Friday, November 30, 2012


آخر وقته و بقول اینها روزم پروداکتیدو* نبوده. همه اش صرف کارهای تکه تکه و نصب این سرویس پَک* و اون سرویس پَک شده. یک اِس کیو اِل سِروِر* می خواستم نصب کنم و یک مایکرو سافت آفیس* روی ایمِیج* های مختلف. چند تا سرویس پَک نصب کرده باشم خوبه. کاش یکی هم برای من سرویس پَک می داد. مثلا وقتی بچه ات تین ایجر میشد، یک سرویس پَک نصب میکردی و یکهو میشدی که مامان فرد اعلای تین ایجر پسند.
به جلسه ی اولیا و مربیان مدرسه ی روشی رفته بودم. از مدرسه هزار و صد شاگردی فقط شش تا  مادر اومده بودن. با مدیر و معاون و رییس و منشی جلسه شده بودیم ده تا. مدیرشون یک خانوم سیاه پوسته با صدای کلفت و عین مردها. میشه ازش ترسید. ولی بعد از دو جلسه ی اولیا و مربیان باهاش راحت ترم. چند تا راهنمای پدر و مادری از اداره ی مرکزی برای مدرسه فرستاده بودن که ظاهرا بعنوان منبع در مدرسه باشه و کسی مشکلی چیزی داشت بیاد سراغش. مدیر ناگهانی تصمیم گرفت که اونها رو بده به ما. احتمالا از ذوق اینکه ما چند تا رفتیم به جلسه ی اولیا و مربیان. ما هم گرفتیم. یک پوشه ی خوشگل و رنگارنگ با کاغذ  اعلا بود. وقتی گرفتمش زیر لبی گفتم که اینهم کاغذ بیشتر برای ریسایکل* شدن. (بسکه هر روز مدرسه نامه و یاداشت و خبرنامه و مقاله و غیره می فرسته خونه.) تازه میخواستم همین رو بلند هم بگم که نگفتم. تو خونه پوشه رو باز کردم و دیدم چند تا بوکلت داره که چطوری بچه ها رو در درس و تحصیل حمایت کنیم. یکیش مخصوص تین ایجر ها بود. با خودم گفتم در هر موضوعی بچه های این سن رو جدا میکنن. اینقدر که دیگه خود بچه ها هم باورشون میشه که در این سن باید غیر عادی باشند.  مدیرشون می گقت که چهارده تا هفده سالگی  سالهای بسیار حساسی هستند. از این دوران بچه ها نیرومند بگذرند دیگه میتونین با خیال راحت ولشون کنین. ولی من کلا به این نتیجه رسیدم که مادر بزرگم و اجداد قبلیشون درست فهمیده بودند که "تا گوساله گاو شه، دلِ صاحبش آب شه"
دیشب دوباره فرصتی دست داد و کمی قبل از تبدیل شدن به جنازه به زیر پتو لغزیدم. بابایی داشت درس می خوند. دیدم که مغز و چشمم هنوز کار میکنه. مقاومت کردم و بجای برداشتن ایفون و چرخیدن بیخودی در دنیا، بوکلت* تین ایجر ها روبرداشتم تا بخونم. چند بخش داشت. برای ساپورت فرزند تین ایجر باید همه ی اینها باشید.Good listener, informed, coach, mentor  
یکی دوتای دیگه هم بود که الان یادم نیست.هر کدومشون یک فصل داشت برای خودش. من شنونده ی خوب رو خوندم. به حرف هاشون خوب گوش کنید. بدون قضاوت گوش کنین. با فکر باز و اوپن مایند* باشین. اگه این کارها رو بکنم که همه ی کارهام درست میشه، مادری هم جزوش هست دیگه. اصلا قضاوت نکردن و همیشه اوپن مایند بودن بنظرم چیز ترسناکی میاد. وقتی تصورش میکنم، برام یکهو اینقدرهمه چی ساده و ممکن میشه و خودم اینقدر سبکبال میشم که انگار رفتم توی فضا معلق شدم. انگار با همین قضاوت هاست که به زمین چسبیدم.

حالا فکر کن همین یک پرنتینگ سرویس پک* برای گود لیستنر* داشتیم. ما لود میکردیم و کار تموم میشد، چه خوب بود.

میدونم که ستاره های نوشته زیادن و شبیه وقتی شده که از موشی نقل قول میکنم. واقعیتش اینه که فکر کردن من الان همینطوره. فکر کردنم دیگه به فارسی خالص نیست. اعتراف کنم که در خونه هم انگلیسی حرف میزنم. قضاوتش نمیکنم. به خودم میگم که زبان فقط یک ابزاره. مهمه اینه که چطور ازش استفاده کنم. قضاوت نکردن، تمرین مادری هم هست. :)
*productive
* Service pack
* SQL Server
* Microsoft Office
* image
* recycle
* booklet
* open mind
* parenting service pack
* good listener

Tuesday, November 20, 2012

-از صبح مشغول جمع آوری همه ی نوت هایی هستم که در مورد یک پروژه نوشته بودم. اینجا و اونجا. دست میکروسافت درد نکنه که این وان نوت* رو درست کرد. دست بابایی هم درد نکنه که اینقدر به من اصرار کرد تا به رییسم گفتم که یک نسخه برام بخره. و از وقتی که شروع کردم باهاش کار کردن، پراکندگی نوت ها و یاداشت هام خیلی کم شده. حداقل بیشتر چیزهایی که در زمان پای کامپیوتر نشستن احتیاج دارم و از فکرم میگذره، راحت به وان نوت منتقل میکنم و یک روزی مثل امروز به آسونی  پیداشون میکنم. همه جای زندگیم پره از نوت و یادآوری. تلفنم انواع یاد آوری ها رو داره. اَلارم* دارم برای یادآوری. تازه اَلارم هم دارم برای یادآوریِ یادآوری. کارم به اینجاها رسیده. تقویم بغل دستم که یاداشتهای بابایی ست همه ی دوشنبه ها و جمعه هاش نوت داره، بعضی روزهای دیگه هم. همش مربوط به کارهای مالی و پرداخت و دریافت هاست. تقویم روی یخچال که برنامه های دکتر و مدرسه و تولدها و مهمونی ها و انواع و اقسام قرارهای پنج نفر آدمه. دور بیشتر روزهاش دایره است.

