Thursday, December 29, 2011

2012

زندگی اصولا چیز عجیبیست چون هر لحظه و دقیقه و روزش، وقتی توش هستی چنان عظیم و مهم میشه که حد و حساب نداره ولی وقتی می گذره و بهش نگاه میکنی میگی اینکه هیچی نبود. اینه که وقتی به یک ماه گذشته فکر می کنی میبینی که چیز قابل داری ازش در نمی آد. با وجود اینکه اینقدر شلوغ بود و موضوع داشتی و کلی کار کردی و حرف زدی و شنفتی و خوشحال شدی و ناراحت شدی و عصبانی شدی و ذوق کردی و موفق شدی و شکست خوردی  و از خودت متنفر شدی و قربون خودت رفتی و...
با همین چهار خط، طلسمِ یک ماهه ی ننوشتن رو شکستم. راستی چرا ما اینقدر پشت درهای بسته ی خود ساخته گیر میکنیم؟ مثل مورچه ها در کارتون "زندگی یک مورچه" که دو شب پیش موشی داشت نگاه میکرد. مورچه ها داشتن توی یک مسیر می رفتن و برگ کوچکی از آسمان افتاد جلوشون. همه هول شدن که ای وای ما گم شدیم، ما گم شدیم. بعد مورچه های راهنما اومدن و بهشون گفتن دنبال ما بیایین. برگ رو دور زدن و راهشون رو ادامه دادن. به همین سادگی ما هم گاهی رشته ی کار رو گم میکنیم.
دو شب تا شروع سال 2012 مونده. سال اژدها ست و چینی ها میگن که سال پر برکتی خواهد بود. از اون طرف مایایی ها هم از قدیم ندیم ها پیش بینی کرده اند که دنیا در این سال کن فیکون میشه.
من خوشحالم. از سالی که گذراندیم. خط برآیند را که می کشم، می بینم که زندگی برایم دستاورد های زیادی دارد. بتدریج آدم تر می شوم. بزرگ تر می شوم. نگاهم به هستی عمیق تر میشود. گاهی چنان لذت می برم که به آسمانها میروم. گاهی هم می بُرَم و می شِکَنَم. من یکی از هفت میلیارد آدم روی زمینم که در این اقیانوس، هیچ نیستم ولی بودن در این اقیانوس را ارج می نهم. من سپاسگزارم از خدا، از کاینات. اگر این سال آخر دنیا باشد یا نباشد، با شادمانی درش قدم می گذارم.
در سفر کوتاهی که به نیاگارا رفتیم، بابایی مغازه ای را پیدا کرد که مجسمه ی مومیِ دستت را درست میکرد. میشد که دستها دو تایی هم باشد. با بابایی دستهایمان را حلقه کردیم. میشد عبارتی را هم رویش بنویسند. من همان عبارت معروف "صلح، عشق، امید" رو پیشنهاد کردم و بابایی قبول کرد. روشی گفت که کلمات دیگری انتخاب کن چون این ترکیب همه جا هست. ولی من چیزی بیشتر از این را برای خودم و دیگران نمی خواستم. به او هم گفتم که همین سه تا برای ما و همه ی دنیا کافیست. این مجسمه ی مومی را خیلی دوست دارم و داشتنش را در آغار سال نو، به فال نیک میگیرم. (تصویرش در بالای صفحه است)
 برای همه مردم روی زمین، همان عشق، صلح و امید را آرزو میکنم. در دل شان، در خانواده شان و در سرزمین شان!
سال 2012 برای همه مبارک و فرخنده باد!

Thursday, December 1, 2011

کلاسِ پَرِنتینگ

جیش و مسواک و کتاب و حرف های اینور و اونور و بوس وبغل و عشق و عاشقی کردن هام با موشی تمام شده بود. آخرین بوس راه هم دادیم و گرفتیم و من مثل هر شب نشستم روی صندلی کنار تخت و خودم رو با حل کردن جدول سودوکو مشغول کردم تا موشی خوابش ببره. این موقع ها که چشمهاش رو می بنده، معمولا فکرهایی به سرش میاد که راجع بهش حرف میزنه.
دیشب گفت مامان، من کی گرِید وان هاندِرِد* میشم؟ گفتم گرِید وان هاندرد که نداریم و هر دو خندیدیم. گفت چند تا گرِید* داریم؟ گفتم تواِلو*. گفت بعدش چی میشه؟ گفتم بعدش یونیورسیتی*، دانشگاه. گفت دانشگاه چه کار میکنم؟ گفتم در گرید تواِلو باید تصمیم بگیری میخواهی چکاره بشی. بعد برای هر کاری درسهای مخصوصی هست. پرسید مثلا چه درس هایی. گفتم مثلا اگر بخواهی دکتر بشی (ایرانیم دیگه، اول باید با دکتری شروع کنم) باید مِدیسین* بخونی، اگر بخواهی معلم بشی باید تیچینگ* بخونی، اگر بخواهی پرستار بشی باید نرسینگ* بخونی ... و داشتم فکر میکردم به کارهای درست و حسابی که خودش شروع کرد "اگر بخوام برم به سیرکِس* چی؟" "باید آکروبات بخونی" "اگر بخوام کِلَون* بشم چی؟" " نمیدونم حتما کلاس هایی براش هست." دیگه هیجانزده شده بود و تند تند میگفت اگر بخوام مثل بتهوون دِ گریت کامپوزِر* بشم؟ باید میوزیک* بخونی؟ اگر بخوام دَنسِر* بشم؟ باید دنسینگ* بخونی...  برای تمام شدن موضوع گفتم " برای امشب دیگه بسه. برای همه ی این کارها، باید شبها به موقع بخوابی."
کمی سکوت کرد و گفت "آی واندر* که کدوم رو چوز* کنم." گفتم "وقتش که شد، هر کدوم رو انتخاب کنی، همون خوبه"
بعد از کمی سکوت  دوباره گفت "اگر بخوام پَرِنت* بشم چه یونیورسیتی باید برم؟ چکار باید بکنم" کمی فکر کردم و گفتم " پرنتینگ* یونیورسیتی نداره. باید ازدواج کنی و بعد بچه دار بشی."  گفتم که دیگه واقعا باید بخوابه و راجع به این موضوع فردا بیشتر میتونیم صحبت کنیم. با لبخند رضایت خوابید.
همانطور که به نفس های آرامش نگاه می کردم گفتم که عزیزم، خودت نمی دانی که کلاس پرنتینگ برای تو از همان روزی که بدنیا آمدی شروع شد. همین الان و در این لحظه هم تو در کلاسی. کلاسی که معلمش من هستم و پدرت. معلمینی که خودشان همزمان با درس دادن، درس میگیرند. هم شاگردند و هم معلم. بازهم خدا را شکر، میدانم و حواسم هست که دارم درسَت میدهم، هر چند که درس هایم را خیلی وقتها بلد نیستم یا همان دانسته ها را هم فراموش میکنم. بخواب عزیزکِ آکروبات و دلقک و موزیسین و رقصنده ی من. بخواب که خوشحالم از اینکه شاد بودن و شاد کردن را دوست داری و می شناسی. بخواب عزیزم!"
* grade one hundred
* grade
* twelve
* university
* medicine
* teaching
* nursing
* circus
* clown
* bethhoven the great composer
* music
* dancer
* dancing
* I wonder
* choose
* parent
* parenting

