Wednesday, January 28, 2015

زندگی بازی عجیب و غریبیه. معلمی سختگیر. چه خوب گفت مریم  که در هر لحظه چنان بازی رو برات عوض میکنه که همون روزها و وقت هایی که همش ناراضی بودی و قر میزدی، آرزوت باشه. دیدن رنج دوستان و اطرافیان و بلایی که بر سر آشنایان میاد میتونه تو رو از اون حبابی که توش هستی - خوبی ولی شکایت داری از موضوعات و خستگی و ناخواسته ها و نشده ها و نداشته ها - در بیاره. کمی نشستن در کنار درد و رنجشون که درمانی هم براش نیست می تونه به تو یادآوری کنه که شکر گذار تک تک لحظات و روزهایی باشی که هر کدام مثل یک هدیه بهت داده میشه. واقعا که باید این زندگی رو لحظه به لحظه زندگی کرد و به قول خیام "انگار که نیستی،  چو هستی خوش باش"

Tuesday, January 20, 2015

طوفان مخرب در درونم مبچرخه و خرابم میکنه. وجودم پر میشه از عصبانیت و ناسزاهایی که گاهی هم بلند میگم، جایی که جز خودم و باد، کسی نشنوه. میگم که باید کمک بگیرم. باید. نمیتونم اینطور. این طوفان درون داغونم میکنه. بر میگردم پشت میزم. مراقبه میکنم و جمله های تاکیدی رو تکرار میکنم. آرامش میخوام. آرامش تصور میکنم. عشق رو صدا میکنم. مراقبه تموم میشه. بهترم گویا. فکر میکنم که ایا همینطور میشود ادامه داد؟
 هر چه هست امروزم را یا دست کم صبحم را که ترمیم کرد. طوفان خوابیده. در صلحم با دنیا. میدانم که نجات دهنده خودمم. همین است که هست. کاش میشد مهاجرت کنم از این طوفان ها و در سرزمین ارامش اصلا زندگی کنم. چرا هاو کاش  های بیفایده و پوچ. ای پریسا، ای پریسا، خوب آمده ای تا اینجا. باز هم میروی؟ تا کجا؟ باید رفت. چاره ای جز جلو رفتن نیست. خوب برو ای رهرو ....

Tuesday, January 13, 2015

موقع خواب موشی گفت: مامانی، (چقدر من عاشق این مامانی گفتنش هستم) ممنونم که از من تِیک کِی ر* میکنی. تو خیلی کارا میکنی. یک روز من همه ی کارهات رو پِی آف* میکنم.
 گفتم: عزیزم هیچ کاری نمیخوام که تو برای من بکنی. همین بودنت پِی آف همه ی کارهای منه.
گفت: فکر کنی وقتی من بچه بگیرم، همین کارها رو براش بکنم و بهش بگم که نمیخواد هیچی پِی آف بکنه.
گفتم: آره فکر کنم.
گفت: آی واندر هاو.*
گفتم: وقتی بچه دار شدی، میفهمی.

چراغ رو خاموش کردم و در اتاقش رو بستم.

*****
مکالمه ی ما همینطور فارسی و انگلیسی است و من برام اصلا مهم نیست که اینطوره. چیزی که مهمه همون حس و ارتباطه که با کلمات بین ما رد و بدل میشه.  زمان زندگیم با کلامات انگلیسی اینقدر طولانی شده و اونقدر دیگه از حس و درونمون در کشمکش زندگی باهاشون گفتم که دوست و اشنا شدن.

Take Care *

Pay off *
I wonder how *

Monday, January 12, 2015


در وبلاگ زرافه خوش لباس رو خوندم که از خانوم کوچولویی در راه که اسمش هست "ه دو چشم". با دیدن این اسم، یاد وبلاگ "بانو با ه دو چشم" افتادم و چقدر دلم تنگ شد. راستی کجایی بانو جان؟ خوبی؟

فکر کردم به اقیانوس بی انتهای زندگی که درش غوطه وریم و هر زمان با کسانی در تماس و ارتباطیم. گاهی از بودنشان خوشحالیم و گاهی اذیتمان میکنند و می خواهیم نباشند. بعضی ها را دو دستی میخواهیم نگه داریم  ولی میروند. از بعضی ها فرار میکنیم ولی گویا رهایی ازشون نیست.به بچه هامان فکر میکنم و اینکه چطور بدنبالشان هستیم و اونها باشتاب در حال رفتن  هستند. به مادرانمان که از انها هر روز دور و دورتر میشیم.‏ اینهمه آدمها که آمدند و رفتند. و آنها که در راهند تا در زندگیم پا بگذارند.‏

و در آخر به تنهایی فکر میکنم که همراه همیشگی ماست. همان چیزی که همیشه باید بیادش داشت و دانست که در ابتدا و انتها من تنهایم. تنهایی که باید خودم انرا بشناسم و فدر بدانم.  تنهایی بچه هایم را محترم بدانم. و تنهایی مادرم را بپذیرم.
راستش فکر میکنم که باید همیشه جوابی برای این سوال داشت که بدون تمام آدم های دور و برم و عناوین همسر، مادر،  فرزند و دوست، من کجا هستم و چی هستم. کسی که جوابی و تعریفی برای این سوال داشته باشه، حتما با این رفت و امد آدم 
 ها، بودن و نبودنشون، راحت تر خواهد بود. با همه ی ادمها دور و برش هم شادتر. این ادمها فضا دارند و فضا میدهند.

