای درست بزنه. خوبه که مشکلات رو بتونه حل کنه. ولی خوب نیست که آدم به همه ی اینها عادت کنه. خوب نیست که اینها عنوان باشه و روی پیشونیت نوشته بشه، یا روی سینه ات نصب، تا همه و یواش یواش خودت هم باورکنی این نقش رو.‏
خوبه که آدم اشتباه هم بکنه. خوبه که آدم چیزهایی رو هم بلد نباشه. خوبه که یک وقتهایی اشتباه کنی و بقیه ببیندش. خوبه که برای شنیدن اشتباهت از دیگران آمادگی داشته باشی و پذیرا باشی. خوبه که بهتر از خودت رو تجربه کنی و بچشی. ‏
ایمیلش رو چند بار خوندم. فکر میکردم همیشه حرف های درست می زنه. روشن و باز فکر میکنه. اشتباه میکردم. اگر اینطور بود، وقتی برای اولین بار، توی کارش اشکالی بود و یکی دیگه درستش کرد، اشکال رو قبول می کرد و ازش تشکر می کرد. برای اولین بار ازش حرف نادرست شنیدم، با چشم بسته و فقط برای دفاع از نظرش. وقتی اشکال کارش رو دیدم و ناچار بودم از عوض کردنش، خوشحال شدم از اینکه برای اولین بار بهتر از او نگاه کردم. دومین بار هم زود پیش اومد. امروز که جوابی نابجا داد، به این فکر کردم که بزرگ شدن در نگاه دیگران چیز خوبی نیست. یعنی خطر. ‏
بالا و پایین رفتنهامون بی دلیل نیست. زندگی همیشه در نوسانه. اشتباه، خرابکاری، ضایع شدن، دوم شدن، آخر شدن،... همشون فرصتی هستند برای معمولی بودن. برای ری سِت* شدن. برای پاک کردن و تصقیه ی عناوین الصاقی توسط خودمون و دیگران، برای یادآوری اینکه "من هم مثل بقیه هستم" که نعمت بزرگیه. کاش هر روز، دوباره متولد می شدیم. ‏
.
دیگه اینکه دارم فکر میکنم چقدر آمدن آدمهای مختلف در مسیر زندگیمون خوبه. اونها که بیشتر اذیت مون میکنند، قطعا معلم درس های مهم تری هستند. بازیم، در کار، یکنواخت و راکد شده بود. ممنونم از اضافه کردن حریف قدر، که همه چیز رو بهم زد و بازی رو زنده کرد. یادم انداخت که باید خوب بازی کنم و بازیکن خوب، باید همیشه آماده برای طرح و فکر جدید باشه. مادربزرگم راست می گفت که تو از مادر هم به ما مهربانتری. ‏
.
.
پ ن: خلیل، جواب سوالت را فهمیدم. همیشه هست. همیشه برایش می نویسم، فقط اسمش را نمی گویم. اسمش می تواند خدا باشد، یا هستی، یا کاینات. هر چه هست همانست که مادربزرگم می گفت. همان مهربانترین مهربان. ‏
Reset *