Friday, November 25, 2011

در عشق زنده باید

تلخ بودم برای امروز. از تلخی ام دوبار نوشتم ولی پست نکردم. نمیدانم چرا. شاید نمی خواستم تلخی و خشم را رسمیت ببخشم. امروز ولی با دخترک به عرش رفتم. به آسمان. لبریز شدم از عشق. جایی برای تلخی نگذاشت. آغوشم پر شد از بغل های کوچک او و دوستانش. وقتی که دوید و بغلم کرد و بوسید، بدنبالش همه دویدند. همه. با ناباوری آغوشم را باز کردم برای تمامشان. شاد بودند. شاد بودم. عجیب بود. عظیم بود. مست شدم. متصاعد شدم.
. 
عزیزِ کوچکم، با سوال عجیبِ و یادآوری های دیروزت، با عشقی که امروز بر سرم ریختی، چه زیبا به یادم آوردی که که این دو روزِ دنیا، ارزش تلخ بودن و تلخ کردن ندارد. یادم آوردی که باید همیشه به زندگی، رنگهای زیبا بزنم و قلم موی سیاه را از دستم انداختی. با همه ی وجود آماده انتقام بودم از روزگار و تو مثل یک پیامبر، پرده ای را دریدی و در کمال معصومیت، چشمم را باز کردی به دشتِ سرسبزِ زندگیم. کار امروزت مشابه کاری بود که روشی هفت سال پیش کرد و دستم را گرفت تا مهربان باشم، نه انتقام جو و طعم آن مهربانی برای همیشه ام ماند. ممنونم از تو. ممنونم از کاینات.
.
.... در عشق زنده باید، کز مرده هیچ ناید   ..... دانی که کیست زنده، آن کو ز عشق زاید .....

Monday, November 21, 2011

جدول

داشتیم با روشی جدول حل میکردیم. جدول انگلیسی. من همیشه عاشق جدول بودم ولی سواد انگلیسیم اونقدر نیست که جدولش رو حل کنم. تازگیها روشی جدولی رو دست میگیره و حل میکنه و منهم خودم قاطی میکنم چون حتی همراه و شاهد حل کردن یک جدول بودن رو هم دوست دارم. هر کلمه ایش که حل میشه، منو خوشحال میکنه. چیزی که می خواستیم بود
Quake follow-up
کلی ذوق کردم وقتی کلمه ی پس لرزه رو یادم اومد. انگلیسی اش رو نمی دونستم. روشی نمی دونست. از بابایی پرسیدیم. او هم نمی دونست.  پریدم و آیفون رو برداشتم تا کلمه ی انگلیسی رو پیدا کنم. روشی نگاهی کرد و گفت: مامان! اینکه چیتینگ*  میشه!  باید فقط با فکر خودت و کمک کلمه های دیگه حل کنی!
گذشته از تفاوت تعریف تقلب برای من و او، یاد دایره المعارف قطوری افتادم که در دوران نوجوانی همدم من بود. برایم تمام دنیا بود. اینقدر کتاب به اون کلفتی رو از اینور به اونور کرده بودم که از جلد درآمده و تکه های از صحافیش هم پاره شده بود. وقتی تازه شروع کرده بودم به جدول بازی، اول می آوردمش کنار دستم، بعد مداد رو بدست میگرفتم. اولین ردیف افقی و عمودی که همیشه یک اسم بزرگ بود، معمولا از دایره المعارف استخراج میشد. بعدها که خیلی وارد شده بودم، موردی سراغش می رفتم. یادش بخیر. دلم براش تنگ شد. چقدر من در اون کتاب زندگی کردم.
برای روشی گفتم که اون کتاب، تمام و تنها منبع اطلاعات من بود. تازه چقدر احساس خوشبختی می کردم که داشتمش. در زمان خودش کتاب گرانقیمتی بود.  با احتساب روشی، همیشه هم از روش تقلب میکردم.

cheating *

Thursday, November 17, 2011

کی گفت خرسها عاشق عسل هستند؟

با موشی حرف میزدم و تشویقش می کردم که برای سرفه اش عسل بخوره. گفتم "عسل بخور تا هم سرفه ات بهتر بشه و هم مثل خرس ها قوی بشی." گفت "چرا؟" ادای خرس رو درآوردم و گفتم "خرس ها برای اینکه عسل میخورن اینقدر قوی هستن." گفت "نه، هیچ خرسی عسل نمیخوره." گفتم "خرس ها همیشه عسل میخورن. اصلا عاشق عسل هستند." کامپیوتری رو که جلوش نشستم نشون داد و گفت "نشون بده ببینم یک خرسی که عسل میخوره. "
در جستجوی گوگل تایپ کردم   
bears and honey 
در نگاهی سرسری به اولین جواب ها دیدم که نوشته، درسته که خرس ها عسل دوست دارند ولی دلیلش بیشتر اینه که بچه زنبور ها رو دوست دارن بخورن. عکسی هم که یک خرس رو در حال عسل  خوردن نشون بده، دست به نقد، نیومده بود.
دوباره گشتم برای
Winnie the pooh and honey
کلی لینک و عکس اومد از وینی دِ پو که داره عسل میخوره. نشونش دادم و گفتم "ببین خرس ها عسل میخورن." گفت "نه این که خرس واقعی نیست، کارتونه. خرس واقعی بهم نشون بده. فِرست سِرچ* رو بیار."
با دماغِ سوخته، جستجوی اول رو تکرار کردم و اولین لینک رو باز کردم. نوشته اش رو براش خوندم ولی با استفاده از بیسوادیش و با تصرف و تلخیص نشون دادم که خرس ها خیلی عسل دوست دارند. اگر برام مهم نبود که عسل بخوره، حتما به واقعیت وفادار می موندم و اعتراف میکردم که تا حالا فکر می کردم که خرس ها واقعا خود عسل رو دوست دارن.
.
گاهی که برای موشی  چاخان یا غلوهایی میکنم که کار رو راه بندازم، اگه روشی بشنوه، میگه "مامان، به من هم همین حرفها رو میزدی. من چه جوری قبول می کردم؟" حالا این یکی که قبول هم نمیکنه. مدرکِ معتبر میخواد.
* first search

Wednesday, November 16, 2011

واکسن سرماخوردگی

اگر در بهار و تابستان از من بپرسن که آیا واکسن سرماخوردگی میزنین؟ جواب میدم که نه. چون دکترمون سال اول گفت اگر مشکل خاصی ندارین بهتره هم خودتون و هم بچه ها نزنین تا بدن، خودش با بیماری مقابله کنه وسیستم ایمنی اش قوی  بشه. همچین هم خوشم میاد که همه ی این سالها واکسن نزدیم و نمردیم.
وقتی توی گرم و سرد شدن های پاییز همه مون سرما می خوریم، اونهم از نوع جامع، شامل تب، سردرد، بدن درد، گلو درد، اشک از چشم و آب از دماغ، سرفه، خروسی شدن صدا، خلط منجر به استفراغ و دل درد واسهال ناشی از آنتی بیوتیک و ...، پیش خودم میگم وقتی سرما خوردگیمون خوب شد، بریم واکسن بزنیم.
سرما خوردگی و ماجراهاش چند هفته گرفتارمون میکنه. وقتی که بالاخره سرما خوردگی از خونمون میره، هوا از مرحله ی گرم و سرد شدن و سرماخوردن دیگه گذشته و کاملا سرد شده. ویروس ها هم رفتن توی کُپ. میگم حالا که خوب شدیم. شاید دیگه مریض نشیم.
هنوز تا آخر زمستون، یکی دوبار دیگه سرما می خوریم. که اونموقع فصل واکسن اصلا گذشته و بخواهی هم برات واکسن نمیزنن.
بعد هم که دیگه بهار میاد، کمبزه با  خیار میاد و سوز و سرما یادمون میره. و باز روز از نو، روزی از نو.

