Friday, January 20, 2012

افاضات موشی

موشی: روشی وقتی بزرگ شدی، میخواهی با کی ازدواج کنی؟
روشی: نمیدونم.
موشی: می تونی با من ازدواج کنی.
(این مکالمه از انگلیسی به فارسی ترجمه شده و ناگهانی و بدون هیچ زمینه ی قبلی شروع شد)
----
موشی: روشی، پلیییز* وقتی بزرگ شدی آرتیست بشو.
روشی: باشه.
موشی: منم وقتی بزرگ شدم، آرتیست اَسیستِنت* میشم.
----
موشی: مامان، امسال هم تولُتَم* توی بَک یارد* باشه. 
من: اوکی.
موشی: خیلی اِستیشن* باید داشته باشه. اِستوری، دَنس، جامپینگ، دراوینگ، فیس پینتینگ، جوک*و ...(و همینجور میگه تا میرسه به)... رومَنس*
من: رومَنس یعنی چی؟
موشی: یعنی لاو*، دوز هو لاو اییچ آدر*.
من: کی میخواد بره توی این استیشن؟
موشی: این برای تو و باباست که لاو دارین! تو و بابا باید برین توش!
please *
assistant *
‏تولدم *
backyard *
station *
story, dance, jumping, drawing, face painting, joke *
romance *
love *
those who love each other *

Tuesday, January 17, 2012

جدایی نادر از سیمین

ایران که بودیم روی پرده بود. من نتونستم با روشی و دختر خاله ام برای دیدنش به سینما برم. چقدر هم دلم می خواست فیلمی در سینما ببینم و پا در سینما آزادیِ جدید بگذارم.  روشی از فیلم خوشش اومد. فقط گفت که غمگین بود و توضیحی بیشتر نداد چون منهم میخواستم فیلم رو ببینم.
اینجا دیدمش. عصری بود که بابایی فیلم رو گذاشت. کمی که گذشت دیدم موشی شدیدا به فیلم چسبیده و در چشمش اضطراب و نگرانی نمایان بود. استرس و ناراحتی آدمهای فیلم اونقدر بالا بود که او بدونِ فهمیدنِ داستان، حس اش می کرد. ناچار از پای فیلم بلند شدم و او را با خودم بردم به بازی در اتاق دیگه. بابایی و مادر و روشی فیلم رو دیدن و تمام شد. وقتی همه خوابیدن، من تنهایی نشستم و از اول دیدم. پر از درد ورنج، رنج آدمهایی که برام قابل درک بودن. هیچکس در فیلم غریبه نبود. نادر و سیمین را انگار سالها بود که می شناختم. عصبانیت هایشان آشنا بود. ترس هایی که تجربه کرده بودم. گیر افتادن ها. تمایل به فرار. آخرِ فیلم سرم درد گرفته و قلبم فشرده شده بود. برای ترمه گریه کردم. فکر کردم که دیگه نمی تونم اینطور فیلم ها رو ببینم و اصلا فایده ی دیدنش برام چیه. هرچند همه ی این عوارض، نشانه ی اینه که فیلم خوش ساختی بود با بازی های خوب و قصه درد.
وقتی پاش به دنیا باز شد، اسمش شد "جدایی". نادر و سیمین ازش حذف شدن. کاندید گلدن گلوب شد و من تاریخ پانزده ژانویه رو بخاطر سپردم تا شاهد برنده شدن یا نشدنش باشم. مراسم شروع شد و دیدیم و منتظر شدیم. می گفتم که این آدمها شیک و ژیگول نمی دونن که فرهادی چه شجاعتی نشون داده که اینجا کنارشون نشسته و این کار چقدر میتونه براش گرون تموم بشه. موقع خوابِ موشی شد. تازه یکساعتی هم دیرتر. ما رفتیم و تماشا را به بقیه سپردیم. خوشبختانه درست وقتی از اتاق موشی بیرون اومدم، مادونا روی استیج بود و روشی گفت مامان بیا که موقعشه. دلمون همینطور تپید تا مادونا گفت سِپِرِیشن جایزه رو برده. بالا و پایین پریدیم، جیغ زدیم، اشکمون سرازیر شد و قلبمون پر از افتخار شد. وقتی فرهادی و معادی رو صحنه اومدن، معادی با همان گرفتگیِ نادر ایستاده بود. شاید هم گرفته تر.انگار اصلا نادر اومده بود روی صحنه نه پیمان. همون بغض باهاش بود. شاید چون اون ملقمه ی تلخ روی دل هممون هست اینقدر که طولانی و قدیمی شده. به زحمت تونستیم ساکت بشیم و به حرف های فرهادی گوش بدیم. من جمله ی آخرش رو اینطور شنیدم که " مای پیپل آر دیس لاوینگ*" و به عقل جور در نمیامد که بگه مردم من دوست نداشتنی هستند. بابایی و روشی هم تقریبا همین رو شنیده بودند. فرداش  متوجه شدیم که گفته بود "پیس لاوینگ*"
خیلی خوشحالم از برنده شدن فرهادی و فیلم جدایی. امیدوارم که در اسکارهم برنده بشه. افتخار میکنم که یک کارگردان ایرانی پاش رو گذاشت رو این صحنه. بی اندازه. در کنارش، از یکشنبه باز غم اون داستان و آدمهاش اومده و نشسته در گوشه ای از دلم. غصه ی سیمین و نادر و ترمه و حجت و راضیه و حتی اون خانوم معلم و بابای نادر. به خودم میگم که فرهادی چه قشنگ و خوب درد و درگیری اینها رو به گوش دنیا رسوند. موقع گرفتن جایزه گفت که این آدمهای عصبانی که با هم میجنگند، عاشق صلحند. من حرفش رو خوب می فهمم ولی بعید بدونم که کسی از اون خوش تیپ های اون مراسم فهمیده باشه. از اون پارادوکس هاست.
آقای فرهادی ممنونم ازت. سر بلندمان کردی. سربلند و موفق باشی!
* my people are dis-loving
* peace loving