-من از بچگی هم به دایره خیلی علاقه داشتم. اگر قرار بود یک شکلی بکشم، حتما دایره بود نه مربع. خط صاف هم خوب می کشم. یکی از اولین عشقولانه هایی بابایی برام این بود که گفت "شما چقدر بدون خط کش خوب خط صاف میکشین." اون موقع ها که به هم می گفتیم "شما". یک کلاس طراحی داشتیم در دانشکده ی معماری. یادم نیست طراحی چی بود. انگار طراحی مهندسی. چقدر درسهای متفرقه به ما دادن در دانشگاه که یکیش هم به دردمون نخورد.
-چند شب پیش وقتی که همه ی مراحل خواب موشی تمام شد و چراغ خاموش و بوس و بغل ها رد و بدل شد، موشی گفت" مامان امروز جیمز (یکی از همکلاسیهاش) به من گفت تو چه کیوت* ای. گفت "یور فیس ایز کیوت لایک اِ بیببی لاین فیس"* من هنوز ساکت بودم. پرسید" اینجوریه؟" پرسیدم "تو از این حرفش خوشت اومد یا ناراحت شدی؟" گفت "آره دوست داشتم. تو میگی من شکل بیبی لاین هستم؟" گفتم "هر کسی ممکنه هر نظری داشته باشه. بنظر جیمز اینجوری اومده." نمیخواستم رد یا تایید کنم. دوباره پرسید. برای اینکه فکرش از فهمیدن نظر من منحرف بشه گفتم "اگر تو بیبی لایِن باشی، منهم مامی لایِن هستم" بعد هم یکی دو تا غرش و بغل و بوس مدل لاینی کردیم و خوابید. اینهم از عشقولانه هایی که کلاس اولی ها بهم میگن.
-ساعت چهار و نیم بعداز ظهره و هوا داره میره که تاریک بشه. یک چیز پاییز و زمستون که بدم میاد همینه که زود شب میشه. شبش هم از شبهای تابستون شب تره. نه اینکه تاریک تره. ولی چون سرده، همه رفتن توی خونه و پرنده پر نمیزنه بیرون. شب تابستون تا آخر شب مردم بیرونن. روزهای گرم که تازه شب میان بیرون. امسال هم که روشی دیر میرسه خونه. هنوز هم نیومده. دوست دارم جوجه هام قبل از تاریک شدن خونه باشن. این جوجه ام بزرگ شده و دورتر میپره و دیرتر میاد. من نگران نیستم. دلم شوره نمیزنه. یعنی می خوام که اینطور باشه که هست. کیسه ی دلشوره رو بستم و انداختم بیرون. مثل همون عصاره ی تنبلی. یادتونه؟ ولی مثل همون، در باز بمونه یا لای پنجره، میاد تو. هنوز بساطش رو جمع نکرده از محله مون بره. 
-چند وقت پیش با روشی حرف میزدم راجع به موضوعی که باهاش مواجه بود، گفتم "وقتی چیزی رو خودم تجربه نکردم و تو باهاش مواجه میشی، خیلی سختمه." میگه "اینجوری نباش مامان جانِ من" میگم " آخه وقتی خودم تجربه اش کردم برام شناخته شده است. وقتی تجربه نکردم، تاشناخته است و آدم همیشه از ناشناخته ها میترسه" میگه "نه، این درست نیست. تجربه همیشه ناشناخته است. تجربه ی تو با تجربه ی من فرق میکنه. حتی اگر تجربه اش کرده باشی."
-همین چیز ها را که می نوشتم روشی رسید به خونه و من راحت تر شدم. پاراگراف یکی مونده به آخر رو که می نوشتم، در فکر این بودم که براش یک مسیج بدم و ازش خبری بگیرم که "کجایی؟" ولی مقاومت کردم. اینطور مسیج ها رو دوست نداره. دوست نداره که ما نگرانش باشیم و هی چک کنیم که کجاست. ما هم خداییش خیلی راحت تر شدیم و مطمین تر و او هم محکم تر و با اعتماد به نفس بیشتر در این دنیای آدم بزرگترها. بهرحال وقتی به خونه میرسه، هر چقدر هم من قبلش اوکی باشم، اوکی تر میشم. مثل وقتی که آدم توی هواپیما نشسته  و پاش اگر چه بر کف هواپیما ولی در واقع در هواست، در مقایسه با اون موقع که پاش به زمین میرسه.
*one note
*alarm
*cute
* your face is cute like a baby lion

Thursday, November 8, 2012

سلام سلام صد تا سلام...*‏

لپ تاپ جدید یک ور میزه و لپ تاپ قدیمی  طرف دیگه. لپ تاپ جدید رو دوست دارم. تر و تمیز و سریع. دکمه های کیبردش برق میزنند و وقتی تایپ میکنم از صدای جرق جرقش خوشم میاد. هنور کار داره تا همه چیزهایی رو که لازم دارم داشته باشه. برای همین قبلی رو پس ندادم. یکی از نداشته هاش فونت فارسیه. یکی از دلایل ننوشتنم هم همین بوده. امروز عظمم جزم بود که گرد گیری از این وبلاگ خاک خورده بکنم. اینه که اومدم سراغ لپ تاپ قدیمی که پنج شش سالی روی کیبردش کوبیدم و از صفحه ی مانتیتورش به دنیا نگاه کردم. باهاش حرف زدم و ازش شنیدم.
وقتی مدت طولانی نمینویسم، موقع نوشتن احساس بدی مثل بلاهت بهم دست میده. هر چی که میخوام بنویسم انگار بیمزه و بیمعنیه. مثل اینکه با خواننده های وبلاگ غریبه میشم و نمی تونم حرفم رو بزنم. شاید هم با نویسنده اش غریبه میشم. اگر چه این وبلاگ همچین خواننده ای هم نداره ولی خوب وقتی وبلاگ مینویسی فکر میکنی که همه ی دنیا قراره بخونندش. مثل بقیه ی حس های بد، باید با این هم باشی تا بره. اینو از یک معلم قدیمی یاد گرفتم. معلمی که کلاسش اگر چیزی به من یاد نداد، فقط متوجهم کرد که چقدر نمیدونم و چقدر نیاز دارم که یاد بگیرم و بزرگ بشم و تغییر کنم. همیشه ازش ممنونم و براش دعا میکنم. یکبار که ازش در مورد یک حس بد و معذب بودن در شرایطی پرسیدم، در جواب فقط گفت "باهاش باش" و هر چه بزرگتر شدم لایه به لایه از معنی این جمله برام برداشته شد. "باهاش باش" اونموقع الان برام معنی میده که "مقاومتی نکن. بپذیر"
در یک دوره ی بیست و یک روزه ی مراقبه ثبت نام کردم. بار اولم نبود البته. قبلا هم ثبت نام کرده بودم ولی موفق نشدم که هر روز وقتی رو برای مراقبه ی روز اختصاص بدم. این بار که ایمیلش بدستم رسید، حساب کردم و دیدم روزِ آخر، روزِ بیست و یکم، روز تولدمه. همین تصادف بهم کلی انرژی داد که هر روز وقتی رو براش بگذارم. اینطور معنیش کردم که این کادوی تولدیه که کاینات برام فرستاده. در همین مراقبه ها باز شنیدم که محدودیت و نتوانستنی برای ما نیست، جز آنهاییکه ذهن برامون تعریف میکنه.  نه اینکه قبلا نشنیده بودم. ولی عجیب که باز و باز نیاز دارم که بشنوم. اینکه چقدر باید بشنوم و چقدر بگم تا یادم بمونه رو نمیدونم. این روزها زیاد فکر میکنم به خودم و دنیا. پر میشم از آرزوها. گاهی میشینم سر صندوق آرزوهام و همه ی پارچه های رنگوارنگش رو در میارم و نگاه میکنم. چه خوبه که آرزوهایی داشته باشیم. مراقبه ی هر روز دانه ای رو جلوم میگذاره. و من در وجودم میکارمش. به امید آنکه روزی جوانه بده. تا که وجود من چقدر بهشون آب بده، چقدر بهشون توجه کنه و چقدر به سر زدنِ این دانه ها، ایمان و باور داشته باشه.
این دانه هم هدیه من به شما. فرمولی که از زبان کاینات به زبان ما ترجمه شده. مترجم هم دیپاک چوپراست.

