Monday, January 31, 2011

گزارش یک فاجعه

هیچکس نمی دونه کجا و کی یک فاجعه، یک تراژدی در انتظارش نشسته. پشت این در، پس این کوچه یا فرسنگ ها دور. ایکاش که هرگز نباشه چنین فاجعه ای. یک هفته ای گذشته ازاین ماجرا. هنوز هم موقع حرف زدن ازش، صدام در گلو میشکنه. هنوز هم نوشتنش برام سخته و قلب و دستِ چپم تیر میکشه. ‏
دوشنبه ی پیش که دخترک به مدرسه رفته، متوجه شده که یکی از دوستهاش، نه دوست نزدیک ولی دوست مدرسه ای که همدیگر رو می شناختند و با هم در ورزش و ناهار حرف میزدند، مُرده. دختر نوجوانی که همیشه خندان و سرزنده بوده، در همه گروهی فعالیت می کرده، روز جمعه که مدرسه تعطیل بوده، در خونه ی تنها، خودش رو کشته. نمیدونیم چرا. نمیدونن یا نگفته اند. دستم نمی ره که زیاد راجع بهش بنویسم. یعنی اینقدر غم و دردش عظیمه که فقط میشه سکوت کرد و دعا برای پدر و مادری که مواجه با این مصیبت شدن. این غم در دلِ روشی هم جاری شد و تجربه ی پشت سر گذاشتن این رنج و این شوک، چیزی بود. ‏
همون دوشنبه، قبل از اینکه از سر کار به خونه برگردم از مدرسه ایمیل زدند. خبر مرگ یک پاراگراف بود و دو صفحه توضیح و راهنمایی که چطور بچه ها را برای عبور از این شرایط سخت کمک کنیم و کنید. در شرکت که ایمیل رو خواندم، اشکم سرازیر شد برای دخترکی، که به این زودی و با دستهای خودش، رخت سفر بسته. بدون اینکه بشناسمش. فقط همان پاراگراف اول رو بارها خوندم که خبر مرگ رو نوشته بود. نمی دونستم که وقتی به خونه برگردم، دخترکم مچاله شده روی صندلی نشسته، چشمهاش باد کرده و زیر چشمش از اشک سوخته. تمام روز رو در مدرسه گریه کرده بودند. مدرسه بسیج بود برای کمک به بچه هایی که از این اتفاق ناراحتند. کتابخانه تعطیل شده بود و یک گروه مشاور در کتابخانه مستقر بودند. از همان صبح که بچه ها به مدرسه می رسیدند. بچه هایی که شانِن را می شناختند و همه ی همکلاسیهایش، مستقیم به آن محل برده شده بودند. آنجا جایی بود برای گریه کردن و البته ساپورت تخصصی برای عزاداران. معلم هایی که ناراحت بودند هم به اونجا می رفتند. روشی تمام روز را کانسیلر کمپ* گذرونده بود. اینقدر که با یکی از دوستهاش، دستهای هم رو فشار داده بودن، پنجه ی دستش درد میکرد. گفت که آنقدر گریه کرده که دیگه اشکی برای ریختن نداره. جلوی کسی را برای گریه نگرفته بودند ولی کسانی که گریه می کردند و ناراحت بودند، همه در جایی جمع می شدند. خوب بود که عزاداری را جلوگیری نکرده بودند، احترام گذاشته بودند ولی توسعه نداده بودند. جزوه ی راهنمایی در مدرسه توزیع شده بود بین همه بچه ها و در کلاس ها مرور کرده بودند که چطور از دوستی که عزاداری میکند و ناراحت است، دلداری کنید. برای من این کنترل و آرام کردن موج غصه در مدرسه خیلی جالب بود. از شانن در برنامه صبح همان روز صحبت کرده بودند. همه معلم ها در موردش حرف زده بودند. یک دفتر یاد بود زیبا، برایش آماده کرده بودند و همه برایش نوشتند. کاملا مشخص بود که یادبود فردِ از دست رفته در حد کنترل شده بود. برایم دلگرم کننده بود که دیدم، انرژیِ پرسنل مدرسه در حمایت و محافظت از بچه های زنده است نه آنکه رفته و اینکار را خیلی خوب انجام دادند. به قول سیمین دانشور در سووشون " در