Wednesday, August 31, 2011

سِلف کُنترل

می خواهیم بریم پارک.
روشی: مامان، یکی از لباس هایی که برای مدرسه خریدم بپوشم؟
چیزی نمیگم.
روشی: نه. نمی پوشم. اینا مال مدرسه اند.
چیزی نمیگم.
روشی: اگر یک بلوز بپوشم چیزی میشه؟
من: اگر مدرسه هم بپوشیش، چیزی نمیشه.
روشی: پس تو میگی یکی از بلوزهام رو الان بپوشم.
من: آره بپوش.
روشی: مامان! تو نباید بگی بپوش. تو باید بگی -نه نمیشه بپوشی- تا سِلف کُنترل* من قوی بشه.
من با قیافه ی مثلا عصبانی و صدای بلند: نه! نمیشه بپوشی!
روشی می خنده و میگه: فقط نایسلی* بگو نه.
پ  ن: این چیزی نگفتن بعضی وقتها انتخاب خوبیه. خیلی گشاینده ی کاره، خصوصا در ابتدای گفتگوها. نمیدونم چرا آدم فکر میکنه همیشه باید یک چیزی بگه.
Self control *
Nicely*

Monday, August 29, 2011

خرید


از صبح با روشی زده بودیم بیرون. موشی هنوز خواب بود که رفتیم. بسکتبال، بعدش قهوه و دوناتی خوردیم و راه افتادیم به خرید لباس برای مدرسه اش. نگرانی برای موشی نداشتم. با هم خوش  بودیم و از بودنمان کیف می کردیم.  اندازه هاش دیگه به زنانه ی سایز کوچیک می خوره و از این موضوع خیلی هیجانزده است. وقتی فروشنده ی کفش، سایزش رو اندازه گرفت و گفت چهار و نیم شده. ذوق کرد. ولی وقتی گفت چهار و نیم بچه ها اندازه پنج و نیم بزرگساله، می خواست جیغ بکشه از خوشحالی. در هر مغازه که می رفتیم،  کلی لباس برمی داشت که پرو کنه. من نه مقاومتی داشتم و نه مخالفتی. می دانستم که بیشتر اونها که برداشته اندازه اش نیست ولی حرفی نمی زدم. بعد از یکی دو مغازه گفت که اصلا تو نگاه نکن من چی برمیدارم. در اتاق پرو ببین. گفتم باشه. او برای خودش می چرخید و منهم برای خودم وقت می گذراندم تا موقع پرو بشه. از دور نگاهش میکردم و خوشحال بودم که در زمان سر زدنِ زنانگیش، رگ و ریشه های این نیرو را در خودم یافته ام و سر شاخه های جوان دخترک را خشک نمی کنم. برای خریدش بودجه ای مشخص شده بود ولی پرسید که اگر میشه بیشتر از بودجه خرید کنیم و بعد در خونه انتخاب کنیم. گفتم خوب. می دانستم که بهرحال کمی از بودجه بیشتر خواهد شد. می دانستم که مورد قبول بابایی هم خواهد بود. او بیشتر از من از مرز های قراردادی برای بچه ها می گذرد. او جور دیگری عاشقشان است و همه چیز را برایشان می خواهد.
با هم به اتاق پرو می رفتیم. بگذریم که در بیشتر مواقع تعداد لباسهای دستمان از حد مجاز بیشتر بود و باید تعدادی را می گذاشتیم تا در سری بعد امتحان کنیم. من چشم هایم را می بستم و او می پوشید و وقتی که ژستی هم جلوی آینه گرفته بود، صدایم میکرد. بیشتر آنها را که خوب نبود خودش تشخیص میداد. شاید همینکه من موقع برداشتن لباس بهش نگفتم که این به درد نمیخوره باعث شده که خودش به جوانبش فکر کنه. بیشتر رنگهایی که انتخاب میکرد، خوب بود و طرح ها مناسب. در چند مورد من گفتم که به درد نمی خوره و او به راحتی قبول کرد. یکی دو تا را خودش گفت که بابا خوشش نمیاد و به راحتی کنار گذاشت. قبلا اینطور نبود یا بود و من نمی فهمیدم، نمیدانم. هر چه بود، لحظه ها مطلوب بود و سرشار از هماهنگی فکرهایمان. چندین بار گفت که از خرید و بودن با من خوشحال است. منهم بودم و گفتم.
در یکی از اتاق های پرو چشم بسته نشسته بودم. بسته نگه داشتن چشم گاهی زیاد طول می کشید و وسوسه ی باز کردن زیاد. برای همین خودم را با چشم بسته سپرده بودم به موسیقی شادی که در مغازه پخش میشد و به آرامی سرم را حرکت می دادم. روشی هم زمزمه ای میکرد و لباسش را می پوشید. گفتم "میدونی روشی، بعضی وقتها، مثل الان، خیلی احساس خوشبحتی می کنم. ازخانواده ام و همه ی چیزهایی که دارم خیلی خوشحالم و فکر میکنم از من کسی خوشبخت تر در دنیا نیست." گفت " میدونم مامانی. منهم بعضی وقتها همینطورم." بعد گفت "اما بعضی وقتها هم برعکسش رو فکر میکنم." گفتم "منهم همینطور. بعضی وقتها فکر میکنم که بدبخت ترین آدم روی زمینم." بعد هر دو خندندیم به خوشبخت ترین و بدبخت ترین بودنهایمان. به شادی های معمولی و ناراحتی هایمان. 
دوست دارم که بداند و در هر فرصتی، می گویم تا هر دو یادمان باشد که منهم مثل او در این دنیا در جستجویم. در جستجوی خوشبختی و شادی. در جستجوی جواب ها و راه حل ها. در پی بهتر شدن و در آزمون و خطا. شاید برای همین است که در خرید لباس پاییز، از خرید لباس تابستان بیشتر بهمان خوش میگذرد. من کمتر حرف میزنم و حرص نمی خورم و انرژی هایمان در یک جهت جاری می شود. برای همین است که او لباسهای بهتری انتخاب میکند.

