Wednesday, May 16, 2012

nice

معلم تنیس مرتب توپ می انداخت و ما به نوبت توپ رو برمی گردوندیم
 وقتی توپ رو درست می گرفتیم و درست بر می گردوندیم، می گفت nice shot
وقتی می گرفتیم ولی درست بر نمی گردوندیم، می گفت  nice catch یا nice get
وقتی درست هم نمی تونستیم بگیریم، می گفت nice try
بعد اشکالمون رو می گفت و توپ دیگه ای رو می انداخت.
معلم تنیس مون رو دوست دارم.

Thursday, May 3, 2012

برکه ی بیدِ مجنون

آبگیر کوچکی بود با آبی زلال. از اون آبهای قشنگ که تا تهش رو میتونی ببینی و اونقدر آروم که تصویرت توش واضحه. کنار آب، بیدهای مجنون بزرگی بودند که شاخه هاشون تا روی آب رسیده بود. بعضی شاخه ها روی آب شناور بودند و با آب می رقصیدند. من برهنه و آرام در این  آب می غلتیدم. بی هیچ قضاوت و فکری. بی هیچ دغدغه از برهنه بودنم. بی هیچ نگاهی. بی هیچ صدایی جز زمزمه آب و شاخه های بید. مثل اینکه منهم شاخه ای از بید مجنون بودم و بر آب شناور. کاملا متصل به هستی و طبیعت. کاملا رها.
حسِ خوبِ این بودن، وقتی چشمهام رو باز کردم، تمام و کمال با من بود. طعمِ شیرینِ این رویا  رو هنوز که بیشتر از دو ساعت گذشته، میتونم مزه مزه کنم. فکر میکنم که میتونم چشمم رو ببندم و دوباره برگردم به برکه ی بید مجنون. بیدار که شدم به بابایی گفتم که اونجا حتما همان بهشت بود.
یادم نیست آخرین باری که چشمم رو از رویا به بیداری باز کردم کی بود. مدتهاست که خوابهایم همه کابوسند و برایم احساسِ بد باقی میگذارند. رویای برکه ی بید مجنون را نوشتم که بماند. بیشتر بماند. شاید باز هم آنجا بروم.