زندگی و برای زنده ها باید شجاع بود" برای زنده ها باید بود، نه مرده ها. در این مدت بارها، مدتهای طولانی با روشی حرف زدم. البته بیشتر او گفت و من شنیدم. گاهی هم با هم گریه کردیم. گاهی حتی فقط من گریه کردم. در مورد خودکشی زیاد نگفتیم. او نمیخواست بگوید و برای منهم خیلی سخت بود. بیشتر از مرگ گفتیم. خودِ مرگ. دوست ندارم آنها را بنویسم. زود بود که دخترکم با چنین رنج بزرگ و بی پاسخی دست به گریبان شود. ولی از روندش تا بحال که راضیم. مثل قبل می گوید و می دود و می خندد و کار میکند و اگر چیزی او را به یادش بیاورد، کمی در خودش می رود ولی بدون کمک به جریان زندگی باز می گردد. می گوید وقتهایی در مدرسه فکر میکنم که صدایش را میشنوم و سرم را می چرخانم. بعد یادم می افتد که او مرده و خیلی ناراحت میشوم . می خواهم گریه کنم. ‏
دو شب پیش فرصتی بوجود آمد که دست روی موضوعِ خودکشی بگذارم. میخواستم بدانم در مورد خودکشی چه فکری میکند. داشت می گفت از دختری عصبانی شده که گفته من اصلا برای شانن ناراحت نشدم چون دیوانه بوده که خودش را کشته. روشی گفته بود تو حق نداری این حرف را بزنی چون او رو نمی شناسی و دلیلش رو نمی دونی. من پرسیدم "حالا بعد از این مدت چه فکری میکنی در مورد این کارِ شانن. بنظر تو کار درستی بوده؟" گفت "ترجیح می دم چیزی نگم، چون نمیدونم." گفتم "نمیدونی چرا خودکشی کرده ولی بدون توجه به دلیلش، بنظرت کار درستی کرده؟" باز گفت "نمی دونم." گفتم "بنظر من هیچ دلیلی برای اینکه دختری در سن او خودش رو بکشه کافی نیست." دوست داشتم حرفم رو تایید کنه. مادرم دیگه. دوست داشتم خیالم راحت بشه که از نظر روشی خودکشی محکومه. گفت "حتما دلیلی داشته که برای خودش کافی بوده. شانن دختر احمقی نبود. باهوش بود. تیم لیدر یود. وقتی بازی میکردیم، برای بازی پِلَن* داشت. حرفهای بیخود نمیزد. فیوچر ایس* بود. به لیدرشیپ کمپ* رفته بود. حتما برای اینکارش هم دلیل داشت. من حق ندارم محکومش کنم. حتی اگر خودش رو کشت." بعد گفت " میدونی مامان،‏
I trust her in life. So I trust her in death.
.
.
دخترک عزیزم. تو هم میدونی که خیلی دوستت دارم؟ نه فقط بخاطر اینکه دخترمی، بخاطر آنچه که هستی. لذت می برم از نگاه کردن به دنیا، اونطور که تو نگاه میکنی. نگاهی بدون قضاوت و پیشداوری. نگاهی پاک و خالص. و آرزو میکنم، در آینده با این نگاه، کاری بکنی.‏
.
و هر بار به شانِن فکر میکنم باز جایی در سینه ام تیر میکشه، از غمِ مرگ داوطلبانه اش و رنجِ چرایی، که من رو دیر یا زود رها میکنه اما پدر و مادرش رو تا ابد شکنجه میده. ‏
.
ایکاش بچه ها، بعضی چیزها رو هیچوقت نمی فهمیدند. ‏ ایکاش یا بچه ها کوچک می موندند یا دنیای بزرگتر ها هم به سادگی و شادی دنیای بچه ها بود.‏
.
.
Councillior camp *
Plan *
Future Ace *
Leadership Camp *
پ ن: گاهی که من از زیبایی های بچه هایم مینویسم، شما در کامنت ها مینویسید که چیزی از من در آنها هست. ولی راستش من همه را از خودشان می بینم. زیبایی که در آنها و همه ی بچه ها هست. شاید من فقط این شانس را دارم که بیننده ی خوبی برای این زیباییها باشم و چیزی از آن را در خودم بتابانم. خدا تک تک شان را برای ما و برای آینده حفظ کند. ‏