Monday, August 22, 2011

هورسی

آخر شب بود و انرژیم صفر. موشی یکی از بازی های روشی رو که بازی سختیه آورده بود و اصرار داشت بازی کنه. روشی حال و حوصله نداشت و میخواست پیانو بزنه. هر چی اینور و اونور کردم تا موشی از خر شیطون بیاد پایین و به یک بازی آسونتر یا دیدن یک کارتون رضایت بده، فایده نداشت. یا به من آویزون میشد یا به روشی و التماس که بیایین بازی کنیم. بهش گفتم بیا اسب بازی کنیم. اسب بازی یعنی من اسب میشم و موشی سوارم میشه و دور اتاق میگردیم، بهم غذا میده، میخوابوندم، بیدارم میکنه و کمربند رو میاره میبنده دور گردنم و بجای افسار میگیره دستش و از این کارها. خداییش منهم دیگه اینقدر در این بازی متبحر شدم که خودم هم گاهی باورم میشه اسبم و شیهه های خیلی خوبی میکشم.  موشی با خوشحالی سوار من شد و بازی رو شروع کردیم.  روشی هم رفت سراغ پیانوش. کمی بعد اومد و گقت مامان ممنون که کمک کردی تا من کار خودم رو بکنم. حالا من چه کمکی می تونم بهت بکنم.  گفتم هیچی عزیزم. من خوبم، به کارت برس. پرسید جاییت درد میکنه؟ گفتم مثل معمول گردنم. کمی فکر کرد و بعد موشی رو صدا کرد و گفت بیا من یک سیکرِت* راجع به اسبها میدونم که بهت میخوام بگم. موشی هم با خوشحالی رفت. یواش حرف میزدن ولی من صداشون رو میشنیدم. بهش گفت برای اینکه هورسی ات* خوشحال بشه، باید ازش چند وقت یکبار ازش بپرسی که، هورسی، خسته ای؟ اگر گفت آره، اینجوری شونه هاو گردنش رو ماساژ بدی. بعد هم ماساژ شونه رو نشونش داد. موشی هم خوشحال و خندون برگشت. نیم دور زدیم و گفت هورسی، خسته ای؟  منهم با زبانِ اسبها گفتم آره. با اون دستهای کوچولوش، خوب ماساژِ جانانه ای داد. دوباره دوری زدیم و دوباره ماساژ. منهم با شوق گرفتن ماساژ بهتر سواری میدادم. خلاصه حالی کردم با ماساژهای اسبی که گرفتم. بعله، اسبها رو وقتی خسته هستند باید ماساژ داد.
* secret
* horsey  همون اسب وقتی خودمونی صداش میکنن.

