Wednesday, June 29, 2011

قصه ی یک شکست

مشاوری به شرکت دعوت شده تا کاری رو برامون انجام بده. قرار بود که ما اطلاعات لازم رو بهش بدیم. اولین بار که در جلسه به موضوعی اشاره شد، نشونش کردم که خودم انجامش بدم. تا حالا در شرکت از این زاویه به نرم افزار نگاه نکرده بودیم ولی  در ایران مشابهش رو انجام داده بودم. گرچه کار سختی بود، فکر میکردم ازعهده اش بر میام. به کسی هم نگفتم ولی یک روز بدون هماهنگی با رییسم، کارِ واجب رو زمین گذاشتم، با این یکی ور رفتم و سعی کردم طرحش رو دربیارم. دو سه ساعتی هم از آخر هفته رو براش وقت گذاشتم. برای دوشنبه طرحی رو ساختم و در جلسه به مشاور ارایه دادم. زیاد سر در نیاورد و استقبالی نکرد. اونی که می خواست نبود. دوباره توضیح داد که چی می خواد. همکار دیگه، جوان و کانادایی و مسلط به کلام و کلمه و تکنیک، دقیقا گرفت که طرف چی میخواد و در همون جلسه تونست تا حدی خواسته اش رو برآورده کنه و اساس طرح شکل گرفت. کار من به هیچ دردی نخورد. در پایان جلسه هم مشاور ازش تشکر کرد و گفت برای ادامه از او کمک خواهد گرفت.
دو روزی هست که گذاشتمش وسط و بهش نگاه میکنم. از حال و هواهای زیادی گذشتم. اگر همان لحظه که جلسه بیرون آمده بودیم می نوشتم، حتما میگفتم که من کودنی بیش نیستم و یا ناله میکردم از مهاجرت، که من رو دستکم دهسال از نظر کاری عقب انداخت و آنقدر بی انصاف بود که نه تنها مغزم را دهسال جوانتر نکرد، بلکه با کوهی از موضوعاتی که باید از پیش پا برمیداشتیم، خسته ترش هم کرد. در دلم و برای خودم عزاداری کردم ولی خوشبختانه در روزمره ی زندگی ام دیگر فرصتی برای عزاداری نیست. تنها توانستم در حد چند جمله ی خبری برای بابایی بگویم که چه شد و چه حس بدی دارم. او هم فقط فرصت کرد که نگاه کند. از همان نگاه هایی که خوب می شناسم و حرفهای زیادی را بدون کلام میگوید. از همانها که دلم را گرم میکند.
مثل یک زخم روی تنم، نگاهش کردم و پذیرفتمش. خاصیت درمانگری کاینات واقعا بی نظیره. اگر هماهنگ و همراه باهاش بشی، هر زخمی رو التیام میده و از زیرش، پوستی جوان و تازه سر میزنه. بتدریج پذیرفتم که این اتفاق افتاده. خودم را باید دوباره تعریف میکردم. و اعتماد به نفسم را بازسازی. جواب برای چراهایی پیدا کردم. چراهایی بود که جوابش فایده ای نداشت. از آنها  که نمی توان تغییرش داد. اگر هم بهبودی باشد، خیلی به آرامی و در طول زمان خواهد بود. مثلا اینکه همکارم به زبان و فرهنگ و گفتگو تسلطی دارد که در سی سال اول زندگی اش بدست آورده و من اگر خیلی زرنگ باشم در سی سالِ دوم زندگی ام بدست خواهم آورد. یک جوابی، اما بود که به کارم خورد. محدوده ی کار بزرگ بود. من به همان بزرگی و پیچیدگی که بود، بهش نگاه کردم و از پسِ درآوردن طرحش برنیامدم. ولی او توانست، ساده نگاهش کند. پیچیدگی ها را براحتی حذف کرد و توانست هسته ی کار را در چند جعبه  قرار دهد. این چیزی بود که من نتوانستم ولی میتوانم یاد بگیرم. این یکی با خواستن و توجه و تمرین، محقق میشود.
در گفتگوهایی که با خودم کردم، دیدم و اعتراف کردم که به موقع تمام کردن کارها برایم سخت شده. این رو به بابایی گفتم. باز پیشنهادش را تکرار کرد که جزییات کارهای روزمره ام را بنویسم. این بار انجامش دادم. موثر بود. بیشتر از اونچه می تونستم تصور کنم و بخش عمده ای از سرگشتگی های ذهنم رو آروم کرد. اینطور بود که دیروزدر حالیکه زخمِ روزِ قبل، با دیدن ایمیل هایی که در رابطه با تکمیل طرحی که من دیگه نقشی درش نداشتم، می سوخت، و با وجود تشتت های همیشگی فکرم و تعدد موضوعات، کارهای بیشتری را بهتر انجام دادم. همان دیروز یک کار با موفقیت و رضایت تمام کردم و یکی دیگر را به خوبی پیش بردم.
همان دوشنبه عصر، با معلم روشی حرف میزدیم که روشی در انجام کارش بخاطر بی دقتی، خیلی اشتباه میکند. او گفت که اشتباه کردن مهم نیست. وقتی اشتباه میکنیم، باید اشکالمان را پیدا کنیم و درستش کنیم. این درست کردن از آن درست نوشتن مهمتر است. اگر به من دو شاگرد بدهند که یکی اصلا اشتباه نمی کند و دیگری اشتباه میکند ولی اشتباهش را پیدا میکند و درست میکند، من میگویم که شاگرد دوم در آینده آدم موفق تری خواهد بود. 
و من به خودم می گویم که در شکست خوردن و اشتباه کردنه که فرصت بهتر شدن پیدا میکنی.  و من به خودم میگویم که شاکر باش که هنوز در جاهای زیادی از زندگی جای رشد  و بهتر شدن داری. راضی باش که در چند جایگاه مختلف نقش بازی می کنی. همسری، مادری، کارِ تمام وقت داری و در هر کدام می افتی و باز بلند میشوی. می گویم که مجالی برای نشستن نیست. راهی طولانی در پیش داری. راهی دراز.

