Saturday, July 30, 2011

غُرررررررر

اگه بتونم، یک فیلتر بگذارم روی غُرغُر های دور و وریهام، فیلتری که عناصر مخربِ غُر (مثل لقب گرفتن و تحقیر شدن و متهم شدن) رو حذف کنه، ازش می دونی چی در میاد، یک آبِ زلال که توش یا ایده است، یا پیشنهاد یا یادآوری یا درخواست.
.
اگه بتونم ایده، پیشنهاد، یادآوری یا درخواستم رو مثل آب زلال بریزم توی لیوان و بدم دست طرفم، بدون اینکه با عناصر مخرب  مثل (لقب گذاشتن، تحقیر کردن، متهم کردن) همش بزنم، اگه لبخند و مهربانی رو هم مثل شهد بهش اضافه کنم، شنونده مثل یک شربت شیرین می خوره و جذبش میکنه.
.
اگه بتونی، اگه بتونم، زندگی طور دیگه ای میشه.

Thursday, July 28, 2011

بُکُش ولی آزادم بگذار*‏

روشی: مامان میدونی امروز در کلاس چی به ما یاد دادن؟ کلاس امروزمون راجع به کمک به آدمی بود که داره خفه میشه. به ما یاد دادن که اگر کسی داشت خفه میشد، سریع برین جلو و بهش بگین که شما کمک های اولیه بلدین و میتونین بهش کمک کنین. بعد بپرسین که آیا اجازه میده بهش کمک کنین. اگر با تکون دادن سر، یا هر طورِ دیگه نشون داد که موافقه، کارتون رو انجام بدین. اگر گفت نه، نزدیکش بشینین ولی بهش دست نزنین. صبر کنین تا بیهوش بشه. بعد سریع برین و کارهایی رو که باید انجام بدین.
من با دهن باز و چشم گشاد نگاه میکنم.
روشی: اون تکه که باید بهش نگاه کنی تا بیهوش بشه، خیلی سخته.
من: خوب نگاه نکن.
روشی: نمیشه باید نگاهش کنیم که تا بیهوش شد، بریم سراغش. هر یک ثانیه هم مهمه.

‏* بر وزنِ: بُکُش و خوشگلم کن

Wednesday, July 27, 2011

تردست

کارهایم خیلی زیاد شده بود و رشته از دستم در رفته. با نوشتن روزمره ی کارها و جزییاتشان، کنترل اوضاع بدستم آمد. کارها پیش میروند. گاهی خوب، گاهی بد. اینش مهم نیست. مهم اینه که پیش رفتنش، هر طور که هست تحت کنترلت باشد. بدونی کجایی. یعنی مثلا آخر روزی که هیچ کاری اونطور که میخواستی پیش نرفت، اول به خودت بگی که "فردا هم روز دیگری است" (این رو از رییسم یاد گرفتم. آدمی که هیچوقت دنیا براش آخر نمیشه)  بعد بنویسی که امروز چه کارهایی نشد و چرا نشد. چرایش خیلی مهم نیست. یک کوچولو بنویسی بسه. (این را هم از یک دوستی خیلی سال پیش یاد گرفتم) دنبال چرا رفتن آدم را متوقف میکنه. داشتم میگفتم. یک کوچولو بنویس که چرا نشد و قسمت مهمش اینه که بنویس فردا چه کاری خواهی کرد و به چی و چه جوری فکر میکنی. دیروز یکی از این روزها بود و امروز یک لیست دارم از کارهایی که دوباره میخوام بهشون نگاه کنم.
اینجوریهاست که میتونی مثل تردست های سیرک چهارتا، پنج تا و به قول دوپونت* ها "از اونم بالاتر" توپ رو فقط با دو دست بچرخونی. اونها که از دور نگاه میکنن، فکر میکنن که خیلی کارت درسته. خودت میدونی که اینطورها هم نیست. گاهی  توپ ها از دستت می افتند، گاهی دستهات توان ندارن و میافتن. ولی تو باز برشون میداری، کم وزیاد و بالا و پایین شون می کنی و هرچه هست می چرخونیشون. می چرخونیشون. و فکر نمیکنی که تا کی تا کجا. فقط می چرخونی.
.
چرخِ وبلاگم هم پنچر شده بود و با اینهمه شلوغی و ماجرا و زندگی، چیزی به اینجا نرسیده بود.  انگاری این توپ از دست افتاده را هم برداشتم.
* برادر های دوقلوی داستان تن تن

Wednesday, July 13, 2011

تنازع بقا

موشی دیروز این نقاشی رو کشیده بود. روی شکل، اسم جانوران را نوشتم. اینهم توضیحات از زبان خودش:
اوکتاپوس، فیش* رو گرفته. خودش توی فیشینگ نت * کاوت* شده. هم سرِ اکتاپوس از آب بیرونه. شارک* داره ترتل* رو  می خوره. اون یکی ترتل میخواد سوییم* کنه و بره بزنه به شارک که مامانشو نخوره. هزارپا داره ترتل رو له میکنه. تونا فیش* داره سی وید* میخوره.  