Friday, August 19, 2011

جیرجیرک ها

خانه خاموش شده بود و در تخت دراز کشیده بودیم. یکی دو تکه از حرف و کارهای بچه ها رو برای بابایی گفتم و ساکت شدیم تا بخوابیم. صدای جیرجیرک ها می آمد. شلوغی کرده بودند. فکر کردم که چی میگن اینها به هم. چقدر پر حرفند. بعد فکر کردم که تازگیها من خیلی صدای جیر جیرک ها را می شنوم. گوش من تیزتر شده یا صدای آنها بلندتر. فکر هایم را بلند بلند به بابایی هم گفتم. (دوست دارم همه ی فکرهایم را برایش بگویم. بعضی وقت ها میشود و خیلی وقتها نمی شود. یا من نمی توانم بگویم یا او نمی تواند بشنود.) گفت چون امسال پنجره را بیشتر باز می گذاریم. بیشتر دوست داشتم که دلیلش تیزتر شدن گوش های من باشد.  میدانم که گوش هایم دقیق نیستند و خوشم میامد از اینکه فکر کنم بهتر شده اند.  فکر کردم این یک خوشبختیِ ساده است که وقتی شب، پنجره ی خانه ات را باز کنی، صدای جیرجیرک بیاید. همه ی شبهایی که در ایران خوابیدیم، درخانه های مختلف، از پنجره فقط صدای ماشین و موتور میامد. اینها را هم به بابایی گفتم. او دیگر خوابید و من ذهنم را سپردم به جیرجیرک ها تا پر شود از صدایشان. نفسم بتدریج با بالا و پایینِ صدایشان هماهنگ شد. نمی دانستم که صدایشان، ریتم هم دارد. لابد حرفشان تمام شده بود و داشتند آواز می خواندند. خوش بودم و آرامشی داشتم با نفس هایم که همراه صدایشان بالا و پایین می رفت. ماشینی رد شد. پس اینجا هم ماشین ها از روی صدای جیرجیرک ها رد میشوند. صدای ماشین کوتاه بود و تمام شد. آنها هنوز می گفتند و می خواندند و من می شنیدم. فکر کردم ماشین ها نمی توانند جیرجیرک ها را خاموش کنند. آنها کاری به ماشین ها ندارند. منم که باید بهتر گوش کنم تا صدایشان را بشنوم. منم که باید بدانم گوشم را به چه صدایی بسپارم.  شب بخیر جیرجیرک های پرسر و صدا!