Thursday, November 10, 2011

پرواز

جوجه ام بزرگ شده. بر سر بام میچرخد و به هر طرف سر میکشد تا پر پرواز بگشاید. در محیط امن، خوب می پرد و دوباره فرود میاید. بر سر بام که میرود اما دلم می لرزد که به کدام سو برود و چقدر بالا بپرد و نکند که دور برود و نتواند برگردد. نکند سوی اشتباه را بگزیند. و اینهمه راه و اینهمه فضا و انتخاب که تو نمی شناسی و نرفته ایش در اینجا. بیشتر دور و بری هایت هم نرفته اند. گوش میدهم به حرفهایش وقتی از راه های مختلف می گوید و میشنوم صدای قلب کوچکش را که دل دل میکند بین راه ها. نا امید می شود و امیدوار. هر روز تصویر میسازد از پروازش و مقصدی می یابد و روز بعد فکر دیگری دارد. کاش راهی را می خواست که من رفته بودم. راحت تر بود برایم حتی اگر تنها می رفت. دنبال راه های نو ست.هر چند که فکرهایش را قبول دارم نمی توانم بپذیرم که با خودش ریسک کند. نمی خواهم که بال پروازش را ببندم. می خواهم که پرواز کند. نمی خواهم کبوتر پشت بام بماند. می خواهم که پرنده ی دور پرواز باشد. اما چه سخت است پر دادنش. راستی چطور پرنده ی مادر اول بار جوجه اش را از آشیانه ی بالای درخت رها میکند؟ 

Tuesday, November 8, 2011

باستان شناس

تلویزیون برنامه ای در مورد باستان شناسی نشون میداد و موشی محو تماشا بود. یکهو مثل اینکه برق گرفته باشدش دوید پیش من و با هیجان گفت " مامان، مامان، بابای تو که لانگ لانگ تایم اِگو*، دِد* شده الان کجاست؟" حدس زدم که مربوط به همان برنامه ی باستان شناسیه که میگه لانگ لانگ تایم اِگو. برای همین نگفتم توی آسمونها. پرسیدم "چطور؟" گفت " ببین اون الان یکجایی توی خاکه. دیگه مثل ما نیست که. اسکلتِن* شده." گفتم "آفرین. درسته"  گفت "حالا تو باید بری پیداش کنی و بون* هاش رو از توی خاک در بیاری" پرسیدم "برای چی؟" گفت" خوب باید بیاری بذاریش توی میوزیِم* دیگه."

long long time ago *
dead *
skeleton *
bone *
museum *

Monday, November 7, 2011

مثلا نوشتم

یک ایده ی خب همین یک ساعت پیش پیدا کرده بودم و باهاش حال میکردم. گوشه ی ذهنم داشتم می پروروندمش که بنویسم. اصلا عزمم جزم بود که امروز دیگه طلسم وبلاگ روبشکنم و چیزی، هر چیزی، بنویسم.  
یک تکه کار تمام شدم و گفتم  سری به وبلاگ می زنم. خیلی ها پست جدید دارند. به خودم میگم فقط دو تا پست جدید می خونم. وبلاگ شادی و بانو رو باز میکنم. شادی کوتاه نوشته از مادری که دختر سه ساله اش دارد می میرد. من هی می خوانم و میخواهم دق کنم از تصور اون مادر و اون بچه. مادری که دست دخترک رو میگیره و میگه پیشت میمونم تا راحت بری. او هم به راحتی میره. نفسم بریده. ای خدا! آخه چرا باید بچه ی سه ساله سرطان بگیره. لعنت به این زندگی بیرحم. پر شدم از حال بد.

Sunday, October 23, 2011

ماجرا

 زندگی همین است. ماجراها همیشه از راه می رسند. کاریش نمیشه کرد. بعضی ها یکهویی مثل آوار می ریزند سرت و باید جمعش  کنی. بعضی ها میان و میشینن یک جایی این دور و ورها. بعد بستگی داره به تو که کی بری سراغش و چه کارهایی بکنی و کی جمعش کنی. شاید همون اول جمعش کنی، شاید ولش کنی تا بگذاری بزرگ و بزرگتر بشه تا بترکه، شاید هم یکجایی بین این دو تا.
.
ماجرایی از راه رسیده بود و کناری نشسته بود. دیده بودمش و در فکرش بودم ولی دست بکار نشدم. دیروز دملش ترکید. درمانش را شروع کردم.
.
امروز تنم خسته بود از انفجار ولی قلبم سبک بود. دراز کشیده بودم و فکر میکردم. دیدم که دیروز اشتباه کردم والا می توانستم جلوی انفجار را بگیرم. دیدم که قبل تر ها هم در این رابطه اشتباه هایی کرده بودم و میشد که اصلا ماجرا درست نشود. همه ی اشتباه هایم را دیدم ولی از همه مهمتر این بود که هیچ مشکلی نداشتم با خودم و این اشتباه ها. مهربان و ممنون بودم از خودم برای تشخیصشان. نه، دیگر صدای وزوزِ سرزنش در گوشم نبود. من آدمم خوب، اشتباه می کنم. بزرگتر شده ام. یکی دو درس جدید هم گرفته بودم، نظریه اش را فقط. ولی تا تمرینش نکنی چه فایده. همین ماجرا فرصتی شد برای تمرینش. تازه، برگشتم به قبل و با فرمول هایی که جدید یاد گرفته بودم، دوباره حلش کردم. دیدم که صورت و مخرج را همان اول چه خوب میشد با هم ساده کرد. خلاصه که این مدرسه ی زندگی، خوب مدرسه ایست. سخت میگیرد ها ولی خوب شیرفهمت میکند.
.
خسته بودم. درد کشیده بودم. ولی راضی بودم. زندگی همین است. ماجراها همیشه از راه می رسند.

Monday, October 17, 2011

Peace in mind?

 
دو خطِ زیر را در گفتگویی از ماتیو فری* شنیدم. باید با طلا بنویسندش. دست روی یکی از گرفتاری های مهم من گذاشته. شاید مالِ شما هم باشه.
A friend of mine tells me "Matthew, all I want is peace of mind." And I tell him"There is no peace in your mind, my friend! Peace is pervasive, peace is everywhere. It is always available. What peace of mind really is, is "No Mind". When the mind is not bugging you, then you have peace."

