Thursday, March 31, 2011

موش موشک

با موشی سیندرلا بازی می کردیم. من پری بودم و او سیندرلا. بعد از اینکه با چوب جادویی، لباس و کالسکه و اینها رو ردیف کردم، داشتم می گفتم که "یادت باشه وقتی ساعت دوازده  .."  که حرفم رو قطع کرد و گفت "خودم میدونم. وقتی دوازده بار زنگ زد، باید برگردم." خنده ام گرفت و گفتم " تو از کجا می دونی؟"  نگاهی کرد و گفت " توی مووی* دیده بودم دیگه."
.
شبی رو تا صبح در تخت خودش گذرونده بود و صبح هم سرحال بیدار شده بود. در راه مدرسه گفتم که "تختت خیلی انرژی داره. ببین چقدر امروز صبح به موقع و سرحال بیدار شدی." با سرش تایید کرد. برای اینکه به هدفم، که تاییدِ خوابیدنِ در تخت خودشه نزدیکتر بشم، میگم "حیف که تختِ من و بابا، انرژی نداره." میگه "آره تختتون انرجی (انرژی) نداره ولی وقتی من میام توی این میدلِ* تو و بابا می خوابم،  اِستیک* میشم بهتون و انرجی تو و بابا میره توی دلِ من."

Movie *
in middle *
stick *

Wednesday, March 30, 2011

تا تو هستی ...*‏

ساعت پنج و بیست دقیقه است. آشفته ام. به دلایل مختلف که می دانم و نمیدانم. هنوز دیر نکرده. اما بی اختیار، هر چند دقیقه از لای کرکره ها به پارکینگ نگاه میکنم و جای خالی ماشینش را، باز میبینم. دیر نکرده ولی بهش زنگ میزنم. مکالمه مان همین چند کلمه ی کوتاه است.
‏-کجایی؟
‏-در راه منزلجات
‏-خوبه
‏-پس فعلا
‏-خداحافظ
بی آنکه بگویم، بی آنکه بشنود، وقتی هست، بهترم.

* تا تو هستی و غزل هست، دلم تنها نیست ...

Saturday, March 26, 2011

همینجوری

روشی می پرسه: روزت چطور بود مامان؟‏
میگم: جونم برات بگه که ....‏
میگه: جونت چرا بگه؟ زبونت بگه.‏
...
مادر داره درباره یکی حرف می زنه میگه این آدمِ قاتل و آدمکش و...‏
روشی میگه مادر نمیشه که یکی هم قاتل باشه و هم آدمکش.‏
مادر دوباره میگه: میشه. چرا نمیشه و و باز از بدی های طرف میگه.‏
روشی در آخرِ حرفِ طولانیِ مادر میگه: فکر می کردم قاتل و آدمکش یک معنی داره.‏
...
داریم با بچه ها بازی میکنیم. بازی برای موشی سخته و هی بازی رو بهم می زنه. روشی عصبانی شده و شاخ و شونه براش میکشه. مجبور میشم به روشی، طوری که به خیالِ خودم، موشی متوجه نشه، تذکر بدم که رفتارش درست نیست. چند دقیقه بعد، موشی میگه " مامان، مرمونم (ممنونم) که به روشی گفتی به من نایس* باشه."‏
...
موشی خوابش گرفته ولی میگه که خوابش نمیاد. شب قبل از تعطیله و منهم عجله ای ندارم که بخوابه. میگه "نمیخوام بخوابم چون چشمام خوابش میاد ولی بادی* ام، انرجی (انرژی) داره." میگم "پس باید چشمهاتو ببندی" فکر میکنه و میره روی مبل دراز میکشه. چشمهاش رو می بنده و پا دوچرخه میزنه. (کمی قبلش باهم داشتیم همین کارو می کردیم.)  پاها یکی دوبار می چرخند و اونها هم به خواب میرن.‏