Wednesday, August 17, 2011

پرونده ی ناتمام

آدم ها رو کلا دوست دارم. برای دوست داشتنم هم دلیل خاصی لازم ندارم. از بودن در جمع خوشحالم. از نزدیک شدن به افراد جدید، دوستان جدید، همیشه استقبال می کنم. آدمیزاد دوپا، بنظرم موجودی جالب و دوست داشتنی میاد.
در طول زندگیم کم پیش اومده که رابطه ای رو خراب کنم. اگر هم شده، درستش کرده ام. با پذیرش اشتباه خودم و گذشتن از اشتباه دیگران و کمی استفاده از قانون من خوبم، تو خوبی، مسایل انسانی حل شدنی ست. رابطه های شکست خورده ام اونقدر کم هستند که مثل نقاط سیاه رو ذهنم میشینند.
 وقتی تازه آمده بودیم، با خانواده ای ارتباط داشتیم. رابطه نزدیک بود. کسی را نداشتیم، تنهایی ما و خصوصا روشی را پر میکردند و باهاش پیش میرفتیم. ولی چیزی در اون رابطه اذیتم میکرد. مثل نقش بازی کردن بود. شاید از ناچاری یا نیاز به داشتن دوست و ارتباط انسانی. پایه ی ارتباط حتما خراب بود که یک جایی فرو ریخت بدون آنکه بخواهم. برخورد و اعتراضی از من، ناراحتشان کرد و تلاش های منهم برای ترمیم بی نتیجه ماند. رابطه مان قطع شد. دخترک به سختی پذیرفت و از آنجا که به دخترشان احساس نزدیکی میکرد، آنهم در این دنیای تنهایی، به نوعی از اضطراب جدایی مجدد دچار شده بود. بهرحال گذشت و گذشتیم. ناگفته نماند که یک جایی در ذهن من برای دوستی خراب شده، دایم عزاداری می کرد و دایم سوال وجواب، که چرا شد و چه طور میشد که نشه. خوشبحتانه این بخش روضه خوان، مدتهاست که صداش کوتاه شده و توجه من بهش خیلی کم.
چندی پیش آشنایی جدید پیدا کردم، با خصوصیاتی شدیدا شبیه نفر قبلی. در زمان کوتاهی این شباهت رو فهمیدم. شباهتها زیاد بود، حس های منهم مشابه. خوشبختانه زود احتیاط کردم و در قالب رابطه ی غلط تکراری نرفتم. به خودم می گفتم که این تصادفی نیست. دوباره در ارتباط با آدمی مشابه، قرارگرفتم تا رشد خودم را بسنجم. این یکی به خوبی پیش رفت و رابطه ای شد که باید میشد، در همان حدی که برایم خوب بود و برایش خوب بود و دوستی و آشنایی در حد مناسب تنظیم شد که هر دو ازش نیرو بگیریم. از خودم راضی بودم که در امتحان قبول شدم. اما داستان ادامه داشت. وقتی پرونده ای را نمی بندی و فکرت هنوز باهاش ارتباط داره، روزی دوباره باز میشه. بار دیگه راه های زندگیم با دوستیِ تمام شده، تلاقی پیدا کرد و آدمی که رابطه ی نا تمام باهاش داشتم، دوباره در فضای زندگیم ظاهر شد و وجود پیدا کرد. از این تلاقی خوشحال نشدم. خوشایند نبود. راه بدهم به ناراحتی ازش، هست که بیاید و اذیتم کند ولی به خودم می گویم، امتحان دیگری در پیش است. باز خودت را باید محک بزنی. باز هم درسی دیگر، تجربه ای دیگر. می دانم که از پسش بر خواهم آمد. مهم نیست که در دلم چیزی وول می خورد وقتی در شرایطش قرار میگیرد، مهم این است که به خودم اطمینان دارم. به کاینات هم همینطور. فرصتیست برای بستن پرونده ی نا تمام. راحت میشوم از این پچ پچ ذهنیم، گرچه بعد از این سالها خیلی کوتاه شده است. لکه ای را پاک خواهم کرد.حتما خیر است.