پ ن: مطلب  Unblock the flow هم از ماتیو فری بود.
Matthew Ferry *

Thursday, October 13, 2011

* دکتر نچراپت

به دکتر نچوراپت گفتم که خوابم خوب نیست. نه اینکه خوابم نمی بره ولی در هر خوابم حداقل یک کابوس هست که صبح یادم بیاد. گفتم که اصلا نمی دونم آخرین باری روکه رویای مطبوع دیده باشم، از اونها که دلت نمیخواد ازش بیدار بشی. پرسید نوشتن رو دوست  داری؟ گفتم که همیشه دوست داشته ام. گفت که هرشب قبل از خواب کاغذی بردار و در مورد فردات بنویس. پنج تا کاری رو که میخواهی بکنی رو بنویس. اگر نگرانی هم در باره فردا داشتی بنویس. اگر موفقیت و رضایتی هم از امروز داشتی بنویس.
اونجا من یک ساعت گفتم از دردهای مختلفی که دارم. دردهایی که هر روزه باهام هستند. وقتی که با کمک اونها سعی می کردم سر درد، خستگی و بقیه بدحالی های مزمنم را توضیح بدم، خودم متوجه شدم که بدحالی ها همیشه هستند. فقط بستگی به شرایط روحی من، گاهی عرض اندام میکنن و گاهی نمی تونن. دکتر خانواده میگه همشون طبیعی هستند و بخاطر استرس و مشغله و کار زیاده. دروغ هم نمیگه. دکتر نچراپت ولی خوب بهم گوش میکرد. همه ی جزییات براش مهم بود. می پرسید دیگه چی ها هست. چی هست که اذیتت میکنه. دکترنچراپت وقتی بهم نگاه میکرد انگار روحم رو هم میدید. برای دکتر خانواده  من یک اسکلت با گوشت و ماهیچه هستم که حرف هم میزنم. اگر کت اسکن چیزی نشون نداد، پس سردردت دیگه مهم نیست. دکتر نچراپت گفت که سردرد مهمه چون تو مهمی و سر درد انرژیت را میگیره. در راه برگشت، شوکه شده بودم و کُپ کرده بودم از شنیدن حرفهای خودم. عادت ندارم به دردهام فکر کنم چه برسه که همش رو یکجا بریزم بیرون. دکتر نچراپت گفت که زمان می بره ولی اگه خودم همکاری کنم، با درصد اطمینان بالایی اونها میتونن کمک کنن. دکترنچراپت رو دوست داشتم.
به خونه که برمیگشتم، از شنیدن دردها، دردم گرفته بود. سرم درد میکرد. در خونه کسی حوصله نداشت به قصه ی من و دکتر نچراپت گوش کنه. مادر و بابایی میخواستن بدونن که اینها که پیششون رفتم کی هستن و چکاره اند. قیمت کارشون چقدره و بالاخره به من چی گفتن. موشی، بهانه میگرفت چون می خواست با کسی بازی کنه. هرچی بهش میگفتیم میگفت نمیخوام و آه و ناله سر میداد. بابایی فکرش مشغول کارِ مهمی بود و میخواست زودتر برنامه ریزی کنه که بره بیرون و انجامش بده. روشی باید دیشب کفش اسکی روی یخ رو میخرید چون فردا کلاسش شروع میشد. ساعت هفت ونیم بود، موشی باید نیم ساعت بعد میخوابید و به هیچ صراطی هم مستقیم نمیشد. فقط میگفت که میخواد بره به حموم و بازی کنه که امکانش نبود. فروشگاه ها نُه میبستند. وقتی برای سردرد و افتادن نبود. فهمیدم که موشی به بازی احتیاج داره. بابا و روشی کارشون با هم راه میافتاد. اونها روانه ی خرید و بیرون شدن. من و موشی، گربه شدیم و نیم ساعتی گربه بازی کردیم. موشی، خوش اخلاق شد دوباره. با خوشحالی و راحتی بازی رو تموم کردیم و نشست سر کاری که برای مدرسه باید انجام میداد. کارش رو هم قشنگ و خوب تمام کرد. نیم ساعتی هم اون طول کشید. و رفتیم برای خواب. بابایی و روشی برگشتند. خرید و کارشون انجام شده بود. همه چیز خوب بود. همه خوشحال بودند. منهم همینطور. روز تمام شد. منهم تمام شدم.  

Naturopathic Doctors *

Monday, September 26, 2011

Unblock the flow!*

تو خونه، سرما خوردگی از نوع سر و کله و فین فین داریم. من و موشی دیروز حال مون از همه سنگین تر بود.  مشغول مراسم خوابیدن/خواباندن موشی بودم. مریض بود و خسته و خوابالود ولی خوابش نمی برد. کمی آروم می گرفت ولی باز می غلتید با بلند میشد و می گفت که خوابش نمی بره. می دونستم خوابش میاد. هر کار و شگردی که بلد بودم به کار بردم ولی کار نکرده بود. داشت صبرم تموم میشد و کلافه میشدم. ازون حالت ها که  میخوای کله ی خودت و بچه رو بکنی که  بچه جون چته؟ چرا نمی خوابی.
درست به موقع یاد مطلبی افتادم که اخیرا خونده بودم*. در مورد اینکه یکی از منابع مهم انرژی های منفی در زندگی ما، مقاومت در برابر جریان زندگیه و تمرکز روی اینکه چرا چیزی در زندگی ما نیست یا چرا هست. فکر کردم که تمام بدحالی منهم در اون لحظه، همون حالِ بدی که میخواستم کله ی خودم و موشی رو بکنم، برای این بود که تمام تمرکزم روی این بود که چرا موشی نمی خوابه. نمی تونستم قبول کنم که خوابش نمیاد. هرقدرهم که بیشتر روی اونچه که نمی خواهی، فکرت رو متمرکز کنی، بودنش محکم تر، کار سخت تر و حلقه ی منفی قوی تر میشه. راه رهایی اینه که کاملا بپذیری اون لحظه و اون موقعیت رو و هیچ مقاومتی در برابرش نداشته باشی.
از جام پا شدم و به بهانه ی دستشویی از اتاقش بیرون رفتم. چند نفس عمیق کشیدم. فکر و حالم رو سبک سنگین کردم. خوابش نمیاد، یا نمی خواد بخوابه. همینه که هست. هنوز همون دخترکیه که جونم رو براش میدم. چیزی نمیشه نیم ساعت دیرتر بخوابه. حتی یک ساعت. خودم رو با موقعیت، دوباره پیدا و تعریف کردم. برگشتم. در تخت نشسته بود. گفت خوابم نمیاد. گفتم باشه عزیزم. کنارش به راحتی دراز کشیدم. بدون هیچ عجله ای که بخوابه. با هم حرف زدیم از عصری که رفته بودیم پارک. در کمتر از پنج دقیقه، بوس دیگری گرفت، چشمهای قشنگش رو بست  و خوابید.
* unblock the flowعنوان مطلبی ست که خوانده بودم

Monday, September 19, 2011

Be positive!