Thursday, June 23, 2011

نو آمدگان

تایمر را روی پنج دقیقه گذاشتم و چشمهایم را بستم تا بین دو کار، استراحتی بکنم. روزِ کاریِ سختیه امروز.
با چشمهای بسته، چهره ی سه نوزاد، در ذهنم مجسم شد. دو پسر و یک دختر. نوزادهایی از آشنایان که در چند روز گذشته  بدنیا آمده بودند. در سه جای مختلف دنیا. ایران و اتریش و کانادا. چندین بار عکسهاشان را دیده بودم و قربان صدقه شان رفته بودم. فکر میکردم به این سه آدمی که آمدند به این دنیا. اینقدر بکر و نازنین و خدایی. آسمانی. هنوز گرد و خاکِ زمین رویشان ننشسته. فکر کردم به این دنیایی که آنها واردش شدند. دنیایی که خودم بیشتر از چهل سال پیش واردش شدم. دنیایی که این همه سال درش بودم و تجربه اش کردم. خیلی چیزهایش را هم تجربه کردم. هنوز هم هر روزش، روز جدیدیست و تجربه های نویی دارد. مثل آنهایی بودم که وسطهای دامنه ی کوه ایستاده اند و از آن بالا، به آدمهایی که میخواهند قدم به دامنه بگذارند نگاه میکنند. می پرسم که برای چی آمدین کوچولوها. فرشته ها. شما که از آن بالا این کوه را کامل دیده بودین. می دونستین که چه خبره. می خواستین که حتما پاهایی داشته باشین و روی این کوه سنگلاخ راه برین؟ سنگلاخ ها آیا ارزش چشمه ها وسبزه هایش را دارد؟ نمیدانم. حتما این دنیا هنوز آنقدر جای خوبی هست که شماها میایین. هنوز امیدی هست.
دِرررررررررررر. تایمر زنگ زد. وقت استراحت تمام شد.
موفق باشید کوچولوها. شاید راه سنگلاخ باشد، ولی میدانم که شماها از ما رهوار ترید. شماها بهتر از ما میدانید که برای چه آمده اید. فقط خدا کند که یادتان نرود.