nice *
body *

Wednesday, March 23, 2011

عشق به سادگی

سفره ی هفت سین را چیده بودم. موشی پرسید، مامان چرا روی سفره پول گذاشتی؟ این پول ها مالِ کیه؟ گفتم "وقتی کنار سفره میشینیم و منتظر شروع سال هستیم، آرزو میکنیم. هر کدام از چیزهای روی سفره برای یک آرزو هستند. مثلا سکه، برای پول داشتنه" برام سخت بود توصیح بدم که اینها نماد هستند. گفت "آره من  میدونم. ما ویش* می کنیم به یک سکه و سکه رو میندازیم توی ویشینگ وِل*."
حرفم رو اینطور فهمیده بود که ما با سکه ها آرزو میکنیم. نخواستم فکرش رو بیشتر دستکاری کنم. گفتم درسته. رفت و دوباره آمد. گفت مامان "پس ما که آب نداریم روی میز که سکه رو بندازیم توی آب و ویشمون* ترو* بشه." (امسال ماهی قرمز نداشتیم) گفتم آره راست میگی. باهم رفتیم و در ظرفی که سکه ها بودند آب ریختیم. برای هر نفر هم یک سکه گذاشتیم تا بعد از نو شدنِ سال آرزو کنه و بندازه در ویشینگ وِل.
.
سال نو شد. روشی و موشی لباس گرم پوشیدند تا از در بیرون بروند و به رسم همیشه، اولین کسانی باشند که از در تو می آیند. با پیام شادی و سلامتی. قبل از بیرون رفتن، موشی سریع برگشت. یک سکه بر داشت. تنها کسی بود که آرزو کردن یادش بود. شنیدم که زیر لب گفت I wish my mom and everybody always love me و دوید از در بیرون.
.
نازنینم، از آن روز، هر بار به آرزوی صریح و ساده و پاکت برای برای دوست داشته شدن، فکر میکنم. دلم فشرده می شود. از آن فشردگی ها که ملقمه ای از احساسات است و برای منی که زود اشکم، قطره اشکی به همراه دارد.
عزیزم، نمیدونم که چه در فکرت گذشت که این آرزو را کردی. می دانم که از سرِ نداشتنش، این آرزو را نکردی. که عشق داری و می دانم که می دانی. شاید آرزو کردی از سر آنکه می ترسی از دستش بدهی.  شاید برایت خیلی مهم است و خودت این را می دانی. از اینکه خواسته ات را می شناسی خوشحالم.
پاره ی تنم، چیزهایی را می دانی ولی آنچه که حتما نمیدانی این است که چقدر دوستت دارم و چطور این عشق عجیب است و تعریف نشدنی.  روزی خواهی دانست. روزی که خودت مادر باشی. شاید آن روز هنوز این وبلاگ زنده باشد. شاید منهم. شاید هم نه. ولی اگر برایت همان عشق و تجربه ای دوست داشتن را گذاشته باشم، کافیست.
 wish *
 wishing well*
 آرزومون*
 میشه، برآورده میشه‏true *

