Tuesday, February 25, 2014

نمیدونم اثر زمستون و سرمای زیاد و طولانیه یا تغییرات هورمونی یا همه یا هیچکدام که بار تنم برام سنگین شده. بار خودم و کله ام و موضوعاتم. با همان سیستم و جزییات و تعریف قبلی هستم البته. فقط روزی چند بار فریدون مشیری ازم می پرسه "ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی؟ هیچ آیا یک قدم دیگر توانی راند؟ هیچ آیا یک نفس دیگر توانی ماند؟" و  خودش هم کمی بعد جواب 
میده "باز باید رفت تا در تن توانی هست. باز باید رفت."

نه اینکه مکالمه ی غریبی باشه برام. همیشه داشتمش توی فکرم. آدم سبکباری نبودم هیچوقت حتی در نوجوانی و زمان سبکباری. فقط الان خیلی زود به زود سراغم میاد. آذوقه های انرژی و گرمایی که از این ور و اونور مرتب جمع میکنم و کم هم نیستن، زود تموم میشن. یک سرمایی در درونم هست که همه ی گرماها رو آب میکنه.


نِک و ناله کردن  رو دوست ندارم و احساس بدی بهم میده. مثل همین حس بدی که الان  از نوشتن خطهای بالا دارم.  با دهن کج 
دارم بهشون نگاه میکنم.

اگر بهار بیاد و هنوز همینطور باشم باید یک فکری براش بکنم.


3 comments:

  1. mifahmam chi migi, manam be hamin andaze monatere baharam, be khosoos ke maman ham dare 13 march mire...

    ReplyDelete
  2. Are mifahmamet, madare do ta bache boodan, kare biroon, kare khone hamash khastegi va sarma miare, hala to ham ke onja hava ham sarde, baraye khodet vaght bezar

    ReplyDelete
  3. khoshhalam ke neveshtin :-) shoma sardete vali neveshtehatoon garme :-)

    ReplyDelete