Wednesday, May 26, 2010

Sunday, May 23, 2010

دو نگاه

از عصر بیرون بوده ایم. توی حیاط. غذا. تاب بازی. دوچرخه سواری. فوتبال.غروب شده. مادر و روشی قبل تر رفته اند تو. موشی هم بالاخره رضایت داده و رفته. بابایی داره چمن ها رو میزنه. من توجه ام جلب شد به ماه که درخشان و سفید، با همه ی لکه هاش و با هاله ی دورش، جایی در آسمان که انگار خیلی به زمین نزدیکه، دیده میشه. تکیه می دم به ماشین و لذت می برم از زیباییش. بعد سرم رو میارم پایین و به خونه مون نگاه میکنم. فکر میکنم به اینکه چقدر دوستش دارم و چه متین و موقر روی تکه ای از زمینِ خدا نشسته و مامن ما شده. بعد سرم رو می چرخونم به سمت رز ها و فکر میکنم به روزهایی نزدیک، که پر گل میشن و ذوق میکنم. (و البته خط و نشون میکشم برای کرم ها که به هیچ عنوان اجازه نمیدهم غنچه ها رو بخورین). بعد کاملا می چرخم و کاج عظیم و بزرگمون رو می بینم که سر به آسمون برده. فکر میکنم که از بالا تا پایینش رو دوست دارم و هر کدوم یک زیبایی داره . فکر میکنم که در فصل لاله ها وقتی از دور نگاه کنی، اونطور که من نگاهش میکردم، یک مثلث سبز بزرگ می بینی که بالای ضلع پایینش، نقطه های رنگی داره. ‏
.
توی این حالم که کار بابایی هم تموم میشه. کاریه کارستون، زدن چمن های ما. میگه بیا بریم تو. میگم "یک کم بیا پیش من، خیلی کیف داره." میخوام سفرِنگاهم رو باهاش قسمت کنم. میاد کنارم و میگم "دستت رو بزار روی شونه ام." میگه "دستم تمیز نیست." میگم "مهم نیست." میزاره. دستش رو میگیرم، ولو میشم توی بغلش و میگم "ببین اگه تکیه بدی به ماشین، بالا رو که نگاه کنی ماه رو می بینی." نگاه میکنه و میگه " آره، باید برم یک لنز مخصوص برای دوربین بگیرم تا بتونم ازش عکس های خوب و واضح بگیرم." میگم " بعد سرت رو بیاری پایین خونه ی قشنگمون رو میبینی." نگاه میکنه و میگه " خیلی دلم میخواست چند تا کار براش بکنم ولی چون داریم خیلی خرج برای چمن ها میکنیم، بقیه ی کارها می مونه برای سال بعد. می خواستم یک تکه از نمای بیرون رو که کهنه شده عوض کنم با یک چیزهای جدیدی که اومده. (در مورد اون مصالح جدید توضیح میده) رنگش رو هم سفید بکنم." خوب باشه. میام سراغ رزها. میگه "وقتی که آقاهه بیاد که چمن ها رو درست کنه، میخوام بگم که خاک اضافه بیاره تا پای رزها بریزیم. این رز ها نباید خاک پای ریشه شون بره پایین. این رز رونده ی جدید رو باید چوب بزنم تا بطرف نرده ها بیاد بالا. بعد که بلند شد، قرینه ی اون یکی پایه بزنیم تا بره روی پایه." اینهم از این. میرسیم به کاج. آخرین قسمت از سفر لذتبخشِ نگاهِ من. دیگه باید حدس بزنین. کاج هم یک شاخه ی پایینش کمی خشک شده که باید کوتاه بشه. ‏
.
بعد میگه "بیا بریم تو. پشه ها ریختن بیرون. نیشت میزنن." میگم "باشه تو برو، من بعد میام." ‏
.
دوباره در همان مسیر نگاهم رو حرکت می چرخونم. به ماه و خونه و رز ها و کاج نگاه میکنم. فکر میکنم به بابایی. به نگاه او وخودم. دو نگاهی که از یک سرچشمه است، هر دوش از عشق میاد، باطنی مشابه داره و ظاهری متفاوت. بعد کمی تشبیه سرخرگ و سیاهرگ توی ذهنم نقش می بنده و کارهای متفاوتشون در بدن . اینکه هر دو از قلب شروع میشن. ‏
.
در این فاصله حس کردم که پشه ها دو سه جای گردنم رو نیش زدند. رها کردم و اومدم تو.‏
.
‏الان که دارم مینویسم، جاهای بیشتری از بدنم هم میخارند.‏

