Thursday, July 31, 2008

دو سال پيش در اين شب

از همان ابتدا که متوجه وجودت در بدن من شديم، حس ميکردم و ميدانستم که عزمی جزم برای آمدن به اين دنيا داری. و اولين لحظات ورودت هم اين را نشان داد. دو سال پيش وقتی در چنين شبی قدم به زندگی گذاشتی، با وحشت و ترس فرياد نميزدی، گريه ای کردی تا همه را از زنده بودنت مطمين کنی، زبان ديگری که نداشتی. و جز آن، نگاه ميکردی به دور و ور. گويا ميدانستی که سفری به پايان رسيد و سفر ديگری آغاز شد. وقتی در آغوش بابايی آرام ميگرفتی و با صداش امن ميشدی، در حاليکه دکتر مشغول تمام کردن جراحی بود و اشکهای من بی اراده از ديدن تو در آغوش بابايی سرازير بود، ميديدم که با وجود چسبندگی پلکهايت بخاطر پماد آنتی بيوتيک، بازهم با تلاش فراوان چشمهايت را باز ميکنی تا نگاه کنی. به دنيايی که در آن پا گذاشته ای، به آدمهايی که در اين دنيا زندگی ميکنند. هنوز هم همينطور با دقت به همه ی دور و ور نگاه ميکنی.
خدا را شکر ميکنم که تونستم شاهد لحظه ی تولد تو باشم اونهم در کنار بابايی که شريک من در اين لحظه بود. عزيزم، ازت ممنونم که به درخواست ما برای داشتن فرزندی ديگر بلافاصله جواب دادی و خانه ی ما را برای بزرگ شدن و رشد کردن انتخاب کردی. ازت ممنونم برای تمام لحظات قشنگی که با بودنت به ما هديه کردی. ميدانم و مطمينم که با دستی پر به اين دنيا آمدی و اميدوارم که خداوند ياريمان کند که دست پرت را پّرتر کنيم و همراه و حامی خوبی در بخشی اززندگی عزيزت باشيم.

Wednesday, July 30, 2008

موشی مستجاب الدعوه

ديروز عصر با بچه ها رفتيم به پارک نزديک خونه. در راه روشی چند تا قاصدک گرفت. خودش آرزو ميکرد، من هم آرزو ميکردم. موشی خوب نميدونست که آرزو چيه برای همين ازش ميپرسيد " تو چی دوست داری؟" و موشی هم ميگفت "شّ شّ يه" که يعنی "سرسره" در هر سه بار که روشی قاصدک رو گرفت و رها کرد، موشی خانوم آرزوش سرسره بود. وقتی که رسيديم به پارک و بالای سرسره بود، روشی گفت "مامان، موشی آرزوش برآورده شد. رسيد به سرسره" ديروز روز برآورده شدن آرزوهای موشی بود. ديروز عصر هم تا من از در اومدم تو گفت "قايق" مامان توضيح داد که از صبح که در تلويزيون قايقی رو ديده بود و عده ای سوارش شدن، مرتب ميگه قايق و ميخواد سوار قايق بشه و اين درخواست تا شب هم ادامه داشت. آخر شب يکی از دوستانمون تماس گرفت و قراره در آخر هفته ی آينده بريم جايی در حوالی تورنتو و مسيری رو با کشتی بريم.

Tuesday, July 29, 2008

لحظه را درياب

ديروز رفته بودم گوشت بخرم. ما گوشت از قصابی ايرانی ميخريم و به همين دليل بجای اينکه بريم گوشت رو در بسته بندی های تميز و از فروشگاه های گوگولی مگولی برداريم، ميريم اينجا که بسيار شبيه قصابی ها درايرانه و به شقه های بيرحمانه ی گوشت تازه که ازسقف آويزان شده و ساطورهای فروشنده ها که از بالا ميکوبن روی تکه های گوشت و خوردشون ميکنن و پيشبند سفيد و دستکش های خونيشون نگاه کنيم. من هر بار که برای گرفتن گوشت ميرم با خودم درگير ميشم که چرا ما اصلا گوشت ميخوريم و احساس حيوان بودن ميکنم. آنهم نه از نوع شکارچی که از نوع لاشخور. و چون گوشت اين مغازه هم واقعا تازه و خوبه، هميشه هم بايد در صف انتظار موند و مدت طولانيتری شاهد اين مناظر شنيع بود. روشی که اصلا حاضر نيست پاشو توی اينجا بگذاره. بهرحال ديروز که رفته بودم و مثل هميشه سعی ميکردم که با نگاه کردن به در و ديوار و نخود و لوبيا و دونه دونه خوندن روی شيشه های ترشی که همه شکل هم هستن، وقت بگذرونم. يکهو ديدم که ای دل غافل، اونطرف مغازه، که نسبتا هم بزرگه، يک قفسه ی کتاب هست و تعدادی کتاب. با عجله رفتم و ديدم که علاوه بر کتابهای مذهبی (صاحب اين مغازه مسلمان پابندی است) کتابهای شعر هم هست. سعدی، حافظ و خلاصه همينطور که با ذوق داشتم کتابها رو نگاه ميکردم، کتاب کوچکی ديدم که منتخبی از اشعار فريدون مشيری و ترجمه اش به انگليسی بود. خوندن قطعات کوتاه اشعار مشيری، با لذت تمام، چنان وقتم رو پر کرد که وقتی گوشتها پای صندوق رسيد و صدام کردن، اصلا نفهميده بودم که چطور زمان گذشت. ناگفته نماند که شکنجه ی گوشت گرفتن وقتی دم صندوق ميام، تبديل ميشه به احساسی خوب. چون هم کارم تموم شده و ميخوام برم هم اينکه دم صندوق معمولا يا خود حاج آقا زمانی و يا خانومش ميايستند که هردو مهربان و دوست داشتنی هستند. وقتی گوشت رو بدستت ميدن، ميگن "نوش جان" و وقتی حساب ميکنی و ميخواهی بری ميگن "به خدا سپردم" يا دعايی شبيه اين و در گفتن اينها آنقدر حضور دارن که هميشه به دل من ميشينه و گوشتم رو با خوشحالی ور می دارم و ميام.
اين تکه شعر رو از اون کتاب نوشتم

-ستاره را گفتم
کجاست مقصد اين کهکشان سرگشته
کجاست خانه ی اين ناخدای سرگردان
کجا به آب رسد تشنه با فريب سراب
ستاره گفت که خاموش، لحظه را درياب-

... لحظه را درياب، حتی در قصابی ....