Abundance, like everything else in the universe, is simply a specific arrangement of energy and information. With our intention, we can change the energy, add new information, and manifest whatever we want, need, or desire. Abundance is unlimited, unbounded, and always available.  
نا محدود بودن حس خوبیه. حس توانایی. شاید همون چیزی که باعث میشه قدمی بلندتر برداریم.

* عنوان پست را با صدای "سعید" در "ساعت خوش" بخوانید. چون من با همون آهنگ نوشتمش. یادتونه که. دنباله اش بود "خان دایی جان، خان دایی جان، خان دایی جونِ منه،....." 
شماها رو نمیدونم ولی من بعد از اینکه نوشته ام تمام شد و وقتی میخوام پستش کنم به اسمش فکر میکنم. یعنی من باید اول بچه ام رو بدنیا بیارم بعد ببینم چه اسمی بهش میاد. راستش اول این نوشته همچین سرخوش نبودم، سرم هم درد میکرد ولی با تموم شدنش سر خوش شدم. گرچه سرم هنوز درد میکنه. :)

Wednesday, October 3, 2012

زمانی برای باهم بودن

یک چیزهایی به آرومی از رابطه ات حذف میشن و فکر میکنی که مهم نیستن ولی با رفتن اونها یک چیزهایی که مهم هستن هم در رابطه میمیرن. میرن ته دریای زندگی و تو وقت نمیکنی که غواصی کنی، بری اون ته آب و دستی بهشون بکشی. اینقدر که اون بالای آب مشغول بقیه ی زندگی هستی.
مثل چی؟ مثل اینکه ساعت ها حرف بزنی بدون اینکه کسی حرفت رو قطع کنه. هر جا خواستی وایستی و هر جا خواستی راه بری. بتونی توی شبِ تاریک، کنار آب بشینی. هر وقت گرسنه ات شد غذا بخوری. بری یک رستورانی که فقط زوج ها رو توش میشه دید، شام بخوری. اینکه آهنگهایی روکه خودتون دوست دارین گوش کنین. باهاشون با صدای بلند همخوانی کنین. اینکه بتونین یکساعت به صدای سکوت آب و غازها گوش بدین. وقتی می خوابی مطمین باشی که در اتاقت رو کسی باز نمیکنه و صبح سرت رو از همون بالش بر میداری که شب گذاشته بودی.
اینها رو بعد از چهارده سال، برای بیست  چهار ساعت  تجربه کردن، خیلی خوب بود. خیلی. هرچند که بیشتر از نصف این زمان رو در مورد زندگی و بچه ها حرف زدیم.

Tuesday, September 18, 2012

مدیریت صبر

موشی: "کاشکی امروز بجای سه شنبه، چهارشنبه بود."
من: "خوب فردا چهارشنبه است دیگه."
موشی: "من نمیتونم صبر کنم تا چهارشنبه بشه"
من: "چطور؟ چهارشنبه چه خبره؟"
موشی: "بعدش پنجشنبه است."
من: "پس منتظر پنجشنبه هستی؟"
موشی: "نه. بعدش جمعه میاد. جمعه کلاس ژیمناستیک دارم. خیلی دوستش دارم. نمیتونم صبر کنم تا کلاس ژیمناستیک."
من: "آهان پس برای کلاس ژیمناستیک، منتظر جمعه هستی."
موشی با کمی ناراحتی و ناله از فهمیده نشدن: "نه مامان. منتظر چهارشنبه هستم. جمعه خیلی دوره. من نمیتونم تا جمعه صبر کنم."
.
.
فکر کنم به این میگن مدیریت ذهن، یا شاید مدیریت صبر یا یه چیزی در این مایه ها.  :)
.
 حرفهای موشی رو به فارسی ترجمه کردم چون دیدم چیزی از لطف موضوع کم نمیکنه.

Tuesday, September 4, 2012

ژنتیک

سر غذا نشسته بودیم و صحبت از رفت و آمد روشی به مدرسه ی جدید شد. دبیرستانش دوره و یکساعتی با خونه فاصله داره. با دو تا اتوبوس باید بره. مدرسه، سه و بیست دقیقه تعطیل میشه.
روشی: پس من ساعت چهار توی ایستگاه اتوبوس  هستم.
بابایی: "چی؟ نیم ساعت طول میکشه تا تو بیایی توی ایستگاه اتوبوس دم مدرسه؟ باید سه و نیم توی ایستگاه اتوبوس باشی."
روشی: "سه و بیست زنگ میخوره. تا من وسایلم رو جمع کنم و بیام بزارم توی لاکِر و شاید کمی هم با دوستهام حرف بزنم، همین میشه دیگه."
بابایی "این روشی همیشه دیر از مدرسه بیرون میاد. هر وقت من رفتم دنبالش هی نگاه کردم و این و اون (اسم چند تا از بچه ها رو هم میاره) اومدن و آخر همه روشی اومده. "
باب صحبت در مورد دیر از مدرسه بیرون اومدن روشی باز میشه که روشی همیشه دیر از مدرسه بیرون میاد و آخرین نفره. مادرهم همراهی میکنه با موضوع. خودِ من هم دوست نداشتم زود از مدرسه بزنم بیرون.
میگم: "منهم وقتی مدرسه میرفتم دوست نداشتم زود بیام بیرون. بعضی بچه ها قبل از زنگ کیف شون رو بسته و روی شونه شون آماده بودن. ولی من دوست داشتم بعد از خوردن زنگ، به آرومی وسایلم رو جمع کنم و گپی با دوستهام بزنم و برم از مدرسه بیرون. وقتهایی که که دنبالم میومدن همیشه بهم اعتراض میکردن و دقیقا یادمه که همیشه هم یکی از همکلاسیهام پیدا میشد که اول همه از مدرسه اومده باشه بیرون و برام اونو مثال بزنن. بعد که خودم برمیگشتم، دیگه راحت شدم"
اینا رو که گفتم روشی نگاهی کرد و خندید. بهش گفتم "چقدر این مامان و بابا ها اذیت میکنن. نه؟" سری تکون داد و همه خندیدیم.
ثانیه ای بعد مادر گفت: "منهم همینطور بودم. همیشه آخرِ همه از مدرسه میومدم بیرون. اینقدر که فراش مدرسه بهم میگفت من باید تورو بیرون کنم از مدرسه تا بتونم مدرسه رو تمیز کنم."
ایندفعه دیگه همه منفجر میشیم از خنده. بابایی میگه "نه، مثل اینکه این مشکل تون ژنتیکیه" و من که برای اولین بار این حرفو از مادر شنیده بودم، فکر میکنم پس چرا همه ی اون سالها به دیر اومدنِ من اعتراض  میکرد؟

