Monday, February 25, 2013


دارم با روشی حرف می زنم. بحث می کنم. ناراضیم از رفتاری و در موردش من میگم و اونهم جواب میده. جدله بیشتر تا گفتگو. من از او ناراضیم و او هم از ناراضی بودن من ناراضیه. وقتی با هم در موردی بحث میکنیم، بر و بر توی چشم های من زل میزنه و جدای از موضوع بحث، مثل یک منتقد، همه ی سیستم فکری من رو زیر سوال می بره. منتظره که یک لحظه بلغزم تا شمشیرش رو بکشه و بزنه به نقطه ی ضعفم. حریف قدریه.

داشتم میگفتم: "من نمیخوام تو رو با فلانی مقایسه کنم ولی"

حرفم رو برید و نگذاشت که ادامه بدم و بگم -ببین اون چقدر حواسش به کارهای خودش هست-
 
گفت "پس نکن."

من ساکت شدم. مجالی به فکر دادم. مقایسه نکردم. بعد چند نفس و تامل، ادامه دادم. بدون مقایسه.

Wednesday, February 20, 2013


از روشی سراغ یکی از معلم های ترم پیشش رو گرفتم که مدیر گروهشون هم هست. پرسیدم که این ترم که باهاش کلاس نداره، هنوز میبیندش؟ گفت آره توی راهرو گاهی می بینیمش. همین امروز اومد سرمون داد زد و دعوا کرد. تعجب کردم.آدم دعوایی بنظر نمی اومد. پرسیدم برای چی دعوا کرد. گفت که چون کیف هامون رو گذاشته بودیم کنار در. پرسیدم چه جوری دعوا کرد. گفت راستش دعوا نکرد. ولی یک جوری باهامون حرف زد و ما رو شِیمفول* کرد از کارمون که مثل دعوا کردن بود. تازه شاید بدتر.
یاد روز قبل افتادم که از دستش عصبانی شده بودم. اول با صدای بلند بهش اعتراض کردم. بعد که عصبانی بودم به یک کار دیگه اش گیر دادم. با ناراحتی گفت لازم نیست از همه کار من عصبانی بشی، وقتی فقط از یکیش عصبانی شدی. من دیگه  مدتی به حرفهاش جواب ندادم و ساکت موندم و هی حرص خوردم و حرص خوردم. عصبانیتم رو با فشار دادن پام روی پدال گاز کنترل کردم. هنوز وقتی به خونه رسدیم خشمم اونقدر زیاد بود و در خونه رو چنان محکم کوبیدم که یک تکه ی تزیینی روی دیوار افتاد پایین.

Shameful *

  

Tuesday, February 19, 2013


برای ما آدمهایی که از نظر تعطیلی عمومی در مضیقه هستیم (هشت تعطیلی رسمی در تمام سال) و مزه ی تعطیلی های رسمی وافر را  هم در کشور خودمان چشیده ایم، لانگ ویکند واقعه ی مهمیه. هفته ای هم که روز اولش سه شنبه باشه بجای دوشنبه، خیلی باحاله. نمیدانم اثر کمی تا قسمتی استراحت در لانگ ویکند بود، یا دو سه ساعت کار آخر شب دیشب که نوعی هِد استارت به کار امروزم داد، یا هر چی دیگه که امروز برخلاف معمول روزهای اول هفته، دور خودم گیج گیج نخوردم تا سررشته ی کار رو در دست بگیرم. هر چند که تا یک و دو صبح کار کردن، باعث میشه، صبح خواب آلود باشم. این مشکل با یک لیوان بزرگ قهوه حل میشه ولی حس خوب جلو بودن از کار بهم انرزی زیادی میده.

دیشب یک سریال پلیسی رو نگاه میکردیم که داستانش آدم ربایی یک دختر دانشجو برای تهدید پدرش بود. آدم رباها، برنامه ریزی این کار رو از طریق دنبال کردن ویدیو بلاگ دوستِ این دختر انجام دادن و تونستن برنامه این دو تا دوست رو کامل رصد کنن. دیدن این داستان کلا یک چراغ خطر رو برام روشن کرد. روزمره نویسی نباید تبدیل به گزارش زندگی بشه.