Monday, July 28, 2008

قاصدک

ااين روزها گلهای قاصدک در هوا در حرکتند. به آرومی با دست باد ميرقصند. هرجا خواستند مينشينند و هروقت خواستند به راهشون ادامه ميدن. گلهای قاصدک چقدر سبکبال و راحتند. من هميشه دوستشون داشتم و تا چند وقت پيش هم اگر قاصدکی دور و ورم پيدا ميشد، تمام سعيم رو ميکردم تا بگيرمش و آرزويی را همسفر راهش بکنم. بعد هم کمی از نفسم را بهش ميدادم و ولش ميکردم که بره. روشی هم از من اينکارو ياد گرفته و هميشه دنبال قاصدکها ميدوه. امسال اما وقت کنار پام هم يکی ميشينه، نگاهش ميکنم، سلامی ميکنم ولی نميگيرمش. شايد بدون آرزو شده ام و مثل خود قاصدکها سبکبال. نميدونم بهرحال با نگاهم همراهيشون ميکنم تا برن. مثل هميشه شعر اخوان ثالث از دهنم ميگذره که : "قاصدک هان چه خبر آوردی؟ ازکجا و ز که خبر آوردی؟" هر بار که فرصت گرفتن يکيشون رو داشتم و نگرفتم برای خودم هم عجيب بوده. من در مرحله ای از گذرم. ديشب اما يکی ازقاصدکها آمده بود توی خونه. داشتم راه ميرفتم که ديدم قاصدکی در هوا چرخيد و روی زمين نشست. روشی را صدا کردم و بهش گفتم. تا قاصدک رو ديد چنان روش پريد که من گفتم کاملا له شد. اما وقتی نگاه کرديم، يکی دو تا از پرهاش تا شده بود و هنوز اهل پرواز بود. گرفتمش توی دستم. پيش همه بردم تا آرزويی بکنن و بعد هم خودم آرزو کردم و بردم بيرون رهاش کردم به دست باد. تا جايی که ميشد، نگاهش کردم که پرواز کرد و ننشست. قاصدک ما، همراه با چندين آرزو سفرش رو ادامه داد. شايد آرزوهای ديگری هم به زبانهای ديگر بردوش داشت. سفرت بخير قاصدک

Friday, July 25, 2008

چند دقيقه با ابرها

برای پياده روی کوتاهی رفتم بيرون. آسمون خيلی زيبا بود. تکه تکه ابرهای قلمبه ی سفيد در زمينه ی آبی آسمون نشسته بودن و درخشش خورشيد که اون وسط، پشت ابری بود، همشون رو مشعشع کرده بود. اينقدر آسمان و هوا تميز بود که فکر ميکردی اگر دستت رو دراز کنی نرمی ابرها رو نوازش ميکنی. سرت رو که بالا ميگرفتی، همه جزييات توده ی ابر ديده ميشد. ابرها چقدر ملموس بنظر ميومدن. اگر چند دقيقه ميايستادی ميشد ذرات سفيد رو که به آرامی حرکت ميکردن تا بهم بپيوندن و ابرکی بسازند يا اونها که به آرامی از هم جدا ميشدن تا در آبیِ آسمان محو بشن رو ميديدی. در مسيری که راه ميرفتم خودم رو چقدر به آسمان بی انتها نزديک حس کردم. برگشتم و احساس ميکنم چند دقيقه ای رو با ابرها گذروندم
اگر سرم رو بالا نميکردم، فقط يک پياده روی معمولی ميشد که تعدادی آدمها ی معمولی و بلوکهای ساختمانی معمولی و هميشگی رو ديده بودم
اگر اين کلمات رو نمينوشتم، نميتونستم، يکبار ديگه اون شادی رو تکرار کنم و مزه مزه کنم
اگر اين نوشته رو پست نميکردم، اين لحظه ثبت نميشد تا هم خودم و هم ديگران بتونيم باز لمسش کنيم

اولين چایی

دخترکم امروز صبح زود بيدارشده. زودتر از همه. مادر رو هم بيدار کرده. و از همه مهمتر، چايی رو هم درست کرده. بابايی و من، هر دو تا چشممون رو باز کرديم، روشی اومد و گفت : "من چايی رو درست کردم." و عجله داشت که ما زودتر چايی رو بخوريم و نظرمون رو بگيم. خوردن اولين چايی که روشی درست کرده بود، خيلی مزه داشت. به من ميگه "مامان، حالا که با اجاق کار کردم، ميشه بهم درست کردن املت را هم ياد بدی؟" دخترکم بزرگ شده. چايی درست ميکنه. ميخواد غذا درست کنه. استخر که ميريم، خودش تنهايی کارهاش رو در رختکن انجام ميده. داره روی پای خودش ميايسته و مسيول بخشهايی از زندگيش ميشه.
من ميخوام که با دقت و لذت، شاهد اين تغيير باشم. ميخوام که نترسم و تخم ترس رو توی دلش نگارم. ميخوام که نگران نباشم و بذر نگرانی در وجودش نريزم که بد آفتي هستند اين دو تا. خودم مدتها بدون اينکه بشناسمشون ازشون رنج بردم و مدتی هم هست که شناختمشون ولی هنوز ريشه کن نشدن.
عزيزکم، پاهای کوچکت را که داره وارد دنيای بزرگترها ميشه، ميبوسم و ميدانم که در اين دنيا، قدمهای خوبی برميداری. يقين دارم.

Thursday, July 24, 2008

سه انتخاب

ديروز بابايی زنگ زد.
بابايی: يکی از اين سه تا رو انتخاب کن. سبز يکدست، سبز با لکه های نارنجی، قرمز تيره با کمی سبز.
من: اينها چی هستن؟
بابايی: فقط يکيش رو انتخاب کن.
من: خوب من نارنجی رو دوست دارم. پس اونی که لکه های نارنجی داره.
بابايی: اولی و آخری بزرگه. دومی کوچيکه.
من: پس آخری.

