Thursday, February 24, 2011

زمستان*‏

‏"سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدارِ یاران را
که سرما سخت سوزان است ..."*‏
.
این روز ها وبلاگ هایی که می خوانم و وبلاگی که می نویسم، اینطور شده. سوت و کوره. پُست های جدیدی نیست و اگر هست، چندان کامنتی نیست. نوشته ها هم اونقدر به دلِ آدم نمی شینه بس که نویسنده هم لابد دل و دماغ نداشته.‏
.
وصد البته زمستان هم هست. اونهم زمستان امسال با هوایی متغیر، که روزی گرم است و روزی سرد. روزِ سرد برف میاد یکعالمه و آماده باش برای طوفانِ برفی داریم. روز گرم، کوهِ برف ها آب میشن وآماده باش برای سیل داریم. سنجاب های بیچاره، دو روز میان بیرون و فکر میکنن بهار داره میاد، دوباره سرد میشه، میرن توی لونه هاشون. روشی میگفت که آب و هوای زمین مثل آدمِ مریض شده که تب و لرز داره و بدن برای بهبود حال خودش و تنظیم دما، مکرر، سرد میشه و می لرزه و داغ می شه و تب می کنه.این روزها خیلی فکر می کنم که زندگی در کره ی زمین داره به پایانِ خودش نزدیک میشه. شاید بخاطر انقراض مجددِ دایناسورها باشه. شاید هم از عوارض افسردگیِ شایع در ماه فوریه باشه.‏



* مهدی اخوان ثالث



Tuesday, February 22, 2011

واقعیت

با روشی و بابایی یک مجموعه ی تلویزیونی رو می بینیم به اسم هاوس*. شخصیت اصلیش یک دکترِ فوق العاده باهوش ولی آدم گریز وغیر اجتماعیه به نام هاوس که در هر قسمت، پازل یک بیماری عجیب و غریب رو با گروهش حل میکنه. روشی عاشق این سریال و این کاراکتره. منهم هر چه جلوتر میریم علاقمندتر میشم. آدمیه که به همه چیز، جور دیگری نگاه میکنه. با شجاعت هم اشتباه میکنه و اشتباهش رو تصحیح میکنه. به ندانسته هاش اعتراف میکنه و در دانسته هاش، مصره. هاوس با رییس بیمارستان، کادی* که در عین حال، حامیش هم هست، همیشه بگو مگو دارند. چون هاوس دایما در حال زیر پا گذاشتن روتین ها و قوانینه. مثل همه ی آدمهایی که در کارشون برجسته میشن، متفاوت با بقیه به موضوع نگاه میکنه و همین یکی از دلایل موفقیتشه. معروفه که به مریض ها اهمیت نمیده و درمان بیماریشون براش فقط به اندازه ی حل یک پازل مهمه. که این هم درسته و هم نیست. نگاهش به دنیا قشنگ نیست ولی خیلی دقیقه. کادی در نفطه ی مقابل، نسبت به آدمها و موضوعات و اثراتشون روی مریض ها، خیلی حساسه.‏

در قسمتی که دیشب دیدیم، پسری که در خونه ی کادی کار میکرد، از بالای سقف خونه اش افتاده بود پایین ، این اتفاق هم بعد از یک مشاجره با کادی اتفاق افتاده بود و باعث شده بود که او حس عذاب وجدان شدیدی پیدا کنه. ناراحتیِ پسر هم پیچیده بود و دستش از انگشت شروع کرده بود به سیاه شدن. بالاخره بعد از اینکه مجبور شدن یک دستش رو از مچ فطع کنن، هاوس بیماریش رو تشخیص داد و از مرگ نجات پیدا کرد.‏

در گفتگویی که هاوس با وکیل بیمارستان، استیسی*، در مورد حال کادی داشت، در پاسخ حرفِ استیسی که گفت کادی ناراحته چون در برایر همه ی مریض ها، احساس مسیولیت میکنه، مخصوصا این یکی که توی خونه خودش براش حادثه پیش اومده .." هاوس گفت: ‏

"Technical term is narcissism. You can't believe everything is your fault unless you also believe you're all powerful.

و در ادامه گفتگو گفت:‏

"I don't believe I can fix everything.

من به این حرف فکر کردم. شاید هم اینطور باشه. شاید هم عشقِ به خود و به قول هاوس، خودپرستیه که باعث میشه خودمون رو در برابر دیگران بیشتر مسیول ببینیم و زیاد تر از معمول خوب باشیم. همینه که باعث میشه خودمون رو سرزنش کنیم و اشتباهاتمون رو نبخشیم. نگاه عمیق و متفاوتیه. به این لنز و عینک نیاز دارم.‏ بنظرم قسمتِ خطرناکِ "توانایی"، اینه که "نمی توانم" رو فراموش کنیم.‏

بعد از نجات پیدا کردن مریض، هاوس با کادی مکالمه ای داشت. کادی می گفت که اگر تونسته بودن از ابتدا بیماریش رو درست تشخیص بدن، الان اون پسر انگشتهاش رو از دست نداده بود.هاوس بهش گفت:‏

Cuddy, You see the world as it is and you see the world as it could be. What you don't see is what everybody else sees: the giant, gaping chasm in-between.

