Monday, September 26, 2011

Unblock the flow!*

تو خونه، سرما خوردگی از نوع سر و کله و فین فین داریم. من و موشی دیروز حال مون از همه سنگین تر بود.  مشغول مراسم خوابیدن/خواباندن موشی بودم. مریض بود و خسته و خوابالود ولی خوابش نمی برد. کمی آروم می گرفت ولی باز می غلتید با بلند میشد و می گفت که خوابش نمی بره. می دونستم خوابش میاد. هر کار و شگردی که بلد بودم به کار بردم ولی کار نکرده بود. داشت صبرم تموم میشد و کلافه میشدم. ازون حالت ها که  میخوای کله ی خودت و بچه رو بکنی که  بچه جون چته؟ چرا نمی خوابی.
درست به موقع یاد مطلبی افتادم که اخیرا خونده بودم*. در مورد اینکه یکی از منابع مهم انرژی های منفی در زندگی ما، مقاومت در برابر جریان زندگیه و تمرکز روی اینکه چرا چیزی در زندگی ما نیست یا چرا هست. فکر کردم که تمام بدحالی منهم در اون لحظه، همون حالِ بدی که میخواستم کله ی خودم و موشی رو بکنم، برای این بود که تمام تمرکزم روی این بود که چرا موشی نمی خوابه. نمی تونستم قبول کنم که خوابش نمیاد. هرقدرهم که بیشتر روی اونچه که نمی خواهی، فکرت رو متمرکز کنی، بودنش محکم تر، کار سخت تر و حلقه ی منفی قوی تر میشه. راه رهایی اینه که کاملا بپذیری اون لحظه و اون موقعیت رو و هیچ مقاومتی در برابرش نداشته باشی.
از جام پا شدم و به بهانه ی دستشویی از اتاقش بیرون رفتم. چند نفس عمیق کشیدم. فکر و حالم رو سبک سنگین کردم. خوابش نمیاد، یا نمی خواد بخوابه. همینه که هست. هنوز همون دخترکیه که جونم رو براش میدم. چیزی نمیشه نیم ساعت دیرتر بخوابه. حتی یک ساعت. خودم رو با موقعیت، دوباره پیدا و تعریف کردم. برگشتم. در تخت نشسته بود. گفت خوابم نمیاد. گفتم باشه عزیزم. کنارش به راحتی دراز کشیدم. بدون هیچ عجله ای که بخوابه. با هم حرف زدیم از عصری که رفته بودیم پارک. در کمتر از پنج دقیقه، بوس دیگری گرفت، چشمهای قشنگش رو بست  و خوابید.
* unblock the flowعنوان مطلبی ست که خوانده بودم

Monday, September 19, 2011

Be positive!

در جلسه ی آشنایی با معلم و برنامه های کلاس روشی، معلم برای پدر و مادرها می گفت که "...همه ی تست ها و امتحانها همون روز تصحیح میشه و فرداش بچه ها نمره اش رو میگیرن. امکان نداره که دانش آموزی ندونه نمره ی امتحانش چیه یا برگه تصحیح شده ی امتحانش رو ندیده باشه. اگر فردای روز امتحان، از بچه تون نمره اش رو پرسیدین و در جواب گفت که نمیدونم" و مکث کرد. من و شاید خیلی های دیگه منتظر بودیم تا بگه " مطمین باشین که داره دروغ میگه" یا جمله ی بهترش "حتما راستش رو  به شما نمیگه" یا  روانشناسانه تر"شاید از نمره اش ناراحته و خجالت میکشه یا می ترسه به شما بگه." ولی معلم اینطور ادامه داد "یک بارِ دیگر هم بپرسین"