مارگوت بیگل با صدای احمد شاملو به گوشم میگوید" از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز. گهگاه آنرا بجوی و تجربه کن. و به 
آرامش خاطر مجالی ده. "‏

***********

راستی کجایی بانو جان؟ خوبی؟

Monday, January 5, 2015

اولین روز بعد از تعطیلات مدرسه شاید مناسبت خوبی باشه برای گردگیری این وبلاگ. چند روز یکبار سری میزنم و ویلاگ هایی را که همه مثل من بندرت اپدیت میشوند میخونم. الان پست شبهای پرتقالی رو از زرافه خوش لباس خوندم که پر از زندگی بود و نارنجی بود و گرم بود. صفحه سفید وُرد رو باز کردم تا ببینم در این لحظه چی میشه گفت و ازچه رنگی.
کل زندگی که شهر فرنگه و از همه رنگه. از روز به روز باید کتاب نوشت. خیلی در خودم هستم. سخت در کند و کاو. سخت درگیر یافتن و شناختن و دوست داشتن و نوازش این دخترکی هستم که چهل و پنج ساله که با منه. در هر گشتی که میزنم، درد میکشم ولی آرامتربرمیگردم و با دست پر.اگرحالا نه پس کی؟ کی خودم را ببینم؟
در چهل و پنج سالگی که باشی و مثل من اگر هی با خودت و با زندگی  ور بری و بالا و پایین کنی ،  زوم این و زوم اوت کنی، متوجه میشی که دیگه هیچ آینده ای دور نیست.  پس یواش یواش می فهمی که آینده اصلا وجود نداره. و اگر اینو بفهمی و خوب بفهمی و بره توی همه ی سلول های وجودت، اونوقت زندگی میشه الان و امروز. و هر روز میشه یک فرصت جدید.
قبلا اگر نگاه میکردم به ارشیو وبلاگ و مثل الان میدیدم که اخرین پست شش ماه پیش بوده، اولین فکرهایی که میومد به سراغم این بود که چقدر ننوشتم، چرا ننوشتم، حالا از کجا شروع کنم، این من دیگه اون منِ شش ماه پیش نیست و... گرفتار میشدم با این فکرها و اخر هم نمینوشتم. الان همه ی این فکرها به ذهنم اومد ولی مثل یک فیلم سریع رد شد. مثل تصویری که از دور ببینی. الان به ارشیو نگاه میکنم و میگم از سپتامبر ننوشتم. امروز شروع کنم ببینم چی میشه نوشت.  چه خوشحال شدم از این مقایسه.
راستی میخواستم از برگشتن بچه به مدرسه بعد از تعطیلات بنویسم و تنبلی ها و سختی ها شیرین صبح شون . مینویسم بعد از این از روز به روز. هر بار که بعد از مدتی مینویسم میگم که از این ببعد خواهم نوشتن. بسکه از اون نوشتنم خوشحال و راضی میشم. قبلا هم این رو گفته بودم؟ بله گفته بودم. نکرده بودم؟ نه نکرده بودم. ولی میشه هر روز تصمیمی رو دوباره گرفت و انجام ندادن دیروز هیچ اثر در اقدام امروز نداره.
به مقوله ی گذشته و دیروز رسیدم. وای از این گذشته که بد کنه ایه. دل کندن از آینده برام آسونتر بوده. شاید چون چیزی رو که خودم بوجود آوردم از بین میبرم. اما این گذشته چه اصراری داره بر واقعی بودن. مثل سریش میچسبه بهم و میگه من هستم. من زندگیتم. من توام. چطور من رو انکار میکنی. من نگاهش میکنم و میگم که تو بودی ولی اثری در امروز من نداری. امروزِ من با انرژی ای تازه ای که وارد لحظه به لحظه اش میکنم نفس میکشه و زنده است نه با نفس مرده ی تو.  


 مشغولیم خلاصه و هدفم اینه که در حال باشم. راستش رزولوشن امسالم همین بود. مال پارسالم هم همین بود. :)
و البته شاکرم و قدردان همه ی این لحظه ها.‏