بابايی اومد خونه. دو تا گلدون بزرگ حسن يوسف گرفته بود. انتخابها، اولي گلدون شويدی بود. دومی گلدون ختمی بود و سومی هم حسن يوسف
بابايی
دوست دارم که گلها رو دوست داری
ممنونم که گل به خونه مياری
دوست دارم که به گلهای خونه ميرسی
ممنونم که گلی رو ميگيری که من انتخاب ميکنم
گلهای خونه مون رو دوست دارم
دوستت دارم

پ ن: کمی در مکالمه تصرف کردم. قبل از تمام شدنش، بابايی گفته بود که هر کدوم اون سه تا چی هستن

Tuesday, July 22, 2008

موشی و تلويزيون

يکی از آرزوهام اينه که تلويزيون توی خونمون کمتر روشن باشه و بجای اينکه توی تلويزيون، زندگی رو ببينيم، در واقعيت تجربه اش کنيم. چی ميشه شب بجای نشستن پای تلويزيون، بريم حياط و آسمون شب رو تماشا کنيم آيا در آسمون چيزهای ديدنی نيست.؟ يا بريم بيرون دوچرخه سواری کنيم يا راه بريم يا توی خونه با هم بازی کنيم يا... خلاصه که من ازاينکه تلويزيون و برنامه هاش، زندگيمون رو کنترل و برنامه ريزی کنن، خوشم نمياد. متاسفانه تلويزيون جزيی از زندگی ما هست. و موشی مشتری پر و پا قرصش. تازگيها موشی با تلويزيون درگيری پيدا کرده. مشکل اينه که موجودات تلويزيونی نميتونن جوابش رو بدن و باهاش حرف بزنن. صفحه ی تلويزيون ما اين روزها انواع و اقسام لک ها رو داره چون موشی جان، وقتی چيزی ميخوره، به دوستان تلويزيونيش هم تعارف ميکنه. مثلا ديروز کوکو رو برده بود و چسبونده بود به شيشه ی تلويزيون و اصرار که "بينو" بخوره و ناراضی بود که چرا بينو نميخوره. اما موضوع پيچيده تر ميشه وقتی که ميخواد چيزی رو ازاونها بگيره و اونها نميدن. در اينصورت کار به جيغ و داد هم ميرسه. وقتی اونها چيزی ميخورن، اگر نه عينش رو، حداقل مشابهش رو موشی ميخواد. چند شب پيش يکی بادبزن دستش بود و موشی رفته بود جلوی تلويزيون و ميخواست بادبزن رو به هر ترتيب که هست بگيره و خودش رو باد بزنه. سريال های تلويزيونی هم مورد علافه اش هست و تا موسيقی قبل از سريال شروع ميشه هر جا باشه ميدوه بطرف تلويزيون و ميگه "سِييا" با توجه هم نگاه ميکنه. دوست دارم بدونم ازش چی ميفهمه. ديشب سعی کردم کمی راجع به سريالی که داشت ميديد حرف بشنوم. کلماتی که گفت اين بود "آگا، خانون، ماشين، زد" عجيب نيست که اين بچه زدن رو ياد گرفته.

Monday, July 21, 2008

باران

نيم ساعت پيش از پنجره بيرون رو نگاه ميکنم. بارون مياد و بيرون تاريکه. هيچ چيز قابل توجهی نيست. برميگردم و مشغول کارم ميشم. الان دوباره نگاه ميکنم. بارون تمام شده. نور خورشيد ميتابه و زمين و چمن و درخت ها، همه برق ميزنن. برق تميزی. منظره ای زيبا. ميدونم که اگربيرون بودم و از نزديک نگاه ميکردم، نوک هربرگ چمن، قطره ای آب بود. اينو بارها در چمن های خونه، بعد از باران ديدم. حتما اگر در آسمون بگردم، يک جايی رنگين کمان نقش بسته. همه چيزميدرخشه. جالبه که باران چقدر يک منظره ی يکسان رو عوض ميکنه. برای همين، ياد شعر سهراب افتادم که ميگه:
چشمها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد
چترها را بايد رفت
زير باران بايد رفت

واقعا که يک باران ميتونه خيلی چيزها رو عوض کنه
پ ن
ديروز بعد از بارونی شديد رفته بودم بيرون و شبکه ی تار عنکبوتی نسبتا بزرگی رو ديدم که کلی آب روش جمع شده بود و مثل همه ی چيزهای ديگه، ميدرخشيد. پاره هم نشده بود.
وقتی بارون مياد از موشی ميپرسيم "چی از آسمون مياد؟" ميگه "بايون" ميگيم "بارون زمينو چکار ميکنه؟" ميگه "خيش" ميگيم "ديگه چکار ميکنه؟" ميگه "تَييز"

تسليم تاريکی نشو، شمعی روشن کن

صبح که در راه به شرکت ميمومدم، به راديو گوش ميکردم (مدتيه که به ندرت در راه به سی دی گوش ميکنم. معمولا يا در سکوت ميگذره و يا راديو) گزارشی بود در مورد سر راه گذاشتن نوزادان در کنيا.
موضوع اين بود که در کنيا، بچه هايی را که از همبستری با محارم به دنيا ميان، سر راه ميگذارن. چون اعتقاد دارن که اين بچه ها برای خانواده بديمن هستند. تعدادشون هم زياد بود. اين گزارش ازمرکزی بود که برای جمع آوری و نگهداری اين نوزادان تاسيس شده بود. گزارشگر ميگفت که چطور مادران اين بچه ها حاضر ميشن بچه هاشون رو بگذارن سر راه؟ مسيول مرکز ميگفت که خانواده هاشون اونها رو مجبور ميکنن. و در جواب سوال بعدی که "خانواده از کجا ميفهمند؟" گفت. در اينجا مردم اعتقاد دارن که اگر در موقع زايمان مادر، اسم پدر واقعی بچه رو نگه، بچه از شکمش بيرون نمياد. ديگه واقعا دلم به درد اومده بود از اينهمه جهل و آلودگی و به مادری فکر ميکردم که خواسته يا ناخواسته، به زور يا به خاطر هوس، تن به همبستری داده و نميدونم به هر دليلی، باردار فرزندی شده و نّه ما اون نوزاد رو حمل کرده و در اوج درد زايمان ميدونسته که اين بچه بايد بره. گزارش ادامه پيدا کرد با مراحل تحويل گرفتن نوزاد سه روزه ای که پدربزرگ به همراه مادر آورده بودنش. گزارشگر ميگفت که بچه در بغل پدربزرگه و مادر حق نداره بهش نگاه کنه. گزارش ادامه پيدا کرد در مورد به فرزندی قبول کردن اين بچه ها و مسول مرکز ميگفت که کسانی که داوطلب به فرزندی قبول کردن نوزادان از سراسر دنيا ميشن، معمولا خواستار دختر ها هستن و پسرها را کمتر ميخوان و پسرها اينجا بزرگ ميشن و ما بچه های بزرگتر از يکسال هم در اينجا داريم. بچه هايی که کانديد ميشن، چون از پدر و مادر همخون هستن، روشون آزمايشات ژنتيک ميشه که بيماريهای خاص نداشته باشن. بعد با مرد و زنی مصاحبه کرد که برای گرفتن نتيجه ی آزمايش آومده بودن و اونها گقتن از شور و هيجانی که ازآوردن بچه ای که انتخاب کرده بودن (اين اتفاقا پسر بود) و اينکه چقدر دوستش دارن و اگر جواب آزمايش خوب نباشه، نميدونن چکار کنن. بعد مسول مرکز بهشون گفت که جواب خوبه و نوزاد کوچولوی سه ماه سالمه. بعد صدای فريادهای شادی اونها بود و من با خودم فکر ميکردم که تاريکی و روشنايی، تلخی و شيرينی، چطور در اين دنيا باهم عجين هستن و چه خوبه اگر بتونيم هر دو را باهم ببينيم. گاهی شايد تاريکی بزرگ و وسيع باشه اما در اون تاريکی هم بدنبال چراغ، چراغ قوه و يا حتی کرم شب تابی بگرديم که کمی از تاريکی را از بين ببره. تاريکی جهل در کنيا بزرگه اما اون خانومی که مرکز نگهداری اين بچه ها رو تاسيس کرده بود تا هم اين بچه ها را کنار خيابان نگذارن و هم مسيری برای پيدا شدن والدين جديد براشون باشه چراغی روشن کرده بود و يا اون زن و مردی حداقل يکی از اين بچه ها رو از ظلمت نجات دادن.ه