Friday, May 21, 2010

*چو بید بر سر اعتماد به نفس خویش می لرزم

یک آدمی، شدیدا خوره روحم شده توی کار و انرژیم رو میگیره. سایه اش مثل عقاب دایم روی سرم هست و احساس امنیت قبل رو نمیکنم. عین اختاپوس دستهاش رو توی همه چیز برده. شروع کردم به بیشتر کردن تلاشم، تا سایه اش رو کمرنگ تر و دستش رو کوتاه ترکنم. زورش زیاده. منابعش هم همینطور. نا برابریم و نمی تونم انکارش کنم. گاهی توی دلم بهش بد وبیراه میگم. دروغ چرا، بیشتر وقتها. اگر اثری ازش در کاری که میکنم باشه. مجبورم تحملش کنم. جای سختی گیر کردم. ولی باید خوب تحمل کنم و باید در این تحملم صبور باشم وخصوصا منصف. ‏
فکر می کنم که هیچ آدمی بی دلیل در راه زندگی آدم دیگه قرار نمی گیره. امروز حدس زدم که چه کارمایی را دارم تجربه میکنم. خدایا گرفتم پیامت رو. ازت قدرت و استقامت میخوام تا به خوبی این مرحله رو پشت سر بگذارم. می دونم که اگر ذهنم رو متمرکز کنم به طرف مقابل، به جهات منفی، انرژیم رو از دست میدم. باید دنبال خودم بگردم. چرایی هم نداره. خدایا کمک کن نسبت بهش بدون قضاوت و مثبت باشم و در مورد خودم سختگیر. می دونم که فقط اینجوریه که می تونم از این صحنه به خوبی بگذرم. ‏
.
.
دیشب یاد این بیت حافظ افتادم که " چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم --- که دل بدست کمان ابروییست کافرکیش" و فکر کردم که مصرع اولش با تغییری که در عنوان پست دادم، میشه حکایت حالِ شغلیِ من.‏

Thursday, May 20, 2010

فردای ماجرا

موقع رفتن به مهد، موشی یکی از کارتون های دیشب رو برداشته و میگه می خواد توی ماشین گوش کنه. میگم که "این سی دی فیلمه. ما توی ماشین فقط آهنگ می تونیم گوش کنیم." میگه "منهم میخوام آهنگ فیلم رو گوش کنم." توضیح فایده نداره. وقت هم نداریم. میگم باشه بیار امتحان کنیم.‏
سی دی رو میگذاریم. ضبط کمی زور میزنه و سی دی رو می ده بیرون. میگم "ببین داره میگه مگه من تلویزیونم که سی دی آریل گذاشتین توم؟" دلخور میشه. میگه "دوباره ترای* کن." دو بار دیگه امتحان میکنیم. نمیشه. داره خلقش تنگ میشه. میگم "بیا شعرهای آریل رو باهم بخونیم." آهنگ های مختلف پیشنهاد میکنم. همون حرف خودش رو تکرار میکنه. من میخوام سی دی آریل گوش کنم. تو فکر اون ضبط باید بتونه صدای فیلم رو پخش کنه. ‏