Tuesday, August 14, 2012

از آسمان به ریسمان

ساعت از پنج گذشته. ساعت کار رسما تموم شده. معمولا بیشتر کار میکنم. امروز اما خسته ام و مغزم دچار رخوت شده. تعطیله. به خودم میگم حالا که کسی باهام کاری نداره، بیشتر کار کنم. یا کارهایی از پروژه ام رو که خیلی به مخ نیاز نداره انجام بدم. ولی انگار نه. نمیشه. امروز خیلی از خودم راضیم. ساعتی که مدتها بود شش صبح زنگ میزد ولی موفق نمیشد منو از تخت بیرون بیاره، امروز موفق شد. البته تا پا شدم و رفتم دستشویی که دست و صورتی بشورم، موشی بیدارشد و به در دستشویی زد. باز کردم درو. گفت :نایت مِر*. بوسیدمش و برش گردوندم به تخت که گفت میخواد بره به تخت ما. همراهیش کردم تا تخت خودمون. گفت کنارم بخواب. دراز کشیدم. ولی چشمهام رو هم نگذاشتم و صورت زیباش رو تماشا کردم تا خوابش برد. همین شد که تونستم دوبار بلند بشم. کارم هم خوب پیش رفت تا همین الان. ‏

موشی برای اولین بار داره کارتون پوکاهانتس* رو می بینه و چند وقت یکبار میدوه به این اتاق و میگه " مامان پوکاهانتس از امروز فِیوریت* کاراکتر منه. خیلی برِیو*ه." "مامان من هم میخوام حتما یک روز از آبشار مثل پوکاهانتس بپرم پایین." و من میگم که حتما میتونی عزیزم. بعد از خودم می پرسم که نمیترسی از بالای اون آبشار که پوکاهانتس پرید، موشی بپره؟ بعد به خودم میگم نه. عقل داره دیگه اگر خوب شنا بلد نباشه که نمی پره. اینطور مادری شدم من.‏

اون یکی دخترک خودش رفته به استخر. امسال تابستون دیگه یاد گرفته که خودش به تنهایی و با اتوبوس اینور و اونور بره. چقدر عزیزه. این روزهای چهارده سالش شده. میگم کاشکی وقتی بدنیا اومده بود، من وبلاگ می نوشتم. یعنی اصلا از اینجا شروع شد که امروز نوشتم. وگرنه حرف حسابی برای گفتن نداشتم. فکر کردم که یک چیزی بنویسم بعد از مدتی که بعد نگم چرا ننوشتم. در همان راستای تعطیل شدن مخ که در اول گفتم، مغزم را رها کردم در اینترنت. یکی از اولین جاهای سرکشی خوب، وبلاگ خودم هست و وبلاگ هایی که می خونم. بعد هم که این روزها یک گوشه ی دلم همش به فکر تولد دخترکم است که گفته نه تولد می خواد و نه جشنی. حتی شمع هم لازم نداره که فوت کند ولی کیک بگیریم که عاشق کیک و شیرینیه. البته شمع فوب کرد و من با چهارده شمع سفید براش یک قلب درست کردم. منهم اگر چه در طول یکی دو ماهِ پیش بیشتر از ده بار راجع به این موضوع حرف زدم و پرسیدم که نمیخوای تولد بکیریم، اینو دعوت کنیم ، اونو دعوت کنیم، اینجا بریم و اونجا بریم و جواب نه شنیدم. قبول کردم نه ها رو. خیلی بهتر قبولش میکنم. او هم با خودش و با ما خیلی راحت تره. البته کادویی رو که می خواست گرفته و باهاش حسابی خوش و خوشحاله. ‏

وقتی پدر و مادرهایی میگن کاشکی زود تر بچه مون بزرگ بشه، به موشی فکر میکنم و میگم "نه. چرا حیفه کوچیکیشون خیلی خوبه، خیلی شیرینه" وقتی میگن که کوچیکی بچه هاشون رو بیشتر دوست داشتن و و کاشکی بچه هاشون کوچیک میموندن، به روشی فکر میکنم و میگم "وقتی بزرگ میشن، هم قدت میشم، همفکر و همراهت میشن مزه ای داره نگفتنی." یک وقتهایی هم هم میشه که اینقدر بهم فشار میاد و عرصه بهم تنگ میشه که میرم توی دستشویی میشینم و زار زار گریه میکنم و با بودنِ خودم هم مشکل دارم چه برسه به بقیه. یک شبهایی وقتی روی تخت دراز می کشم، از خودم می پرسم که چطور این روز پر ماجرا شب شد. گاهی برای تموم کردن و گذراندن ساعات و تکه های یک روز خیلی باید تلاش کنی. بیشتر از توانت. اینجوریهاست که زندگی همینطوری می چرخه و من به قول زری در سووشون در کنار چرخ چاه نشسته ام و هی می چرخانمش و آب میدهم به گلها و درختان باغم.‏

چه دلبسته ام به اینها، به خانه ام و خانواده ام. مثل همه، روز به روز و ریزه ریزه، خودم و زندگی رو می سازم. خودم رو با زندگی می سازم. بعد فکر کن یکهو زلزله بیاد و همه ی عزیزانت و داشته هات رو ببره. همه چیز به لحظه ای نابود بشه. بیرحم و وحشتناکه. زبونم اصلا نمی چرخه که چیزی بگم. ایران کم ماجرا داره، زلزله هم از همه بدتر. تنها فکر مفید، اینه که  فکر کنم همون انرژی ماندن و زندگی کردن باز هم خواهد ساخت و دستهای کمک خواهند رسید. بیشترش رو تاب ندارم. نمی تونم خبرها رو بخونم و عکس ها رو ببینم. و نمی فهمم که گذاشتن عکس تن های پاره پاره چه فایده ای داره. همین شنیدن خبرش دلت رو میلرزونه. ‏

زندگی چیز عجیبیه. خواب و خیالی بیش نیست. یه جورهایی الکیه. مخصوصا وقتی فکر کنی که زمین یک تکون بخوره و همه چیز نابود بشه. یاد ترانه ی عارف افتادم. "زندگی خواب و خیاله. مگه نه؟ همه چی رو به زواله. مگه نه؟ عمر جاودان محاله. مگه نه؟ عمر جاودان محاله. زندگی یک نفسه. غم بیهوده بسه. تلخی عمر و به شیرینیِ شادی ببخش...."‏

یکی از استعدادهای خاصی که من دارم و به درد نمیخوره اینه که ترانه ها رو کامل یادم میمونه. مثلا الان، همین که نوشتم زندگی خواب و خیاله، یاد این ترانه ی عارف افتادم که سالهاست نشنیده بودم و کامل با آهنگش به یادم اومده. ‏

فکر کنم بس باشه از آسمان به ریسمان بافتن. ‏

* nightmare
* pocahontas
* favorite
* brave

Thursday, June 28, 2012

عاشقانه ای برای تو

روشی، عزیزم، زمان چه زود میگذرد....‏

 بزرگ شدی، دیگر بچه نیستی. دوشیزه ای جوان وزیبایی. دیروز که به مراسم فارغ التحصیلی از دوران راهنمایی می رفتی، دختر جوان آرزوهایم را دیدم. دختری که حتما روزی خودم هم بودم ولی در آشفته بازاری که ما بزرگ میشدیم، به شکفتن ما ارجی نمی نهادند. ما باید شکفتنهایمان را پنهان می کردیم تا کسی نبیند. شکوفایی انداممان را، شکوفایی افکارمان را. تو اما در راه دیگری گام برمیداری و من خوشحالم که توانستیم برایت این مسیر را فراهم کنیم. ‏