Saturday, July 19, 2008

شب و تب

عزيزم، هفته ی گذشته تب داشتی. تبی که دکتر براش دليلی پيدا نکرد و بعد از چند شب و روز خودش رفت. و در بدن تو علامت يک موفقيت در برابر ويروس رو گذاشت. خدا رو شکر. بقول بابايی مثل بقيه ی مريضی های کانادايی، خودبخود خوب شد. از اينکه در تمام اين روزها و لحظاتش باهات بودم، احساس خوبی دارم. مامان بيست و چهار ساعته خيلی با مامان چند ساعته فرق ميکنه. مامان بيست و چهار ساعته، جور ديگه ای بچه اش رو ميشناسه. حيف که برای هيچکدوم شماها، مامان بيست و چهارساعته نشدم و اين فرصت باارزش زندگيم رو برای کار و درس از دست دادم که وقتی الان بهشون فکر ميکنم، ارزشی ندارن.
اين روزها، اما، دايم در کنارت بودم. در بيداری فقط مامان را ميخواستی. شب تا صبح هم در کنارت بودم و با تک تک نفسهای داغت، نفس کشيدم. هر نيم ساعت، از التهاب تب يا خشک شدن دهنت بيدارميشدی و ميگفتی "مامان، شير کاکا" بغلت ميکردم و ميرفتم از يخچال ليوان رو برميداشتم. يک جرعه ميخوردی و دوباره سرت رو روی شونه ام ميانداختی. روی دستم ميخوابوندمت و سر داغت رو در آغوش ميگيرفتم. از تمام تنت حرارت بلند ميشد. درجه ميگذاشتم و وقتی برميداشتم و بسوی نور ميرفتم تا بخونمش، توی دلم ميگفتم "خدايا، از سی و نه بالاتر نباشه". اگر زير سی ونه بود، کمی آرام ميگرفتم چون ديگه تب بود اما خطر نبود. سرم رو ميگذاشتم روی بالشم که آورده بودم به اتاقت و کمی دراز ميکشيدم. اونوقتهايی که ازت بخار بلند ميشد، از سی و نه بالاتر بود. هنوز وقت قطره ی تب بر نرسيده. با دستمال خيس، پاها و پيشونيت رو خنک ميکردم. گاهی نميگذاشتی و دستم رو پس ميزدی، دستهای خودم رو تر ميکردم و روی شکمت ميگذاشتم تا حتی اگر شده، يک عشر از اون دما رو بکشم پايين. چطور جانم بسته بود به عشرعشر اين درجه ی تب گير. تو و روشی هميشه وقتی تب ميکنِن، خيلی داغ ميشين و زود تب تون بالا ميره. چون در حالت عادی هم بدنتون گرمه. مثل بابايی. من هم از تب در طول شب خيلی ميترسم. مخصوصا برای بچه های کوچک و خودم هم خيلی ملتهب ميشم. يکی از اين شبهای تب، که مضطرب و مستاصل بالای سرت نشسته بودم و به نفسهای داغ و سنگينت نگاه ميکردم، فکر کردم به جانی که در اين بدن کوچک و دوست داشتنی هست. روح و جانی که اين اندام رو به حرکت و تکاپو درمياره و الان هم داره با اين نفسهای سنگين، اکسيژن رو به بدن کوچکت ميرسونه. به اين فکر کردم که اين تب داره ميگه که من زنده ام و زنده ميمونم و چيزی که بيشتراز همه بهم آرامش داد، اين فکر بود که رشته اين جان، نه در دست من، که در دست خداييه که تواناترينه و در همين لحظه در وجود تو جاريه. خدايی که هرنفسی به خواست اون شروع و خاتمه پيدا ميکنه و بهتر از هرکس نگه دارنده ی توست. هميشه موقع ناراحتی و مريضی، از خدا کمک ميخوام، اما در اون لحظه نخواستم، باور کردم که هست، حی و حاضر. وقتی اتصال تو رو به خدا حس کردم، آرامشی عجيب پيدا کردم و بقيه ی شب رو راحت تر گذروندم. عزيزکم، هميشه سلامت و شاداب باشی.