Monday, June 20, 2011

به هر کجا که روی، آسمان همین رنگ نیست!‏

در شرکت، پشت میز کارم، رو به پنجره نشسته ام و بیرون را نگاه می کنم. یک روز نسبتا گرم است با آسمان صاف. بادکی هم می آید. خورشید هم نزدیک به وسط آسمان، نور پخش میکند و چشم کور میکند. پرچم جلوی شرکت، به همراه شاخه ی درختان، به آرامی می رقصند.
گریزی می زنم به خبرهای بی بی سی. هوای تهران در مرز هشدار. به عکس ها نگاه میکنم و زیر نویس ها را می خوانم. آسمان کدر است. حدس می زنم که سرت را اگر بالا کنی، چیزِ زیادی نمی توانی ببینی. یاد روزهایی می افتم مثل همین امروز. سرِکار، از پشتِ میز، رو به پنجره، بیرون را نگاه میکردم. درختهای پارک دانشجو تشنه و سوخته بودند. نسیمی هم نمی وزید. میگفتند که هوا آلوده است و بچه های کوچک بهتر است بیرون نیایند. روشی هنوز به مهد نمیرفت و در آغوش مادربزرگ ها بود. من غصه می خوردم که به زودی باید در این هوا از خانه بیرون بیاید و ریه های نارکش، سرب بمکد. و از خودم می پرسیدم، آیا حق روشی از زندگی، این هوای آلوده است. دلم برای درختهای با عظمتِ پارک دانشجو هم می سوخت. همیشه انگار عزادار بودند.
دوباره بیرون را نگاه میکنم. من دیگر اینجایم. درختهای اینجا غمشان نیست. کودکانش سرب نمی بلعند. من تلخیِ غصه های آنروزم را دوباره مزه مزه میکنم. خیلی سال گذشته و هنوز اینقدر به کامم نزدیک است.
نه. درست نیست که می گویند، به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است.

Saturday, June 18, 2011

پاسخی در باد

روشی از برنامه ای در باره ی بیعدالتی های اجتماعی حرف می زد که در مدرسه داشته اند. در این برنامه، ترانه ای را شنیده بودند که خیلی خوشش آمده بود. دیشب گشت و در یوتیوب پیدایش کرد. تا آخر شب، چندین بار شنیدمش و امروز هم که بیدار شدم، هنوز تحت تاثیر شعر و اجرای زیبای خواننده هستم. از خودم می پرسم که جواب این سوال ها، که همراه با باد می رود و می وزد، آیا دست یاتنی هست. شاید نه. نمی توانی بگیریش یا ببینیش. ولی می توانی ببوییش. می توانی روی پوستت، لای موهایت، مثل باد وقتی که می وزد حس اش کنی.
How many roads must a man walk down, before you call him a man
Yes, and how many seas must a white dove sail, before she sleeps in the sand
Yes, and how many times must the cannon balls fly, before they're forever banned
The answer, my friend, is blowin', is blowin'
The answer is blowin' in the wind

Yes, and how many times must a man look up, before he can see the sky
Yes, and how many ears must one man have, before he can hear people cry
Yes, and how many deaths will it take till he knows, that too many people have died
The answer, my friend, is blowin', is blowin'
The answer is blowin' in the wind

Yes, and how many years can a mountain exist, before it's washed to the sea
Yes, and how many years can some people exist, before they're allowed to be free
Yes, and how many times can a man turn his head, pretending he just doesn't see
The answer, my friend, is blowin', is blowin'
The answer is blowin' in the wind

The answer, my friend, is blowin', is blowin'
The answer is blowin' in the wind

Thursday, June 16, 2011

بیست گرفتم

با وجود همه ی حرفهایی که میزد و اشتیاقی که برای رفتن به هاستیبل نشان میداد، موقع رفتن که شد، گفت نمیاد. قایم شد، در رفت. عصبانی شد. گفت که به هاستیبل نمیاد. به خواب نمیره. گفت از من بدش میاد. منو دوست نداره. نمیخواد مامانش باشم. به حرفم گوش نمی کنه. از بیمارستان بدش میاد. اخم کرد. مشت زد. برگه ی نوبتمان را مچاله و بعد پاره کرد.‏

نگاه که می کنم می بینم، به طرز معجزه آسایی، کاملا درست عمل کردم. کوچکترین اشتباهی نکردم. هیچ حرف و رفتارم نابجا نبود. عصبانیت و ناراحتیش رو از زبان خودم تکرار کردم. نشان دادم که ترس و عصبانیتش رو میفهمم. با یک اقدامِ درست، دمِ رفتن یکی از اسباب بازی های محبوبش رو با خودم برداشتم که خیلی کمکم کرد. طرف صحبتم شد، وقتی موشی گوشش رو به ظاهر می گرفت. از عصبانیتی که به من نشون میداد، عصبانی نشدم که هیچ، کوچکترین عکس العمل منفی نشون ندادم. از اینکه جلوی بقیه ی مادرها و پدرهای منتظر، به من لگد زد و داد زد "آی هِیت یو*" ذره ای ناراحت نشدم و به راحتی سرم رو برگردوندم و به بقیه که نگاهم می کردند، لبخند زدم. از هر فرصتی برای تغییر ذهنش و توجه به موضوعات مثبت و آرامش بخش استفاده کردم.‏