میگم "ببین من دلم میخواد این ماشین ما بشه هواپیما و پرواز کنه. لطفا اینکارو برای من بکن." چیزی نمیگه "وقتی هواپیما بشه، ضبطش هم میتونه کارتون آریل رو نشون بده." باز میگه "من میخوام کارتون آریل رو بشنوم." حرفم رو تکرار می کنم. این بارطولانی تر سکوت میکنه. معلومه که داره فکر میکنه و میفهمم که تیرم به هدف خورده. ادامه می دم. "وقتی تو ماشینمون رو هواپیما کردی، میتونیم باهاش بریم مسافرت های دور دور." میگه "با مجیک کارپت** میتونیم بریم." قند توی دلم آب میشه. موفق شدم موضوع رو عوض کنم. میگم "چه عالی. من مجیک کارپت می خوام موشی. برای تولدم یکی از اونا بخر." میگه "مجیک کارپت فقط دونفر را راید* میده." میگم "خب تو پنج نفره اش رو بخر." میگه "باشه." ‏
بعد میگه "من جینی*** رو دوست دارم." میگم "منهم همینطور." میگه "من ویش میکنم که با جینی دوست بشم." می پرسم "اگه با جینی دوست بشی چه آرزویی میکنی؟" میگه "ویش میکنم که مامان پریسا عصوانی نشه." دلم زیر و رو میشه و میریزه پایین. کمی سکوت. مامانم زیر لبی میگه آخی. چند تا نفس می کشم و میگم "منهم همین آرزو رو میکنم. میدونی وقتی چند نفر باهم آرزو کنن، آرزو برآورده میشه. مامان پریسا سعی میکنه دیگه عصبانی نشه. قول." میخوام بگم توهم به حرف مامان پریسا گوش کن. ولی نمیگم. بنظرم بیخود و لوس میاد. ‏
بعد باز حرف میزنیم از اینور و انور و دل من کماکان با زخم دیشب مالونده میشه، تا برسیم به مهد. در راه برگشت، مادر شروع میکنه به حرف زدن در مورد شب گذشته. اصلا توجهی نداره به اینکه آیا من میخوام چیزی در این مورد بشنوم یا نه. کمی گوش میکنم و میبینم که حرف جدیدی نیست. فکر میکنم که برای کسی که بخاطر کارش یک کاسه اشک ریخته، چه فایده ای داره توضیح دادن که کارش اشتباه بوده. گویا جینی دعای موشی رو برآورده کرده. چون من عصبانی نمیشم. نفس هام رو شمرده تر و عمیق تر میکنم. عینک آفتابی هم در این موارد کمک خوبیه که نگاهت رو می پوشونه. همزمان به خودم میگم که خرده گرفتن از او کمکی به کسی نمیکنه. دنبال مادری باش که در درون خودت نشسته و مچ اونو بگیر. اون موقع هایی که وارد حریم روشی میشه. اونموقع هایی که چیزی رو که خودش میدونه، دوباره بهش میگه. وقتی که مستقیما به شعورش توهین میکنه و بهش میگه تو دختر باشعور و فهمیده ای هستی. انتظار داره که او هم باور کنه. بهش میگه شلخته ای و انتظار داره که شلختگی نکنه. بهش میگه حواس پرت تا اون حواسش رو جمع کنه.‏
.
مامان به مقصد میرسه. وقتی تنها میشم، یاد کتابی می افتم که دیشب برای موشی میخوندم. از کتابهای قدیمی روشی که هنوز برای موشی زوده ولی چون روشی یکبار بهش جایزه داده، او هم دوست داره که بخوندش. دیشب اونجا خوندیم که