Saturday, March 19, 2011

عطرِ یاس

یاس را همیشه دوست داشتم. پدر بزرگم گلدان یاس بزرگی داشت که به اندازه بچه هایش دوستش داشت. بهار و تابستان در حیاط و پاییز و زمستان در گلخانه ازش نگهداری میکرد. صبح ها پر از گل میشد و عطر. شبهایی که در خانه ی آنها می خوابیدیم، یکی از کارهای صبح، بعد از خالی شدن خانه از پدربزرگ و خاله ها و داییم، چیدن گلهای یاس بود. می گفتند که گلهای باز شده را باید چید تا غنچه ها بیشتر شوند. با کمک مادربزرگم گردنبند و دستبند یاس درست می کردیم و گپ می زدیم. همیشه گوشه ای از خانه شان کپه ی گلهای چیده شده بود. یازده ساله بودم که پدریزرگ و مادربزرگ رفتند و گلدان بزرگ یاس خشکید. دیگر در زندگی ما حیاطی نبود و یاسی نبود. سالها بعد با بابایی همکلاس شدم و آنها در خانه شان حیاطی داشتند با گلدان گل یاس. کارآموزی سال آخر را در یک جا انجام می دادیم.  صبح هایی که او زودتر از من به محل کار رسیده بود، روی میزم، گلهای یاس سفید بود و من اون گلها رو عجیب دوست داشتم. یاس برای من معنی عشق دارد.‏
.
خیلی خواسته بودم این چند روزها ی گذشته از نوروز و عید بنویسم و تبریک بگویم. نشد. فقط کلیشه ها به ذهنم می آمد. شاید چون رنگ عید و نوروز در غربت کم است و ما مشغول کاریم تا روزِ آخر. شاید چون نوروز خودش نمی آید و در این شلوغی زندگی خودت باید بیاوریش. خوشحال بودم از عید و بهار و در انتظارشان ولی هوز دلم برایشان نلرزیده بود. دیروز بچه ها را بیرون برده بودم. مادر هم صبح رفته بود بیرون با دوستهاش. وقتی برگشتیم و در خانه را باز کردیم، بوی جدیدی می آمد که آشنا بود. روی میزی که سبزه و سنبل و لاله و ماهی هفت سین بودند، یک نازنینِ تازه وارد هم نشسته بود. مادر گفت "این هم عیدی امسال تو و بابایی ست." آمدن گلهای عاشقانه ی یاس روی میز خانه، دلم را لرزاند. ‏
.
ترانه ای به یادم آمد از سریالی که سالها پیش دیده بودم و دوست داشتم. اسمش "عطرِ گل یاس" بود اگر اشتباه نکنم و موضوعش آشتی بود. شعر تیتراژ پایانی از یاس می گفت
‏"... یاس در هر جا نوید آشتی ست ... یاس دامان سپید آشتی ست ... ياس ما را رو به پاکي مي‌برد ... رو به عشقي اشتراکي مي‌برد..."‏
با الهام از یاسی که امسال همراهمان است، برای سال جدید به عشق و آشتی و پاکی و سپیدی، نیت می کنم. ‏
آرزو میکنم که عشق و آرامش از قلبهای تک تک مان آغاز شود و به تمام دنیا سرایت کند. ‏
بهاری زیبا و سالی سبز و شاداب داشته باشید.‏
نوروزتان پیروز!‏


پ ن1: دوسال پیش از خانه ی یکی از آشنایان که رفت، گلدان گل یاسی گرفتیم. گلدان در خانه ما کمی خشک شد ولی دوباره سبز و زنده شد. حالش خوب است و شاخ و برگ های تازه داده. ولی هنوز آنقدر در خانه ی ما راحت نیست که گل بدهد. دلم نیامد از او ننویسم که او هم یاس است و زنده و شاداب و روزی حتما گل میدهد. ‏
پ ن2: عطر یاس کانادایی  هنوز با بوی یاس ایران فرق می کند. یاس ایران بویش لطیف تر بود.‏
پ ن3 دیشب که با بابایی برای تتمه ی خرید های عید بیرون رفته بودیم، در گلفروشی، گلِ مریم دیدیم که بو هم داشت. مریم هم خریدیم. امسال سال خوش عطری خواهد بود.‏

Wednesday, March 16, 2011

جادوی صبح

آخرِ شبه و فردا قراره که دوستِ موشی بیاد خونه مون و باهم بازی کنن.
میگه: مامان، چقدر شب میکشه؟
می فهمم منظورش اینه که شب چقدر طول میکشه.
میگم: مثل همیشه. تا ما بخوابیم و بیدار بشیم و صبح بیاد.
میگه: مامان، مَجیک* میشه که صبح میاد؟
میگم: چرا مجیک؟ همیشه بعد از شب، صبح میشه دیگه.
میگه: آخه شب که ما خوابیم، نمی دونیم چطوری صبح میاد.
.
Magic *

Tuesday, March 15, 2011

دگرگونی

موشی میره توی وان پر از آب.‏

میگه: رفتم توی هیسی ها*‏
کمی بعد میگه: رفتم توی هیس وُرلد**‏
یک کم بعدتر میگه: رفتم توی وِت وُرلد***‏
.
.
هشت سال پیش یک مامانی بود که وقتی دخترِ اولش چنین جمله هایی می گفت، فوری جمله ی درستِ فارسیش رو گوشزد میکرد و ازش میخواست اونو تکرار کنه. همون مامانه، حالا خوشش میاد از این مراحلی که دخترِ دومش طی میکنه تا جمله ی فارسی رو به انگلیسی تبدیل کنه و سعی میکنه جمله ها رو عینا بخاطر بسپره تا فرداش توی وبلاگش بنویسه. این مامانه دیگه با "وِت وُرلد" خصومتی نداره. دوست شده باهاش. این مامانه، نمیدونه چی شد که اینطور شد. نمیدونه که این بهتره یا نیست. ولی میدونه که خودش، الان از اون موقع راحت تره. بچه هاش هم همینطور.‏
.
.
‏*خیسی ها، جاهای خیس
world خیس**
wet world***