اینطوری شد که وقتی می رفتیم تا پرستار برای ورود به اتاقِ انتظارِعمل آماده اش کنه، گفت "شاید به خواب بره. هنوز باید فکر کنه" و من گفتم که این خیلی عالیه.‏

و وقتی که به اتاق عوض کردن لباس رفتیم، گفت "مامان من میترسم چون نمیدونم چه جوری میرم به خواب. می ترسم گوشم درد بگیره. ولی میخوام بِریو* باشم." و من شدیدا تحسینش کردم برای این تصمیم مهمی که گرفته.‏

در اتاقِ انتظارِعمل که بچه های دیگر هم بودند، کاملا راحت بود، وسایل بازی فراوان بود و یکساعت به راحتی آنجا پر شد. از روزهای قبل همش به خودم امید دادم که چون سنش کم است، تا موقعی که ماسک بیهوشی را روی صورتش میگذارند، من کنارش خواهم بود و در حال دیدنِ من به خواب می رود. ولی اینطور نشد. نرسِ اتاق عمل آمد و ما با هم رفتیم، اما در ورودی اتاق عمل، گفت که موشی باید از من خداحافظی کنه و وقتی از خواب بیدار بشه، من را صدا میکنند. سخت بود این جدا شدن. ولی او راحت بود. بغضِ لعنتی را چنان قورت دادم که ازش اثری نه در صدایم و نه در چشمم نماند. بوسیدمش و گفتم منتظرت هستم. پرواز توی ابرها بهت خوش بگذره." دست نرس را گرفت و به راحتی رفت.‏

....

کارهایش به خوبی انجام شد. حالش خوب است. منهم از به سلامتی پشت سر گذاشتن این روتین، خدا را شکر میکنم. ولی می دانی، یک چیز دیگری هم هست که بخاطرش خوشحالم. من از خودم خیلی راضیم. من به خودم یک نمره بیست دادم. بیست ها.  از اون بیست های دِبش. اینکه حتی یک غلط هم نداشته باشم، واقعا کم پیش میاید.‏ اینکه من به خودم بیست بدم هم همینطور.‏

brave *
I hate you *

Tuesday, June 14, 2011

هاستیبِل

موشی: مامان، تو باید وقتی که من رو بیدار میکنی خیلی با من نایس باشی.
من: چطور؟
موشی: چون من می خوام برم هاستیبِل* و تو باید با من نایس باشی که من نترسم.
من: چه جوری باید نایس باشم؟
موشی: همونطوری که نرسِز* تو هاستیبِل با بچه ها نایس هستند که نترسن.
....
روشی: مامان، موشی کی می خوابه؟ کی بیدار میشه؟ (منظورش شب و صبحه)
موشی قبل از من جواب میده: من که نمیدونم. دکتر با مَجیک گَس*  منو می خوابونه. خودش باید منو از خواب بیدار کنه.
....
موشی: مامان وقتی من با مَجیک گَس برم به خواب، گود دریمز* میگیرم؟
من: آره. حتما.
موشی: آره حتما گود دریمز میگیرم چون با مَجیک میرم به خواب.
بعد چشمهاش رو می بنده و لبخند میزنه و همونطور میگه: وقتی من رفتم به خواب، تو نگاه کن اگر اینجوری اِسمایل* بکنم، یعنی که گود دریمز دارم.
....
موقع خواب بالشش رو گذاشته روی لبه ی تخت.
من: چرا اینجوری کردی؟
موشی: چونکه میخوام مثل بِدِ آمبیولانس* باشه. باید با آمبیولانس برم به هاستیبِل دیگه.
من: تو که با آمبولانس نمی ری. ما با ماشین میریم.
موشی: هنوز، باید پرَکتیس* کنم.
...
پ ن: قرار بود امروز موشی یک جراحی کوچک روی گوشش در بیمارستان داشته باشه که موکول شد به فردا.