در جلسه ی آشنایی با معلم و برنامه های کلاس روشی، معلم برای پدر و مادرها می گفت که "...همه ی تست ها و امتحانها همون روز تصحیح میشه و فرداش بچه ها نمره اش رو میگیرن. امکان نداره که دانش آموزی ندونه نمره ی امتحانش چیه یا برگه تصحیح شده ی امتحانش رو ندیده باشه. اگر فردای روز امتحان، از بچه تون نمره اش رو پرسیدین و در جواب گفت که نمیدونم" و مکث کرد. من و شاید خیلی های دیگه منتظر بودیم تا بگه " مطمین باشین که داره دروغ میگه" یا جمله ی بهترش "حتما راستش رو  به شما نمیگه" یا  روانشناسانه تر"شاید از نمره اش ناراحته و خجالت میکشه یا می ترسه به شما بگه." ولی معلم اینطور ادامه داد "یک بارِ دیگر هم بپرسین"

Thursday, September 15, 2011

من خوبم

دو روز گدشته در شرکت سمیناری بود تعدادی از مشتریان آمده بودند. فرصتی بود برای آشنایی از نزدیک با آدمهایی که برامون اسم و ایمیل و صدای تلفنی بودند. برای اونها هم همینطور. مدیر پشتیبانی صدام کرد و گفت یکی هست که می خواد تو رو ببینه. گفته که میخواد با اون خانومی که  سیسکو  اینتگریشن* رو انجام داد، صحبت کنه. با هم رفتیم پیشش. دیوید، مدیر نرم افزارِ یکی از شرکت های امریکایی بود. مدیر پشتیبانی منو معرفی کرد و گفت اینهم سیسکو جینیِس* ماست. یکی دیگه که اونجا نشسته بود، با هیجان پا شد و ازم پرسید: درسته؟ تو سیسکو جینیِس هستی؟ من مکثی کردم، سری تکون دادم، اِم اِمی کردم و گفتم "نات دِ جینیِس* ، ولی اگر سوالی در مورد سیسکو اینتگریشن داشتین از من بپرسین. اونهم سوالش رو کرد و راضی رفت. دیگه وقت نبود با دیوید صحبت کنم و جلسه داشت شروع میشد. ایمیل و تلفن و اینها رو گرفت و گفت بعدا باهات تماس میگیرم.
آخر جلسه، دوباره با دیوید روبرو شدم. ایستادیم به حرف زدم. سوالاتی رو که داشت، کرد و جوابهاش رو گرفت. آخر حرفمون گفت" یادت باشه، دفعه بعد اگر کسی ازت پرسید -تو سیسکوجینیِس هستی؟ جوابش هست-بله- نه اِم اِم"
به حرف دیوید خیلی فکر کردم. از خودم پرسیدم که چرا مکث میکنم وقتی ازم تعریف میکنن، چرا هول میشم. چرا به راحتی نمی پذیرمش و تاییدش نمیکنم. چرا نمیتونم خوبی ها و توانایی های خودم رو باور کنم و با سینه ی جلو داده تحویلش بگیرم. برگشتم به گذشته ام. به نگاه مادرم که همیشه در حال تصحیح من بود. پدرم هم همینطور. هردوشون. همیشه اشکالاتم رو میدیدند و تذکر میدادند. همیشه ی خدا هم اشکالی داشتم یا خودم یا دوستم یا لباسم، همیشه مادرم باید حرفی میزد، دستی میبرد، دخالتی میکرد تا کار درست شود.. هنوز هم همین نگاه را دارد. از آن طرف، دایما یادآوری میکرد که تو بهترین و باهوش ترین و زرنگ ترین و ده ها، ترین دیگر هستی و چرا هیچکدام این ترین ها در درونم رسوخ نکرد ولی اون  اشکال داشتن، چنین عمیق در ذهنم نشسته. ایکاش به من یاد میداد که من نه بهترینم و نه بدترین. من همانی هستم که هستم و همان خوب است و یکتاست.
اشکالی ندارد که یاد نداد پریسا. خودت یاد بگیر. خودم یاد میگیرم. تمرین میکنم. چقدر چیز هست که باید یاد بگیرم. همین دیوید می شود معلمم. به دخترانم هم یاد میدهم. بخاطر میسپارم که باید به بودن دخترانم احترام بگذارم، موی صاف و موی فرفری شان، چاقی یا لاغریشان، نمره ی بالا و پایین شان، علوم دوست داشتن یا نداشتنشان. دایم ایراد بجا و بیجا نگیرم. در مورد هر کارشان حرفی نزنم. تا لازم نیست دخالت نکنم و وارد حریمشان نشوم. باید باور کنم که آنها تصویری نیستند که من خلق میکنم. عروسکی نیستند که من درست کرده باشم. آنها موجودی هستند، آفریده ی آفریدگاری بسیار بهتر از من. اگر آن عروسک یا آن تصویر بوده باشی، سخته که چنین مادری کنی. ولی من خواهم کرد.
من خوبم. من خیلی خوبم. من سیسکو جینیِسِ شرکت هستم. ممنونم دیوید.
Cisco integration *
Cisco genius *
Not the genius *

پ ن: وقتی تمام شد یاد نوشته ای از شادی افتادم. amazed by myself . خیلی شبیه بود. گاهی تجربه ی آدمها خیلی شبیه میشه.

Wednesday, September 7, 2011

خانه

دیر وقتِ شب، از سفری زمینی به امریکا بر می گشتیم. در مرز کانادا، در جایی شبیه بر و بیابون اتوبوس ایستاد. پاسپورت ها در دستمان بود. خانوم افسر کانادایی سوار اتوبوس شد. ساده و قشنگ، با رویی گشاده. پاسپورت ها را نگاه کرد. برگه ی ویزای آنهایی را که ویزای امریکا داشتند گرفت. چمدان ها را نگاه نکرد و از اتوبوس پیاده شد. به همین سادگی.
اتوبوس راه افتاد. دلم نیامد که نگویم چه حس خوبی داشتم از زندگی در کشوری که در مرزش به تو خوش آمد می گوید. در جایی که با اضطراب قدم درش نمی گذارم. جایی که در آن از کسی نمی ترسم. هنوز سفرمان به ایران آنقدر نزدیک هست که سنگینی نگاه افسر فرودگاه و دل دل های خودم را دقیق به یاد داشته باشم و لحن صدا و طرز نگاهش را وقتی پرسید، بچه ها فارسی بلدند صحبت کنند؟ و پاسخ قورت داده ی من که به شما چه ربطی دارد.
به ستاره های روشن و تاریکی شب نگاه کردم و خوشحال بودم از خانه ای که برای زندگیمان گزیدیم. به بابایی هم گفتم و از خودم و خودش برای استقامت در ساختن این خانه قدردانی کردم. ارزشش را داشت. باز به تاریکی شب نگاه کردم. حس به خانه برگشتن حس خوبیست. خوشحال بودم. از آن خوشحالی ها که تهش غمی هست. از آنها که اشک همیشه مهمانش هست.

