Wednesday, May 25, 2016

در صغحه فیس بوک دوستم که برای سالگرد فوت مادرش نوشته بود، تصویر گلی رو دیدم که براش قرستاده بودند و این یاد داشت روش بود. حرفی که در این یادداشت بود، از دیروز در ذهنم برجسته شده:

"لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم. دریغا که خوشبختی همان لحظات بود."

لحظه ها و به عبارت دیگه "حال" تنها چیزیه که باید روش تمرکز کنیم. تنها دارایی ماست. چقدر واضح و روشنه و چقدر ازش  دوریم. در حال خوندن کتاب اکهارت تولی* در مورد "اکنون" هستم، با سرعت مورچه البته. و خوندنش رو پیشنهاد میکنم. از اونجا دارم یاد میگیرم که منظور واقعی وقت و زمان که همیشه به ما گفتند قدرش رو بدون، طلاست، حالا و اکنونه. ‏

بنظرم که نباید به زمان تمرکز کرد، چون زمان ما رو بیشتر میبره به گذشته و آینده. هرچه بیشتر به گذشته و اینده توجه کنیم، از حال بیشتر غافلیم. تمرین میکنم که در هر لحظه، به اون دم توجه کنم و لاغیر. هر وقت که میبینم از حال خارج شدم، بهترین درمان، توجه به تنفس و پر و خالی شدن ریه هامه. فعالیت آروم و دلنشینی که بدنم، خودم، در هرلحظه در حال انجام دادنش هستیم و فقط توجه بهش میتونه نوک پرگارم رو دوباره بذاره روی مرکز درست – حال.

اسم "حال"و "اکنون" که بیاد، این جمله ی معروف ترجیع بندشه،‏

“Yesterday is history, tomorrow is a mystery, today is a gift of God, which is why we call it the present.”
حال نه تنها هدیه ی حداست، تو بگو خود خداست. همون که من هستم و ما هستیم و او هست. همون که یکی هست و هیچ نیست جز او. در حال میشه گم شد، میشه غرق شد.‏



“The power of now” by Eckhart Tolle

Friday, May 20, 2016

یک روز طولانی همراه با سردرد، موضوعات مختلف پشت هم. همه رو با وجود سردرد، به کمک مسکن، پشت سر گزاشته بودم. بعد از شام هم کمی دوام آوردم ولی ساعت نه دیگه سر درد داشت برنده میشد و از پا درم میاورد. آماده ی خواب شدم. خیلی زود بود برای من. موشی هنوز کارهای خوابش رو انجام نداده بود و مشغول دم جنبانی در خونه بود. اومد سراغ من تا چیزی بگه. بهش گفتم که من دیگه هیچ کار یا حرف مفیدی ازم بر نمیاد و دارم میخوابم. خودش بقیه ی کارهاش رو انجام بده و اگر کمکی لازم داشت از دیگران بگیره. پرسید کجای سرت درد میکنه. گفتم همه جاش. واقعا همه جاش درد میکرد. گفت من یک  بوس میکنم و میرم. بوس کرد و رفت. کمی بعد دوباره برگشت. من چشمم رو باز نکردم تا اینکه فکر کنه خوابم و حرفی نزنه. حرفی نزد. فهمیدم که تلفنم رو برداشت و کمی تایپ کرد.  فکر کردم شاید داره ایمیلی میزنه و نمیدونستم که چرا با تلفن من. ولی خودم رو نگه داشتم و هیچ عکس العملی نکردم. وقتی رفت به آرومی لای چشمم رو  باز 
کردم و دیدم این نوت رو تایپ کرده، روی صفحه باز گذاشته کنار من و رفته.


Sunday, May 15, 2016

شرح بسیار ساده ای از زندگی از پورتیا نلسون*. توضیح احتیاج نداره. چقدر آشناست. بعد از خوندنش راحت میتونیم اندازه گیری کنیم که به کدوم فصل از کتاب زندگی یا به کدوم کلاس در  مدرسه ی  زندگی رسیدیم. کسی رو میشناسم که هشتاد سال عمر کرد و از فصل دوم جلوتر نرفت.

فصل اول
توی خیابون راه میرم. یک چاله ی یزرگ توی راهم هست. میفتم توش. نمیدونم چکار کنم. ناامیدم. میگم تقصیر من نیست. تقصیر بقیه است. بیچاره میشم تا بالخره ازش بیرون میام.

فصل دوم
توی همون خیابون راه میرم. یک چاله ی یزرگ توی راهم هست. تظاهر میکنم که ندیدمش. میفتم توش.  باورم نمیشه که باز توی همون چاله افتادم. اما هنوز تقصیر من نیست. تقصیر بقیه است. اینبار هم طول میکشه تا ازش بیرون بیام.

فصل سوم
توی همون خیابون راه میرم. یک چاله ی یزرگ توی راهم هست. می بینمش. باز میفتم توش. انگار عادتم شده. ایندفعه چشمام بازه و میدونم چی شده. میدونم که خودم مسیولش هستم. زود ازش بیرون میام.

فصل چهارم
توی همون خیابون راه میرم. یک چاله ی یزرگ توی راهم هست. از کنارش رد میشم. توش نمیفتم.