*منظورش همان هاسپیتال هست  hospital
* nurses
magic gas *
good dreams *
smile *
ambulance bed *
practice *

Friday, June 10, 2011

از موشی که روی یک دایره ی کوچک، به سرعت،  دورِ خودش میچرخید، پرسیدم 
- چکار می کنی؟
- تینکینگ* میکنم.
- به چی فکر میکنی؟
- فکر میکنم که به چی فکر کنم.

Thursday, June 9, 2011

رانندگی


چراغ گردش به چپ، سبز بود. من بدنبال ردیفی از ماشینها پیچیدم. وسط خیابون بودم که چیزی حرکت ماشینها رو در خیابون یک بانده ای که بطرفش پیچیده بودم، متوقف کرد. من موندم. چراغِ من زرد شد. چراغِ ماشین های روبرو سبز شد و من راهشون رو بند آورده بودم. مضطرب شدم و با ناراحتی نگاه کردم به ماشینهایی که راهشون رو گرفته بودم. نه. قیافه ها عصبانی نبود. با آرامش منتظر بودند تا راه من باز بشه و برم. حتی یکی از راننده ها بهم لبخندی زد و سری تکون داد. منهم با حرکت سر ازش تشکر کردم. راه باز شد. من رفتم و آنها هم. همه این ماجرا، رابطه ی کوتاه یک یا دو دقیقه ای بین آدم هایی گمنام بود. رابطه ای که قشنگ تمام شد. بدون عصبانیت و فحش و بد و بیراه، بدون بوق.  
نمی دانم چرا یاد یکی از اولین روزهایی افتادم که در ایران به تنهایی رانندگی میکردم. سال هفتاد و هفت بود. در میدان رسالت جایی پشت ترافیک ایستاده بودم و یک راننده ی وانت که پشت من بود می خواست رد بشه و برای رد شدنش، لازم بود که من جلوتر برم. من راننده ای تازه کار و ناشی بودم. کاری که باید میکردم، برای او حتما خیلی آسان بود، ولی من نمی توانستم. تمام حرکات دستش که اعتراض میکرد و دهانش که داشت بد و بیراه می گفت و صدای بوقش را به یاد داشتم. بالاخره موفق شدم به ماشین تکانی بدهم و او شاید دو دقیقه زودتر به مقصد رسید.
رانندگی کردنم در اینجا، یکی از قسمتهای زندگیست که من برای داشتنش، شکرگزارم. زندگی که در آن بوق و چهره های درهم آنقدر زیاد نیست.

Tuesday, June 7, 2011

تو در دلِ من

بعد از اینکه نقاشی اش را نشان داد و داستانش را گفت، خواستم که دوباره بگوید تا از زبانِ خودش بنویسم. انگشت کوچکش رو همراه خودکارِ من روی کاغذ حرکت داد. هر جا خط جدید را شروع کرده ام، انگشتش خط بعدی را نشان داده بود. 
اینجا هم دوباره با ترجمه اش می نویسم:
"این من هست، توی دلِ تو.
تو یک سان فِلاوِر سید* خوردی.
بعد  یک فِلاور* گرو* کرد توی دلت.
یک باتِرفلای* می خواست دلت رو پاره کنه."

