Tuesday, February 25, 2014

نمیدونم اثر زمستون و سرمای زیاد و طولانیه یا تغییرات هورمونی یا همه یا هیچکدام که بار تنم برام سنگین شده. بار خودم و کله ام و موضوعاتم. با همان سیستم و جزییات و تعریف قبلی هستم البته. فقط روزی چند بار فریدون مشیری ازم می پرسه "ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی؟ هیچ آیا یک قدم دیگر توانی راند؟ هیچ آیا یک نفس دیگر توانی ماند؟" و  خودش هم کمی بعد جواب 
میده "باز باید رفت تا در تن توانی هست. باز باید رفت."

نه اینکه مکالمه ی غریبی باشه برام. همیشه داشتمش توی فکرم. آدم سبکباری نبودم هیچوقت حتی در نوجوانی و زمان سبکباری. فقط الان خیلی زود به زود سراغم میاد. آذوقه های انرژی و گرمایی که از این ور و اونور مرتب جمع میکنم و کم هم نیستن، زود تموم میشن. یک سرمایی در درونم هست که همه ی گرماها رو آب میکنه.


نِک و ناله کردن  رو دوست ندارم و احساس بدی بهم میده. مثل همین حس بدی که الان  از نوشتن خطهای بالا دارم.  با دهن کج 
دارم بهشون نگاه میکنم.

اگر بهار بیاد و هنوز همینطور باشم باید یک فکری براش بکنم.


Tuesday, February 18, 2014

یکبار برام مجسم شد که برای اینکه بتونم دوباره چیزی در وبلاگ بنویسم، باید قضاوت رو کنار بگذارم. نه تنها قضاوت دیگران رو. بلکه قضاوت خودم رو از خودم. که چرا ننوشتم اینهمه وقت و چرا هی شروع میکنم و ول میکنم و چرا میخوام دوباره بنویسم و هزاران چرای دیگر.

جای دیگر در حال یوگا وقتی که معلم می گفت، بدنت رو رها کن رو زمین و توجه نکن که کجاش با زمین در ارتباطه و کجاش نیست، فقط حضور داشته باش در هر جا که هست، فکر کردم که اول برای دوباره نوشتن باید همین کار رو بکنم. صفحه سفید رو باز کنم و انگشت ها رو رو کی برد رها کنم که تایپ کنند و بکوبند و من رو با کلمات از قلبم جاری کنند.

به دستاهم نگاه میکنم و فکر میکنم که کجا هستم و چی دارم که بنویسم. چششمم می افته به انگشت کوچک دست راستم و انگشتری که موشی با کِش برام درست کرده.  زرد و قرمز. دیروز که در دستشویی بودم - مثل همیشه اگر توی خونه باشه، با من کاری داره و از پشت در دستشویی حرفی میزنه یا میپرسه که کی میام بیرون. ارتباط کار موشی و دستشویی رفتن من، چیز عجیبیه-  گفت که دو رنگ رو انتخاب کن. از بین رنگهایی که گفت زرد و قرمز رو انتخاب کردم. کمی بعد این انگشتر بدستم رسید. گفت که نباید گمش کنم چون دیگه نمیتونه برام درست کنه. قبلی رو گم کرده بودم. گفت که اگر اون هی درست کنه و من گم کنم، کش هاش تموم میشه. راست گفت خوب. دیشب چند بار چک کرد که هنوز دارمش یا نه.  هنوز دارمش. مونده فعلا باهام.

پُرم از فکر ها و ایده ها و آرزوها که میان و میرن و گاهی بعضی مینشنینن. تقریبا هر روز دستمال گردگیری بدست میگیرم و کمی از این ذهن را گردگیری میکنم. دوست دارم که هر روز هم دستی به اینجا، این وبلاگ بکشم. میکشم. هر روز بیشتر میفهمم که چقدر تواناترم از تعریف هایی که خودم از خودم میکنم. تواناترم، تواناتریم.

چند شب پیش، بابایی دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت پیشونیت همون شکلیه که در دانشگاه بود. خندیدم. هیچوقت به شکل پیشونیم فکر نکرده بودم. لحظه ای به خودم فکر کردم به وقتی که در دانشگاه بودم و گفتم ایکاش این آدمیکه الان هستم، اون موقع بودم. و بعد گفتم که برای رسیدن به امروز باید چند دهه راه میومدیم. خوش باد که آمدیم. خوش باد که هستیم.


باز نوشتم. باز مینویسم.  باید جاری بشم. جاری. کلمات رو دوست دارم. جاری شدن با کلمات رو هم دوست دارم.