Thursday, January 27, 2011

این دیگه کیه؟

وقتی ایمیلی هایی می نویسیم که برامون خیلی مهمه، معمولا اگه بشه از روشی می خواهیم که برامون ادیتش کنه. دیروز رزومه ی یکی از دوستان رو برای یکی از مدیرهای شرکت فرستاده بودم. مدیر مربوطه، امروز جواب داده بود که میخوندنش و خبر میده. در ایمیلی، ازش تشکر کرده بودم و گفته بودم "وقتی رزومه رو بخونی می بینی که این فرد با سابقه ی کار و تجربه ای که داره در قسمتهای مختلفی از تیم می تونه مفید باشه." روشی گفت "کلا این قسمت رو حذف کن." میگم "چرا؟" میگه "اگه اینجور باشه که تو میگی، خودش که رزومه رو بخونه، می فهمه." میگم که "اگه نفهمید چی؟ من می خوام بهش القا کنم." میگه "نه. خودش باید بفهمه. تازه نظر تو فایده نداره چون بی طرف نیست. تو میخواهی این آدم رو بگیرن برای همین چیزهای خوب در موردش میگی. اصلا برای بقیه کسایی که رزومه دادن هم این فِیر* نیست. چون اونها فقط رزومه فرستادن و کسی براشون حرف نمیزنه." من در حالی که در دلم گفتم " بابا این دیگه کیه؟" و جوابی هم برای حرفش نداشتم، پرسیدم "پس بنظر تو چی بنویسم؟" میگه "فقط تشکر کن" منهم یک جمله نوشتم، ممنون از وقتی که می گذاری. همین. ‏
.
.
پ ن: حالا برم شرکت، خودم میرم سراغ طرف و همین حرفها رو حضوری بهش می زنم. ‏ :)‏

Fair *

Tuesday, January 25, 2011

پشتکار

موشی شکلات خورده واز دور دهن تا چونه و لپش شکلاتیه. میگم" صورتت شکلاتیه. برو با آب بشور." زبونش رو در آورده و شکلات های دور دهنش رو لیس می زنه. می پرسه"تمیز شد؟" میگم "یک کم تمیز شد." زبونش رو بیشتر در میاره تا دایره ی بزرگتری رو لیس بزنه. میگم "خیلی بزرگه. زبونت نمی رسه به همش." یک کم فکر میکنه. انگشتش رو میماله به زبونش و میکشه روی قسمتهای دیگه ی صورتش. می پرسه "تمیز شد؟" یک جاهایی هنوز مونده. میگم "نه بعضی جاهاش مونده." نگاهی به دور و ور میکنه و میره جلوی نزدیکترین آینه و لکه های باقی مونده رو با همون روش تف مالی تمیز میکنه. می پرسه "تمیز شد؟" میگم ‏"بعله تمیز شد."‏

Monday, January 24, 2011

دریبلِ زندگی

موقعِ تمرینِ بسکتبال، دریبل می زدیم. در همان حال، باید کارهای مختلف میکردیم، نشستن، پا شدن، دراز کشیدن، چرخیدن و کنترل توپ هم باید حفظ می شد و دربیل ادامه داشت. مربی گفت: "توی سر توپ نزنین. اگر توی سرش بزنین، دیر یا زود روی زمین میخوابه. برای اینکه بالا بیاد، باید با نوک انگشتها، بهش انرژی بدین و هدایتش کنین" فکر کردم، آدمها هم همینطورند. موضوعات ِ زندگی، حتی همین بچه ها مون. فقط به اندازه ی نوک انگشت، می تونیم دخالت کنیم ولی اون تماسِ کم، باید جهت داشته باشه. آگاهی داشته باشه. راهو باید خودشون برن و برگردن. بعد فکر میکنم که در اون سالهای نوجوانی و جوانی که بسکتبال بازی میکردم، شاید صد بار این جمله رو شنیده بودم ولی باید چهل ساله بشم و دوباره دریبل بزنم تا بفهمم در دریبل زدن هم، درسِ زندگی هست. ‏ حواسم پرت شده با این افکار که مربی میگه، "هِی! خوبه که به توپ نگاه نمیکنی ولی حواست باید بهش باشه." این یکی رو هم درست گفت. نگاهش نکن ولی حواست بهش باشه. ‏
.
حواسم رو دادم به توپ و صدای دوست داشتنیِ تاپ تاپ در زمین بسکتبال، که بعد از وقفه ای بیست ساله، هفته ای یکبار، دل بهش میدم و توش غرق میشم. ‏