Thursday, August 11, 2011

وکیشن

چرا وقتی از تعطیلاتی میایی که بهت خوش گذشته،  بعدش بی حال و یک جورایی کسل میشی؟ بیخودی غمت میگیره. اصلا چرا خوشی های دنیا اینقدر کم عمق و نماندنی هستند. انگار حتی یک دهم اون انرژی و شادی رو که اونجا داشتی، با خودت نیاوردی. همش رفتن تو ی عکسها و تبدیل شدن به فایلهایی روی هارد دیسک ها، خاطره هایی که در موردش حرف بزنی. ولی اون سبکی و سرحالی، اون حسِ خوبِ تر و تازه، چرا مثل عطرِ خوش بویی می مونه که بعد از مدت کوتاهی بوش می ره. برای یک برنامه ی چند روزه کلی برنامه ریزی میکنی و نمی فمی چطور شروع شد و تموم شد. بعد هم برمیگردی به روال عادی زندگی که برای نبودنِ تو نایستاده. برات کلی کار انباشته کرده  که وقتی برگشتی، فوری دست بکار بشی.
.
دیروز وقتی می خواستیم برگردیم و با دوستانمون خداحافظی کردیم، موشی گفت که می خواد طولانی تر باهاشون باشه. میخواد بازهم توی َوکِیشِن* بمونه. لبهاش اومد جلو و اخم هاش رفت توی هم.  توی ماشین برای اینکه از حال بد درش بیارم، راجع به وقتهایی که خیلی خوش گذشته بود حرف زدم. با همون لبهای جلو اومده به اخم گفت "آی هِیت وکیشن"* پرسیدم "نمی خواهی دوباره بریم به وکیشن؟" سرش رو به تکون داد و گفت "می خوام" و کمی بعد دوباره گفت "آی هِیت وکیشن" گفتم "از تموم شدنش بدت میاد؟" سرش رو تکون داد و گفت آره. منهم کلی حرف زدم که هر کاری و تفریحی یک وقت شروع میشه و یک وقت تموم میشه . یک چیز که تموم میشه، یکی دیگه شروع میشه. خونمون دلش برامون تنگ شده و از این حرفها. همش رو گوش کرد. آخر سر گفت "آی هِیت دیس ورلد"* .
.
بهمون خوش گذشت ولی. تغییر و خارج شدنِ چند روزه  از روال عادی زندگی خوب بود. باز هم بریم وکیشن...
* vacation
* I hate vacation
* I hate this world

Thursday, August 4, 2011

وبلاگ خوانِ دو دقیقه ای

وسطِ خوندنِ مطلبی هستم که باید هر چه زودتر ادیت بشه و بفرستیم بره. فرصتِ چند دقیقه ای پیش میاد که باید برای اجرای یک برنامه صبر کنم. کیبرد زیر دستم،  مانیتور جلوی چشمم، میشه سری به وبلاگم نزنم؟ صفحه اش رو باز کردم. برنامه هنوز اجرا نشده. بذار دو تا وبلاگ بخونم. از بین اونها که مشتاق ترم ببینم چطورن و چی گفتن، دوتا رو باز میکنم. همینطور که می خونم ماوس رو جابجا میکنم و وضعیت برنامه رو چک میکنم. هنوز داره لود میشه. اون دو تا رو میخونم. می خوام کامنت  بذارم. دو کلمه ای هم مینویسم.  باز برنامه رو چک می کنم. اجرا شده. کارم، مثل یک مامانِ جدی که دیرش شده، وایستاده و میگه "زود باش بیا، دیر شد." سعی میکنم حرفم رو توی کامنت، سریع جمع کنم. میدونم چی میخوام بگم ولی جمله اش خوب در نمیاد. منصرف میشم و کامنت رو می بندم. مامان کار، یه ابروش رو داده بالا و میگه "تا پنج میشمرم و باید اومده باشی." میگم " باشه ، باشه. بزار یک وبلاگ دیگه بخونم." تندی نگاه میکنم به لیست وبلاگ ها و یکی دیگه  رو انتخاب میکنم. باز میکنم. دو خط میخونم. مطلبش طولانیتره. نه فایده نداره. صفحه رو می بندم. "اومدم، مامان کار. اومدم. عصبانی نشو. اومدم."