Wednesday, January 11, 2012

مالیخولیا

هنوز نگرانم. چیزی در درونم فرو ریخته و حفره ی در قلبم درست شده. روشی روی تختش نشسته و با لپ تاپ روی پایش در حال کار کردن است. لبخندش دوباره مثل قبل شده، گرما داره، زنده است. اما تصویر لبخندهای پردردش که در ثانیه ای ناخواسته محو میشد، گاهی میاد و دلم را میفشره. موشی را می پایم و فکر میکنم که شاید ویروس جایی در بدن او هم باشد و برای ویروس خط و نشان میکشم، دروغ چرا، التماس هم میکنم که کاری به موشی نداشته باشد. کمی بد اخلاقی کنه، فکر میکنم که شروع مریضی ست. میدانم که نباید چنین باشم. میدانم که  نباید دیروز را قاطی امروز کنم. تجربه ی دیروز دلیلی برای تکرار در امروز ندارم. این را که الان گفتم چند بار در دلم به خودم گفته باشم خوبه؟ تازه در ذهنم به بابایی هم گفته ام. خدا میدونه که چقدر من در ذهنم با بابایی حرف میزنم و ده از صدش هم از دهانم بیرون نمیاد.  باید دارویی که به بچه ها میدهند پکیج باشه و قسمتیش هم برای مادر. یک چیزی، تکه ی مریضی و رنج بردن بچه اش را پاک کنه از حافظه و از  زندگیش. مادرها موجودات عجیبی هستند.
دیروز مادر می گفت که  بعد از رفتن شما با آمبولانس، من حسابی گریه کردم و دلم میخواست با کسی حرف بزنم ولی نمی خواستم با اون حالِ بد به کسی زنگ بزنم. پس بلند بلند با خدا حرف زدم و گریه  کردم. گفت که وقتی بچه های تو مریض می شوند، من هم برای آنها ناراحتم و هم برای تو. مدتیست که خیلی کم میفهممش، ولی این را که گفت فهمیدم. رنج انگار بعضی گیرنده های آدم را قوی تر میکند و رنج مشترک آدم ها را به هم نزدیکتر. فکر کردم که خوب بود منهم چنان گریه هایی کرده بودم. اون اشک هایی که باید از چشمم بیرون میریخت، همه سفت شد در سینه ام. اشک هم فایده ندارد. گریه ی بلند میخواست. همان اشکهای شور انگار سنگ نمک شده روی دلم و قلبم سنگینه. باید راهی پیدا کنم تا گرم بشن، آب بشن و برن. شاید هم بشود سنگ نمک را یکباره بخار کرد. من که نمیدانم.
این اواخر زیاد شاکی میشدم از شرایطم. شاید به چنین گوشمالی نیاز داشتم.‏ هنوز بالانس نیستم. کمی مالیخولیا دارم. روشی خیلی بهتره. هنوز استراحت میکنه. خدا را صد هزاربار شکر.

Tuesday, January 10, 2012

در این عشق چو مُردید، بسی روح برگیرید *...‏

چند بار از استفراغ  و دل دردی که از شب گذشته گریبانت را گرفته بود، از خستگی و نخوابیدن و گرسنگی، در گریه شکسته بودی. گریه ات برایم عادی نبود چون مثل من زود اشک نیستی. به ندرت گریه می کنی. داشتم استفراغ های روی دستت را پاک می کردم که با کلافگی گفتی مامان زودتر. داشتم دستمال کثیف رو در سطل می انداختم که دیدم چشمت بسته شد. بغلت کردم و دیدم که عکس العملی نداری. دستت را بلند کردم ولی دستت افتاد. در اون لحظه من مُردم و از دیروز تا بحال هر بار که به یادش میارم، باز می میرم. و نمی دونم که چطور یک مُرده تونست مادر رو صدا کنه و تو رو به دست او بده و به فریاد و عکس العمل های مادر توجهی نکنه و به اورژانس زنگ بزنه و همونطور که تلفنی با اورژانس حرف میزنه با کمک مادر تو رو روی مبل بگذاره. مادر مرتب تکونت می داد و به صورتت می زد. شاید ده ثانیه شاید هم بیشتر طول کشید تا تو چشمت را باز کردی ولی منگ بودی. اورژانس آمد و ما رفتیم به بیمارستان و شب برگشتیم و تو بهتر شدی. دوباره خودت شدی. چقدر خوب شدنت، خوب است. مثل زندگی دوباره است. مثل آنکه خون تازه در رگِ های خانه مان انداخته باشند. به قول شادی، من هنوز چه خوشبختم که تو را دارم تا برایت بمیرم و برایت زنده شوم.  

* مولوی