فکر میکنم که دیدنِ این شکاف، این دره، هنرِ بزرگ و فابلیت ِمهمیه. باور و پذیرفتنش هم.‏
House *
Cuddy *
Stacy *

Thursday, February 17, 2011

خانواده ی شمعدانی

 بعد از این همه روز که ننوشتم و این همه جا مونده ها، گفتم این یکی رو که تر و تازه است، تا از دهن نیفتاده، بزارم تو سفره.‏
.
امروز عصر، مدرسه ی موشی بودیم. دوشنبه ی آینده، روز خانواده است. به همین مناسبت، در راهروی مدرسه، روی تابلوی مربوط به کلاس موشی، نقاشی های بچه هاست از خانواده هاشون. ‏
.
این ماییم. ازچپ به راست، من، بابایی، روشی و موشی.   ‏
 

دوست داشتم عکسی  از کل تابلو با همه ی نقاشی ها می گرفتم ولی با دوربین موبایل، چیز بدرد بخوری نمیشد.

Tuesday, February 8, 2011

جنگلی هستی تو ای انسان*‏

دیروز برف می اومد. از اون برف های خوشگل. آروم و یکنواخت و بدون عجله می چرخید و روی زمین می نشست. از اونها که می تونستی از پشت پنجره، دانه ی برف رو بوضوح در راه رسیدن به زمین ببینی. من کلافه و کسل بودم. سرم شلوغ بودم و ذهنم نا آرام. موضوعات مختلف، هر کدام سازی میزندند. دم پنجره نشسته بودم و هر از گاهی که به باریدن یکنواخت برف نگاه می کردم، شعر آرش کمانگیر به یادم می آمد. " برف می بارد. برف می بارد به روی خار و خارا سنگ ..." اصلا شکلِ باریدن این برف، شکلِ برفِ همان شعر بود. نمیدونم چه جوری. آخر سر رفتم و کل شعر رو دانلود کردم. نگاهی سر سری بهش کردم. جاهایی رو هنوز حفظ بودم. کمی هم خاطرات شعر خوانی از ذهنم گدشت. ولی نشد که یک بار درست بخونمش.‏
امروز صبح هنوز در همان مایه های دیروز بودم. تنم هم خسته بود. رفتم سراغ شعرِ دانلود شده ام. خوندمش. عمو نوروز خوب باهام حرف زد. حرفش چقدر به دلم نشست وقتی از زندگی و شادی و غم هاش گفت. سرودی که از زندگی می خواند، زیبا بود. وقتی گفت "... نیم روز خستگی را در پناه دره ماندن. گاهگاهی زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته، قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن ..." انگار رو به من کرده بود. بعد، تکه ای هیزم را در آتشی بیحال انداخت. شعله زنده شد و عمو نوروز گفت "زندگی را شعله باید برفروزنده، شعله ها را هیمه سوزنده" بنظرم صداش رو بلندتر کرده بود تا خوب بشنوم.‏
بعد عمو نوروز ساکت شد و رفت در فکر خودش. این بار، خودِ شاعر گفت "جنگلی هستی تو ای انسان. جنگل ای روییده آزاده، بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان، آشیانها بر سر انگشتان تو جاری، چشمه ها در سایبانهای تو جوشنده، آفتاب وباد و باران بر سرت افشان، ... سر بلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!" و من فکر میکردم به جنگلی که هستم.با روزهای بارانی، روزهای سرد و روزهایی داغ و روزهای آفتابی. به آشیانه هایی که بر شاخه هایم نهاده شده، بادهایی که شاخه هایم را می لرزانند و ریشه هایی که در خاک فرو کرده ام. به پرنده هایی که روی شاخه هایم می نشینند،  سنجاب های که از درختهایم بالا می روند، دارکوب ها که نوک می زنندم و موریانه ها که می خورندم. به روزهایی که از بی آبی، خشکم و شکننده و روزهایی که از باران، سبز و سیرابم...‏
باز عمونوروز با صدای بلندش تکانم داد "... "زندگانی شعله می خواهد" صدا در داد عمو نوروز. "شعله ها را هیمه باید، روشنی افروز"..." ‏
.
از گرمای صدای عمو نوروز و آتشی که روشن کرده بود، گرم شدم. پشتم رو صاف و کمرم رو راست کردم. باید روزم را، زندگیم را بیفروزم ....‏
.
در بعضی نوشته ها جادو هست. زنده اند و چنان روحی دارند که می توان در هر زمانی احضارش کرد...‏
.
.
‏* آرش کمانگیر از سیاوش کسرایی