Thursday, September 15, 2011

من خوبم

دو روز گدشته در شرکت سمیناری بود تعدادی از مشتریان آمده بودند. فرصتی بود برای آشنایی از نزدیک با آدمهایی که برامون اسم و ایمیل و صدای تلفنی بودند. برای اونها هم همینطور. مدیر پشتیبانی صدام کرد و گفت یکی هست که می خواد تو رو ببینه. گفته که میخواد با اون خانومی که  سیسکو  اینتگریشن* رو انجام داد، صحبت کنه. با هم رفتیم پیشش. دیوید، مدیر نرم افزارِ یکی از شرکت های امریکایی بود. مدیر پشتیبانی منو معرفی کرد و گفت اینهم سیسکو جینیِس* ماست. یکی دیگه که اونجا نشسته بود، با هیجان پا شد و ازم پرسید: درسته؟ تو سیسکو جینیِس هستی؟ من مکثی کردم، سری تکون دادم، اِم اِمی کردم و گفتم "نات دِ جینیِس* ، ولی اگر سوالی در مورد سیسکو اینتگریشن داشتین از من بپرسین. اونهم سوالش رو کرد و راضی رفت. دیگه وقت نبود با دیوید صحبت کنم و جلسه داشت شروع میشد. ایمیل و تلفن و اینها رو گرفت و گفت بعدا باهات تماس میگیرم.
آخر جلسه، دوباره با دیوید روبرو شدم. ایستادیم به حرف زدم. سوالاتی رو که داشت، کرد و جوابهاش رو گرفت. آخر حرفمون گفت" یادت باشه، دفعه بعد اگر کسی ازت پرسید -تو سیسکوجینیِس هستی؟ جوابش هست-بله- نه اِم اِم"
به حرف دیوید خیلی فکر کردم. از خودم پرسیدم که چرا مکث میکنم وقتی ازم تعریف میکنن، چرا هول میشم. چرا به راحتی نمی پذیرمش و تاییدش نمیکنم. چرا نمیتونم خوبی ها و توانایی های خودم رو باور کنم و با سینه ی جلو داده تحویلش بگیرم. برگشتم به گذشته ام. به نگاه مادرم که همیشه در حال تصحیح من بود. پدرم هم همینطور. هردوشون. همیشه اشکالاتم رو میدیدند و تذکر میدادند. همیشه ی خدا هم اشکالی داشتم یا خودم یا دوستم یا لباسم، همیشه مادرم باید حرفی میزد، دستی میبرد، دخالتی میکرد تا کار درست شود.. هنوز هم همین نگاه را دارد. از آن طرف، دایما یادآوری میکرد که تو بهترین و باهوش ترین و زرنگ ترین و ده ها، ترین دیگر هستی و چرا هیچکدام این ترین ها در درونم رسوخ نکرد ولی اون  اشکال داشتن، چنین عمیق در ذهنم نشسته. ایکاش به من یاد میداد که من نه بهترینم و نه بدترین. من همانی هستم که هستم و همان خوب است و یکتاست.
اشکالی ندارد که یاد نداد پریسا. خودت یاد بگیر. خودم یاد میگیرم. تمرین میکنم. چقدر چیز هست که باید یاد بگیرم. همین دیوید می شود معلمم. به دخترانم هم یاد میدهم. بخاطر میسپارم که باید به بودن دخترانم احترام بگذارم، موی صاف و موی فرفری شان، چاقی یا لاغریشان، نمره ی بالا و پایین شان، علوم دوست داشتن یا نداشتنشان. دایم ایراد بجا و بیجا نگیرم. در مورد هر کارشان حرفی نزنم. تا لازم نیست دخالت نکنم و وارد حریمشان نشوم. باید باور کنم که آنها تصویری نیستند که من خلق میکنم. عروسکی نیستند که من درست کرده باشم. آنها موجودی هستند، آفریده ی آفریدگاری بسیار بهتر از من. اگر آن عروسک یا آن تصویر بوده باشی، سخته که چنین مادری کنی. ولی من خواهم کرد.
من خوبم. من خیلی خوبم. من سیسکو جینیِسِ شرکت هستم. ممنونم دیوید.
Cisco integration *
Cisco genius *
Not the genius *

پ ن: وقتی تمام شد یاد نوشته ای از شادی افتادم. amazed by myself . خیلی شبیه بود. گاهی تجربه ی آدمها خیلی شبیه میشه.

Wednesday, September 7, 2011

خانه

دیر وقتِ شب، از سفری زمینی به امریکا بر می گشتیم. در مرز کانادا، در جایی شبیه بر و بیابون اتوبوس ایستاد. پاسپورت ها در دستمان بود. خانوم افسر کانادایی سوار اتوبوس شد. ساده و قشنگ، با رویی گشاده. پاسپورت ها را نگاه کرد. برگه ی ویزای آنهایی را که ویزای امریکا داشتند گرفت. چمدان ها را نگاه نکرد و از اتوبوس پیاده شد. به همین سادگی.
اتوبوس راه افتاد. دلم نیامد که نگویم چه حس خوبی داشتم از زندگی در کشوری که در مرزش به تو خوش آمد می گوید. در جایی که با اضطراب قدم درش نمی گذارم. جایی که در آن از کسی نمی ترسم. هنوز سفرمان به ایران آنقدر نزدیک هست که سنگینی نگاه افسر فرودگاه و دل دل های خودم را دقیق به یاد داشته باشم و لحن صدا و طرز نگاهش را وقتی پرسید، بچه ها فارسی بلدند صحبت کنند؟ و پاسخ قورت داده ی من که به شما چه ربطی دارد.
به ستاره های روشن و تاریکی شب نگاه کردم و خوشحال بودم از خانه ای که برای زندگیمان گزیدیم. به بابایی هم گفتم و از خودم و خودش برای استقامت در ساختن این خانه قدردانی کردم. ارزشش را داشت. باز به تاریکی شب نگاه کردم. حس به خانه برگشتن حس خوبیست. خوشحال بودم. از آن خوشحالی ها که تهش غمی هست. از آنها که اشک همیشه مهمانش هست.

Friday, September 2, 2011

رود*‏

در رُفت و روب فایل های روی کامپیوتر، این نوشته رو بین پابلیش نشده ها و تموم نشده ها، پیدا کردم. مربوط به سالِ گذشته ی مدرسه است. فکر کردم که در آستانه ی سال جدید، خوبه که پُستش کنم. امیدوارم که سال تحصیلی خوبی در انتظار همه ی بچه ها باشه، دخترکانم هم همینطور.
********************* 
روشی: مامان، اون روز که زودتر از مدرسه برگشتم، بعد از رفتنِ من، تام، ساسپنشن* گرفته بود.
من:  اِ ! از کجا فهمیدی؟
روشی: هلن گفت.
من: چرا؟ چکار کرده بود؟
روشی:  نمیدونم، من که اون موقع مدرسه نبودم.
من: خوب از هلن که بهت گفت، نپرسیدی؟
روشی: نه مامان، رود* بود  اگر می پرسیدم. به من ربطی نداشت.
من: پس چطور هلن به تو گفت؟
روشی: هلن هم نباید به من می گفت. هلن، کارهای رود میکنه.
من: حالا تو به من گفتی، رود نیست؟
روشی خندید: این فرق میکنه . آخه تو می خواهی همه ی چیزهای مدرسه رو بدونی.
.
.
پ ن: من رود نیستم ها! تام، اسم واقعیِ کسی که ساسپند شده بود نیست.
.
 نوعی تنبیه در مدرسه است که شاگرد، برای مدتی اجازه نداره بره سر کلاسSuspension * 
 زشت، بی ادب Rude *