نمیدونم طلسمی روی من افتاده یا چیزی دیگه، ولی هر چی هست در یک ماه گذشته دستکم پنج بار یا بیشتر از طرف آدمهای مختلف از قبیل دکتر خانواده و دکتر متخصص و آرایشگاه و مشاور محصولات کلینیک و غیره، راهنمایی شدم که باید آب زیادتر بخورم و هر روز ورزش کنم. منهم بالاخره شیرفهم شدم. آب رو زیادتر میخورم و مثل رابینشون کروزویه که روزهای موندنش رو در جزیره چوب خط میکرد، منهم لبوان های آبم رو چوب حط میکنم تا هر روز به مرز هشت برسه. در زمینه ورزش هم یک مربی شخصی به نام موشی استخدام کردم که هر روز با هم لباس ورزش می پوشیم و بالا و پایین می پریم و عرق هم میکنیم. البته ایشون در وسط دراز و نشست ممکنه یکهو هوس کنن و دمر بخوابن روم یا بشینن روی شکمم و من باید هنوز کارم رو ادامه بدم. ولی در کل مربی خوبی هستند و به ما خوش می گذرد. راهمان مستدام باد.

Thursday, February 14, 2013


در رادیو شنیدم که امروز نماینده ی معلم های دبیرستان با پریمیر* جدید انتاریو در مورد دعوای معلم ها با دولت صحبت میکنه. مجری برنامه از نماینده ی معلم ها پرسید، بنظرت امیدی هست که این مذاکره ها به نتیجه برسه؟ اون آقا جواب داد "هر وقت گفتگویی شروع میشه، امید هم هست." خیلی خوشم اومد از پیامش. یاد خسرو شکیبایی افتادم در خانه ی سبز که میگفت "قهر کردی باشه. حرف که میزنی؟ چه معنی داره توی این خونه کسی با کسی حرف نزنه." چه خوب که من اهل قهر نیستم. فکر کردم که وقتی گفتگو با امید و نگاه مثبت باشه، حتما ما رو قدمی به جلو می بره. بعد یاد آخرین جملات جک لیتون* افتادم که حرف رو تمام کرد.
My friends, love is better than anger. Hope is better than fear. Optimism is better than despair. So let us be loving, hopeful and optimistic. And we’ll change the world.

عاشق باشیم و امیدوار و مثبت.  روز عشق و دوست داشتن مبارک!

Premier *
Jack Layton *

Wednesday, February 13, 2013


به بابایی و روشی میگفتم که موشی شناش خوب شده. امروز بدون جلیقه ی نجات پرید توی آب و شنا کرد و برگشت به کنار استخر. روشی گفت شنا یاد گرفتن کاری نداره. گفتم اِ چطور کاری نداره، برای خود تو میدونی چقدر رفتیم به کلاس شنا تا یاد گرفتی، موشی همینطور. اصلا خود من. گفت: کاری نداره یعنی اینه که تو هی تمرین میکنی و میکنی و شنا یاد نمی گیری و بنظرت شنا کردن خیلی سخته. بعد یک وقتی یکهو میبینی که داری شنا میکنی و همه ی کارهایی که قبلا سخت بود، خیلی هم آسونه.  چی میشه که یکهو یاد میگیری رو نمیدونم.

با خودم فکر میکنم اگر یکی که در ذهنش هیچ چیزی در مایه های "باید شنا یاد بگیرم" نیست و همیشه میدونسته که شنا بلده، بندازن توی آب می تونه شنا بکنه.

میگن نوزاد آدمیزاد رو اگر بندازی توی آب شنا میکنه. برای اینکه در شکم مادر هم توی آبه و حالتی مشابه شنا داره. یعی اساسا ما، با فکر "من شنا بلدم" بدنیا میاییم. پس تا بچه ها اینو یادشون نرفته باید هرچه زودتر بندازیمشون توی آب.

یاد این افتادم  که بچه ی چهار-پنج ساله ای به نوزاد تازه بدنیا اومده گفته بود که خدا چه شکلی بود، تا یادت نرفته به من بگو.

Monday, February 11, 2013


صبح، معلم سال قبل موشی بهم گفت که چقدر موهات بلند شده، هنوز عادت ندارم به قیافه ات با موهای بلند. عین همین حرف را مربی یوگا، قبل از کلاس بهم گفت. خیلی وقته موهام بلند نبوده. تقریبا بیشتر عمرم، موهام کوتاه بوده. کمی که بلند میشن، حوصله ام ازشون سرمی ره و در یک اقدام ناگهانی کوتاهشون میکنم. دیدم این اندازه را فقط در موقع عروسیمون داشتم. گذاشته بودم که بلند بشه تا آرایشگاه بتونه هر کار خواست باهاش بکنه.