با کفشهای پاشنه بلند و موهای آراسته و لباس برازنده ای که اندام زیبایت پوشانده بود، با سینه ی جلو و به آرامی گام برداشتی، بدون اینکه پایت بلغزد. (فکر میکردم که چون به کفش پاشنه بلند عادت نداری، وقتی جلوی بیش از پانصد نفر راه بروی، پایت بلغزد) با معلم و مدیرت دست دادی و دیپلمت را گرفتی. ‏

با همین قدم های آرام و محکم در دبیرستان پیش برو. نگرانِ لغزیدنت نیستم. تو هم نباش. اگر لغزیدی، تعادلت را باز پیدا میکنی.‏

فقط حضورِ در این لحظات و دیدنِ تو و بودنِ تو، چنان شیرین و لذت بخش بود که برای پاداش تمام تلاش های مادریم کافی ست. بارها در تشکر از هدیه ای که برای پدر و مادرم گرفته بودم، شنیدم "موفقیت تو بهترین هدیه برای ماست." حالا معنیش را می فهمم. من اما می گویم که بودن تو، خودش همان هدیه است، چه برسد به موفقیتت. که مطمینم خواهی بود. می دانی عزیزم، من دیگر از تو انتظاری ندارم که چیز خاصی یا کس خاصی بشوی که من بخواهم. من دارم نگاهم را به تو و زندگیت تغییر میدهم. من برای تو آینده ای تصویر نمیکنم. نمی خواهم که تو مایه افتخار من بشوی. تو تعهدی به مفتخر کردن من نداری. بار این تعهد پُشتم را همیشه خم کرد. نه چنین باری را بر شانه های نازنینت نمی گذارم. آرزویم این است که تو به خودت افتخار کنی و بدانی که ارزشمند و توانایی. تو تنها به هستیِ خودت متعهدی. همانطور که من هستم و باید باشم و نباید فراموشش کنم. وقتی مادر بشوی می فهمی که این کار سختیست و این اتصال من و پدرت به تو، اتصال عجیب و غریبیست که گاهی نمی توانیم خودمان را از تو تشخیص بدهیم. اما مثل هر کارِ سخت دیگری، نتیجه اش خوب است. رهایی می آورد و آزادی. میدانم راهی را که به تو تعلق دارد و هدفی را که برایش پا به روی کره خاکی گذاشتی را خواهی یافت و با توانایی هایی که داری، به هدفت میرسی. من جلوتر از تو نمیروم تا بدنبالم بیایی. در کنار تو خواهم بود و هر زمان که بخواهی، دست ها و چشم ها و قلبم را برایت در کاسه میگذارم. ‏

میدانم که در تو چیزی هست. در همه هست. در تو من آن گوهر را می بینیم. شاید چون مادرت هستم و تو را زاییده ام، شیر داده ام و هزاران بار بوییده ام، می توانم روشنایی گوهرِ وجودت را ببینم. می دانم در فضایی که در اختیار داری، خواهی توانست آنرا به هستی خودت و دیگران بتابانی. همانطور که با وجودت خانه و چشم ما را روشن کردی.‏

عزیزکم، من با تو و برای تو، خیلی رشد کردم و خواهم کرد. ممنونم که هستی. امیدوارم که دبیرستان برایت تجربه ای شیرین و پر از آموزه های مفید باشد و تو را قدرتمند و شادان، در مسیری که باید، بگذارد.‏

تا بی نهایت دوستت دارم. ‏

پریسا



Monday, June 4, 2012

دوست داشتن های موشی

   I love swimming class more than anything in the world. در راه کلاس شنا که بودیم، موشی گفت
I love tennis class more than anything in the world      بعد گفت
توجهم جلب شده بود و در سکوت گوش میکردم تا ببینم دیگه چه چیزهایی رو بیشتر از همه ی دنیا دوست داره.‏
I love my family more than anything in the world کمی بعد 
خوشحال شدم که ما هم سهمی داشتیم
I love Evelyn more than anything in the world  و باز
I love wonderland more than anything in the world  در ادامه
مدت بیشتری سکوت کرد و شاید با خودش فکر کرد که انگار جور در نمی آد. بعد گفت
I love anything I love more than anything in the world.



Wednesday, May 16, 2012

nice

معلم تنیس مرتب توپ می انداخت و ما به نوبت توپ رو برمی گردوندیم
 وقتی توپ رو درست می گرفتیم و درست بر می گردوندیم، می گفت nice shot
وقتی می گرفتیم ولی درست بر نمی گردوندیم، می گفت  nice catch یا nice get
وقتی درست هم نمی تونستیم بگیریم، می گفت nice try
بعد اشکالمون رو می گفت و توپ دیگه ای رو می انداخت.
معلم تنیس مون رو دوست دارم.

Thursday, May 3, 2012

برکه ی بیدِ مجنون

آبگیر کوچکی بود با آبی زلال. از اون آبهای قشنگ که تا تهش رو میتونی ببینی و اونقدر آروم که تصویرت توش واضحه. کنار آب، بیدهای مجنون بزرگی بودند که شاخه هاشون تا روی آب رسیده بود. بعضی شاخه ها روی آب شناور بودند و با آب می رقصیدند. من برهنه و آرام در این  آب می غلتیدم. بی هیچ قضاوت و فکری. بی هیچ دغدغه از برهنه بودنم. بی هیچ نگاهی. بی هیچ صدایی جز زمزمه آب و شاخه های بید. مثل اینکه منهم شاخه ای از بید مجنون بودم و بر آب شناور. کاملا متصل به هستی و طبیعت. کاملا رها.
حسِ خوبِ این بودن، وقتی چشمهام رو باز کردم، تمام و کمال با من بود. طعمِ شیرینِ این رویا  رو هنوز که بیشتر از دو ساعت گذشته، میتونم مزه مزه کنم. فکر میکنم که میتونم چشمم رو ببندم و دوباره برگردم به برکه ی بید مجنون. بیدار که شدم به بابایی گفتم که اونجا حتما همان بهشت بود.
یادم نیست آخرین باری که چشمم رو از رویا به بیداری باز کردم کی بود. مدتهاست که خوابهایم همه کابوسند و برایم احساسِ بد باقی میگذارند. رویای برکه ی بید مجنون را نوشتم که بماند. بیشتر بماند. شاید باز هم آنجا بروم.