Friday, March 11, 2011

حقیقتِ نا خوشایند*‏

هفته ی پیش به پیشنهادِ روشی که در مدرسه این فیلم رو دیده بود، اجاره اش کردیم. "حقیقتِ نا خوشایند"* اسم مناسبی برای این فیلم مستند بود. حکایتِ پدیده ای به نام گرمایش زمین که مدتیست شروع شده و آینده ای که در صورت ادامه ی این شرایط در پیشه. آینده ای که بسرعت به ما نزدیک میشه. ظاهرا هم ما بطرفش میریم، هم او بطرف ما. در این فیلم پوشیده شدن زمین توسط آب های آزاد شبیه سازی شده بود، یکی از پدیده های گرمایش زمین که دلیلیش ذوب شدن یخ های قطبی و بالاآمدن سطح آب در اقیانوس هاست. دیدن این صحنه ی شبیه سازی شده، تکان دهنده بود. چند شب پیش دیدیمش.‏

امروز صبح، طبق معمول اول تلویزیون رو روشن کردیم. مهم ترین و اولین خبر، زلزله ی ژاپن بود. کلمه ی زلزله، چشمهام رو باز کرد. عددِ هشت ممیز نه، گوش هام رو تیز کرد.وقتی ویدیوی پیشروی آب در زمین رو می دیدم، میخکوب شدم. طول کشید تا تونستم باور کنم واقعیه. مال امروزه، در ژاپنه. اونکه حرکت میکنه باد نیست، ابر نیست، آبه. آبی که ویران می کرد و جلو میرفت. به چه سرعتی....‏

تمام راه تا شرکت به اخبار گوش کردم و با چشمهای اشکی فکر کردم به زمین، به زندگی روی زمین، به آدمهای روی زمین...‏
.
.
The Inconvenient Truth *

Wednesday, March 9, 2011

غُر یا هر چی میخواهی اسمشو بذار

 آدم بعضی وقتها خیلی خسته میشه ...‏
.
گاهی دلم می خواد بچه باشم. از اون بچه ها که پدر و مادری دلسوز و درست و حسابی دارن. از اونها که وقتی خسته و در مونده می شن، وقتی کم میارن و می خوان بزنن به کاسه و کوزه ی همه چیز، با یک نگاه، مامانه یا باباهه، دردشون رو می فهمه. میشینه و میذاره همه ی ناله شون رو بکنن و با چهار تا کلمه ی درست، دو تا چراغ براش روشن میکنه و بچه ی سرگردون، راهی پیدا میکنه و میره.‏
.
حالا که از اونها نیستم، الان که به جای بچه، اون مامانه هستم، (البته نه از نوع درست و حسابی که گفتم) و در برابر کار و دو تا دخترها و شوهر و مادر و یک خونه شامل آشپزخونه و هال و مبل و اتاق خواب و لباس ها و کمدها و .... مسیولم، وقتی حالِ اون بچه ی پاراگراف بالا بهم دست میده، چکار میکنم؟ مدتی حرص می خورم، بعد سرم یا گردنم دستِ چپم یا قفسه ی سینه ام یا یک جاییم، صداش در میاد، اگه یکی از بچه ها به پَرَم بخوره وسازِ خارج بزنه، ممکنه صدای کمی تا قسمتی بلند بشنوه یا زبونِ تیز. بابایی هم. ممکنه توی دلم یا زیر زبونم بد و بیراه بگم. ممکنه چشمهام اشکی بشه. اشکها یا قورت داده میشن، یا در دستشویی از چشمهام سرازیر بشن. بعد در دستشوییِ در بسته، میایستم جلوی آینه و مامانه از توی آینه نگاهم میکنه و باهام حرف میزنه. چند تا چیزی بهم میگه تا بالاخره یکیش کارگر می افته...‏
.
.
و زندگی همچنان ادامه دارد و خدا را شکر برای همه اش....‏
.
.
پ ن: علی الحساب اینجا را هم کسی نمی خونه و چندان فرقی با حرف زدن در همان دستشویی در بسته نداره.‏

