Wednesday, July 23, 2014

همه ی آدم های دور و برم و زندگی و داستاتهاشون، از شوهر و بچه هام بگیر تا فامیل و دوست و آشنا، همه ی کار و برنامه و موضوع و ملاقات. گذشته هایی که به سراغم میان با شادی و غم هاش و رضایت و تاسف ها. همه اینده ها که روبروم میشینن با ذوق ها و دلهره ها. اینهمه ایمیل و ایونت و کارها که میشه کرد و میخوام بکنم. این دنیا و جامعه و خبرها و همه ی اتفاقات جور و واجور که در دنیا میافته. کارم و همه ی پیچ وخم ها، و شدن ها و نشدن ها و پروژه ها از شروع تا پایان با همه بالا و پایین ها و صبح های زود و شبهای دیر که مینشینم و مینویسم و میکوبم بر کیبرد.

همه ی اینها و بیشتر از اینها، گاهی میخ هایی میشن و هر کدوم با ریسمانی منو چنان به زمین میکوبند که نمیتونم تکون بخورم. شونه ام به زمین ساییده میشه. اسیر میشم. گاهی پرنده هایی میشن که هر کدوم با ریسمانی منو با خودشون بلند میکنن به اسمون و پرواز میکنم. بین این دو حال گاهی در کنار هم و باهم روی زمین راه میریم و گاهی هم میدویم و گاهی هم مینشینیم.

اینها همه هر روز اتفاق می افتن. وقتی فکر میکنم می بینم در کنار هم رقصی رو بوجود میارن که زیباست. رقص زندگی.  رقصی که در آن می افتی و بلند میشی. میخندی و میگریی. رقصی که در آن با قلبت می رقصی. من رقصیدن رو دوست دارم.


Life’s a dance you learn as you go
Sometimes you lead, sometimes you follow
Don’t worry about what you don’t know
Life’s a dance you learn as you go

Wednesday, July 16, 2014

خیلی دوست دارم که دوباره بنویسم. روز به روز. تکه تکه. و خوانده شوم روز به روز و تکه تکه. خیلی وقته زندگی کرده ام ولی از زندگی نگفته ام. چرا خودم نمیدانم. دوباره میخوام که بکنم تکه هایی از روزهام رو و بچسبانم اینجا. تا غیر 
از تارهای سفید مو و چروک های دور چشمم، چیزهای دیگری هم بماند.

سرحال نیستم یکی دو روزه. صبح که روشی بیدار شد، بر خلاف همیشه که من بیدار و لباس پوشیده و سرپا هستم، خوابیده بودم. خواب نبودم. در اون حالی که شکل خوابه ولی از همه تفییرات بیرون با خبری. برای من زیاد پیش میاد در ولو شدن های بین روز که یک وردی (بگو مانترا) را برای خودم تکرار میکنم و حالی هپروت مانند (بگو مدیتیشن) دارم.

روشی جلوی اتاق ما مکثی کرد و صبح بخیر زیر لبی گفت و رفت. تایمر من سر ساعتی که وقت اضافه ام تمام میشد زنگ زد و  بلند شدم. روشی رو دیدم و صبح بخیر و حال و احوال. پرسید مریضی؟ گفتم نمیدونم امروز دارم میرم دکتر ببینم که مریضم یا نه. خندیدیم. بیشتر چیزی نپرسید. آماده ی رفتن شد. خواست که موهاش رو بیافم. بافتم. از در که بیرون میرفت خداحافظی کرد و گقت روز خوبی داشته باشی و گود لاک* با دکتر. منهم بهش گفتم که تو هم همینطور.

همینطور که میچرخیدم تا موقع کمپ بردن موشی بشه. با خودم فکر کردم اگر مادر مریض بود، چقدر من استرس داشتم. همه ی روز فکر میکردم که حالا چی شد. حالا چی میشه. اصلا اگر میدیدم حالش خوب نیشت تا فشارش رو نگیرم از در بیرون نمی رفتم. آره همین سن روشی حتی کوچکتر که بودم. بعد نفس راحتی کشیدم با رضایت که دخترک سبکباله. که از طرف من نگران نیست. نمیدونم چطوره که اینطوره ولی از این موضوع خوشحالم. اصلا همین مقایسه کلی حالم رو بهتر کرد. من بر پای خودم، خوبم. تو هم خوب باشی همیشه. یادم باشد که هر روز، تو به یک راه میروی و من به راه دیگر. قدمت همیشه استوار. قدمم استوار.