Saturday, January 22, 2011

استادِ کوچک

حال و حوصله نداشتم. کاری که شب قبل کلی بخاطرش بیدار مونده بودم، در سایت مشتری با مشکلِ پیش بینی نشده ی دیگه ای مواجه شده بود. باید سریع حلش می کردم و مغزم تعطیل شده بود. گفتگو با معلمِ موشی، فکرم رو مشغول کرده بود. خونه هم که برگشتم، موشی از کولم پایین نیومده بود و نمیگذاشت حواسم رو به کار جمع کنم. خلاصه قمر در عقرب بود. موشی گرسنه اش بود و می خواست هله هوله بخوره. محکم وایستاده بودم تا اول غذا بخوره. چند تا غذا هم داشتیم که انتخاب کنه و هیچکدوم رو نمیخواست. موفق شدم راضیش کنم پلو و سبزیجات رو بخوره. بعد گفت که سبزیجاتش رو نمیخواد و فقط پلوش رو میخواد. گفتم باشه. برای اینکه بخوره، خودم نشستم تا بهش بدم. یعنی جدا کردنِ سبزیجات، کارِ خودش نبود. نخود فرنگی و ذرت و لوبیا و اینها رو جدا می کردم. گاهی که فقط یک پَر اسفناج می موند توی قاشق. تف میکرد. دیگه کلافه شدم و بشقاب رو برداشتم. بهش اخم کردم. اوهم البته اخم کرد. گفتم "غذا اصلا اجازه نداری بخوری. نه غذا و نه کیک برایِ دسر." هر چی هم مادر میانجیگری کرد قبول نکردم. اومدم توی اتاقِ کارم و در رو بستم. ‏
.
کمی بعد اومد. دهنش رو باز کرد و گفت "ببین من دارم غذام رو میخورم." ‏
گفتم "خیلی خوشحالم که غذات رو می خوری." ‏
گفت "من دارم با مادر، خوب، غذا می خورم. وقتی من دهنم خالی میشه، مادر پلو رو بدون هیچ چیزی به من میده. قاشق رو اینجوری مثل ایر پلین* میذاره توی دهنم." ‏
میگم "چه عالی آفرین به تو." ‏
میگه "آره. اینجوری باید به من غذا بدی. نه اینکه زود زود قاشق ها رو بیاری و وقتی نمی خورم اَنگری* بشی. باید نیو وِیز* بگیری. نباید کارهاتو سِیم وِیز* بکنی. این پرابلِمِته*." ‏

بعد هم رفت. تا ته بشقاب رو هم نوش جان کرد. دسر رو هم روش.‏
Airplane*
Angry *
New ways *
Same ways *
‏*این پرابلمِ** تو هست. ‏
problem **

Thursday, January 20, 2011

مادری که نمی دانست

روشی با سه تا از همکلاسیهاش می خوان روی پروژه شون کار کنند. دو تا دخترند و دوتا پسر. خونه ی هیچکدوم نمی تونن برن. هر جا یک اشکالی هست. مثلا خونه ما موشی نمیذاره که کارشون رو بکنن و میره توی دست و پاشون. اون یکی سگ داره و یکی دیگه شون به سگ حساسیت داره. خلاصه تصمیم گرفتند که از صبح تا عصر برن توی کتابخونه ی عمومی و اونجا کار کنند. همه راضی هستند. روشی زنگ زده از من می پرسه و من میگم بد نیست. حالا در خونه در موردش صحبت میکنیم. کتابخونه رفتنش خوبه ولی نمی خوام که تنها با چند تا همکلاسی همه ی روز رو بیرون باشه. تا حالا نرفته. خیلی زوده بنظرم. سه تای دیگه مشکلی با این موضوع ندارند. می دونم که روشی هم می خواد من بذارمش کتابخانه و عصر برم دنبالش. هر اشاره ای به اینکه منهم باهاشون برم، میکنم، روشی یک جوری از زیرش در میره. که تنها باشه با دوستهاش. مثل بقیه. پسرها رو اصلا نمی شناسم. روشی میگه نگران نباش من و هلن از پسشون بر میاییم. بعد به شوخی میگه دور گردنشون رو اندازه گرفتیم و دو تا قلاده براشون می خریم. ‏
فایده نداره. ‏نه. راحت نیستم. با بابایی حرف می زنیم و به این نتیجه می رسیم که من هم برم. می تونم برم و اونجا کار کنم. قبلا هم تابستون بارها روشی رو از صبح بردم کتابخونه. او کتاب می خوند و می چرخید. منهم کارم رو می کردم. ‏
بالاخره میشینم کنارش تا کار سخت رو انجام بدم و خبر بد رو بهش بگم. می دونم که حس کرده چی می خوام بگم ولی نمی خواد بشنوه. بهش میگم "اگر می خواد برن کتابخونه، منهم باهاش میرم. اونها رو یک میز کارشون رو میکنند و منهم روی میز دیگه کارم رو." دلخور میشه. می پرسم "دوست نداری که منهم بیام؟" میگه "نه." میگم "میشه دلیلش رو بگی؟" میگه "آخه پدر و مادرِ هیچکس نمی آد. مثل اینکه فقط من سوپر ویژن* احتیاج دارم." بهش میگم "می دونم چه حسی داری. منهم اگر جای تو بودم همین حس رو داشتم. با بقیه فرق داشتن سخته." صبر میکنم تا بپرسه چرا اجازه نمیدیم. سکوت میکنه. نمی پرسه. خودم توضیح میدم "بنظر من و بابا هنوز زوده که شما تنهایی با دوستانت بیرون بری و برامون مهم نیست بقیه ی پدر و مادرها چه تصمیمی می گیرند. چون تو برامون مهم هستی و نه بچه های دیگه." ازش می پرسم "مگه شما اجازه دارین که بدون سوپر ویژن از مدرسه برین بیرون؟" میگه "نه. میگم "پس نظر ما خیلی هم عجیب و غریب نیست. ‏‏
سکوت طولانی تر و میگم "حالا بنظرت من خیلی کسل کننده و پیرم؟" میخنده و میگه نه. بعد میگه که "میشه ما توی طبقه ی اول کار کنیم و تو توی طبقه دوم. بعد با سل فون** با هم حرف بزنیم." میگم "آره. حالا بریم ببینیم چی میشه.‏"‏
قبل از اینکه از اتاقش برم بیرون می پرسه "من کی میتونم تنها با دوستهام برم بیرون؟" فکر میکنم و فکر میکنم. می تونم بگم وقتی دبیرستانت تموم شد و دانشگاه رفتی؟ مثل خودم؟ نه نمیتونم. بنظر خودم هم احمقانه بنظر میاد. بگم سال بعد، دو سال بعد؟ بنظرم هنوز زوده. بعد از سکوتی طولانی میگم "نمیدونم." با تعجب نگاهم میکنه. دوباره میگم که "نمیدونم." ‏
.
من مادری هستم که کتاب مادری را باید خودم بنویسم. نه کتابی که مادرم به دستم داد به دردم می خورد و نه کتابی که مادران اینجا در دست دارند را خوب میفهمم. چون کتاب مادری را باید زندگی کرده باشی نه اینکه بخوانی. کارِ من آسان نیست. این یکی را خوب می دانم. ‏
supervision *
cell phone **