Monday, April 23, 2012

قافله ی عمر

در راه شرکت که می آمدم، معلم رانندگیمون رو دیدم که در سالهای اول مهاجرت می دیدیمش. مرد نازنینی بود و هست. خدا حفظش کند. یادم امد که وقتی من برای دومین و آخرین امتحان رانندگی آماده می شدم و با هم تمرین میکردیم، گفت "شما که این امتحانت رو دادی،  دیگه با من کاری نداری تا روزی که زنگ میزنی و میگی آقای غ، روشی میخواد بیاد برای تمرین رانندگی."  و من با تصور روشی کوچولو که بخواد رانندگی کنه، و شدیدا دور بودن این آینده، کلی خندیدم. امروز فکر کردم که به اون آینده ی شدیدا دور، دو سال بیشتر نمونده. دوسالی که خوب می دونم به سرعت میگذره. روشی کوچولو که اون موقع روی دو پا می نشستم تا هم قدش بشم و به حرفهای جدیش گوش کنم یا حرف های مهم بهش بزنم، الان روبروم که می ایسته، به راحتی و چشم در چشم با هم حرف می زنیم. دخترک کوچولویی که اون موقع روی بوستر در صندلی عقب می نشست، الان رشید و رعنا در صندلی جلو کنارم میشینه. همین دیروز که باهم می رفتیم،  صحبت از بیست و پنج سالگی شد و اینکه چه سن خوبیه و من گفتم که در این سن ازدواج کردم. گقت که امکان نداره که در بیست و پنج سالگی ازدواج کنه و توضیح داد که تا اونموقع تازه درسش تموم شده و می تونه کار کنه. و در جوابِ من که "ممکنه وقتی درس میخونه هم، ازدواج کنه، چه برسه به بعدش" گفت قبل از اینکه ازدواج کنه، حتما باید مدتی برای خودش زندگی کرده باشه. پس باید درسش تموم بشه و بره سر کار تا بتونه مستقل رندگی کنه. می گفت که بنظرش اشتباهه اگر آدم وقتی هنوز تجربه زندگی مستقل نداشته باشه ازدواج کنه، چون قسمت مهمی از زندگی رو از دست داده.....
.
با وجود عزم جزمی که دارم برای زندگی در حال و حضور در لحظه های زود گذرِ زندگی، خیلی وقتها کشیده میشم در گرداب زمان. سرگردون میشم بین گذشته و آینده. مبهوت میشم از عمری که گذشت و حس عجیبی بهم دست میده. ملقمه ای از غم و شادی، شوق و ترس، لذت و حسرت. شاید دلیلش چهل سالگیم باشه و شاید هم برای ترکیبِ کودکیِ موشی و نوجوانیِ روشی و سالمندیِ مادرمه که باعث میشه هر روز، با سه مرحله و چهره ی متفاوت از زندگی دست در دست و رو به رو باشم.

خلاصه، به همان خوبی که خیام گفت و به همان زیبایی که شجریان خواند:
این قافله ی عمر عجب می گذرد، دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری، پیش آر پیاله را که شب می گذرد

Monday, April 16, 2012

لودر

مجال چند دقیقه ای پیدا کردم. یعنی به خودم دادم. منظر جواب ایمیلی بودم تا کاری را شروع کنم. از صبح تا الان که ظهره، دستکم روی پنج تا موضوع کار کردم. شب هم خوب خوابیدم و با وجود آنکه صبح یکساعت زودتر بیدار شدم تا مطلبی را بخونم، مغزم تر وتازه بود. خوب روی کارها فکر کرد و بین شون جابجا شد. آسون نیست. بعضی وقتها روی یکی گیر میکنم.
رفتم سراغ ایمیل شخصی ام تا کمی رفت و روب کنم. چند کامنت قدیمی باعث شد که نوشته های قدیمیم رو بخونم. چه خوب بودند. چه خوب بود که نوشتم. چه خوب اگر بنویسم. از کجا بنویسم.
 روبروی شرکت، یک ماشین لودر داره همینطور زمین رو می کنه و خاک رو از اینطرف برمیداره میگذاره یک طرف دیگه. فکر میکنم که منهم مثل همین لودر هستم. فقط کار من تمومی نداره. فکر می کنم به تمام کارها و موضوعات شبانه روزم. چقدر زیادند. همه اش هم مهمند. همشون رو هم دوست دارم. نمی خوام از هیچکدوم هم کم بگذارم و از دست شون بدم. شکایت نمیکنم. نمیخوام وقت یا انرژیم رو با منفی نگاه کردن از دست بدم. تازه به کی بکنم. بابابی که خودش به اندازه ی من و جور دیگر مشغوله. او هم لودریه برای خودش. پرکار و ساکت.

دنبال چی هستی پریسا. همین زندگیست. خودِ خودش. 

زندگی تمام شدن کارهای نیمه تمام نیست. زندگی تک تک لحظه هاییست که مشغول کارها هستی.

قدر هر لحظه اش را باید بدونی و تا میشه توش زندگی کنی. 

چه در لذتش چه در دردش، چه سربالاییش و چه سرپایینیش، که زود می گذره.....


زندگیمون داره گسترده تر میشه. دوستش دارم. منهم باید گسترده تر بشم و بال هام رو بازتر کنم. باید.‏

پ ن: چند خط آخر رو هر کار کردم نشد که درست پشت هم بنویسم. بلاگر ترتیب جمله ها رو بهم میزد. برای همین هر جمله سر خط شروع شده. :)‏

Monday, March 19, 2012

برآمد باد صبح و بوی نوروز

زمستان امسال زود گذشت و بهار زود آمد. شاید چون امسال ما اصلا زمستان نداشتیم. قصه ی آمدن بهار و تمام شدن زمستان، یکی از زیباترین داستان های هستی است که دیدن و شنیدنش هیچ وقت تکراری نمی شود. امسال اولین سالیست که لاله هایمان قبل از نوروز جوانه زنده اند. در ماه های آخر سال، با تکه هایی از خودم مواجه شدم که بد بودند و سخت بودند و زخمی بودند. بهترند الان. می دانم که بهترهم خواهند شد. خستگی و نا امیدی داشتم از شرایطم. با شرایط راحت ترم الان. و میدانم که راحت تر خواهند شد. دست اندازهای سال پیش، آماده ام کرده اند تا دنده ی سرعت را در سال جدید عوض کنم و فرمان را محکم تر در دست بگیرم. ریشه های همسری ام قوی تر شده و به خاک های عمیق تری دست یافته، دخترکانم شاخ و برگ ها بیشتری گسترانده اند و بزرگتر شده اند. مادرم را که چون آینه ای در کنار نشسته، نگاه میکنم تا در او و با او، خودم را بیشتر بیابم و برایش سلامتی و شادی آرزو میکنم.
سال نو، سال تازه، در انتظارت هستم و دلم برایت می تپد. شادم از آمدنت. بیا و برای همه شادی بیاور.
در بین تبریک های نوروزی که گرفتم، این را بیشتر دوست داشتم.
آرزو دارم نوروزی که پیش رو داری، آغاز روزهایی باشد که آرزو داری!
‏‏‏نوروزتان مبارک!