در شاواسانا* ی یوگا بودیم. دایان، همکار دیگر که کنارم بود، روی تشک یوگا خوابش برده بود و خر و پف هم میکرد. ذهنم از حرفهای مربی جدا بود و برای خودش می چرخید. شاید برای فرار از خر و پف های دایان. رفته بودم به دهکده ی ساحلی و ویلایی که برای ماه عسل گرفته بودیم. گرچه که یک هفته بود. من موهای بلند داشتم و دورم ریخته بودم. با همان بادگیر سورمه ای. نمیدانم چرا فرقی با الان نمیکردیم، گرچه هیجده سال جوون تر بودیم. رفته بودیم به رستوران دهکده ی ساحلی و منتظر شنیتسل مرغی بودیم که می خواستیم. در راه آمدن، از بارون خیس بودیم. پاییز بود و همه جا خلوت. باد چترمون رو کاملا برگردونده بود و بیخیال و بلند میخندیدیم. مزه ی عشق و عاشقی مون چه تازه بود. چه گوارا بود برگشتن به دهکده ساحلی. تجربه ی تنها با هم بودن و تنها به نفس های هم گوش دادن.

مربی راهنمایی میکرد تا ذهن را بسوی حال، بسوی کلاس و محیط اطرافمان برگردانیم. من خودم را پیدا کردم. نشستم. در حالِ خوشِ نشستن بعد از شاواسانا، در همون حالی که حس میکنی سبک شدی و به فضای اطرافت پیوستی و در کاینات جاری شدی، می دانستم که ما هنوز میتوانیم عاشقی کنیم. من موهایم را دورم بریزم و با صدای بلند به خراب شدن چترمان بخندیم.

دایان هنوز در خواب بود و خر و پف میکرد و مربی یوگا می خواست که به آرومی بیدارش کنه.
shavasana *
 
 

Monday, February 4, 2013


موشی میگه: مامان من میخوام یک شب اصلا نخوابم. فقط یک شب.
میگم: نمیشه. چون اونوقت روز بعدش رو باید همش بخوابی و نمیتونی کاری بکنی.
میگه: میخوام اونونقدر بیدار بمونم که خوابم بگیره.
 
میگم: خوب شبهایی که فرداش مدرسه نمیری که همینطوره. تا هر وقت میخواهی بیدار میمونی. یازده، دوازده، حتی بعد از دوازده که روز بعد شروع شده.
 
میگه: نه. اون موقع هم خودم خوابم نمیاد. فقط چشمهام خوابشون میگیره.
...
میخواد یک شب اصلا نخوابه تا ببینه شب چی میشه. روشی هم عین همین آرزو رو داشت.
...
کلا حساب موشی از اعضای بدنش جداست. وقتی هم گریه اش میگیره، میگه چشمهام گریه کردن. وقتی گرسنه اش میشه میگه دلم گرسنه است، ....

Friday, February 1, 2013


وقتی همکارهای سیگاری رو میبینیم که توی هوای منهای بیست درجه، شال و کلاه میکنن و از شرکت میرن بیرون تا سیگار بکشن، در حالیکه از سرما، صورت هاشون رنگ پریده و لب هاشون کبود شده، چقدر تعجب میکنم و فکر میکنم که چی بهشون میده اینکار.
استرس کار داره خفه ام میکنه و دو سه روز، کارعقب مونده دارم. دیشب ساعت یازده یک لیوان قهوه خوردم که بتونم تا یک صبح کارم رو ادامه بدم. اونوقت یک فرصت کوچولو که پیدا میشه، منتظرم تا یک گزارش ران بشه، یک تکه از ده ها تکه ی کار که تموم میشه، میرم توی فیس بوک یا وبلاگ ها تا ببینم چه خبره و کی چی گفته. یک لایک بزنم یا دو کلام کامنت بدم.
عادت به سیگار چه شبیه به عادت به سوشال میدیا* ست.  پاکت سیگار توی جیب هم مثل اینترنت زیر انگشتان و جلوی چشمت.
دلیلش لابد ذهن ناآرامه که دنبال مخدر میگرده. فکر میکنم ترک سیگار راحت تر از ترک اینترنت باشه، اونم برای کسی که کارش با کامپیوتره.