فصل پنجم
راه جدیدی پیدا میکنم و در خیابون دیگری راه میرم.


Portia Nelson  - There is a hole in my sidewalk *

Thursday, May 12, 2016

شکوفه های گیلای های پارک تورنتو، هر سال یکی از دیدنی های زیبای این شهر در اوایل ماه می بودند. امسال جابجایی از زمستان به بهار درست انجام نشد. هوا چندین بار سرد و گرم شد. در خبرها شنیدیم که این سرد و گرم شدن باعث شده که درختهای گیلاس امسال شکوفه نکنن. بعضی از درختها شکوفه داده اند ولی بیشترشون مرحله شکوفه دادن را رد کردن و صاف به برگ رسیدن. برای همین، امسال بجای دریای شکوفه که دیدنش نفس آدم رو میگرفت، 
نقطه به نقطه درختهایی با شکوفه هستند. اونقدر کم، که سایت پارک، هر روز میشمردشون.

امروز که در خیابون راه میرفتم و به همه شکوفه ها و جوانه ها و لاله ها و گلهای تازه از خاک سر برآورده نگاه میکردم فکر میکردم به اون درختها. اینکه چطور بعضی هاشون با وجود همه سرد و گرمی ها، هنوز راه خودشون رو رفتن و شکوفه دادن. کاش میشد باهاشون حرف زد و ازشون پرسید. سر سختی بود یا تسلیم یا ذکاوت که گل کرد؟ ما هر سال به دیدنشون نمیریم. چند باری رفتیم. امسال اما باید رفت. دوست دارم که این درختها را از نزدیک ببینم و بهشون سلام کنم. لمسشون کنم. شاید جواب سوالم رو گرفتم.

اگر سهراب بود، حتما میتونست جواب این سوال رو بگیره:

 "من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل‌ها را می‌گیرم
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت..."

Tuesday, May 10, 2016

روزهایی هستند که دردناکم. همه ی تنم درد میکنه. تکه هایم بهم مربوط نیستند. با هم کار نمیکنند. این روزها رو باید از زندگی مرخصی گرفت. زیر آفتاب یا پتو چمباتمه زد یا مثل لاک پشت رفت توی لاک و تعطیل شد. مرخصی فقط برای روزهایی نیست که کار داری و مسافرت میری و مریض میشی و اینطور چیزها. باید روزهایی مثل امروز رو هم مرخصی گرفت از زندگی. عین این که میگن وقتی الکل خوردی رانندگی نکن، وقتی هم که نمیتونی فرمون زندگی رو محکم دستت بگیری، زور نزن که زندگی کنی.

این روزها رو باید پذیرفت. خودش رو، دردناکیش رو، باطل شدنش رو. این روزها نباید حرف های جدی بزنی، چون آخرش به ناراحتی میرسه. نباید از خودت توفعی داشته باشی، چون از خودت ناامید میشی. فقط باش، همونطور که هستی. بدون غر و شکایت و مفاومت. دنده رو بذار روی اوتو پایلوت.

****


این حال دیروزم بود که روی بوک مارک ریز ریز نوشتم، وقتی نشسته بودم در گالری استخر برای کلاس موشی و میدونستم که برخلاف روزهای دیگه، در اون یکساعت هیچ کار مفیدی ازم برم نمیومد. می نویسمش اینجا که روزی دیگه، خوندنش به دردم میخوره.

Wednesday, May 4, 2016

با دخترکان به گپ و گفتگو مشغولیم. آخ که چه دوست دارم این وقت ها رو و چنان می بلعمش که 
انگار آخرین لحظه ی زندگیمه. عاشق اینم که بشینم و به حرف زدن های این دو تا گوش کنم.

روشیِ خسته از بمباران درس و کار و امتحان میگه، فقط منتظرم که آخر ماه جون برسه و مدرسه برای همیشه تموم  بشه.

موشی با چه حسرتی نگاه میکنه و میگه، وای کی میشه که من برم دبیرستان. چققققدر مونده تا اون موقع.

بعد هر دو به من نگاه میکنن که با یک لبخند گنده دارم نگاهشون میکنم. میپرسن مامان تو منتظر چی هستی؟

من میگم، هیچی. من منتظر هیچی نیستم. همه چی خودش میاد و میره. خیلی هم زود. نه من منتظر هیچی نیستم.


و بعد بازهم گوش میکنم به حرفهای این دو تا  گنجشک و تحلیل هاشون از زمان و اینکه کلا حرف منو نمیفهمن. جالبه که من نقهمیدنشون رو چه خوب می فهمم. 