Wednesday, January 19, 2011

مهرطلبی

به رابطه ام با یکی از آشنایان فکر میکردم و حسِ بدی که در این رابطه دارم. حس ناراحت و معذب بودن. حس اینکه خودت نیستی و داری تظاهر میکنی. راحت نیستم با نقطه ای که این رابطه بهش رسیده. اونی نیست که دلم می خواست و انتظارش رو داشتم. من آدمها رو دوست دارم و خوشحالم وقتی رابطه ام باهاشون رو به بهتری ست و ناراحتم وقتی که پام رو از رابطه ای عقب میکشم. انگار نمی خوام آدم ها رو از دست بدم. قبل تر ها هیچ وقت عقب نشینی نمی کردم و خیلی تلاش میکردم تا مشکلات حل بشه. حالا دیگه اون انرژی رو ندارم و اگر با کمی تلاش، رابطه ای کار نکرد، رها می کنم. یعنی نه اینکه انرژی ندارم. ولی میبینم و میدونم که پایه های زندگیم و خانواده ام، اینقدر به فکر و انرژی و تلاشم احتیاج دارند که نمیتونم قسمت بزرگی از وجودم رو صرف رفع مسایل در رابطه ای جانبی بکنم. ‏
با این وجود، تکه ای از دلم، گرفتارِ نشدن هاست و هر بهانه ای که پیش بیاد دوباره میگه که چرا اینطور شد و نباید میشد و اگر اینطور میکردی اونجور نمیشد و ... ‏
چند سال پیش از دکتر هلاکویی درباره ی تمایز بین مهربانی و مهرطلبی شنیده بودم. اون زمان که شنیدمش کمک کرد تا در موقعیتهایی که قرار میگیرم، این دو رو از هم تشخیص بدم و بتدریج مهربانی رو بیشتر بشناسم. آگاهانه مهربانی کنم. همون که آدم ازش و بخاطرخودش لذت میبره. همونکه آدم رو از نتیجه ی کارش جدا میکنه و همینطور از رفتار دیگران. همون که هر آدمی رو که سر راهمون قرار میگیره و هر صبحی رو که آغاز میشه، تبدیل میکنه به دلیلی برای شادی. هنوز اما مهرطلب کوچکی اون کنار نشسته که نمیخواد قبول کنه، نشدنِ یک رابطه رو. می خواد خودش رو به این در و اون در بزنه که بشه.‏ اون که خودش رو دوست نداره، متهم می کنه و نیاز داره بقیه دوستش داشته باشند و تاییدش کنند. مهرطلبی که کارش شادی آوردن برایم نیست. ‏
.
خواستم که دوباره صحبتها رو بشنوم و به لطف دنیای اینترنت با یک جستجوی ساده دقیقا همان تکه ای رو که میخواستم پیدا کردم. گوش کردن دوباره اش خوب بود. یاد آوری همیشه خوبه. ‏
دیدم که موشی مهر طلب نیست. هیچوقت مهربانیِ اضافی نمیکنه. اگر دوستمون داره، نشونش میده و اگر هم نداره به همان صراحت میگه. مصالحه در کارش نیست و تکلیفش با خودش و دیگران روشنه. وجودش، ستونی کاملا استواره. خیلی خوشحال شدم. ‏
در روشی آثار مهرطلبی هست. سعی میکنه دل دیگران رو بدست بیاره. ولی نه همیشه. تکان هایی به ستون داده ایم ولی هنوز استواره. مصمم شدم که چنان باشم که دیگه ضربه ای بهش نخوره. برای او خیلی چیزها را بتدریج تصحیح کردم و می کنم.‏ خودش هم می دونه که من همراه او بزرگ شدم و می شوم.‏
.
لینک مطلب را گذاشتم. شاید برای دیگران هم مفید باشه. کم و بیش درد مشترک همه ی ماست. ‏