Friday, September 2, 2011

رود*‏

در رُفت و روب فایل های روی کامپیوتر، این نوشته رو بین پابلیش نشده ها و تموم نشده ها، پیدا کردم. مربوط به سالِ گذشته ی مدرسه است. فکر کردم که در آستانه ی سال جدید، خوبه که پُستش کنم. امیدوارم که سال تحصیلی خوبی در انتظار همه ی بچه ها باشه، دخترکانم هم همینطور.
********************* 
روشی: مامان، اون روز که زودتر از مدرسه برگشتم، بعد از رفتنِ من، تام، ساسپنشن* گرفته بود.
من:  اِ ! از کجا فهمیدی؟
روشی: هلن گفت.
من: چرا؟ چکار کرده بود؟
روشی:  نمیدونم، من که اون موقع مدرسه نبودم.
من: خوب از هلن که بهت گفت، نپرسیدی؟
روشی: نه مامان، رود* بود  اگر می پرسیدم. به من ربطی نداشت.
من: پس چطور هلن به تو گفت؟
روشی: هلن هم نباید به من می گفت. هلن، کارهای رود میکنه.
من: حالا تو به من گفتی، رود نیست؟
روشی خندید: این فرق میکنه . آخه تو می خواهی همه ی چیزهای مدرسه رو بدونی.
.
.
پ ن: من رود نیستم ها! تام، اسم واقعیِ کسی که ساسپند شده بود نیست.
.
 نوعی تنبیه در مدرسه است که شاگرد، برای مدتی اجازه نداره بره سر کلاسSuspension * 
 زشت، بی ادب Rude *

Wednesday, August 31, 2011

سِلف کُنترل

می خواهیم بریم پارک.
روشی: مامان، یکی از لباس هایی که برای مدرسه خریدم بپوشم؟
چیزی نمیگم.
روشی: نه. نمی پوشم. اینا مال مدرسه اند.
چیزی نمیگم.
روشی: اگر یک بلوز بپوشم چیزی میشه؟
من: اگر مدرسه هم بپوشیش، چیزی نمیشه.
روشی: پس تو میگی یکی از بلوزهام رو الان بپوشم.
من: آره بپوش.
روشی: مامان! تو نباید بگی بپوش. تو باید بگی -نه نمیشه بپوشی- تا سِلف کُنترل* من قوی بشه.
من با قیافه ی مثلا عصبانی و صدای بلند: نه! نمیشه بپوشی!
روشی می خنده و میگه: فقط نایسلی* بگو نه.
پ  ن: این چیزی نگفتن بعضی وقتها انتخاب خوبیه. خیلی گشاینده ی کاره، خصوصا در ابتدای گفتگوها. نمیدونم چرا آدم فکر میکنه همیشه باید یک چیزی بگه.
Self control *
Nicely*

Monday, August 29, 2011

خرید


از صبح با روشی زده بودیم بیرون. موشی هنوز خواب بود که رفتیم. بسکتبال، بعدش قهوه و دوناتی خوردیم و راه افتادیم به خرید لباس برای مدرسه اش. نگرانی برای موشی نداشتم. با هم خوش  بودیم و از بودنمان کیف می کردیم.  اندازه هاش دیگه به زنانه ی سایز کوچیک می خوره و از این موضوع خیلی هیجانزده است. وقتی فروشنده ی کفش، سایزش رو اندازه گرفت و گفت چهار و نیم شده. ذوق کرد. ولی وقتی گفت چهار و نیم بچه ها اندازه پنج و نیم بزرگساله، می خواست جیغ بکشه از خوشحالی. در هر مغازه که می رفتیم،  کلی لباس برمی داشت که پرو کنه. من نه مقاومتی داشتم و نه مخالفتی. می دانستم که بیشتر اونها که برداشته اندازه اش نیست ولی حرفی نمی زدم. بعد از یکی دو مغازه گفت که اصلا تو نگاه نکن من چی برمیدارم. در اتاق پرو ببین. گفتم باشه. او برای خودش می چرخید و منهم برای خودم وقت می گذراندم تا موقع پرو بشه. از دور نگاهش میکردم و خوشحال بودم که در زمان سر زدنِ زنانگیش، رگ و ریشه های این نیرو را در خودم یافته ام و سر شاخه های جوان دخترک را خشک نمی کنم. برای خریدش بودجه ای مشخص شده بود ولی پرسید که اگر میشه بیشتر از بودجه خرید کنیم و بعد در خونه انتخاب کنیم. گفتم خوب. می دانستم که بهرحال کمی از بودجه بیشتر خواهد شد. می دانستم که مورد قبول بابایی هم خواهد بود. او بیشتر از من از مرز های قراردادی برای بچه ها می گذرد. او جور دیگری عاشقشان است و همه چیز را برایشان می خواهد.
با هم به اتاق پرو می رفتیم. بگذریم که در بیشتر مواقع تعداد لباسهای دستمان از حد مجاز بیشتر بود و باید تعدادی را می گذاشتیم تا در سری بعد امتحان کنیم. من چشم هایم را می بستم و او می پوشید و وقتی که ژستی هم جلوی آینه گرفته بود، صدایم میکرد. بیشتر آنها را که خوب نبود خودش تشخیص میداد. شاید همینکه من موقع برداشتن لباس بهش نگفتم که این به درد نمیخوره باعث شده که خودش به جوانبش فکر کنه. بیشتر رنگهایی که انتخاب میکرد، خوب بود و طرح ها مناسب. در چند مورد من گفتم که به درد نمی خوره و او به راحتی قبول کرد. یکی دو تا را خودش گفت که بابا خوشش نمیاد و به راحتی کنار گذاشت. قبلا اینطور نبود یا بود و من نمی فهمیدم، نمیدانم. هر چه بود، لحظه ها مطلوب بود و سرشار از هماهنگی فکرهایمان. چندین بار گفت که از خرید و بودن با من خوشحال است. منهم بودم و گفتم.
در یکی از اتاق های پرو چشم بسته نشسته بودم. بسته نگه داشتن چشم گاهی زیاد طول می کشید و وسوسه ی باز کردن زیاد. برای همین خودم را با چشم بسته سپرده بودم به موسیقی شادی که در مغازه پخش میشد و به آرامی سرم را حرکت می دادم. روشی هم زمزمه ای میکرد و لباسش را می پوشید. گفتم "میدونی روشی، بعضی وقتها، مثل الان، خیلی احساس خوشبحتی می کنم. ازخانواده ام و همه ی چیزهایی که دارم خیلی خوشحالم و فکر میکنم از من کسی خوشبخت تر در دنیا نیست." گفت " میدونم مامانی. منهم بعضی وقتها همینطورم." بعد گفت "اما بعضی وقتها هم برعکسش رو فکر میکنم." گفتم "منهم همینطور. بعضی وقتها فکر میکنم که بدبخت ترین آدم روی زمینم." بعد هر دو خندندیم به خوشبخت ترین و بدبخت ترین بودنهایمان. به شادی های معمولی و ناراحتی هایمان. 
دوست دارم که بداند و در هر فرصتی، می گویم تا هر دو یادمان باشد که منهم مثل او در این دنیا در جستجویم. در جستجوی خوشبختی و شادی. در جستجوی جواب ها و راه حل ها. در پی بهتر شدن و در آزمون و خطا. شاید برای همین است که در خرید لباس پاییز، از خرید لباس تابستان بیشتر بهمان خوش میگذرد. من کمتر حرف میزنم و حرص نمی خورم و انرژی هایمان در یک جهت جاری می شود. برای همین است که او لباسهای بهتری انتخاب میکند.