sunflower seed *
flower *
grow *
Butterfly *

Monday, June 6, 2011

منتقدِ بالفطره

دیروز تولد موشی بود و در حیاط نوزده تا مهمون کوچولو و پر چنب و جوش داشتیم. یکی از همکلاسیهای موشی که پسر خیلی شیطونیه و حسابی حال همه رو دیروز جا آورد، خواهری دوقلو داره. خواهرش در کلاس دیگه ایه. دعوتش نکرده بودیم. یعنی به فکرم نرسیده بود، چون با دوستهای موشی هم دوست نیست. دوستهای خودش رو داره. با مامانش برای رسوندن برادرک اومد. توی حیاط هم اومد. کمی ماند. دیدمش. باهاش حرف زدم و حالش رو پرسیدم. یک آن از ذهنم گذشت که بگم او هم بمونه. کاری پیش اومد و دویدم دنبالِ اون کار. آنها هم رفتند. خیلی کار کردیم و دویدیم و واقعا میگم که دویدیم. مهمانی هم به خوشی و خیر گذشت.
امروز سر کار نشستم و ماجرای خواهرک  یادم اومد. برای اولین بار از دیروز تا حالا. فکر کردم به نگاهِ دخترک به حیاط و بچه ها. به خودم گفتم چرا به فکرم نرسید دعوتش کنم تا بمونه. اشتباه کردم. نکنه دلش خواسته باشه که بمونه. از اونطرف میدونم که اگر دعوتش کرده بودم و به اندازه ی برادرش شیطونی میکرد یا هراشکال دیگه ای در رابطه باهاش پیدا میشد، صد دفعه به خودم میگفتم که چرا وقتی دعوتش نکرده بودم یکهویی گفتم که بیاد.
یک همچین چیزی هستم من و بعد میگم چرا روشی از پیدا شدنِ اشکال در کارش و اشتباه کردن ناراحت میشه.
حالا، اگر اینها رو به بابایی می گفتم، احتمال زیاد همین حرفها رو بهم میزد. یعنی اگر می گفتم دخترک بیاد، می گفت، <چرا گفتی وقتی اینهمه بچه داریم >و حالا که نگفتم میگه <چرا نگفتی، بچه گناه داشت.>  در بیشتر موارد که حرف بزنیم، بالاخره چیزی پیدا میشه که من نکردم یا اشتباه کردم یا جور دیگه ای  میشد بکنم. بابایی هم اینجوریهاست.
همین بابایی، چند وقت پیش که صحبتی بود و من ازش پرسیدم "اگر بخواهی به حساسیت من به انتقاد، بین یک تا ده نمره بدی، چند می دی؟" همچین فوری،بدون معطلی ومحکم  گفت "ده." و توضیح داد که تو هیچ ظرفیت انتقاد نداری. از اون روز منهم یک پروسه در کنجی از هزار گوشه ی مخم شروع به کار کرده که "ببین! حساسیت به انتقاد نداشته باشی."
به خودم میگم، عزیز جان تو خودت یک منتقد بیست و چهار ساعته ی در مُخِ ات داری، دیگه اصلا چرا باید از انتقاد بقیه ناراحت بشی. راست میگی خودت به خودت گیر نده. مشکلت رو با خودت حل کن. یکی از اون آدم با حال ها رو بنشون تو کله ات که بیشتر وقتها بزنه روی شونه ات و بگه دمِت گرم. وقتی هم که اشکالی پیدا شد، بگه بیخیال، دفعه ی بعد. کلا خوبه که آدم با حال باشه.

باید پست بی سر و تهی شده باشه. 

Friday, June 3, 2011

این هفته ها که میگذرند

مادر داشت خاطره ی یک روزی رو تعریف میکرد که به خونه ی دختر خاله اش رفته بود. سالی که من و بابایی نامزد بودیم. از شوخی ها و خنده ها می گفت. بعد حساب کرد که از نُه نفری که اونجا با هم بودند، فقط سه نفر الان زنده هستند. از این محاسبه، هر دو کمی جا خوردیم و سکوت کردیم. بعد من خندیدم که زندگی چه مسخره است. مگه چند سال گذشته. حساب کردیم که هفده سال گذشته. بعد مادر گفت "همینه دیگه. فکر کردی این هفته ها که هی میگیم تموم شد، یعنی چی؟ یعنی همین عمر که می گذره."
.
یک هفته ی دیگرهم تموم شد.

Thursday, June 2, 2011

یک روزِ خوب


یک روزِ خوب، می تونه خوب باشه فقط برای اینکه بچه ات صبح سرِحال رفته مدرسه و عصر سرِ حال برگشته. به همین سادگی. اگر روز هایی رو داشته باشی که صبح با سردرد بیدار بشه، بین روز زنگ بزنه و بگه حالش خوب نیست یا شبهایی که بدونی روز رو با ناراحتی طی کرده، اونوقته که می فهمی یک روز، می تونه به چه سادگی خوب باشه و چقدر قدرش رو می دونی.

Wednesday, June 1, 2011

مردگان این سال، عاشق ترینِ زندگان بودند*‏

شعر را هیچوقت فراموش نکرده بودم ولی امروز، بعد از سالها با صدای شاملو شنیدمش. تنی که مُرد. یکی از همان مردگانی که از عاشق ترینِ زندگان بود و صدایی که هیچوقت نمی میرد. صداهایی که هیچوقت نمی میرند. هم او که رازِ اشک و لبخند و عشق را دریافته بود. در اشکِ امروز من اما، رازی نبود، فقط درد بود. دردِ مشترک.‏


‏* عشق عمومی، شاملو