Tuesday, March 8, 2011

حساب و کتاب

روشی و دَفنی با هم دوست هستند. گاهی من و گاهی مامانِ دفنی اونها رو از مدرسه بر می گردونیم. معمولا روزهایی که هوا سرده یا کیفشون سنگینه، یا تنبلیشون میاد راه بیان، زنگ میزنن و یکی از ما میریم دنبالشون.‏

اون روز رفتم دنبالِ روشی و انتظار داشتم دفنی هم بیاد ولی دیدم با مامانِ خودش رفت. از روشی پرسیدم که چطور با مامانِ دفنی نیومده. گفت "چون نمی خواستم از دفنی فِیوِر* بگیرم." پرسیدم "با هم قهرین؟ دعواتون شده؟" گفت نه. بعد توضیح داد که با دفنی یک تالی* کشیدن و هر کمکی که یکی به اون یکی بکنه، یک خط توی تالی می گیره. گفت که من یکی از دفنی جلوتر بودم و اگر امروز با مامانِ دفنی می اومدم مساوی می شدیم ولی می خواستم جلوتر باشم.‏

حسابی خندیدم. پرسیدم "حالا چرا؟ مگه مسابقه دارین برای لطف کردن به هم؟" گفت "نه. ولی بعضی وقتها سر اینکه کی به کی بدهکاره بحثمون میشد. بعد فکر کردیم که این تالی رو درست کنیم تا همیشه معلوم باشه هرکی چقدر خوبی کرده." گفتم "فکر نمیکنی توی دوستی اینهمه حساب و کتاب، جالب نیست؟" گفت "نه مامان، اتفاقا خیلی هم فان* ه."‏
.
.
       کمک، لطفFavor *
همون چوب خطِ خودمون Tally *
Fun *

Monday, March 7, 2011

سبزه

عاشقِ سبزه ی عیدم. ‏
عاشقِ ترکیدنِ پوستِ دانه هاش، سر زدنش. ‏
عاشقِ جوانه هاش.

Saturday, March 5, 2011

پرچم

 یکی از کانال های لس آن ج ل سی که در حال پخش یک دعوای تلفنی بر سر پرچم است. متاسفانه می شنوم.‏
.
یاد خاطره ای می افتم از وقتی که روشی کلاس دوم بود. در کلاس، یک پوستر دیواری بزرگ درست کرده بودند و بچه ها هم قرار بود هر کدام پرچم کشورشان را در اندازه ی کوچک درست کنند تا به تعداد شاگردان کلاس، پرچم روی پوستر باشد. ما به روشی کمک کردیم. من برای علامت وسط پرچم، کمی تردید داشتم. نظر بابایی این بود که باید همان علامت ا ل ل ه را بگذاریم که در پرچمِ رسمی کشور است. همان که بالای سر ورزشکارانمان افراشته می شود. منهم موافق بودم. پرچم را درست کردیم و روشی برد. کمی بعد پوستر روی دیوار نصب شد. در کلاس روشی، غیر از او دو ایرانی دیگر بودند و البته بسیار چینی و کره ای و تعدادی کانادایی و از کشورهای دیگر هم. روی پوستر، تعداد زیادی پرچمِ چین بود، کوچک و بزرگ ولی همه یک شکل بودند. کره و ژاپن و کانادا و آلمان و رومانی و غیره هم همینطور. روی پوستر سه پرچم ایران بود که هر سه باهم فرق داشتند. یک پرچم علامت ا ل ل ه داشت. یکی علامت شیر و خورشید و یکی علامتی نداشت.‏
.
دعوای تلفنی هنوز ادامه دارد و با خودم فکر میکنم که دردِ این خانواده ی نابسامان، را کدام روانشناس، جامعه شناس، تاریخ شناس... می تواند درمان کند؟ اصلا آیا درمانی هست؟

Friday, March 4, 2011

وجدانِ بیدار

از سر کار به خونه برگشتم. موشی اومد و با اصرار ازم خواست که باهاش برم تا چیزی رو بهم نشون بده. منو برد به اتاق روشی. روشی از مدرسه ویولون آورده بود تا تمرین کنه. سازها رو از مدرسه امانت میگیرند برای تمرین درسشون. ویولون در جعبه بود و در جعبه هم بسته. ‏موشی به جعبه ی ویولون اشاره کرد و