Monday, July 14, 2008

گل زرد و گل زرد و گل زرد

بچه ات از ديروز تب داشته و شب رو همش در حال آماده باش و يک چشم باز، يک چشم بسته خوابيده ای
صبح به سختی تونستی بزاريش و بيايی پايين سر کار و در حالی که صدای گريه اش رو ميشنيدی، لپ تاپ بدست اومدی پايين. ازاينجا هی صدای بهانه گيريهاش رو ميشنوی و ميدونی که دلش ميخواد توی بغل تو آروم بگيره. اومدی ايميلت رو چک کردی. يک ايميل کوتاه و بدون توضيحات گرفتی که برادر يکی از بهترين دوستهات فوت کرده. يه مرد جوون که فکر ميکردی سالهای سال زندگی در پيش داره. هيچی هم بيشتر نميدونی. وبلاگ جديد دوستت رو ميخونی و ميبينی که وبلاگ جديد نيست اما تو توش جديدی. انتظار نداری و دل قبلا گرفته ات لبخند تلخی ميزنه. دنبال بهانه ای برای گريه.
در توبره ات چی داری؟ بگرد دنبال يک چيز بدرد بخور. پذيرش. همينه که هست. دلم الان فقط يک فنجان قهوه ی خوش عطر ميخواد. ديروز بعد از مدتها فيلم قشنگی ديدم.
به اون فکر ميکنم و اينکه دوتا آدمی که بخاطر سرطان در انتظار مرگ بودن، باهم، آخرين ماههای عمرشون رو به نقطه ای برای شروع تبديل کردن و چيزهايی که پيدا کردن شايد باارزش تر ازهمه ی عمرشون بود. و " وقتی چشمهاشون رو برای هميشه بستن، قلبشون بازِ باز بود."
يک کمی حرف زدن چقدر آدم رو سبک ميکنه.
پ ن:
-عنوان اين پست هيچ ربطی بهش نداره. اگرچه خود پست هم چيز مربوطی نيست. فقط از وقتی شروع کردم اين شعر توی سرم اومده بود "گل زرد و گل زرد و گل زرد بيا باهم بناليم از سر درد ..." و بقيه اش هم يادم نمياد.
-درست قبل از پست کردن اين مطلب، مامان قهوه آماده کرد و در حال دوباره خوندن، قهوه را خوردم. "بخواه تا بگيری
اسم فيلمی که ديدم بود the bucket list
اين اديتور منو خل کرد. همينجور جای کلمه ها رو جابجا ميکنه

Saturday, July 12, 2008

مسافرخانه ای به نام کانادا

ديشب پيش دوستان عزيزی بوديم . تولد يک فسقلی دوست داشتنی بود که دقيقا هجده روز از موشی بزرگتره.آخر شب دوباره بحث در مورد مردم و دين و مذهب و دولت و ايرانيها چطورن و کانادايی ها چطورن در گرفت. از خستگی تن بود يا از خستگی ذهن که بر خلاف هميشه که انگار آيه آمده که حتما بايد نظر بدهی، هيچ حرفی دهانم را غلغلک نميداد. فقط گوش ميکردم. دنيای گوش کردن هم دنياييه. وقتی حرف ميزنی، مخصوصا وقتی توی بحثی جات رو مشخص ميکنی، بخشی از بازی رو از دست ميدی. ولی وقتی فقط نظاره ميکنی، کل بازی رو ديدی. آدمها رو که همه چطور گوش ميدن و چطور حرف ميزنن و چی ميگن. راستش خسته ام از اين گفتگوی تمام نشدنی ايران يا کانادا. مقايسه ی بی نتيجه و سوال بريم يا بمونيم و گذروندن عمر کوتاه در رفت و آمد بين اين دو مکان، اين دو فرهنگ و سيستم کاملا متفاوت که اگر نمودار وِن رو براش بکشی، ميشه دوتا دايره که هيچ نقظه ی مشترکی ندارن و اگر بخواهی تفريح کنی ميتونی يک آدم هم بکشی که با يکدستش اينو گرفته و بايک دست اون يکي رو و داره از وسط پاره ميشه. نميدونم. حرفها خيليهاش و شايد همش درسته اما از اين کاموای قاطی ور قاطی هزار رنگ که چنان بهم گره خورده که يک گره که باز ميکنی، يک گره ديگه درست شده، چی ميشه بافت. اين دوستهامون ميخوان برن. مثل دوستهای ديگری که رفتن.آشنايان ديگه در راهن که بيان. دل به آدمهايی ميبندی که در اينجا باهاشون آشنا ميشی و غربت يا هر دليل ديگر، بهم نزديکتون ميکنه و بعد از سه چهار سال، ميگذارن و ميرن. و اين مدت هم همش حرف و گفتگو برم يا بمونمه. آدم دلش ميگيره. اين کانادا بيشترشبيه مسافرخانه است. البته فکرش رو که بکنی دنيا هم همون مسافرخانه است. آدمهای مختلف، در مقاطع مختلف همراهمون ميشن و فقط خدا ميدونه که کی و چه جوری راهشون جدا ميشه. ما تنها مياييم به اين سفر و تنها ميريم. بدون شک. خوبه که اين تنهايی رو هميشه يادمون باشه و چنان به آدمها نچسبيم که فکر کنيم، همراه هميشگی هستند. از خودم تازگيها، زياد ميپرسم که کجا هستم و چه ميکنم. از خودِ خودم. نه همسر بابايی و نه مامان موشی و روشی. چيزی که ته جوابها ميمونه دلسردم ميکنه ولی حداقل خوشحالم که اونقدر رشد کردم که نخوام سر خودم رو شيره بمالم و نون خشکم رو نون قندی جا بزنم.

Friday, July 11, 2008

در ستايش درخت توت سياه

توی اينترنت دنبال چيزی که در کارم احتياج دارم ميگردم که بی اختيار همه ی حواسم ميره به درخت توت سياه گوشه ی حياط. سال پيش که اولين تابستان ما در اين خانه بود، انگار درختها هم با ما غريبه بودن. درختها رو نميشناختيم و نميدونستيم که هر کدوم چه درختی هستن. وقت نميشد به حياط برسيم و بيشترين کاری که کرديم زدن چمن ها بود. اما امسال، گويا يکسال باهم زندگی کردن و همنفس بودن، ما رو به حياط و زندگی سبزی که توش در جريانه نزديک کرده. الان وقتی بهش نگاه ميکنم ديگه همه جاش برام آشناست. جزيی از خونه است. توی خونه است و اينکه توی خونه اين موجودات سبز و زنده و ساکت نفس بکشن، خيلی خوبه. داشتم از درختی ميگفتم که سال پيش در کنار حياط زندگی کرد و سبز و زرد شد و خوابيد. اما امسال دستهای سبزش رو با توتهای سياه بسوی ما دراز کرد. دستهايی که هر روز پّره. روشی و موشی، من و بابايی، سنجابها و پرنده های کوچک و بزرگ، همه از خوردنش لذت ميبريم. برای اينکه دستمون به شاخه های بالايی برسه، بابايی نردبان بزرگی رو زيرش گذاشته. از نردبان که بالا ميری و سرت وارد قسمت پر شاخه تر درخت ميشه، احساس ميکنی وارد خونه و حريمی شدی که صاحبخانه با مهربانی برات باز کرده و ثمره ی جانش رو در طبق اخلاص گذاشته. وقتی که توتی را ميگيری و ميکشی که بکنی، با کندنش، بوی و نفس زندگی رو حس ميکنی و وقتی توی دهنت ميگذاری، انگار اون زندگی رو به خودت تزريق ميکنی.
درخت توت عزيز ما، بودنت در خانه، دوست داشتنی و مبارکه. هميشه سبز و شاداب باشی!ا