Tuesday, January 18, 2011

قدمِ اول

همسایه ی دو خونه اونطرفتر، خانواده ای هستند که سه تا دختر در حدود سنی بچه های ما دارند و پرستار بچه ای که بعد از ظهرها، بچه ها رو از مدرسه می داره و ازشون در خونه نگهداری میکنه تا پدر و مادر از سر کار بیان. روزهایی که از خونه دنبال موشی میرم، تقریبا در یک زمان به سمت مدرسه حرکت میکنیم. او پیاده و من با ماشین. همیشه مترصد برقراری ارتباطی باهاش بودم ولی هیچ فرصتی یا نشانی از آشنایی نمی داد. حتی در نگاهش که با نگاهم تلاقی کرده بود، گرمی نبود. و من در ذهنم میگفتم و میشنیدم و قضاوت میکردم که چرا اینطور میکنه و بدم میامد و بهم بر میخورد و خلاصه درگیر گفتگو بودم. ‏
دیروز که می رفتم دنبال موشی، مثل خیلی از روزهای دیگه، با ماشین از کنارش رد شدم. زمزمه ی همیشگی، مربوط به این خانوم در فکرم شروع شد. کمی ازش جلوتر بودم. نمیدونم انرژیش از کجا اومد ولی ماشین رو آوردم کنار خیابون، ایستادم و شیشه رو پایین آوردم. به من رسید. سلام کردم و گفتم تا مدرسه میرم. اگر دوست داشته باشه میتونیم با هم بریم. با خوشحالی سوار شد. کاملا معلوم بود که هیجانزده شده. چندین بار تشکر کرد. وقتی پیاده شدیم به چشم هم نگاه کردیم و در نگاهش این بار، گرمی اشنایی بود. ‏
.
تا شب، فکر میکردم که چه آسان بود اینکار و چرا اینهمه روز که می تونستم این کار رو بکنم، نکردم. ‏فکر میکردم بعد از سالها که راه رفتم و دویدم، چطور برداشتن اولین قدمی به این کوچکی، برایم پنج ماه طول کشید.‏ و البته که طعمِ شیرینِ این گام کوچک را همچنان مزه مزه می کردم.‏