Monday, August 22, 2011

هورسی

آخر شب بود و انرژیم صفر. موشی یکی از بازی های روشی رو که بازی سختیه آورده بود و اصرار داشت بازی کنه. روشی حال و حوصله نداشت و میخواست پیانو بزنه. هر چی اینور و اونور کردم تا موشی از خر شیطون بیاد پایین و به یک بازی آسونتر یا دیدن یک کارتون رضایت بده، فایده نداشت. یا به من آویزون میشد یا به روشی و التماس که بیایین بازی کنیم. بهش گفتم بیا اسب بازی کنیم. اسب بازی یعنی من اسب میشم و موشی سوارم میشه و دور اتاق میگردیم، بهم غذا میده، میخوابوندم، بیدارم میکنه و کمربند رو میاره میبنده دور گردنم و بجای افسار میگیره دستش و از این کارها. خداییش منهم دیگه اینقدر در این بازی متبحر شدم که خودم هم گاهی باورم میشه اسبم و شیهه های خیلی خوبی میکشم.  موشی با خوشحالی سوار من شد و بازی رو شروع کردیم.  روشی هم رفت سراغ پیانوش. کمی بعد اومد و گقت مامان ممنون که کمک کردی تا من کار خودم رو بکنم. حالا من چه کمکی می تونم بهت بکنم.  گفتم هیچی عزیزم. من خوبم، به کارت برس. پرسید جاییت درد میکنه؟ گفتم مثل معمول گردنم. کمی فکر کرد و بعد موشی رو صدا کرد و گفت بیا من یک سیکرِت* راجع به اسبها میدونم که بهت میخوام بگم. موشی هم با خوشحالی رفت. یواش حرف میزدن ولی من صداشون رو میشنیدم. بهش گفت برای اینکه هورسی ات* خوشحال بشه، باید ازش چند وقت یکبار ازش بپرسی که، هورسی، خسته ای؟ اگر گفت آره، اینجوری شونه هاو گردنش رو ماساژ بدی. بعد هم ماساژ شونه رو نشونش داد. موشی هم خوشحال و خندون برگشت. نیم دور زدیم و گفت هورسی، خسته ای؟  منهم با زبانِ اسبها گفتم آره. با اون دستهای کوچولوش، خوب ماساژِ جانانه ای داد. دوباره دوری زدیم و دوباره ماساژ. منهم با شوق گرفتن ماساژ بهتر سواری میدادم. خلاصه حالی کردم با ماساژهای اسبی که گرفتم. بعله، اسبها رو وقتی خسته هستند باید ماساژ داد.
* secret
* horsey  همون اسب وقتی خودمونی صداش میکنن.

Friday, August 19, 2011

جیرجیرک ها

خانه خاموش شده بود و در تخت دراز کشیده بودیم. یکی دو تکه از حرف و کارهای بچه ها رو برای بابایی گفتم و ساکت شدیم تا بخوابیم. صدای جیرجیرک ها می آمد. شلوغی کرده بودند. فکر کردم که چی میگن اینها به هم. چقدر پر حرفند. بعد فکر کردم که تازگیها من خیلی صدای جیر جیرک ها را می شنوم. گوش من تیزتر شده یا صدای آنها بلندتر. فکر هایم را بلند بلند به بابایی هم گفتم. (دوست دارم همه ی فکرهایم را برایش بگویم. بعضی وقت ها میشود و خیلی وقتها نمی شود. یا من نمی توانم بگویم یا او نمی تواند بشنود.) گفت چون امسال پنجره را بیشتر باز می گذاریم. بیشتر دوست داشتم که دلیلش تیزتر شدن گوش های من باشد.  میدانم که گوش هایم دقیق نیستند و خوشم میامد از اینکه فکر کنم بهتر شده اند.  فکر کردم این یک خوشبختیِ ساده است که وقتی شب، پنجره ی خانه ات را باز کنی، صدای جیرجیرک بیاید. همه ی شبهایی که در ایران خوابیدیم، درخانه های مختلف، از پنجره فقط صدای ماشین و موتور میامد. اینها را هم به بابایی گفتم. او دیگر خوابید و من ذهنم را سپردم به جیرجیرک ها تا پر شود از صدایشان. نفسم بتدریج با بالا و پایینِ صدایشان هماهنگ شد. نمی دانستم که صدایشان، ریتم هم دارد. لابد حرفشان تمام شده بود و داشتند آواز می خواندند. خوش بودم و آرامشی داشتم با نفس هایم که همراه صدایشان بالا و پایین می رفت. ماشینی رد شد. پس اینجا هم ماشین ها از روی صدای جیرجیرک ها رد میشوند. صدای ماشین کوتاه بود و تمام شد. آنها هنوز می گفتند و می خواندند و من می شنیدم. فکر کردم ماشین ها نمی توانند جیرجیرک ها را خاموش کنند. آنها کاری به ماشین ها ندارند. منم که باید بهتر گوش کنم تا صدایشان را بشنوم. منم که باید بدانم گوشم را به چه صدایی بسپارم.  شب بخیر جیرجیرک های پرسر و صدا!

Wednesday, August 17, 2011

پرونده ی ناتمام

آدم ها رو کلا دوست دارم. برای دوست داشتنم هم دلیل خاصی لازم ندارم. از بودن در جمع خوشحالم. از نزدیک شدن به افراد جدید، دوستان جدید، همیشه استقبال می کنم. آدمیزاد دوپا، بنظرم موجودی جالب و دوست داشتنی میاد.
در طول زندگیم کم پیش اومده که رابطه ای رو خراب کنم. اگر هم شده، درستش کرده ام. با پذیرش اشتباه خودم و گذشتن از اشتباه دیگران و کمی استفاده از قانون من خوبم، تو خوبی، مسایل انسانی حل شدنی ست. رابطه های شکست خورده ام اونقدر کم هستند که مثل نقاط سیاه رو ذهنم میشینند.
 وقتی تازه آمده بودیم، با خانواده ای ارتباط داشتیم. رابطه نزدیک بود. کسی را نداشتیم، تنهایی ما و خصوصا روشی را پر میکردند و باهاش پیش میرفتیم. ولی چیزی در اون رابطه اذیتم میکرد. مثل نقش بازی کردن بود. شاید از ناچاری یا نیاز به داشتن دوست و ارتباط انسانی. پایه ی ارتباط حتما خراب بود که یک جایی فرو ریخت بدون آنکه بخواهم. برخورد و اعتراضی از من، ناراحتشان کرد و تلاش های منهم برای ترمیم بی نتیجه ماند. رابطه مان قطع شد. دخترک به سختی پذیرفت و از آنجا که به دخترشان احساس نزدیکی میکرد، آنهم در این دنیای تنهایی، به نوعی از اضطراب جدایی مجدد دچار شده بود. بهرحال گذشت و گذشتیم. ناگفته نماند که یک جایی در ذهن من برای دوستی خراب شده، دایم عزاداری می کرد و دایم سوال وجواب، که چرا شد و چه طور میشد که نشه. خوشبحتانه این بخش روضه خوان، مدتهاست که صداش کوتاه شده و توجه من بهش خیلی کم.
چندی پیش آشنایی جدید پیدا کردم، با خصوصیاتی شدیدا شبیه نفر قبلی. در زمان کوتاهی این شباهت رو فهمیدم. شباهتها زیاد بود، حس های منهم مشابه. خوشبختانه زود احتیاط کردم و در قالب رابطه ی غلط تکراری نرفتم. به خودم می گفتم که این تصادفی نیست. دوباره در ارتباط با آدمی مشابه، قرارگرفتم تا رشد خودم را بسنجم. این یکی به خوبی پیش رفت و رابطه ای شد که باید میشد، در همان حدی که برایم خوب بود و برایش خوب بود و دوستی و آشنایی در حد مناسب تنظیم شد که هر دو ازش نیرو بگیریم. از خودم راضی بودم که در امتحان قبول شدم. اما داستان ادامه داشت. وقتی پرونده ای را نمی بندی و فکرت هنوز باهاش ارتباط داره، روزی دوباره باز میشه. بار دیگه راه های زندگیم با دوستیِ تمام شده، تلاقی پیدا کرد و آدمی که رابطه ی نا تمام باهاش داشتم، دوباره در فضای زندگیم ظاهر شد و وجود پیدا کرد. از این تلاقی خوشحال نشدم. خوشایند نبود. راه بدهم به ناراحتی ازش، هست که بیاید و اذیتم کند ولی به خودم می گویم، امتحان دیگری در پیش است. باز خودت را باید محک بزنی. باز هم درسی دیگر، تجربه ای دیگر. می دانم که از پسش بر خواهم آمد. مهم نیست که در دلم چیزی وول می خورد وقتی در شرایطش قرار میگیرد، مهم این است که به خودم اطمینان دارم. به کاینات هم همینطور. فرصتیست برای بستن پرونده ی نا تمام. راحت میشوم از این پچ پچ ذهنیم، گرچه بعد از این سالها خیلی کوتاه شده است. لکه ای را پاک خواهم کرد.حتما خیر است.