Thursday, July 10, 2008

تاپ تاپ دوست داشتنی

روی سر من صدای کوبيدن اون پاهای کوچک و قشنگت مياد. پاهات رو با تمام قدرت ميکوبی و ميرقصی. بدون اينکه ببينمت، صورتِ گرد و مهتابيت را تصور ميکنم که ميخنده. دستهات که شکل رقصيدن تکون ميدی. هی داد ميزنی "اَيَ ايا" و وقتی روشی نمياد بلندتر و بلندتر داد ميزنی. تا روشی مياد. بهش ميگی " اَيَ نانای" و اونهم باهات ميدوه و ميچرخه. حالا هر دو ميدوين و تو از خوشحالی جيغ ميزنی. عزيزم، چقدر دوستت دارم. خودت نميدونی که وجودت در زندگی من چراغی چنان نورانی روشن کرده که تاريکترين شبها رو هم صبح ميکنه و برق نگاهت و گرمی آغوشت، زمستان رو بهار. دوستتون دارم پاره های جانم
پ ن
اَيَ = روشی
ايا = بيا
نانای = رقص

Wednesday, July 9, 2008

با من ازآغاز نگو. من در ادامه ام

در ايميلهای امروزم شعری از پابلو نرودا با ترجمه ی احمد شاملو بود
در ذهنم، با صدای قوی و اثر گذار احمد شاملو، چندبار خوندم و شنيدمش. آيا منهم دارم به آرامی ميميرم؟ وقتی از نگاه دخترکانم به دنيا نگاه ميکنم، شاداب و زنده ام. همه زندگيم. اما وقتی اونها رو ازش حذف کنم چی باقی ميمونه. راه زندگی ام تقريبا به نيمه رسيده. فکر ميکنم که من ازمرحله ی انتخاب گدشته ام و انتخابهای مهم زندگيم را کرده ام. درس، کار، ازدواج، بچه ها، مهاجرت و اين همه، دايما رسيدگی ميخوان و لحظه ای نميشه رهاشون کرد. ديگه زمان برای مخاطره کردن، برای تغييرِ بزرگ، برای رفتن ورای روياها و سفر به نامطمين نيست. من ديگه اسيرِ مصلحتم. گاهی احساس گير افتادن ميکنم. مثل ماشينهايی که در شهر بازی فقط روی ريل از پيش تعيين شده حرکت ميکنن. کارهای کوچکی مثل همين وبلاگ، يا هفته ای پنج صفحه خوندن کتاب، منو با خودم مربوط ميکنه ولی غير از اون، من بجز باغبانی که دايم در حال رسيدگی به باغشه چيز ديگری نيستم. فکر کنم دارم به بحران چهل سالگی نزديک ميشم.شعر رو بشنويد

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر سفر نكنی
اگر كتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نكنی

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند

به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی
،اگر هميشه از يك راه تكراری بروی
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی

تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی
اگر از شور و حرارت،از احساسات سركش
،و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند
دوری كنی

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی
اگر ورای روياها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات
ورای مصلحت‌انديشی بروی
امروز زندگی را آغاز كن
امروز مخاطره كن
امروز كاری كن
نگذار كه به آرامی بميری
شادی را فراموش نكن

Tuesday, July 8, 2008

باز هم راه

چند روزيه که بخاطر چند تا پروژه که به دستگاه احتياج داره، ميام و در شرکت کار ميکنم و برای همين باز هم بخشی از روزم در سفر بين شهری طی ميشه. وقتی مدرسه ی روشی شروع شده بود و با مشکل بردن و آوردنش روبرو شديم، من شروع کردم به برگردوندنش از مدرسه و بدنبال راه حلی بوديم که من هر روز نخوام ساعت سه از شرکت بکوبم و برم تا مدرسه و بعد خونه و دوباره برگردم شرکت. درعمل اين برنامه تا پايان سال ادامه پيدا کرد و من اولش بنظرم کار زيادی ميومد ولی يواش يواش بهش عادت کردم و ازش خوشم هم اومد. فرصت خوبی بود برای بودن با خودم. اگرچه در حال رانندگی. در طی يکسال و در اين راه، کلی ترانه ها شنيدم وخوندم، کلی با خودم بلند بلند حرف زدم (که زمين تا آسمون با توی دل حرف زدن فرق داره). کلی با آدمهای ديگه ی خيالی حرف زدم. گاهی گريه کردم. تازه چند ماه آخر که يکربع زودتر ميرفتم و دم مدرسه يکربع هم کتاب صوتی ميخوندم. بعد هم که روشی ميامد و در مدت ده، پانزده دقيقه تند تند از روزی که گذرونده بود برام ميگفت و وجودم رو سرشار از کودکيش ميکرد. "مامان، امروز روزِ خوبی بود چون ..." يا "مامان ناراحتم چون ..." آدم باورش نميشه که از يک کار اجباری و تکراری و نه چندان دلچسب، اينهمه خير و برکت در بياد.
اين راهِ سفرِ جديد به شرکت بابايی اما طولاني تره. کمی بيشتر از دوبرابر قبلی. يکی دو روزِ اول حوصله ام سر رفته بود و در فکر اين بودم که برنامه مون رو عوض کنيم و من با اتوبوس برم. بعد فکر پيدا کردن راههای خلوت تر و کوتاه تر پيش اومد و مثلا ديروز ميخواستم از يک راه کاملا جديد برم و هيجان داشتم. اينکه راه درسته يا نه و اينکه چقدر در وقت صرفه جويی ميکنه، بهم انرژی داده بود. تا ببينيم چی ميشه. ديروز در راه که ميرفتم و چون راه جديد بود، حواسم به راهی که ميرفتم بود و به خيابانها دقت ميکردم، ياد آقای اينانلو (برنامه ی ايران جهانی در يک مرز) افتادم که ميگفت " ياد بگيريم و به بچه هامون ياد بديم که سفر از وقتی حرکت ميکنيم شروع ميشه نه وقتيکه به مقصد ميرسيم. در انتظار رسيدن نباشيم. اصل، رفتنه و چه بسا در راه، ديدنی بسيار بيشتر از مقصد باشه و شوق رسيدن، لذت بخش تر از خودشه"
تمام زندگی ما هم يک راهه و در واقع، مقصدی در کار نيست اگرچه آقای کريس دی برگ ميگه

And this endless road that we are on, just keep on going round,
But there’s one destination that always is here to be found;

So, come with me, and you will see the lights that shine for eternity,
Be strong and learn to say the words “I love you”