In your life plenty has happened so far.
That’s part of what makes you, who you are.
But don’t worry too much for yesterday,
What matters is what you do today.

برای خودم تکرارش میکنم. امروز، روز دیگه ایه. فرصتی برای کارهای خوب و فکرهای بهتر. زخمه زیاد طول میکشه تا خوب بشه. ولی خوب میشه. دردش رو تحمل میکنم. ‏ از کامنت های پست قبلی ممنونم. به قول نندی، همینکه آدم میفهمه بقیه هم تجربه ی مشابه داشتند، راحت تر با خودش کنار میاد.‏

Try *
Magic Carpet**
Genie***

Wednesday, May 19, 2010

دیو

دیر بردمشون بیرون. دیر براشون فیلم اجاره کردم. دیر براشون بستنی گرفتم. دیر بهش اجازه دادم که یکی از کارتونهاش رو ببینه. ‏
می تونستم وقتی کارتون می دید، خوراکی آخر شبش رو آماده کنم و بهش بدم. می تونستم پیشش بشینم و وخودم حواسم باشه که چکار میکنه. میتونستم همون موقع که کارتون می بینه، لباس خوابش رو بپوشونم. نکردم. وقتی برای خودم خریدم. ‏

.
اومدم سراغش. دیرِ دیر شده. خوابش گرفته و تحملش کمه. نمیشه راحت از کارتون جداش کرد.به حرفم گوش نمیکنه. اصلا گوش نمیکنه. کار خودش رو میکنه که برای من همش یک معنی داره. دیرتر خوابیدن. دیوه بیدار میشه. یک خمیازه و یک خرناسه و نعره میکشه. همینطور که داد میکشم. به صورتش نگاه میکنم و یکهو انگار از یک کابوس بیدار بشم، نگاهی رو میبینم که زیر عصبانیت من شکسته شده. بغضی رو میبینم که در حال ترکیدنه. یک بچه ی چهارساله ی له شده می بینم. دستم رو میگیرم جلوی صورتم. صدام رو میبرم. همینطور نفسم رو. خفه شو پریسا. خفه شو. پشتِ دستهام، اشکهام سرازیر میشه. بابایی با صدای جیغ من اومده و داره با موشی حرف می زنه. میام آشپزخونه و گریه میکنم. چقدر وقته که گریه نکردم. اشکهام را رها میکنم. هق هق میکنم. درست مثل آدمی که از یک کابوس وحشتناک بیدار شده. نمی تونم حرف بزنم. نمیتونم هیچ ارتباطی با کسی برقرار کنم. مغزم کار نمیکنه. اون لحظه ی تلاقی نگاهمون خیلی دردناک بود. چیزی زجر آور تر از دیدن رنج عزیزت هست؟ روشی میاد، مامانم، بابایی. نمیخوام کسی رو لمس کنم. نمیخوام کسی دل به دلم بده. از خودم متنفرم. فقط نزدیک شدن بابایی رو میتونم تحمل کنم و در بغلش فضایی برای بودنم پیدا میکنم. همشون ناراحت شدند و میپرسند چی شده. نمیتونم بگم. این تلاقی نگاهمون منو وصل میکنه به تلاقی نگاهمون در اون لحظه ای که دستش شکست و برقِ دردی که در چشمش زد. باز گریه میکنم. بابایی و مادر اومدن و رفتن و موشی دوباره کارتونش رو میبینه. کمی آروم شدم. خالی شدم. با خوراکیش برمیگردم. برام در مورد کارتون میگه. غذاش رو میدم. به راحتی سی دی رو در میاره. به آرومی لباسش رو عوض میکنم. با خنده کتاب شعر رو با هم میخونیم. کلی بوس و بغل و دوستت دارم بهم میگه. منهم همینطور. میره بالای تخت و میاد پایین و بالاخره میگه میخوام توی بغلت بخوابم. خوابش برد. منتظرم چیزی بگه از دادی که سرش زدم. چیزی نمیگه. فراموش کرد؟ منو بخشید؟ تا آخرین لحظه فقط گفت دوستت دارم. منهم چیزی نمیگم.هنوز ذخیره ی اشک دارم و نمیخوام ناراحتش کنم. ‏

.
لپ تاپ رو روشن کردم تا بنویسم از این دیوِ تنوره کش. بنویسم که اون پریسا که چند روز پیش داشت برای دوستش میگفت چطوری عصبانیتش رو کنترل کنه، کجای امروز مُرد. یا از کی شروع کرد به مُردن. از خستگی مُرد؟ از بد خوابی شب قبل؟ از کار سنگین روز و استرسهاش؟ چرا سه شماره نشمرد. چرا نفس عمیق نکشید. متنفرم از این دیو. دیوی که خودمم. ‏

.
روشی کمی بعد آمد. داشتم می نوشتم. نشست کنارم و سرش رو گذاشت روی شونه ام. گفت که خیلی دوستت دارم. گفت که مامانِ خوبی هستی. پرسید که میتونم الان بگم چرا ناراحت شدم و موشی چکار کرده بود؟ گفتم سرش خیلی بد داد زدم. گفت اشکال نداره مامان، یادش میره. گفتم تو یادت هست دعواهایی رو که باهات کردم. گفت نه، هیچکدوم یادم نیست. فکر میکنم برای خوشحالی من اینو میگه. شب بخیر گفت و خوابید. چند دقیقه بعد پرسید موشی وقتی خوابید ناراحت بود؟ گفتم نه. گفت پس حتما یادش رفته مامان. موشی که نمیتونه ناراحتیش رو قایم کنه. ‏

.
شاید یادش رفته باشه. ولی کاش من یادم نره این رنج رو. کاش درو دیگه هیچوقت برای دیوه باز نگذارم. ‏

