Wednesday, September 16, 2015

با فطب نما چک کردیم و متوجه شدیم که از آنجایی که هستیم، طبقه بیست و یکم، باید بتوانیم طلوع خورشید را بیینیم. شب اول چند بار بیدار شدم ولی آخر سر وقتی که دایره طلایی و زیبایش کاملن از افق خارج شده بود و همه قرمزی های فلق تمام شده بود، بیدار شدم. شب دوم تقریبا هر یکساعت بیدار شدم و وقتی که نیم ساعتی به طلوع مانده بود دیگر بیدار و چشم به راه نشستم. چشم بر نداشتم از افق که لحظه به لحظه پر تر میشد از طیف رنگهای قرمز و نارنجی.  چشم هایم را میبستم و باز میکردم و زیباتر  و زنده تر بود این صحنه. همه ی طبیعت در انتظارش بود و منهم. تا از راه رسید. به آرامی و زیبایی. به بالکن رفتم تا آمدنش را بدون مزاحمت نرده ها ببینم. مثل این بود که فقط من بودم و او. مثل اینکه برای من داشت میامد. خرامان و به آرامی بالا تر آمد. قرص درخشان و طلایی. دوربین را در جایی ثابت گذاشته بودم. تا ده میشمردم و عکس میگرفتم. هر ده ثانیه.  وقتی که بالاتر آمد، دوربین دیگر نمیتوانست از این عظمت نورانی عکس بگیرد. طمع از عکس بریدم و فقط نگاه کردم و حضور داشتم در این ملاقات. یاد حرفی از آپرا افتادم که خدای من همان خداییست که هر روز خورشید را در آسمان نمایان میکند. و فکر کردم که که این خورشید  را می توان پرستید. با نگاه به گردی اش، حتی گرمایش را هم حس می کردم. به تدریج خودم را از او جدا ندیدم. ما هر دو خداییم. ما همه خداییم، خورشید و آسمانی که در او طلوع کرد و پرنده هایی که در اسمان می چرخیدند و منی که در بالکن طبقه ی بیست و یکم ایستاده بودم، با همه شان یکی بودم.   
از آن لحظه های زیبای اتصال که هر چه بگویی و هر طور که بخوانی ترجیع بندش فقط همین است:

که یکی هست و هیچ نیست جز او --- وحده لا اله الا هو