Monday, January 17, 2011

بازهم دوشنبه

وقتی جمعه، کاری رو که توی دستم دارم، کامل میکنم، همه ی شنبه یکشنبه حسِ سبکیِ خوبی دارم. بجاش دوشنبه گیر میکنم سر انتخابِ اینکه چه کاری رو از بین صف کارهای در انتظار شروع کنم. وقتی جمعه، کارم تموم نمیشه، همه ی آخر هفته، گوشه ای از ذهنم باهاش درگیره. ولی بخاطر اون گوشه ی درگیر، دوشنبه که کار شروع میشه، تکلیف روشنه و کار ادامه پیدا میکنه. ‏
.
نمیدونم چه علاقه ای دارم که زندگیم تعریف کنم. انگار با تعریف کردن، تکلیفم باهاش روشن میشه. ولی جالبیش اینه که زندگی اینقدر زنده و پویاست که تعریفم رو دایم باید تغییر بدم و به روز کنم. تعریفِ خودم، روزم، کارم، زندگیم رو.‏
.
دوشنبه ی پیش، از نوع اول بود. می خواستم بیام پاراگراف اول رو بنویسم که نشد. اما امروز، اینجوریه که جمعه روی سه تا موضوع همزمان ، کار کردم، هیچکدوم به نتیجه نرسیده، هر سه تاش هم ضروریه. هم ذهنم در آخر هفته درگیر بوده و هم دچار سردرگمی دوشنبه شدم. ‏
.
حالا نوشتم تا هفته ی دیگه تعریفش پیچیده تر نشده. نه. راستش نوشتم که نوشته باشم. چون نمیدونم چه جوریه که نوشتن، اگرچه وقتی ازم می گیره، ولی ذهنم رو راست و ریست میکنه. فکر میکنم چون ذهنم روی چیزی متمرکز میشه، می تونه تمرکز رو ادامه بده و کار دیگری رو هم انجام بده. خلاصه که اینجوریاس. ‏

Sunday, January 9, 2011

آخرِ رقابت


موشی داشت بالا و پایین می پرید. وقتی می پرید دور خودش هم می چرخید و به من و باباش میگفت که "ببینین، من کول جامپ* می کنم." ما هم به به و چه چه می کردیم. بعد گفت وقتی کول جامپ می کنم برام دست بزنین. این بار دست هم زدیم. روشی روی میز اون ور اتاق داشت کار می کرد. به او هم گفت که کول جامپش رو ببینه و براش دست بزنه. روشی نگاهی کرد و گفت "اینکه کاری نداره. منم کول جامپ بلدم." موشی گفت "کول جامپ تو چیه؟" روشی پا شد اومد ولی چیزی به فکرش نرسید. گفت "الان ندارم. ولی هر وقت داشته باشم حتما از کول جامپِ تو، کول تره**." ‏

cool jump ‏*با حال پریدن
cooler ‏** با حال تره
.
.
پ ن: حتما با زبان ترکیبی بچه های ما دیگه آشنا شدین. ‏‏

Saturday, January 8, 2011

قانونِ سرایتِ خواب

هر شب که موشی رو می خوابونم و از تاثیر این تکنیکِ ساده ی کشف شده توسط خودم، کیف می کنم، میگم که باید در موردش بنویسم تا بقیه ی مادران هم، اگر نمیدانند، بدانند. حالا امروز بالاخره دست داد که بنویسم و این دِین را به جامعه ی مادران ادا کنم. ‏

وقتی بچه تون رو می برین که بخوابه و خوابش نمیاد، یا خوابش میاد ولی نمی خواد بخوابه، درو ببندین. صدای اضافه که حواسش رو پرت کنه، نداشته باشین. با هم به کاری آرام مشغول بشین. بهترینش همون کتاب خوندنه. اصلا از جملات "بخواب" و "وقت خوابه" و "چرا نمی خوابی" استفاده نکنین که اثر معکوس داره. فقط با فاصله های کوتاه بگین، "چقدر خوابم میاد" یا جمله ای مشابه این. و با ترتیبی نشون بدین که خیلی خوابتون میاد. ‏

و اما از همه مهمتر و در واقع کلید موفقیت هست: خمیازه. خمیازه بکشین. جادوی خواب اینه. خمیازه. اگرخوابتون نمیاد و خمیازه ندارین، تا جایی که می تونین واقعی، اداش رو در بیارین. نگران نباشین. دو بار که خمیازه ی تقلبی بکنین، سومی خودش واقعی میشه. اینقدر که این کار موثره. هر چه دهنتون را بازتر کنین و صدای خمیازه بلندتر باشه، بهتره. در خمیازه تون باید کاملا حضور داشته باشین. حضور در خمیازه، نباید برای مامانی که از صبح تا آخر شب دویده، کارِ سختی باشه. سعی کنین موقع خمیازه کشیدن به بچه تون نگاه کنین. اگر همزمان او هم نگاه کنه که فبها. اتصال و انتقال برقرار میشه و کاملا خواب رو درش القا کردین. دو سه دوزِ با کیفیت از خواب آلودگی که وارد بشه، کار تمومه. به محض دیدن اولین خمیازه متوجه میشین که موفق شدین. بعد خمیازه ی خودتون هم از دیدن خمیازه ی بچه تون میاد که این دیگه واقعیه. زودتر از اونکه فکر کنین، چشمهای خوشگلش بسته شده و خوابیده. ‏