Friday, February 4, 2011

میان پرده

بابایی مشغول کاریه و موشی همینطور توی دست و پاش میچرخه و نمیذاره کارش رو بکنه. می شنوم که هی به موشی میگه برو کنار و موشی بدون اینکه توجهی بکنه، کار خودش رو میکنه و حرفِ خودش رو می زنه. می بینم که بابایی داره کلافه میشه. میرم سراغشون. موشی رو صدا میکنم بیاد پیشم. هنوز توجه نمی کنه. باباییِ کلافه شده، بهش میگه: "موشی، برو پیش مامان تا من ببینم چه غلطی میخوام بکنم!" باز بهش میگم که با من بیاد و بابایی رو تنها بگذاره. میگه "نه مامان. من میخوام بمونم و ببینم بابا چه غلطی میخواد بکنه؟" ‏
.
فلاش بک به 7 سال پیش. ‏

روشی پنج ساله است. داریم غذا میخوریم تا بریم خونه ی دوستمون که دخترشون هم بازی روشی بود. روشی صبر نداره و با هر قاشق که ما می بریم بالا می پرسه که کِی می ریم. ما هم هی میگیم. میریم. میریم. آخر سر باباییِ کلافه شده میگه "بابا جان، بذار غذامون رو کوفت کنیم، بعد می ریم."بعد از بلعیدن قاشق بعدی، روشی می پرسه "بابا، کِی غذامون رو کوفت می کنیم؟" ‏

Thursday, February 3, 2011

تنفسِ مفید

خسته شده بودم از کلنجار با یک موضوع کاری. هی دور ورش می چرخیدم و راهی به درونش پیدا نمی کردم. تنفسی می خواستم. گشتی زدم در اینترنت و لینک هایی که نگه داشته بودم تا روزی بخونم. سراغ وبسایتِ تِد* که آقای امیدوار، معرفیش کرده بود، رفتم و بدون هدف دنبال یک سخنرانی کوتاه گشتم. خوبی این وبسایت اینه که همه حرفها کوتاهند. به قول خودشون تاک* هستند. یکی پیدا کردم از آقایی که برای بچه ها کمپی داشت و برنامه ای در راستای پرورش و تقویت خلاقیت. بچه ها در اون کمپ، درست کردن وسیله ای را از ابتدا شروع و تمام می کردند. وسایل و قطعات همه چوبی بودند. نکته ای توجهم را جلب کرد. گفت "گاهی پروژه در جایی متوقف میشه و پیش نمی ره. بچه ها مشغول تزیین قطعات میشن و بعد از اتمام دکوراسیون، به راحتی راه حل اشکالی رو که کمی قبل از حلش ناامید بودند، پیدا می کنند" برای من خیلی الهام بخش بود. تمام زندگی ما، کار و زندگی شخصی، حل مسایل و پیش بردن موضوعاته. وقتی کاری گره میخوره یا به بن بست می رسه، به جای اینکه سرت رو به دیوارِ بن بست فشار بدی، باید ازش بیایی بیرون. رها کنی. کاملا. نفسی بگیری. شاید مشغول به کار دیگری بشی. کاری مرتبط. مثل همان رنگ کردن قطعاتی که بهم جور نمیشن. یا کاری حتی نا مرتبط ولی روان و جاری، مثل رنگ کردن یا نقاشی. بعد، دوباره و با نگاهی متفاوت به موضوع نگاه کنی. اون آقا این زمان رو که برای پیدا کردن راه حل نیاز هست به دوره ی نهفتگی تخم تشبیه کرد. ‏پدیده ی عجیبیه این ذهن و فکر ما. واقعا مثل خاکِ نرم و سیاه، شکل پذیر و زاینده است.‏


برگشتم به کارم. راه حل هم در ذهنم جاری شد. تنفس مفیدی بود.‏

Ted.com *
Talk *

Tuesday, February 1, 2011

که دوست آینه باشد چو اندرو نگری*‏

از صبح گرفتاری داشتم با خودم و آدمیزادی دو پا. همینجور درگیر بودم. ظهر بود که یادم افتاد، یکبار یکی از دوستانم شرایط مشابهی داشت و با هم درباره ی حس و حال بدش، مکاتبه ای ایمیلی داشتیم. براش ایمیل زدم و ازش خواستم اگر نوشته های اون روزم رو داره، برام بفرسته. براش نوشتم که به خوندنشون احتیاج دارم. خوشبختانه زود جواب داد و ایمیل رو داشت. نوشته رو خوندم. دقیقا همونی بود که باید می شنیدم. حرفهایی که اون روز به دوستم زده بودم، امروز خودم باید دوباره می شنیدم. گره ام باز شد و فکرم هموار. چه خوبه که دوستانی داریم که باهامون درد و دل کنند. چه خوبه دوستانی داریم که باهاشون درد و دل کنیم. چقدر خوبی دور و برمون هست که گاهی یادمون میره و ذهنمون رو میدیم به لکه ها و بدی ها.‏
.
‏*متاسفانه شاعر شعر و بیت بعدی را یادم نیست