Monday, July 7, 2008

خدايی که در اين نزديکيست

روشی داره تمرين های کتاب فارسیش رو انجام ميده. بايد جمله هايی رو کامل کنه. اين جمله رو بايد کامل کنه " خدايا تو را دوست دارم چون ..." از من ميپرسه "مامان چرا به خدا ميگيم –تو- و نميگيم –شما- مگه به بزرگترها نبايد –شما- گفت؟" طبق معمول، برای اينکه به خودم فرصتی برای فکر کردن بدم، ميپرسم "تو چی فکر ميکنی؟" ميگه "خوب به نظر من خدا بزرگه ولی بزرگيش مثل بزرگی مادر نيست." منهم که نفسی تازه کردم ميگم " خدا از همه به هر کدوم ما نزديکتره" و حرفی رو که مادر بزرگم هميشه ميگفت بهش گفتم که "خدا، از منی که مادرتون هستم بهتون مهربونتر و نزديکتره
پ ن
نوشته ی خانم شين "خدايی که در اين نزديکيست" رو خوندم و در عين حال که لذت بردم، ياد گفتگوی بالا با روشی افتادم و نوشتمش. بهمين دليل عين عنوان او رو هم گذاشتم. اگر مادر باشيد و وقتی کودکتون رو در آغوش گرفتين، تمام جسم و روحتون در اون لحظه حضور داشته باشه و در چشمهای فرزندتون، اوجِ لذت، آرامش و امنيت رو ديده و چشيده باشين، حس ميکنين که چطور خانم شين ميگه "خدايا من تصوير توام".
مادر شدن، موهبت بزرگيه و حيف که مردان از تجربه اش محرومند. حيف. ايکاش تا جايی که ميشه در پدری کردن، حضور داشته باشن و سهمشون رو بگيرن. بودن با بچه ها يکی از راههای خوبِ خدايی شدنه.
http://mrsshin.blogspot.com/2008/07/blog-post_06.html

Friday, July 4, 2008

گيتار

يادگرفتن يک ساز برای روشی، از مدتها پيش موضوعی در خونه ی ما بوده. خوب پيانو معروفترين و مشهورترين سازه و در اينجا بيشتر بچه ها پيانو رو ياد ميگيرن. به قول يکی که ميگفت که اينجا بچه ها بايد چند چيز رو ياد بگيرن تا مثل بقيه باشن. پيانو، شنا، اسکی و اسکيت روی يخ. از سال گذشته، روشی خودش هم برای يادگيری موسيقی ابراز علاقه کرد، ما ديگه رفتيم تو کار تحقيق و بررسی و اختصاص بودجه و ... برای تهيه پيانو و شروع آموزش. اما ازآنجا که روشی خانوم ما معمولا دوست نداره مثل بقيه باشه، گفت که دوست نداره پيانو ياد بگيره و گيتار رو دوست داره. يادمه که اولين بار که اينو گفت بدون اينکه به زبون بيارم، در فکرم گفتم "نه" و يک ضربدر قرمز روش کشيدم. مدتی طولانی اين گفتگو و اين دست و اون دست کردن، برای متقاعد کردن روشی جان به نواختن پيانو، ادامه داشت.
ولی يکجايی به خودم گفتم که "چرا؟" چرا نميگذارم که همونيکه دوست داره و ازش لذت ميبره بنوازه. چرا اصرار دارم که مثل بقيه باشه. فکر ميکنی چند تا از اونهايی که پيانو ميزنن، دوستش دارن و با تمام وجود لذت ميبرن؟ و آيا خودت که سنتور ياد گرفتی و نواختی و حتی ياد دادی، چقدر ازش لذت بردی و آيا چيزی که بيشتر دليلش بود همون مدالی نبود که روی سينه ات زده بودی؟ چند وقت پيش ازش پرسيدم که دو تا دليل مشخص به من بگو که گيتار رو به پيانو ترجيح ميدی؟ بجای دوتا، سه تا گفت " يکی اينکه پيانو خيلی با ابهت و بزرگه، اما گيتار خودمونی و صميميه و باهاش احساس راحتی ميکنم. دوم اينکه گيتارم رو ميتونم هر جا ببرم. سوم اينکه من دوست دارم حرکت کنم و در پيانو، بايد بشينم ولی با گيتار ميتونم حرکت کنم." دلايلش خيلی محکم بود. راست ميگه. پيش خودم تصور کردم که روشی که وقتی داره فيلم ميبينه چنان انرژی درش بوجود مياد که يکهو شروع ميکنه به دويدن و بالا و پايين پريدن، حتما با گيتار که دستش ميگيره و باهاش راحت حرکت ميکنه، خيلی راحت تر ميتونه همراه بشه و وقتی که احساسش رو ميخواد بنوازه، نياز داره که بتونه حرکت کنه. هفته ی پيش هم به يک مدرسه ی موسيقی رفتيم و اونجا هم پيانو و هم گيتار رو امتحان کرد. در چند دقيقه تونست قطعه ی کوتاهی رو روی پيانو بزنه و اون آقا خيلی خوشش اومد. اما وقتی گيتار رو بدست گرفت، اگر چه نواختن نت های ساده هم بيشتر طول کشيد و هم بالاخره کامل نشد، گفت گيتار رو ميخوام بزنم. بالاخره گيتار تصويب شد.
خوشحالم که روشی در سن ده سالگی ميتونه خودش رو و علايقش رو بشناسه. ميتونه ازشون دفاع کنه و راهی رو که ميخواد، بره، حتی اگر راه کم گذرتره. خوشحالم که ما هم تونستيم اينو قبول کنيم و همراهيش کنيم.
پ ن
يکی از دلاليل تشديد علاقه ی روشی هم به گيتار اينه که معلمش محبوبش گيتار ميزد
غير از گيتار، روشی دوتا ساز ديگه هم کانديد داشت که جالبه بدونين. فلوت و هارپ. که هيپکدام در سن روشی، آموزش داده نميشد
من در راه درک و شناخت گيتار هستم که برام کاملا ناشناخته است. در عين حال هنوز پيانو رو دوست دارم و دلم ميخواد در خونمون يکی پيانو بزنه. ديشب فکر ميکردم که شايد موشی خانوم در آينده پيانو بزنه. بعد بخودم گفتم، "عجب آدمی هستی ها! اگر پيانو دوست داری خوب خودت ياد بگير." از اين فکر خوشم اومد. نواختن پيانو با روحيه ی من سازگاره. حالا شايد خودم جداگانه شروع به يادگرفتن پيانو بکنم. ديشب که اين موضوع از فکرم گذشت و به بابايی گفتم، اونم گفت "چرا نه؟" بلافاصله فکر بعدی اومد توی سرم. " اگر پيانو داشته باشيم و من بزنم، شايد موشی خانوم هم علاقه مند بشه و اون پيانو بزنه" ميبينين، ول کن نيستم که !د

Wednesday, July 2, 2008

از اسم شما چند تا هست؟

آيا ميدانيد که چند نفر همنام شما هستند؟
رو ببينينhttp://www.nocrir.com/wbnameofname.aspxاينجا
صد و شصت هزار نفر همنام من هستند. يک ميليون نفر همنام بابايی. روشی و موشی هر دو کمتر از پانصد همنام دارن. جالبه که من هميشه فکر ميکردم اسم روشی از همه مون کمتر باشه در حاليکه موشی کمياب تر بود. بهر حال عدد شون بهم نزديکه .

