Monday, March 16, 2015

روزی که مطلب قبلی رو نوشتم. یک چیز خوب دیگه هم داشتم که بنویسم. یک چیزی روشی گفته بود که به نوشتن اونم فکر کرده بودم. نوشتن هام دیگه روزمره نیست – خوب بود اگر بود. باید چیزی برجسته بشه از روزم، شسته و رفته، مثل یک میوه باشه، آماده ی چیدن و شستن و در بشقاب گذاشتن و پیشکش کردن. اونروز که مطلب قبلی رو نوشتم. یک میوه ی دیگر هم داشتم. بگو هلو مثلا. خسیسی کردم و گفتم روز دیگه بنویسم. ولی الان هر چه فکر میکنم یادم نمیاد. آن هلو گم شد. بقول اینها
You snooze, you lose.
البته هلوی قبلی رو هم یا کسی نخورد یا اگر خورد چیری نگفت. کلا مهمون و خواننده ای نداره این وبلاگ. :)

الان داشتم یک ویدیو میدیدم در باره ی زندگی حسین خداداد. اولش راوی داشت میگفت که بعضی آدمها خیلی دور از دسترس هستند. وقتی بهشون نگاه میکنی، همه چیزیشون درسته، خندون هستند، همه ی کارها بنظر ردیف میاد، موفق اند. خلاصه همه چی تموم. اگر فرصتی پیدا کنی و بتونی نزدیک بشی بهشون، می بینی که اینطور هم نیست. که بار دارند و غم دارند و خیلی چیزهای دیگه مثل بقیه ی آدم معمولی ها. من میگم اینهه بک دستگاه دیسپوزر آشغال* دارن که میتونن آت و 
آشغال ها رو خورد کنن و بدن بیرون. اصلا شاید هم دوباره از همون پودر شده اش استفاده هم بکنن.

 هنرپیشه ی فیلم بردمن**، یکی رو داشت در ذهنش که دایم داشت باهاش حرف میزد، مثل نفس اماره یا ایگو***.  بعد از دیدن فیلم، تازه دقت کردم که منهم یکی دارم که باهام حرف میزنه. مال من ولی برعکسه. مال من مچم رو میگیره و روی دیگه سکه رو بهم میگه. شانس آوردم شاید. قبلا تر ها اینطور نبود، یک نق نقو داشتم که فقط ترس و اضطراب میریخت تو دلم. نمیدونم این همونه که اصلاح شده یا اون رفته یکی جدید جاش اومده. یک چالش شدید دارم که واقعا بدون این دوستم که اسمش رو گذاشتم رهنما، کار به جاهای باریک میرسه. هیچوقت صداش نمیکنم ولی هست و من به رهنما میشناسمش. (اسم موشی رو میخواستیم بذاریم رهنما.‏)‏ سر پیری و دوست خیالی هم داستانیه. کمک میکنه واقعا. به کمکش میتونم با خودم رو راست باشم. ‏با کمکش خودم رو چرکنویس و پاکنویس میکنم. چیز بهتری از آب در میاد.‏

نوروز و عید هم داره میاد. سال دیگر و روزهایی دیگر. امسال سال نود و چهار، که مثل عروس  نوشته میشه و با شنبه هم شروع میشه، سال خوبی خواهد بود. مثل هر سال. سخن شمس رو دوست دارم که "این روزها و سالها نیستند که بر ما مبارک میشوند. این ماییم که به روزها و سالهایمان برکت میدهیم." سال و روز نویتان مبارک باد. همیشه سبز باشید و در حال روییدن.

همه ی اینها رو نوشتم در حال انتظار برای کپی شدن یک فایل بزرگ. 
:)

Garbage disposer*
Birdman **
Ego ***

Thursday, March 5, 2015

موشی:
Mommy, you are the best mom in the world.
من:
I’m the luckiest mom in the world.
موشی:
Do you know why you are the luckiest mom? You earned it yourself. You earned to be lucky.


من کمی فکر کردم، فهمیدم، تایید کردم و تشکر کردم. گفتگویمان در مورد شانس با چند جمله دیگه تموم شد. دخنرک خوابید و من همچنان فکر کردم به خوشبختی. به اینکه بودنش را باید دید. دیدنش را باید خواست و خواستنش را باید مصر بود.

گفتگو های آخر شبمان را دوست دارم. من دم دراتاقش می ایستم  در انتظار آخرین شب بخیر و آی لاو یو که بیام بیرون و او انگار که روز دیگری در کار نیست، مشغول تکاندن آخرین ذره های فکر و حرفش. حرف هایی که هیچوقت تموم نمیشه. ‏

 ایکاش من زمانی لایتناهی داشتم که تا ابد بشنوم از این سر چشمه که فعلا ‏با دست و دلبازی برام می تراوه.‏ زمان که لایتناهی نیست. بیا لحظه را بلند کنیم. لحظه را زندگی کنیم.‏ مثل موشی که تمام عشقش را همین امشب میدهد و چیزی را برای فردا نمیگذارد.‏