.
درب و داغونم.‏

Tuesday, May 18, 2010

بلوز سرخابی

من کمتر درگیر موضوعِ لباس بوده ام. همیشه لباس خریدم. پوشیدم. دنبال لباس خوب و قشنگ که بهم بیاد هم بودم. ولی هیچوقت یک لباس فکرم رو مشغول نکرده بود. یعنی نشده بود که بدون نیاز به لباسی، بهش فکر کنم. وقتی هم لازم بود، سریع می رفتم و بدون وسواس زیاد، یک چیزی می خریدم و تمام. نمیدونم چه اتفاقی افتاده که تازگیها، گاهی ناخودآگاه، تصویر یک لباس، توی ذهنم نقش می بنده و من باهاش مدتی کیف می کنم. آستین کوتاه یا بلند، دامن کوتاه یا بلند، چین چینی، تنگ، گشاد. توی فکرم هی دور و ور لباسه می چرخم. گاهی هم می پوشمش. چیزی که برام عجیبه اینه که لباسه، کاملا واقعی، برای مدتی گوشه ی ذهنم می مونه. مثل اینکه میگه بیا منو پیدا کن. اگر به فروشگاه برم، چشمم دنبالشه. مدتی یک بلوز سرمه ای بود. اونو گم کردم. الان چند روزه که یک بلوز تنگ سرخابیه. بدون آستین. یقه ی هفت و هشت که روی یک طرف تکه ای اضافه از پارچه چین خورده و تمامِ دورِ پایینِ بلوز را هم چرخیده. خیلی خوشگله این بلوز سرخابیه. ‏
.
.
فکر کنم تخیلاتِ لباسی من، از اثرات بحران میانسالی باشه که حدود چهل سالگی سراغ آدم میاد. اگر فرض کنیم که اینطوری هم باشه، بازم نوع دلپذیری از اختلالاته. ‏

Monday, May 17, 2010

ارتباط نزدیک از نوع سوم

آخر وقت جمعه با عجله از شرکت میومدم که به موشی برسم. همین جور که از پله ها پایین می رفتم، یکی از همکارها رو دیدم و داشتیم با هم خداحافظی میکردیم. همزمان فکر می کردم که چقدر گرسنه ام. وقت ندارم که برگردم به اتاقم، چیزی بردارم و بخورم. همکارم، بدون مقدمه گفت پریسا موز من رو می خواهی؟ با تعجب پرسیدم موز تو رو؟ گفت نمیخوام برگردونمش خونه. منهم با خوشحالی موز رو گرفتم و فکر کردم چه خوب فکر منو شنید. ‏
.
کلاس شنای موشی تمام شده و روشی هنوز مشغوله. از گالریِ استخر نگاهش میکنیم. توی آب داره با بند عینکش کلنجار میره. از آب میان بیرون. در حالیکه که به معلمش گوش میکنه، مشغول جدا کردن موهاش از بند عینکه. همینطور که نگاهش میکنم تو فکرم میگم: از یکی کمک بگیر. برمیگرده و از دوستش کمک میگیره. معلمش هم میاد و باهم مشکل رو رفع میکنند. و من به دور و ورم نگاه میکنم تا ببینم کسی به من نگاه میکنه؟ آیا صدایی از دهن من در اومد؟
.
موشی نمیخواد بره توی آب. از کمک مربی پسره خوشش نمیاد. این جلسه کمک مربی دختره نیومده. به زور میره. گریه هم میکنه. وقتی کلاسش تموم میشه، میگم چرا گریه کردی؟ میگه دوست نداشتم برم. میگم چرا. میگه تو رو می خواستم. میگم منکه همینجا بودم و تو رو نگاه میکردم. تو هم دیگه بزرگ شدی و در کلاس بی بی ها نیستی که با مامان یا بابا بری. میگه آخه آب سرد بود، برای همین تو رو می خواستم. وقتی تو هستی آب گرم میشه. ‏
.
.
.
این یکی ربطی به موضوع پست نداره:‏
موشی بعد از دوچرخه سواری، با اصرار سوار اسکوتر* روشی شده. بهش میگم ببین بدون اجازه از روشی سوار اسکوترش شدی. میگه مامان برای تولتم (تولدم) یه اسکوتر بخر. میگم باشه وقتی تولدت شد، می خرم. میگه منجولم (منظورم) امروز بود.‏
Scooter *