Thursday, August 11, 2011

وکیشن

چرا وقتی از تعطیلاتی میایی که بهت خوش گذشته،  بعدش بی حال و یک جورایی کسل میشی؟ بیخودی غمت میگیره. اصلا چرا خوشی های دنیا اینقدر کم عمق و نماندنی هستند. انگار حتی یک دهم اون انرژی و شادی رو که اونجا داشتی، با خودت نیاوردی. همش رفتن تو ی عکسها و تبدیل شدن به فایلهایی روی هارد دیسک ها، خاطره هایی که در موردش حرف بزنی. ولی اون سبکی و سرحالی، اون حسِ خوبِ تر و تازه، چرا مثل عطرِ خوش بویی می مونه که بعد از مدت کوتاهی بوش می ره. برای یک برنامه ی چند روزه کلی برنامه ریزی میکنی و نمی فمی چطور شروع شد و تموم شد. بعد هم برمیگردی به روال عادی زندگی که برای نبودنِ تو نایستاده. برات کلی کار انباشته کرده  که وقتی برگشتی، فوری دست بکار بشی.
.
دیروز وقتی می خواستیم برگردیم و با دوستانمون خداحافظی کردیم، موشی گفت که می خواد طولانی تر باهاشون باشه. میخواد بازهم توی َوکِیشِن* بمونه. لبهاش اومد جلو و اخم هاش رفت توی هم.  توی ماشین برای اینکه از حال بد درش بیارم، راجع به وقتهایی که خیلی خوش گذشته بود حرف زدم. با همون لبهای جلو اومده به اخم گفت "آی هِیت وکیشن"* پرسیدم "نمی خواهی دوباره بریم به وکیشن؟" سرش رو به تکون داد و گفت "می خوام" و کمی بعد دوباره گفت "آی هِیت وکیشن" گفتم "از تموم شدنش بدت میاد؟" سرش رو تکون داد و گفت آره. منهم کلی حرف زدم که هر کاری و تفریحی یک وقت شروع میشه و یک وقت تموم میشه . یک چیز که تموم میشه، یکی دیگه شروع میشه. خونمون دلش برامون تنگ شده و از این حرفها. همش رو گوش کرد. آخر سر گفت "آی هِیت دیس ورلد"* .
.
بهمون خوش گذشت ولی. تغییر و خارج شدنِ چند روزه  از روال عادی زندگی خوب بود. باز هم بریم وکیشن...
* vacation
* I hate vacation
* I hate this world

Thursday, August 4, 2011

وبلاگ خوانِ دو دقیقه ای

وسطِ خوندنِ مطلبی هستم که باید هر چه زودتر ادیت بشه و بفرستیم بره. فرصتِ چند دقیقه ای پیش میاد که باید برای اجرای یک برنامه صبر کنم. کیبرد زیر دستم،  مانیتور جلوی چشمم، میشه سری به وبلاگم نزنم؟ صفحه اش رو باز کردم. برنامه هنوز اجرا نشده. بذار دو تا وبلاگ بخونم. از بین اونها که مشتاق ترم ببینم چطورن و چی گفتن، دوتا رو باز میکنم. همینطور که می خونم ماوس رو جابجا میکنم و وضعیت برنامه رو چک میکنم. هنوز داره لود میشه. اون دو تا رو میخونم. می خوام کامنت  بذارم. دو کلمه ای هم مینویسم.  باز برنامه رو چک می کنم. اجرا شده. کارم، مثل یک مامانِ جدی که دیرش شده، وایستاده و میگه "زود باش بیا، دیر شد." سعی میکنم حرفم رو توی کامنت، سریع جمع کنم. میدونم چی میخوام بگم ولی جمله اش خوب در نمیاد. منصرف میشم و کامنت رو می بندم. مامان کار، یه ابروش رو داده بالا و میگه "تا پنج میشمرم و باید اومده باشی." میگم " باشه ، باشه. بزار یک وبلاگ دیگه بخونم." تندی نگاه میکنم به لیست وبلاگ ها و یکی دیگه  رو انتخاب میکنم. باز میکنم. دو خط میخونم. مطلبش طولانیتره. نه فایده نداره. صفحه رو می بندم. "اومدم، مامان کار. اومدم. عصبانی نشو. اومدم."

Saturday, July 30, 2011

غُرررررررر

اگه بتونم، یک فیلتر بگذارم روی غُرغُر های دور و وریهام، فیلتری که عناصر مخربِ غُر (مثل لقب گرفتن و تحقیر شدن و متهم شدن) رو حذف کنه، ازش می دونی چی در میاد، یک آبِ زلال که توش یا ایده است، یا پیشنهاد یا یادآوری یا درخواست.
.
اگه بتونم ایده، پیشنهاد، یادآوری یا درخواستم رو مثل آب زلال بریزم توی لیوان و بدم دست طرفم، بدون اینکه با عناصر مخرب  مثل (لقب گذاشتن، تحقیر کردن، متهم کردن) همش بزنم، اگه لبخند و مهربانی رو هم مثل شهد بهش اضافه کنم، شنونده مثل یک شربت شیرین می خوره و جذبش میکنه.
.
اگه بتونی، اگه بتونم، زندگی طور دیگه ای میشه.

Thursday, July 28, 2011

بُکُش ولی آزادم بگذار*‏

روشی: مامان میدونی امروز در کلاس چی به ما یاد دادن؟ کلاس امروزمون راجع به کمک به آدمی بود که داره خفه میشه. به ما یاد دادن که اگر کسی داشت خفه میشد، سریع برین جلو و بهش بگین که شما کمک های اولیه بلدین و میتونین بهش کمک کنین. بعد بپرسین که آیا اجازه میده بهش کمک کنین. اگر با تکون دادن سر، یا هر طورِ دیگه نشون داد که موافقه، کارتون رو انجام بدین. اگر گفت نه، نزدیکش بشینین ولی بهش دست نزنین. صبر کنین تا بیهوش بشه. بعد سریع برین و کارهایی رو که باید انجام بدین.
من با دهن باز و چشم گشاد نگاه میکنم.
روشی: اون تکه که باید بهش نگاه کنی تا بیهوش بشه، خیلی سخته.
من: خوب نگاه نکن.
روشی: نمیشه باید نگاهش کنیم که تا بیهوش شد، بریم سراغش. هر یک ثانیه هم مهمه.

‏* بر وزنِ: بُکُش و خوشگلم کن