Friday, July 25, 2008

اولين چایی

دخترکم امروز صبح زود بيدارشده. زودتر از همه. مادر رو هم بيدار کرده. و از همه مهمتر، چايی رو هم درست کرده. بابايی و من، هر دو تا چشممون رو باز کرديم، روشی اومد و گفت : "من چايی رو درست کردم." و عجله داشت که ما زودتر چايی رو بخوريم و نظرمون رو بگيم. خوردن اولين چايی که روشی درست کرده بود، خيلی مزه داشت. به من ميگه "مامان، حالا که با اجاق کار کردم، ميشه بهم درست کردن املت را هم ياد بدی؟" دخترکم بزرگ شده. چايی درست ميکنه. ميخواد غذا درست کنه. استخر که ميريم، خودش تنهايی کارهاش رو در رختکن انجام ميده. داره روی پای خودش ميايسته و مسيول بخشهايی از زندگيش ميشه.
من ميخوام که با دقت و لذت، شاهد اين تغيير باشم. ميخوام که نترسم و تخم ترس رو توی دلش نگارم. ميخوام که نگران نباشم و بذر نگرانی در وجودش نريزم که بد آفتي هستند اين دو تا. خودم مدتها بدون اينکه بشناسمشون ازشون رنج بردم و مدتی هم هست که شناختمشون ولی هنوز ريشه کن نشدن.
عزيزکم، پاهای کوچکت را که داره وارد دنيای بزرگترها ميشه، ميبوسم و ميدانم که در اين دنيا، قدمهای خوبی برميداری. يقين دارم.

No comments:

Post a Comment