Wednesday, May 12, 2010

خانه ی مادری

این روزها، خبرها را بیشتر می شنوم. گاهی هم می خوانم. هر خبر مثل مرکبی، از قطره چکان می چکد توی کاسه ی آب زندگیم. بتدریج پخش و محو میشود. رنگ مرکب ها فرق می کند. گاهی سیاه است. گاهی رنگی. از مرکب های سیاه زیاد حرف نمی زنم. نه اینکه اینجا نمی نویسم. اصلا بر زبان هم کمتر می آورم. می گذارم غمش برود و اون ته ته ها ته نشین شود. جایی که دستم به راحتی بهش نرسد. ‏
بعد از این دوری و جدایی، احساس غریبگی میکنم. مثل اینکه جلوی در خانه ای ایستاده ام که توش عزاداریست ولی آنقدر آشنا نیستم باعزاداران که تو بروم و اونقدر دورم که نمی تونم چیزی بگم. امید هم هست. شادی هم هست. عروسی و تولد. در اونها هم نیستم. سخته که اون خونه روزی خانه ی خودت بوده باشه و هنوز دوستش داشته باشی. ‏
من جایی در این خبرها ندارم. در شادی ها یا غم هایش. آنها را نمیکشم. نمیچشم. فقط آنها را می اندازم روی آخرین تصویر هایی که از آنجا داشتم و تظاهر می کنم که واقعی هستند. من فقط زنی هستم در آن سوی دنیا که وقتی برای خانه ی مادریش، غم دارد،آن را در چشمانش نگه نمیدارد که دخترانش غمگین شوند. بر زبانش هم نمی آورد. گاهی غمگنانه اعتراف می کنم که از این جدایی، بخاطر بچه هایمان، راضیم. من برای خودم، دیگر از آنجا حقی قایل نیستم. چیزی از مادری که رهایش کردم، نمی طلبم. من اما همیشه برایش دعا میکنم. از ته دل. آن بند نافی که مرا به او وصل می کند، آنقدر قوی هست که نصف دور زمین را هم بچرخد و پاره نشود. من ایمان دارم که از پس کولاک ها و زمستان، هر چقدر هم سرد وسیاه و طولانی، بهار در خانه ی مادری می آید. ‏ "ایمان من به تو ایمان من به خاک است."* ‏

بار دیگر شهری که دوست می داشتم. نادر ابراهیمی *

Tuesday, May 11, 2010

رژیم

برای ناهارم نودل آوردم که باید بریزمش توی آب داغ، کمی بمونه و بعد بخورمش. سر راه که از آشپزخانه رد می شدم، در ظرف غذام آب جوش ریختم. برای اینکه نخوام دوباره برگردم، توی آب جوش، نمک و فلفل هم ریختم که نودل ها رو همون توی اتاقم اضافه کنم و نوش جان. یکی از همکارام اومده و نگاهی به ظرف غذام کرده و میگه "پریسا، اینها چیه؟" میگم "آب و نمک و فلفل." میگه "چه جالب! غذای رژیمیه. دستورش رو از کجا گرفتی؟"‏

Monday, May 10, 2010

صبحِ دوشنبه

خوب بود اگر آدم می تونست از اون لحظاتی که آسمونِ ذهنش، برق می زد، عکس بگیره. از این عکس های دیجیتال که میشه زوم کرد و کوچکترین جزییات رو هم دید. اگر اینجوری میشد، روزهای دوشنبه که می شینم پای کامپیوتر، میتونستم کلی مطلب، بنویسم از چند روز آخر هفته که گذشت. ‏
. ‏
نمی دونم چرا گاهی، حرفی چنان تلخ می زنم که تلخیش، دل هر دومون رو می تابونه. بعد هی به خودم میگم، مگه مریضی که اول صبح روز دوشنبه رو تلخ میکنی؟
.
روشی، صبح باز یک شلوار لی قراضه رو برداشته که بپوشه. میگم باز اینو می پوشی؟ میگه فقط امروز. چون دوشنبه ها خوشحال نیستم، پوشیدن این شلواره، شادم میکنه. ‏
.
دیدی بعضی وقتها دلت نمی خواد دیگه اسم یک پروژه رو بشنوی. بعد چه جوری میشی اگه میل باکست رو باز کنی و ببینی یک ایمیل با بالاترین اولویت در مورد مشکلی در اون پروژه، منتظرت نشسته و جلسه ای فوریتی در موردش ساعت ده همون روز. من الان همون جوریم. ‏
.
یکی نیست بگه اگه امروز هم موشی مثل دو هفته ی پیش برای مهد نرفتن، اشک خونین ریخته بود، حالت چطور بود؟ حالا خوشحال باش که اگر امروز با خوش و خرمی نرفته بود و همون کارهای هفته ی پیش رو می کرد، نصف این انرژی رو هم نداشتی. تازه امروز آفتابی هم هست، هوا بهتره و از طوفان هم خبری نیست. قهوه ات رو هم که خوردی. دیگه چی می خواهی؟
.
دیگه چی؟ هیچ فقط شکر خدا و بسم الله برای یک هفته ی جدید.‏

