Tuesday, September 18, 2012

مدیریت صبر

موشی: "کاشکی امروز بجای سه شنبه، چهارشنبه بود."
من: "خوب فردا چهارشنبه است دیگه."
موشی: "من نمیتونم صبر کنم تا چهارشنبه بشه"
من: "چطور؟ چهارشنبه چه خبره؟"
موشی: "بعدش پنجشنبه است."
من: "پس منتظر پنجشنبه هستی؟"
موشی: "نه. بعدش جمعه میاد. جمعه کلاس ژیمناستیک دارم. خیلی دوستش دارم. نمیتونم صبر کنم تا کلاس ژیمناستیک."
من: "آهان پس برای کلاس ژیمناستیک، منتظر جمعه هستی."
موشی با کمی ناراحتی و ناله از فهمیده نشدن: "نه مامان. منتظر چهارشنبه هستم. جمعه خیلی دوره. من نمیتونم تا جمعه صبر کنم."
.
.
فکر کنم به این میگن مدیریت ذهن، یا شاید مدیریت صبر یا یه چیزی در این مایه ها.  :)
.
 حرفهای موشی رو به فارسی ترجمه کردم چون دیدم چیزی از لطف موضوع کم نمیکنه.

Tuesday, September 4, 2012

ژنتیک

سر غذا نشسته بودیم و صحبت از رفت و آمد روشی به مدرسه ی جدید شد. دبیرستانش دوره و یکساعتی با خونه فاصله داره. با دو تا اتوبوس باید بره. مدرسه، سه و بیست دقیقه تعطیل میشه.
روشی: پس من ساعت چهار توی ایستگاه اتوبوس  هستم.
بابایی: "چی؟ نیم ساعت طول میکشه تا تو بیایی توی ایستگاه اتوبوس دم مدرسه؟ باید سه و نیم توی ایستگاه اتوبوس باشی."
روشی: "سه و بیست زنگ میخوره. تا من وسایلم رو جمع کنم و بیام بزارم توی لاکِر و شاید کمی هم با دوستهام حرف بزنم، همین میشه دیگه."
بابایی "این روشی همیشه دیر از مدرسه بیرون میاد. هر وقت من رفتم دنبالش هی نگاه کردم و این و اون (اسم چند تا از بچه ها رو هم میاره) اومدن و آخر همه روشی اومده. "
باب صحبت در مورد دیر از مدرسه بیرون اومدن روشی باز میشه که روشی همیشه دیر از مدرسه بیرون میاد و آخرین نفره. مادرهم همراهی میکنه با موضوع. خودِ من هم دوست نداشتم زود از مدرسه بزنم بیرون.
میگم: "منهم وقتی مدرسه میرفتم دوست نداشتم زود بیام بیرون. بعضی بچه ها قبل از زنگ کیف شون رو بسته و روی شونه شون آماده بودن. ولی من دوست داشتم بعد از خوردن زنگ، به آرومی وسایلم رو جمع کنم و گپی با دوستهام بزنم و برم از مدرسه بیرون. وقتهایی که که دنبالم میومدن همیشه بهم اعتراض میکردن و دقیقا یادمه که همیشه هم یکی از همکلاسیهام پیدا میشد که اول همه از مدرسه اومده باشه بیرون و برام اونو مثال بزنن. بعد که خودم برمیگشتم، دیگه راحت شدم"
اینا رو که گفتم روشی نگاهی کرد و خندید. بهش گفتم "چقدر این مامان و بابا ها اذیت میکنن. نه؟" سری تکون داد و همه خندیدیم.
ثانیه ای بعد مادر گفت: "منهم همینطور بودم. همیشه آخرِ همه از مدرسه میومدم بیرون. اینقدر که فراش مدرسه بهم میگفت من باید تورو بیرون کنم از مدرسه تا بتونم مدرسه رو تمیز کنم."
ایندفعه دیگه همه منفجر میشیم از خنده. بابایی میگه "نه، مثل اینکه این مشکل تون ژنتیکیه" و من که برای اولین بار این حرفو از مادر شنیده بودم، فکر میکنم پس چرا همه ی اون سالها به دیر اومدنِ من اعتراض  میکرد؟