Thursday, December 29, 2011

2012

زندگی اصولا چیز عجیبیست چون هر لحظه و دقیقه و روزش، وقتی توش هستی چنان عظیم و مهم میشه که حد و حساب نداره ولی وقتی می گذره و بهش نگاه میکنی میگی اینکه هیچی نبود. اینه که وقتی به یک ماه گذشته فکر می کنی میبینی که چیز قابل داری ازش در نمی آد. با وجود اینکه اینقدر شلوغ بود و موضوع داشتی و کلی کار کردی و حرف زدی و شنفتی و خوشحال شدی و ناراحت شدی و عصبانی شدی و ذوق کردی و موفق شدی و شکست خوردی  و از خودت متنفر شدی و قربون خودت رفتی و...
با همین چهار خط، طلسمِ یک ماهه ی ننوشتن رو شکستم. راستی چرا ما اینقدر پشت درهای بسته ی خود ساخته گیر میکنیم؟ مثل مورچه ها در کارتون "زندگی یک مورچه" که دو شب پیش موشی داشت نگاه میکرد. مورچه ها داشتن توی یک مسیر می رفتن و برگ کوچکی از آسمان افتاد جلوشون. همه هول شدن که ای وای ما گم شدیم، ما گم شدیم. بعد مورچه های راهنما اومدن و بهشون گفتن دنبال ما بیایین. برگ رو دور زدن و راهشون رو ادامه دادن. به همین سادگی ما هم گاهی رشته ی کار رو گم میکنیم.
دو شب تا شروع سال 2012 مونده. سال اژدها ست و چینی ها میگن که سال پر برکتی خواهد بود. از اون طرف مایایی ها هم از قدیم ندیم ها پیش بینی کرده اند که دنیا در این سال کن فیکون میشه.
من خوشحالم. از سالی که گذراندیم. خط برآیند را که می کشم، می بینم که زندگی برایم دستاورد های زیادی دارد. بتدریج آدم تر می شوم. بزرگ تر می شوم. نگاهم به هستی عمیق تر میشود. گاهی چنان لذت می برم که به آسمانها میروم. گاهی هم می بُرَم و می شِکَنَم. من یکی از هفت میلیارد آدم روی زمینم که در این اقیانوس، هیچ نیستم ولی بودن در این اقیانوس را ارج می نهم. من سپاسگزارم از خدا، از کاینات. اگر این سال آخر دنیا باشد یا نباشد، با شادمانی درش قدم می گذارم.
در سفر کوتاهی که به نیاگارا رفتیم، بابایی مغازه ای را پیدا کرد که مجسمه ی مومیِ دستت را درست میکرد. میشد که دستها دو تایی هم باشد. با بابایی دستهایمان را حلقه کردیم. میشد عبارتی را هم رویش بنویسند. من همان عبارت معروف "صلح، عشق، امید" رو پیشنهاد کردم و بابایی قبول کرد. روشی گفت که کلمات دیگری انتخاب کن چون این ترکیب همه جا هست. ولی من چیزی بیشتر از این را برای خودم و دیگران نمی خواستم. به او هم گفتم که همین سه تا برای ما و همه ی دنیا کافیست. این مجسمه ی مومی را خیلی دوست دارم و داشتنش را در آغار سال نو، به فال نیک میگیرم. (تصویرش در بالای صفحه است)
 برای همه مردم روی زمین، همان عشق، صلح و امید را آرزو میکنم. در دل شان، در خانواده شان و در سرزمین شان!
سال 2012 برای همه مبارک و فرخنده باد!

Thursday, December 1, 2011

کلاسِ پَرِنتینگ

جیش و مسواک و کتاب و حرف های اینور و اونور و بوس وبغل و عشق و عاشقی کردن هام با موشی تمام شده بود. آخرین بوس راه هم دادیم و گرفتیم و من مثل هر شب نشستم روی صندلی کنار تخت و خودم رو با حل کردن جدول سودوکو مشغول کردم تا موشی خوابش ببره. این موقع ها که چشمهاش رو می بنده، معمولا فکرهایی به سرش میاد که راجع بهش حرف میزنه.
دیشب گفت مامان، من کی گرِید وان هاندِرِد* میشم؟ گفتم گرِید وان هاندرد که نداریم و هر دو خندیدیم. گفت چند تا گرِید* داریم؟ گفتم تواِلو*. گفت بعدش چی میشه؟ گفتم بعدش یونیورسیتی*، دانشگاه. گفت دانشگاه چه کار میکنم؟ گفتم در گرید تواِلو باید تصمیم بگیری میخواهی چکاره بشی. بعد برای هر کاری درسهای مخصوصی هست. پرسید مثلا چه درس هایی. گفتم مثلا اگر بخواهی دکتر بشی (ایرانیم دیگه، اول باید با دکتری شروع کنم) باید مِدیسین* بخونی، اگر بخواهی معلم بشی باید تیچینگ* بخونی، اگر بخواهی پرستار بشی باید نرسینگ* بخونی ... و داشتم فکر میکردم به کارهای درست و حسابی که خودش شروع کرد "اگر بخوام برم به سیرکِس* چی؟" "باید آکروبات بخونی" "اگر بخوام کِلَون* بشم چی؟" " نمیدونم حتما کلاس هایی براش هست." دیگه هیجانزده شده بود و تند تند میگفت اگر بخوام مثل بتهوون دِ گریت کامپوزِر* بشم؟ باید میوزیک* بخونی؟ اگر بخوام دَنسِر* بشم؟ باید دنسینگ* بخونی...  برای تمام شدن موضوع گفتم " برای امشب دیگه بسه. برای همه ی این کارها، باید شبها به موقع بخوابی."
کمی سکوت کرد و گفت "آی واندر* که کدوم رو چوز* کنم." گفتم "وقتش که شد، هر کدوم رو انتخاب کنی، همون خوبه"
بعد از کمی سکوت  دوباره گفت "اگر بخوام پَرِنت* بشم چه یونیورسیتی باید برم؟ چکار باید بکنم" کمی فکر کردم و گفتم " پرنتینگ* یونیورسیتی نداره. باید ازدواج کنی و بعد بچه دار بشی."  گفتم که دیگه واقعا باید بخوابه و راجع به این موضوع فردا بیشتر میتونیم صحبت کنیم. با لبخند رضایت خوابید.
همانطور که به نفس های آرامش نگاه می کردم گفتم که عزیزم، خودت نمی دانی که کلاس پرنتینگ برای تو از همان روزی که بدنیا آمدی شروع شد. همین الان و در این لحظه هم تو در کلاسی. کلاسی که معلمش من هستم و پدرت. معلمینی که خودشان همزمان با درس دادن، درس میگیرند. هم شاگردند و هم معلم. بازهم خدا را شکر، میدانم و حواسم هست که دارم درسَت میدهم، هر چند که درس هایم را خیلی وقتها بلد نیستم یا همان دانسته ها را هم فراموش میکنم. بخواب عزیزکِ آکروبات و دلقک و موزیسین و رقصنده ی من. بخواب که خوشحالم از اینکه شاد بودن و شاد کردن را دوست داری و می شناسی. بخواب عزیزم!"
* grade one hundred
* grade
* twelve
* university
* medicine
* teaching
* nursing
* circus
* clown
* bethhoven the great composer
* music
* dancer
* dancing
* I wonder
* choose
* parent
* parenting