Thursday, November 28, 2013


مراقبه میکنم. در بین فکرها و تصویرهایی که بدون دعوت و مثل همیشه در ذهنم پرواز میکنند، ساندویچ تخم مرغی میاید که لای نونش فقط سفیده ی تخم مرغ هست و لا غیر. نه گوجه فرنگی، نه خیار شور، نه یک پر سبزی. بعد یک پریسایی میاید در همان جولانگاه ذهنم،  پرواز کنان، نگاهی به ساندویچ میکند و میگوید "کاشکی حداقل کمی نمک بهش زده بودی. خودش نمیفهمید ولی خوشمزه تر میشد." یک پریسای دیگر میاید و میگوید "آخه چند بار تا حالا اینکار را کردی و فهمید و گفت مامان چرا سالتی* کردی؟ من سالتی دوست ندارم." پریسا ی قبلی میگوید: "بابا تخم مرغ خالی که از گلوی آدم پایین نمیره." اون یکی پریسا میگوید "توهنوز نفهمیدی که گلوی تو با گلوی موشی فرق میکنه. نفهمیدی که این تعمیم خودت به همه آدم ها توهمی بیشتر نیست؟ گیریم اون یکی آدم بچه ات هم باشه. پس کی میخواهی بفهمی؟"

پریسا ها و ساندویچ تخم مرغ، از جاریِ ذهنم بیرون میروند و من برمیگردم به مانترا. تا در چند صدم ثانیه ی بعدی چه بیاید و چه بگوید و من باز نگاهش کنم و توجه کنم و رها کنم تا برود. تمرین میکنم در بین همین فاصله ها خودم رو پیدا کنم. در رفتن و آمدن ها. همینطور تکه تکه خودم را هر روز و هر لحظه با این و آن، در اینجا و آنجا پیدا میکنم. گاهی هم گم میکنم. دنیایی در من جاریست و من هم خودم در دنیایی بزرگتر. و این همه خوبست. من خوبم. شما چطورین؟


نمکی *