صورتش خیلی عادیه وقتی که اینها رو تعریف میکنه. تشویقش می کنم که نقاشی رو خوب کشیده و همینطور داستان رو قشنگ تعریف کرده. پیشِ خودم میگم که واقعیتِ بیرحمِ زندگی رو چه راحت دیده و پذیرفته.  ته دلم خوشحال نیست که در این سن، چنین تصویری در ذهنش کامل میشه. دوست داشتم که بیشتر از این گل و بلبل و پروانه بکشه.
.
چند وقتی نرسیدم بنویسم که سخت مشغولم با روزمره ی پر موضوع.  به قول دوری* و با همون آهنگی که می گفت، "شنا، شنا، شنا میکنیم. شنا شنا شنا میکنیم." 
* fish
* fishing net
* caught
* shark
* turtle
* swim
* tuna fish
* sea weed
* اون ماهیِ آبی رنگ توی کارتون "در جستجوی نمو"، که یک کمی خل وضع بود

Tuesday, July 5, 2011

قدمهای کوچکی به جلو

از دندانپزشکی رفتن بدش می آید. همیشه برای رفتن بداخلاقی میکند. همیشه موقع برگشتن با من قهراست، سرش را مدلِ خودش بر میگرداند، دماغش را بالا میگیرد و دست به سینه راه می رود. جلوتر از من یا عقب تر از من و اگر به او دست بزنم، به شدت خودش را پس می کشد. میدانم که عصبانی است و من هم عصبانی میشوم. این حرکاتش عجیب اعصابم را تحریک میکند. از اینکه بیخود با من بداخلاقی میکند. از اینکه متشکر نیست از زحمتی که چندین سال است  برای مرتب بودن دندانهایش میکشم. پولش به کنار، که آنهم قابل توجه است. دلایل او برای عصبانیتش و دلایل من برای عصبانیتم، معمولا در راه برگشت از دندانپزشکی، صدای من را به اعتراض بلند میکرد و عرصه را به هردومان تنگ.
کار امروزش جدی تر بود. یک سال یا شاید بیشتر بود مراجعات ما در حد چک کردن های ماهیانه ی روتینرها بود و تمیز کردن چند ماه یکبارِ دندان ها. اینبار روی دو دندان کار میکردند و باید آمپول بیحسی میخورد.  وقتی دکتر و دستیارش مشغول کار بودند، دیدم که چقدر رفتارش و پذیرش موضوع بهتر شده. با خودم فکر میکردم که دخترک چقدر بزرگ شد. دهانش واقعا درد گرفته بود ولی خوب تحمل میکرد. مثل آدم بزرگ ها روی صندلی دندانپزشکی. از تکانهای پایش میفهمیدم که اذیت می شود.
کار تمام شد. وقتی از روی صندلی بلند شد و بطرفش رفتم، دیدم که داستان، تکراری بود. پس کشیدن و اخم و تخم همیشگی.  من اینبار نقش دیگری بازی کردم. کاری به کارش نداشتم. گفتگو با دکتر و پرداخت پول و وقت بعدی و اینها را انجام دادم و آمدم. در پله ها گفتم "کار سختی بود. حتما خیلی خسته شدی." جوابم، سری بود که به نشانه ی ناراحتی به طرف دیگر کج شد. گفتم "اشکالی نداره. میدونم که وقتی از دندونپزشکی میاییم، تو همیشه از دستِ من عصبانی هستی."
دیگه باهاش حرفی نزدم. در راه هر دو ساکت بودیم. موشی البته حرف میزد و جوابی میگرفت ولی چیزی بین ما رد و بدل نشد. نزدیکتر به خانه گفت که بستنی نخریده ایم چون تا سه ساعت فقط باید بستنی میخورد. رفتیم و بستنی که می خواست را خریدیم. به خانه رسیدیم. گفت "مامان ممنونم برای بستنی." کمی بعد که خداحافظی کردم که به شرکت بیایم، بلند شد، بغلم کرد و گفت "ممنونم برای همه چیز"
این اولین باری بود که برای دندانپزشکی از من تشکر کرد.
دخترکم، برای آنکه یاد بگیری خشم و عصبانیتت  را مدیریت کنی، باید اول بلد باشی که ابرازش کنی و بشناسیش. میدانی، منهم با تو در حال یاد گرفتنم. برای همین است که گاهی از عصبانیتت، عصبانی میشوم. من دارم یاد میگیرم که به تو فضایی را که برای ناراحت شدن  میخواهی، بدهم. دارم یاد میگیرم که عصبانی شدن تو اشکالی ندارد و لازم نیست من برایش کاری فوری بکنم. فقط باید ببینمش و به تو بگویم که دیدمش. همین. باید به تو فرصت بدهم تا عصبانیت و ناراحتیت را تجربه و مدیریت کنی. باید با راحتی بپذیرمش تا تو بتوانی با آرامش تکلیفت را باهاش روشن کنی. من دارم یاد میگیرم، دخترم. رفتارِ امروزم، دلیلش بود. تو هم در حال یاد گرفتنی. دلیلش همان تشکرت بود.
می دانی که چقدر دوستت دارم؟ می دانی که بزرگ شدنت، چه پدیده ی شگرفیست و چقدر مایه ی بزرگ شدنِ من هم هست؟ این را حتما نمی دانی. نمی شود که بدانی. هیچ بچه ای نمی داند.