البته باید مواظب باشید که خودتون زودتر از بچه به خواب نرین. قسمت سختش در اومدن از اون حال خواب آلودگی و برگشتن به دنباله ی زندگیه چون تا وقت خواب شما حداقل سه ساعتی مونده. همینطور ظرفها در آشپزخانه و شاید لباسها و غذای فردا و انواع و اقسام کارهای دیگه. مثلا در مورد من، گاهی کارِ شرکت تازه شروع میشه. من برای رفع خواب آلودگی و برگشتن به زندگی فعال و با نشاط در ساعت نُه شب، بعد از خوابیدن موشی، صورتم رو مثل صبحگاهان میشورم و کاملا بیدار میشم. ‏

برای من، این روش در بیشتر موارد کار کرده. امیدوارم برای شما هم کار کنه. ‏

Wednesday, January 5, 2011

موزیک بدون کلام

روشی به ترانه های مختلف گوش میکند. منهم می شنوم. دوست دارد صدا بلند باشد. می فهممش. به صدای بلند اعتراض نمی کنم که کار به استفاده از هدفون و بی خبری مطلقِ من نرسد. راستش خودم هم موزیک با صدای بلند را دوست دارم. از آهنگ بعضی ترانه ها خوشم میاید ولی حرفشان راتقریبا نمی فهمم و این اذیتم میکند. نمی خواهم وارد فضایش بشوم و انتخابش را و شعورش را زیر سوال ببرم. گاهی میرم و می پرسم که این ترانه رو کی خونده؟ میگه فلان گروه. حوصله داشته باشه، توضیحی در مورد ترانه یا گروه میده. منهم نظری در مورد ترانه میدم که ازش خوشم اومد. ولی ته دلم میدونم که در ترانه ها خیلی وقتها چرت و پرت های اساسی میگن که دوست ندارم روشی در ذهنش تکرار کنه. هستم خلاصه با این گفتگوی درونی. ‏
.
امروز در راه مدرسه گفت "مامان من تصمیم گرفتم که ترانه ها رو گوش کنم بدون شعرش." پرسیدم "چطوری یعنی؟" گفت " یعنی فقط به آهنگش گوش کنم نه به کلمات. چون از موزیکش خوشم میاد ولی شعرهاش خیلی وقتها جالب نیستن." گفتم "خوب گوشِت که داره کار میکنه، هر دوش رو می شنوه." گفت "نه کلمات رو ایگنور* میکنم. مثل یک فیلتر." گفتم "به من هم یاد بده. چون من همیشه به کلمات شعر، هر چقدر هم بدم بیاد مجبورم گوش کنم. تازه تا مدتها توی ذهنم هم میمونه" گفت "تمرین کنی میتونی. منهم تمرین کردم." ‏
.
نفس راحتی میکشم. ‏

Ignore *

Tuesday, January 4, 2011

2011

برای ما تعطیلی ندارها، تعطیلی های دو هفته ی پیش یعنی خیلی تعطیلی. خوب هم بود. استراحت داشت، تفریح و دیدارِ دوستان و رسیدگی به کارهای ناتمام هم داشت. با این وجود گذشت. سال دو هزار و ده گذشت. سال دو هزار و یازده شروع شد و اینهم می گذرد. حتما زودتر از دو هزار و ده، چون به پای ‏خرگوش می رود. امیدوارم سالی با صلح و آرامشِ بیشتر، برای مردمِ بیشتری، روی این سیاره ی کوچک باشد.‏
.
بخواهم یا نخواهم دیگه عادت کردم که در اول ژانویه سال نو میشه. هنوز میگم و قبول دارم که بهترین وقت شروع سال، همان نوروز عزیز است و شروع بهار. دوستش دارم. اما سالی که من با آن زندگی می کردم دو هزار و ده بود که شد دو هزار و یازده. امسال دیدم که تغییر سال را در نیمه شب سی و یک دسامبر، پذیرفته ام. دیگه فکر نمیکنم که این سال مسیحی ست یا هجری. نوروز یواش یواش برام تبدیل شده به جشنی ایرانی برای آغاز بهار و یک سال. بهارش مال من هست ولی سالش دیگه مال من نیست. کما اینکه بارها فراموش میکنم که امسال سال هزار و سیصد و چند بود و چند میشه. اینجوریه که آدم ها یواش یواش عوض میشن. به آرامی تغییر میکنم و مقاومتی در برابرش ندارم. ولی حواسم بهش هست. حواسم هست. ‏