Monday, March 5, 2012

نشسته ام در این میان

دیشب با بابایی، دسپرت هاوس وایوز* رو می دیدیم.  جولی، دختر سوزان، حامله بود و سوزان از هر راهی استفاده می کرد تا او رو برای نگه داشتن بچه متقاعد کنه و برنامه اش رو بهم بریزه. جولی چون آمادگی داشتن بچه رو نداشت، با دلایلی قانع کننده، تصمیم گرفته بود سرپرستی بچه رو به خانواده ی دیگری بده. سوزان و جولی روی مبلی در کنار هم نشسته بودند و در این مورد بحث میکردند.
سوزان به جولی گفت "تو هیچوقت نمی تونی بچه ات رو فراموش کنی." جولی نپذیرفت و گفت "تو نمیدونی." وقتی سوزان گفت "من میدونم چون خودم بچه دارم و از روزی که تو بدنیا اومدی هیچ روزی از زندگیم نبوده که بتونم تو رو فراموش کنم و بهت فکر نکنم که کجایی و چکار میکنی."، من  با تمام وجود می فهمیدمش چون منهم مادر دو دخترم و وجودشان در همیشه و هر لحظه ام هست.
وقتی جولی گفت "نه این تصمیم مربوط به من بود و توحق نداشتی در اون دخالت کنی. من تورو برای این دخالتت نمی بخشم"، من با تمام وجود می فهمیدمش چون من دختری هستم که مادرم خواسته در بسیاری از لحظه های زندگیم، برای من و بجای من زندگی کنه و تصمیم بگیره و تا جایی که زورش رسیده برای این تحمیل پافشاری کرده و به من فشار آورده.
من روی همان مبل، درست بین سوزان و جولی نشسته ام. گاهی باید سد بشوم و گاهی  رودخانه ای جاری. کار من سخت است و در این جایی که نشسته ام دایم در حال پیدا کردن و دوباره ساختن تکه تکه های خودم هستم. این لازم است برایم، خوب است برای دخترانم و ناگزیر است برای مادرم. کار من، از همه سخت تر. 
چیزهای دیگری هم هست. مثلا همان عشقی که تحمیل میزاید، گاهی مثل یک بوی خوش در فضا میچرخد و دلت را خوش میکند. مهربانی و گذشت، که وقتی باشد، معجزه گر است. فرشته هایی هم هستند که می چرخند و با عصای جادویی کارها را آسان میکنند. چیزهایی هست که دو دو تا چهارتا ها را نقض میکند.
دنیای مادرانه دنیایی دیوانه است.
* desperate housewives

Thursday, February 23, 2012

هستم ولی نیستم

پر از کار و موضوع و قیل و قال ام. درونی و بیرونی. گاهی خوبم و میدونم چرا و گاهی خوبم بدون اینکه بدونم چرا. گاهی حالم بده و میدونم چرا. گاهی هم بدون دلیل مشخصی، خوب نیستم. وبلاگم هم شده برای خودش موضوعی. دستم به نوشتنش نمیره و درست نمیدونم چرا. هر چه هم فاصله نوشتن هام بیشتر میشه، مشکل بغرنج تر. هر بار که بازش میکنم و تاریخ آخرین نوشته رو می بینم ناراحت میشم.
انگار با بزرگتر شدن بچه ها نوشتن ازشون برام سخت تر شده. نوشتن از خودم که همیشه سخت بود بسکه گره در گره ام و کلاف پیچ در پیچ. نمیدونم بیام و گزارشِ چی رو، به کی بدم. زبانِ نوشتنم بسته است. وبلاگ ها را هم هی می خونم و نمیدونم توشون دنبال چی میگردم. توی روزمره های آدم ها. دنبال خودم، دنبال خبر یا چی. خلاصه که هستم ولی مدتیه که پریسا ی وبلاگ نویس بق کرده نشسته اون گوشه و فقط نگاه میکنه به روز به روز های زندگیِ اون یکی پریسا که مثل همیشه لبخند زنان و رقص کنان و شکر گویان روز ها و شبها را میگذرونه.

پ ن: نوشتن این چند خط هم خوب بود.‏


Friday, January 20, 2012

افاضات موشی

موشی: روشی وقتی بزرگ شدی، میخواهی با کی ازدواج کنی؟
روشی: نمیدونم.
موشی: می تونی با من ازدواج کنی.
(این مکالمه از انگلیسی به فارسی ترجمه شده و ناگهانی و بدون هیچ زمینه ی قبلی شروع شد)
----
موشی: روشی، پلیییز* وقتی بزرگ شدی آرتیست بشو.
روشی: باشه.
موشی: منم وقتی بزرگ شدم، آرتیست اَسیستِنت* میشم.
----
موشی: مامان، امسال هم تولُتَم* توی بَک یارد* باشه. 
من: اوکی.
موشی: خیلی اِستیشن* باید داشته باشه. اِستوری، دَنس، جامپینگ، دراوینگ، فیس پینتینگ، جوک*و ...(و همینجور میگه تا میرسه به)... رومَنس*
من: رومَنس یعنی چی؟
موشی: یعنی لاو*، دوز هو لاو اییچ آدر*.
من: کی میخواد بره توی این استیشن؟
موشی: این برای تو و باباست که لاو دارین! تو و بابا باید برین توش!
please *
assistant *
‏تولدم *
backyard *
station *
story, dance, jumping, drawing, face painting, joke *
romance *
love *
those who love each other *