Friday, May 7, 2010

مادر

مادر جراحی آب مروارید داشته و یک چشمش پانسمان داره. ‏
موشی می بیندش و می پرسه که چشمش چی شده. مادر براش توضیح می ده. توضیحات رو می شنوه. ‏
کمی بعد میگه "مادر من دوستت دارم. چشمت رو هم دوست دارم. هم، اون چشمت رو که خراب شده."‏

Tuesday, May 4, 2010

باد-لاله-سنجاب

اینهم لاله های امسالِ ما، که به قول آقای ویگن*، از باد بهاری پریشان شده اند. ‏
کار باد هم پریشان کردنه. حالا به هرکی زورش رسید. ‏
کاش باد، وقتی از یک طرف می وزید و لاله ها را میخوابوند، می رفت و برمی گشت واز طرف دیگه برشون می گردوند سر جای اول. ‏
سنجاب ها هم، از خواب زمستانی که بیدار شدند، توی باغچه ی ما، گشتند و خیلی از پیازهای لاله ها رو در آوردند، یک گاز زدند و انداختن دور. ‏
کاش سنجاب ها سیستم بهتری برای قایم کردن و پیدا کردن دانه هاشون داشتند و می رفتند سراغ بلوط هایی که خودشون توی خاک گذاشته بودند‏.‏
اینجوری شد که باغچه ی لاله هامون اونجوری که می خواستیم نشد. ‏
فکر میکنم، در طبیعت، باد و سنجاب کاری به لاله ندارند. کار خودشون رو می کنند. لاله هم کاری به اونها نداره. حتی وقتی تا میشه یا خورده میشه. فقط آدمیزاده که به همه چیز کار داره. ‏
طبیعت با باد و لاله و سنجاب و همه ی چیزهای دیگه کامله. ‏
ما هم باید باشیم.‏

باد بهاری، با بیقراری، شکوفه پر پر کند و لاله پریشان *

Monday, May 3, 2010

گذشته ها گذشته

خانمی که در آرایشگاه ابروهام رو مرتب میکنه، یک پا فیلسوفه برای خودش. اینجا، اولین آرایشگاه درعمرمه، که دوست دارم برم. همیشه به حکم وظیفه به آرایشگاه رفتم و برای تمام شدن کارم لحظه شماری کردم. اما اینجا رو دوست دارم و از مصاحبتشون لذت می برم. دو خواهرند که باهم آرایشگاه رو اداره میکنن. ‏ مرتب کردن ابرو کاریه که بیشتر بخاطرش میرم اونجا و معمولا در همون ده دقیقه کار، یک چیزی از گفتگومون در میاد که به دردم میخوره. نوشته ی آوای زندگی رو خوندم و یادم اومد که یک بار، فرزانه خانوم، یکی از همون خواهران دوست داشتنیِ بالا، تعریف میکرد که به پسرش گفته "چقدر دلم می سوزه که قدر دوران بچگی تو رو ندونستم و ازش لذت نبردم. خیلی اشتباه کردم. اگر فکر الانم رو داشتم، چقدر هر دومون راحت تر بودیم و روزگار بیشتر خوش می گذشت." پسرش که سال آخر دبیرستانه، گفته بود "مامان، من که اونموقع رو یادم نیست. حالا هم که بزرگ شدم و خیلی هم دوستت دارم و از زندگیم راضیم. برای چی غصه می خوری، از امروزمون لذت ببر." ‏
.
پ ن: عنوان پست رو با همون آهنگی که در ترانه ی "مرا ببوس" خونده میشه، بخونین. ‏:)‏