Monday, May 2, 2016

وقتی سوار هواپیما میشیم، مخصوصا در سفرهای طولانی خیلی برامون مهمه که کی نزدیکمون نشسته. سفر هوایی طولانی مثل یک زندگیه. باید با آدمهای توی هواپیما برای چندین ساعت باشی و هیچ راه فراری نیست. همه با هم در بالا و پایین و توربولانس و ترس بلند شدن و شادی از نشستن روی زمین. کنارمون خالی بود تا اینکه خانواده ای اومدن با یک پسر بیمار، عقب مونده. پسری که شاید بیست ساله بود از نظر اندام ولی بیمار بود. نا ارام بود، صورتش دفرمه بود، آب دهانش آویزان بود، یک دستش معلولیتی داشت. خلاصه همسفری نبود که هیچکس انتخاب کنه. نشست کنار ما. در صندلی کنار راه. بین ما و او کسی نبود. همه چپ چپ نگاش میکردن. من فکر کردم که ماجراهایی در پیش داشته باشیم. فکر کردم اگر کمربندش رو باز کن و به ما حمله کنه چی. ولی سعی کردم که اصلا بهش توجه  و نگاه نکنم تا تحریک نشه. نا آرام بود و در تلاطم. گاهی پاش رو زمین میکوبید. گاهی محکم با دستش روی پاش میکوبید و گاهی صداهای عجیب و غریب در میاورد. پدر و مادرش مرتب مراقب بودند و سعی میکردند آرومش کنن. بهر حال هواپیما راه افتاد و من و همکارم هم تظاهر میکردیم که چنین موجودی در نزدیکمون نیست تا هم خودمون راحت تر باشیم و هم با توجه، اونها رو معذب نکنیم. کمی عقب تر خانواده ای یک پسرک کوچک داشتند. شاید دو ساله. پستونک به دهان. وقتی برای بلند شدن هواپیما مجبور به نشستن روی صندلی، احتمالا در بغل پدر یا مادرش، شده بود، ناراحت بود و گریه میکرد. به خودم گفتم دیگه عالی شد. یک بچه ی گریه ای با یک مریض عقب مونده. متوجه شدم که از گریه پسرک کوچک ، پسرک همسایه ما هم ناآرام میشه و صداهایی از خودش در میاره. انگار از گریه ای اون بچه ناراحت میشد. عجیب بود تا بچه ی کوچک ساکت میشد، اینهم ساکت میشد و تا اون گریه میکنرد این هم به تلاطم می افتاد و به 
خودش می پیچید.

من فکر میکردم به روح این پسر که در یک بدن بیمار گرفتار شده. اینکه بدنش شاید بیست ساله باشه ولی ذهنش در حد همان دو ساله مانده. کمی ور رفتم با تجربه این زندگی و بعد مشغول شدم به اینکه چه رنجی میکشند پدر و مادرش و چه سخته داشتن چنین بچه ای و چه قدر باید برای سلامتی خودمون و بچه هامون شاکر باشیم و این حرفها در یک تریبون ذهن ما در جریان بود.
هواپیما دیگه به وضعیت ثابت رسیده بود، کمربندها باز و مسافرها راه افتادند. مسافر کوچولوی دوساله پستونک به دهان هم.  ما نزدیک ته همواپیما بودیم ومحل گذر تمام آنهایی که دستشویی می رفتند. ادم ها به ردیف ما که می رسیدند و چشمشون که به پسر بیمار میافتاد، بعضی حتی نمیتونستن نگاه کنن و روشون رو برمیگردندن، بعضی با ترحم و بعضی با تنفر نگاه میکردن. نمیدونم که  ایا پسرک چیزی از این نگاهها میفهمید ولی مطمینم که مادرش هر نگاه رو دریافت میکرد و دردی بر دلش اضافه.

پسرک پسنوتک به دهن هم راه اقتاده بود. همه بهش توجه میکردن و انواع نگاه ها و حرکات علاقمند و پر محبت را جمع میکرد و با خود میبرد. همه از دیدنش خوشحال میشدن. پسرک پستونک به دهن به پسر بیمار مثل بقیه نگاه میکرد. او تنها کسی بود که در نگاهش هیچ چیز خاصی نبود. با همان کنجکاوی و شادی  که به همه ی ما نگاه میکرد اول بار به پسر بیمار هم نگاه کرد. اما فقط این نبود. به تدریج احساس میکردم که به او بیشتر علاقمند شده بود. بیشتر جلوی او میایستاد. بهش با احتیاط دست میزد، میخندید و گویا او رو دعوت میکرد که با هم بروند و بازی کنند. من کاملا مسحور این رابطه بودم. پسر کوچولو هیچ معنی به ظاهر پسر بیمار نمیداد. ازش نمی ترسید. پسرک گویا روح دوستش رو میدید. چقدر زلال بود. من کم کم به خودم جرات دادم و پسر بیمار رو نگاه کردم. تصمیمم این بود که مثل پسرک کوچک نگاهش کنم. بدون قضاوت. نگاه کردم. به هر دوشون. ترسناک نبود. شاید غمناک بود. اسیر تنش بود. مثل کسی که به زنجیر بسته باشندش. راحت تر شدم. تازه اونموقع خودم رو تو صندلی رها کردم. در دلم گقتم سلام همسایه. نایس تو میت یو. ممنون همسایه ی کوچولو که با نگاه بی قضاوتت، یادم آوردی که ما همه یکی هستیم در تجریه های متفاوتی از زندگی. ممنون معلم کوچولو.

 بقیه ی سفر رو راحت نشستم و گاهی برای همسفرم و خانواده اش دعا کردم