Tuesday, January 17, 2012

جدایی نادر از سیمین

ایران که بودیم روی پرده بود. من نتونستم با روشی و دختر خاله ام برای دیدنش به سینما برم. چقدر هم دلم می خواست فیلمی در سینما ببینم و پا در سینما آزادیِ جدید بگذارم.  روشی از فیلم خوشش اومد. فقط گفت که غمگین بود و توضیحی بیشتر نداد چون منهم میخواستم فیلم رو ببینم.
اینجا دیدمش. عصری بود که بابایی فیلم رو گذاشت. کمی که گذشت دیدم موشی شدیدا به فیلم چسبیده و در چشمش اضطراب و نگرانی نمایان بود. استرس و ناراحتی آدمهای فیلم اونقدر بالا بود که او بدونِ فهمیدنِ داستان، حس اش می کرد. ناچار از پای فیلم بلند شدم و او را با خودم بردم به بازی در اتاق دیگه. بابایی و مادر و روشی فیلم رو دیدن و تمام شد. وقتی همه خوابیدن، من تنهایی نشستم و از اول دیدم. پر از درد ورنج، رنج آدمهایی که برام قابل درک بودن. هیچکس در فیلم غریبه نبود. نادر و سیمین را انگار سالها بود که می شناختم. عصبانیت هایشان آشنا بود. ترس هایی که تجربه کرده بودم. گیر افتادن ها. تمایل به فرار. آخرِ فیلم سرم درد گرفته و قلبم فشرده شده بود. برای ترمه گریه کردم. فکر کردم که دیگه نمی تونم اینطور فیلم ها رو ببینم و اصلا فایده ی دیدنش برام چیه. هرچند همه ی این عوارض، نشانه ی اینه که فیلم خوش ساختی بود با بازی های خوب و قصه درد.
وقتی پاش به دنیا باز شد، اسمش شد "جدایی". نادر و سیمین ازش حذف شدن. کاندید گلدن گلوب شد و من تاریخ پانزده ژانویه رو بخاطر سپردم تا شاهد برنده شدن یا نشدنش باشم. مراسم شروع شد و دیدیم و منتظر شدیم. می گفتم که این آدمها شیک و ژیگول نمی دونن که فرهادی چه شجاعتی نشون داده که اینجا کنارشون نشسته و این کار چقدر میتونه براش گرون تموم بشه. موقع خوابِ موشی شد. تازه یکساعتی هم دیرتر. ما رفتیم و تماشا را به بقیه سپردیم. خوشبختانه درست وقتی از اتاق موشی بیرون اومدم، مادونا روی استیج بود و روشی گفت مامان بیا که موقعشه. دلمون همینطور تپید تا مادونا گفت سِپِرِیشن جایزه رو برده. بالا و پایین پریدیم، جیغ زدیم، اشکمون سرازیر شد و قلبمون پر از افتخار شد. وقتی فرهادی و معادی رو صحنه اومدن، معادی با همان گرفتگیِ نادر ایستاده بود. شاید هم گرفته تر.انگار اصلا نادر اومده بود روی صحنه نه پیمان. همون بغض باهاش بود. شاید چون اون ملقمه ی تلخ روی دل هممون هست اینقدر که طولانی و قدیمی شده. به زحمت تونستیم ساکت بشیم و به حرف های فرهادی گوش بدیم. من جمله ی آخرش رو اینطور شنیدم که " مای پیپل آر دیس لاوینگ*" و به عقل جور در نمیامد که بگه مردم من دوست نداشتنی هستند. بابایی و روشی هم تقریبا همین رو شنیده بودند. فرداش  متوجه شدیم که گفته بود "پیس لاوینگ*"
خیلی خوشحالم از برنده شدن فرهادی و فیلم جدایی. امیدوارم که در اسکارهم برنده بشه. افتخار میکنم که یک کارگردان ایرانی پاش رو گذاشت رو این صحنه. بی اندازه. در کنارش، از یکشنبه باز غم اون داستان و آدمهاش اومده و نشسته در گوشه ای از دلم. غصه ی سیمین و نادر و ترمه و حجت و راضیه و حتی اون خانوم معلم و بابای نادر. به خودم میگم که فرهادی چه قشنگ و خوب درد و درگیری اینها رو به گوش دنیا رسوند. موقع گرفتن جایزه گفت که این آدمهای عصبانی که با هم میجنگند، عاشق صلحند. من حرفش رو خوب می فهمم ولی بعید بدونم که کسی از اون خوش تیپ های اون مراسم فهمیده باشه. از اون پارادوکس هاست.
آقای فرهادی ممنونم ازت. سر بلندمان کردی. سربلند و موفق باشی!
* my people are dis-loving
* peace loving

Wednesday, January 11, 2012

مالیخولیا

هنوز نگرانم. چیزی در درونم فرو ریخته و حفره ی در قلبم درست شده. روشی روی تختش نشسته و با لپ تاپ روی پایش در حال کار کردن است. لبخندش دوباره مثل قبل شده، گرما داره، زنده است. اما تصویر لبخندهای پردردش که در ثانیه ای ناخواسته محو میشد، گاهی میاد و دلم را میفشره. موشی را می پایم و فکر میکنم که شاید ویروس جایی در بدن او هم باشد و برای ویروس خط و نشان میکشم، دروغ چرا، التماس هم میکنم که کاری به موشی نداشته باشد. کمی بد اخلاقی کنه، فکر میکنم که شروع مریضی ست. میدانم که نباید چنین باشم. میدانم که  نباید دیروز را قاطی امروز کنم. تجربه ی دیروز دلیلی برای تکرار در امروز ندارم. این را که الان گفتم چند بار در دلم به خودم گفته باشم خوبه؟ تازه در ذهنم به بابایی هم گفته ام. خدا میدونه که چقدر من در ذهنم با بابایی حرف میزنم و ده از صدش هم از دهانم بیرون نمیاد.  باید دارویی که به بچه ها میدهند پکیج باشه و قسمتیش هم برای مادر. یک چیزی، تکه ی مریضی و رنج بردن بچه اش را پاک کنه از حافظه و از  زندگیش. مادرها موجودات عجیبی هستند.
دیروز مادر می گفت که  بعد از رفتن شما با آمبولانس، من حسابی گریه کردم و دلم میخواست با کسی حرف بزنم ولی نمی خواستم با اون حالِ بد به کسی زنگ بزنم. پس بلند بلند با خدا حرف زدم و گریه  کردم. گفت که وقتی بچه های تو مریض می شوند، من هم برای آنها ناراحتم و هم برای تو. مدتیست که خیلی کم میفهممش، ولی این را که گفت فهمیدم. رنج انگار بعضی گیرنده های آدم را قوی تر میکند و رنج مشترک آدم ها را به هم نزدیکتر. فکر کردم که خوب بود منهم چنان گریه هایی کرده بودم. اون اشک هایی که باید از چشمم بیرون میریخت، همه سفت شد در سینه ام. اشک هم فایده ندارد. گریه ی بلند میخواست. همان اشکهای شور انگار سنگ نمک شده روی دلم و قلبم سنگینه. باید راهی پیدا کنم تا گرم بشن، آب بشن و برن. شاید هم بشود سنگ نمک را یکباره بخار کرد. من که نمیدانم.
این اواخر زیاد شاکی میشدم از شرایطم. شاید به چنین گوشمالی نیاز داشتم.‏ هنوز بالانس نیستم. کمی مالیخولیا دارم. روشی خیلی بهتره. هنوز استراحت میکنه. خدا را صد هزاربار شکر.

Tuesday, January 10, 2012

در این عشق چو مُردید، بسی روح برگیرید *...‏

چند بار از استفراغ  و دل دردی که از شب گذشته گریبانت را گرفته بود، از خستگی و نخوابیدن و گرسنگی، در گریه شکسته بودی. گریه ات برایم عادی نبود چون مثل من زود اشک نیستی. به ندرت گریه می کنی. داشتم استفراغ های روی دستت را پاک می کردم که با کلافگی گفتی مامان زودتر. داشتم دستمال کثیف رو در سطل می انداختم که دیدم چشمت بسته شد. بغلت کردم و دیدم که عکس العملی نداری. دستت را بلند کردم ولی دستت افتاد. در اون لحظه من مُردم و از دیروز تا بحال هر بار که به یادش میارم، باز می میرم. و نمی دونم که چطور یک مُرده تونست مادر رو صدا کنه و تو رو به دست او بده و به فریاد و عکس العمل های مادر توجهی نکنه و به اورژانس زنگ بزنه و همونطور که تلفنی با اورژانس حرف میزنه با کمک مادر تو رو روی مبل بگذاره. مادر مرتب تکونت می داد و به صورتت می زد. شاید ده ثانیه شاید هم بیشتر طول کشید تا تو چشمت را باز کردی ولی منگ بودی. اورژانس آمد و ما رفتیم به بیمارستان و شب برگشتیم و تو بهتر شدی. دوباره خودت شدی. چقدر خوب شدنت، خوب است. مثل زندگی دوباره است. مثل آنکه خون تازه در رگِ های خانه مان انداخته باشند. به قول شادی، من هنوز چه خوشبختم که تو را دارم تا برایت بمیرم و برایت زنده شوم.  

* مولوی