بريم ناهار؟

من در زير سقفی که از بالاش صدای تاپ تاپ راه رفتن دخترهامون مياد نشستم و کار ميکنم. زير سقفی که ازش گاهی صدای خنده و گاهی گريه ی موشی مياد. الان داره عموها رو نگاه ميکنه. روشی صدايی ازش نيست تا اينکه از چيزی هيجانزده بشه و شروع کنه به دويدن و سقف رو سر من بلرزونه. دلم ميخواد مثل دو هفته قبل، در طی روز هر وقت دلم خواست بتونم ببينمت. يک، دو و سومين اتاق بعد از اتاقِ من، اتاق تو بود. اونجا نيستی، آها ميدونم حتما توی سايته. ميام اونجا، نشستی پای رَک و داری کار ميکنی. " بريم ناهار؟" " بريم". من ميرم و تو دير ميايی. من غذا رو گرم ميکنم، دستمال و آب، ليمو ترش رو نصف ميکنم و .... تو ميايی و غذا ميخوريم. با هم حرف ميزنيم. از اينور و اونور. "چه خبر؟" من ميگم و تو ميگی. دو تا سودوکو داريم. وقتی آسونه، ميگيم بيمزه بود. وقتی سخته، نميرسيم تمومش کنيم. چند بار شنيديم که ميگفتن که شماها چی دارين که اينقدر بهم ميگين؟
دلم برات تنگ شده. کاش الان با هم ميرفتيم ناهار. کاش امشب زودتر خونه ميومدی.

دنيای بيست و چهار ساعته

زندگی کردن در اين طرف دنيا، يکی از حسن هاش اينه که صبح از خواب پا ميشی و ميشينی پای کامپيوتر، ميدونی که در ايران، مردم بيکار نبودن و در همون موقعی که تو خواب بودی، اونجا مردم کلی زندگی کردن و وبلاگ هاشون رو آپديت کردن و ايميل زدن و سايتهای خبری، خبرهای جديد دارن و ... خلاصه قشنگ حس ميکنی که دنيا بيست و چهار ساعته زندگی ميکنه، هميشه يک عده ای در حال خر و پف هستن و گروهی در حال فعاليت. قبلا ها وقتی شب ميخوابيدم، احساسم اين بود که دنيا هم خوابيد. الان اما وقتی قبل از خواب با ايران حرف ميزنم و بهشون ميگم "صبح بخير" وقتی ميخوابم احساسی متفاوت دارم و ميدونم عزيزانم در اونجا تازه روز رو شروع کردن.
هر وقت به تصوير دنيا، از بالا، فکر ميکنم، و به اينهمه آدم، با هم نگاه ميکنم، انواع و اقسام احساسات به سراغم مياد. از عظمت و ابهت گرفته تا خنده داری و بلاهت. يکعده خوابن، يکعده بيدار. گروهی خندان، گروهی گريان. گاهی به نظر مياد که آدمها، با اين زندگی دو روزه، خودشون رو مسخره کردن و گاهی هم هر ثانيه به اندازه ی همه ی کاينات زيبا و محترم ميشه. اينهمه زيبايی و اينهمه زشتی. اين دنيای بيست و چهار ساعته، رويهمرفته، جالب و عجيبه.

Tuesday, July 1, 2008

آغاز

بالاخره من پريدم توی آبِ های آزاد. نميدونم چطور توش شنا خواهم کرد ولی برام خيلی هيجان انگيزه. چقدر وقته که در موردش فکر ميکنم. هی خواب ميبينم که وبلاگم رو عمومی کردم و دارم توش مينويسم. اين صفحه ای که الان دارم مينويسم به شکلهای مختلف، بارها در خواب تمام و کامل نوشته ام و پست کردم. نوشتن برای همه ی کسانی که ممکنه به هر دليلی نوشته ات رو بخونن، کسانی که نميشناسيشون و اونها تو رو نميشناسن، وسوسه ای بود که از مدتی پيش گريبانم رو حسابی گرفته بود. نميدونم. علاقه ام به گفتن، نوشتن و ابراز، در همان وبلاگ خصوصی هم ارضا ميشد، اما علاقه ام به شنيدن، نه. اينکه نوشته ای که از درونت ميجوشه، تو رو پيوند بزنه به دريای بي پايان آدمها و افکارشون، اينکه نوشته ات مثل تکه ای نان بيفته در دريا و ماهيهای کوچک و بزرگ، بيان و هرکدوم تکه ايش رو بکنن و بخورن، شايد هم بِکَنَن و دور بيندازن، حس ديگری از بودن رو به من ميده. اثاث کشی کردن از وبلاگِ خصوصیِ "روز به روز" که تفريبا ده ماه از نوشتنش ميگذره و فقط دوستان و نزديکانم ميخوندنش به وبلاگِ عمومیِ "روز به روز"، مثل اينه که تا حالا فقط توی خونه ات و حداکثر برای مهمانهايت آواز ميخواندی. اما حالا خواننده کوچه گرد شدی.
اولين قدمم رو در کوچه دوست دارم و با کمی نگرانی اما با خوشحالی بر ميدارم.
وقتی هنرجوی سنتور بودم، استادم به من ميگفت که "تو خوب مينوازی، اما برای نوازنده شدن بايد دريده باشی" من اونموقع منظورش رو از دريدگی نميفهميدم و اين عبارت برام برخورنده هم بود. بعدها و بتدريج منظور او از دريدگی را فهميدم، اگرچه هنوز نداشتم و امروز که اين نوشته را در فضای آزاد پّست ميکنم، فکر ميکنم که به اون حد از شجاعت و جسارت رسيده ام که با وجود کمی ترس و احتياط پام رو در اين آب بگذارم و بخاطرش خدا رو شکر ميکنم.