گفت " مامان، من اومدم، دیدم این که مالِ روشیه اینجاست. تُندی درش رو باز کردم و دست زدم بهش. بعد تا روشی نیومده، زودی درش رو بستم."‏
گفتم "چرا تندی و زودی؟"‏
گفت "آخه روشی عصبانی میشد اگه میفهمید من یواشی به اینسترومنت* اش دست زدم."‏
گفتم " خوب چرا اول ازش اجازه نگرفتی؟"‏
گفت "به من اجازه نمیداد. می گفت نه."‏
گفتم "بنظرت کار خوبی بوده وقتی میدونی روشی اجازه نمی داد؟"‏
گفت "نه." بعد با فاصله ی یک نفس گفت " آره. خوب بود. چون من دوست دارم بهش دست بزنم."‏

نمی دونستم چی بگم. فقط بوسیدمش و گفتم "ممنونم که اینها رو به من گفتی." ‏
.
.
پ ن: همون موقع فکر کرده بودم به روشی بگم که وقتی ویولون رو میاره، خودش موشی رو دعوت کنه تا پنج دقیقه تحت نظارت با ویولون ور بره. ولی نشد. الان که نوشتم یادآوری شد که حتما این کارو بکنم.‏


Thursday, March 3, 2011

جایی پشت رنگین کمان یا روی زمینِ خاکی

در مراسم اسکارِ یکشنبه:‏

از مقدمه ی اُپرا وینفری* پیش از معرفیِ جایزه بهترین فیلم مستند خوشم اومد، که گفت

“If we’re feeling lousy, if the news is bad and people are hurting, what do we do? We go to the movies. And we escape. But I’m here to present the award to the best movie that did not let us escape. The Outstanding Documentary of the Year. And this was an incredible year for documentaries with so many brilliant filmmakers working in all regions of the globe telling their stories, illuminating the human condition, insights and truths. Many did this against great odds. Some are even imprisoned for their efforts but it has never been more important for us to see these stories. To help us try to make some sense of the world, we live in.”

نشان دادن حقیقتی که به قول معروف تلخه، توانایی های زیادی احتیاج داره و از همه مهمتر شجاعت. در طول تاریخ سر خیلی ها رو هم برباد داده. ‏

از اجرای گروهی ترانه ی "جایی پشت رنگین کمان"، توسط بچه ها هم خیلی خوشم اومد. ترانه ای که منو برد به

Somewhere over the rainbow
Way up high,
There's a land that I heard of
Once in a lullaby.

Somewhere over the rainbow
Skies are blue,
And the dreams that you dare to dream
Really do come true...

فکر میکنم که زندگی، جایی بین همین دو کرانه ی رویا و واقعیته که اتفاق می افته و بالانس بین این دو، هنریه که باید در زندگی به خرج داد. ‏اینکه بدونی کی به کدومش باید نزدیکتر بشی و کدومش رو به زندگیت تزریق کنی.‏

Oprah Winfery *

Wednesday, March 2, 2011

Let it go!‏

موشی رو برده بودم حموم و موهاش رو می شستم. همیشه در قسمتِ گرفتنِ کف، گرفتاری داریم باهاش. چشم هاش رو محکم بهم فشار میداد و پلکهاش رو جمع میکرد. بهش گفتم "اگر چشمهات رو بهم فشار بدی، بیشتر بسته نمیشه. فقط دور چشم و پلکهات چین می خوره و آب و کف لای چین هایی که درست کردی جمع میشن و وقتی چشمت رو باز میکنی، میرن توش. به چشمت هم فشار میاد. اگر چشمهات رو آروم و راحت ببندی، آب از روی چشمت سر می خورده و می ره پایین. بعد هم به راحتی چشمت رو باز می کنی." خودم هر دو حالتش رو انجام دادم و او نگاه کرد. متوجه تفاوتش شد. و بار بعد چشمهاش رو بدون فشار بست. ‏

به خودم گفتم، تو هم یادت باشه که موقع سختی ها، خودت رو زیاد منفبض نکنی. مثل همون کف و آب، اونها هم میرن. خودتو سفت کنی، یه جورایی نگهشون داشتی. هر چقدر آرومتر باشی، راحت ترو زودتر رد میشن و زندگیت رو بعدش آسوده تر، دنبال می کنی. ‏
 Let it go!به قول اینها ‏