Wednesday, December 31, 2008

سال 2009

هنوز هم چندان حسی از نو شدن سال در اول ژانويه ندارم . دليلش سال نوی زيبای خودمونه که درست و به موقع و همراه با نو شدن طبيعته. با اين وجود، قسمت بزرگی از مردم دنيا، نيمه شبِ امشب يک دوره ی يکساله رو به پايان ميبرند و چشم اميد به سيصد و شصت و پنج روز در سال جديد ميدوزند. منهم همينطور. منهم وقتی شمارش معکوس برای سال 2009 رو میشنوم، دلم ميلرزه و هيجان زده ميشم.ه
خدا رو شکر ميکنم که اين سال رو با بالا و پايينهاش گذروندم و آرزو ميکنم که سال آينده، برامون سالی بهتر از امسال باشه.ه
اميدوارم که عشق، صلح و آرامش از تک تک قلبهای ما شروع بشه و به خانواده و اطرافيان و به همه ی دنيا سرايت کنه.ه
اميدوارم که گاو نر سال 2009 زورش اونقدر زياد باشه که کوه رو هم به يک اشاره برامون هموار و آسون کنه.ه
دوستتون دارم و برای همه بهترين ها رو آرزو ميکنم.ه
پ ن
معمولا چند ماه طول ميکشه تا من به نوشتن عدد جديد سال در تاريخ عادت کنم و فعلا تا مدتی هی مينويسم 2008 و بعد درستش ميکنم و مينويسم 2009.ه
:)

Tuesday, December 30, 2008

چرا جنگ؟

امروز صبح که ماشين رو روشن کردم، راديوش هم روشن شد. از ديروز که بابايی رونده بودش، راديو روشن مونده بود. من راديو گوش نميکنم. دوست ندارم انرژی صبحم رو برای فهميدن اخباری که از هر ده تاش، نه تاش داستان سياهی های دنياست، اونهم به انگليسی که بايد بيشتر هم توجه کنم تا بفهمم، مصرف کنم. در عالم فکر خودم به تنهايی يا با موسيقی سير ميکنم تا برسم به شرکت.ه
امروز اما راديو رو خاموش نکردم. گوش کردم. خبر جنگ بود. خبر مرگ بود. چند گزارش، همش از غزه. از حماس و اسراييل. ه
مجری برنامه انصافا بدون جانبداری با آدمهايِی از دو طرف صحبت ميکرد. در تمام راه دردی قلبم رو فشرد و بغضی گلوم رو. به مردمی که چند روزه نشسته اند زير بمب. به آسمونی که ازش مرگ ميريزه پايين و معلوم نيست روی سر کی ميافته. برگشتم به روزهايی که خودمون زير چنين آسمونی مينشستيم. معلوم نبود بمب بعدی کی مياد و کجا. حوصله حرف از سياست و دليلِ پشتش را ندارم. همش رذالت و پستی که هر کشوری جوری بهش دامن ميزنه. از همه ی اونهايی هم که آدم اينطرف و آدم اونطرف براشون فرق ميکنه و کشته شدن يکی رو بدون اشکال ميبينن، بدم ميآد. از همه ی اونهايی که دوست دارن اين رو بهانه ای برای کشتار های بيشتر بکنن هم بدم مياد. از همه اونهايی که يکجا برای حقوق بشر شکم خودشون رو پاره ميکنن و يکجا بشر با آجر براشون يکی ميشه هم بدم مياد. دلم گرفته از اينکه هنوز آدمهايی فکر ميکنند که با بمب و موشک و خون، مشکلی از کسانی در دنيا حل ميشه. خونهای به ناحق که جايی به زمين فرو ميره و جای ديگه دوباره خواه ناخواه جاری ميشه. يعنی نميشه توی اين يک وجب خاک خدا، با مهربانی و دوستی زندگی کرد؟ نميشه؟
ميخواستم امروز از برج بلندی که موشی با حجمهای رنگی ساخته بود و کلی همه بخاطرش ذوق کرديم، بنويسم ولی دلم پيش موشی هايیه که الان برجهای اسباب بازيشون زير خاکه و خودشون شايد روی تخت بيمارستانی که دکترش در مصاحبه ی راديويی صبح ناله ميکرد و ميگفت وسايل پزشکی به اندازه ی کافی نداريم. دلم سخت گرقته. آسمون هم امروز گرفته. از خودم هم بدم مياد که اينجا نشستم و دارم اراجيف ميبافم. کاشکی در کنار دکتری بودم که در گزارش صداش رو شنيدم و کاری ميکردم. ه
همينه که من راديو گوش نميکنم. ه
"آی آدمها! سر انجام روزی در خواهيد يافت که بايد دوست داشت و بايد دوستی کرد..."

Sunday, December 28, 2008

مستند برف در کانادا

طولانی ترين تعطيلات رسمی ما که دو روز بود و چون خورده بود به سر شنبه يکشنبه، چهار روز شد، رو به اتمامه. روز جمعه، شايد بيست بار فکر کردم که يکشنبه است و وقتی يادم اومد که تا يکشنبه دو روز ديگه مونده، چه ذوقی کردم. بهرحال دورانی که پايان داره، هرچه باشه، کوتاهه. امروز هم يکشنبه شد.ه
صبح روز کريسمس، هوا خوب شده بود. فقط دو درجه زير صفر بود با آفتاب و بدون باد و اين يعنی تعريف يک روز زمستانی خوب در اينجا. با موشی و روشی رفتيم در حياط که کمی بازی کنيم. روشی دوربين رو گرفت و اول يکی دوتا عکس گرفت و بعد که حوصله اش سر رفت گفت فيلم بگيرم و بعد يکهو به سرش زد که يک فيلم مستند درباره ی برف درست کنه. کمی که جلو رفت، من علاقمند شدم و بهش گفتم در حدی انجام بده که من در وبلاگم بگذارمش. او هم کارش رو کرد. با وجود اينکه بهش گفتم اگر ترجيح ميده و براش راحتتره، به انگليسی حرف بزنه، خودش خواست که فارسی باشه و سعی کرد از جملات رسمی استفاده کنه. ترکيبهايی که در جملاتش بکار برده در بعضی جاها شايد نامانوسه ولی فکر ميکنم که مفهوم باشه. کمی فکر احتياج داره تا متوجه منظور بشين و احتمالا بعدش هم لبخندی روی لبهاتون ظاهر ميشه. نخواستم دخالتی در چيزی که ميگه و چه جوری گفتنش بکنم. ميخواست چندتا مصاحبه هم توش بگذاره که نشد. بعد هم که تکه فيلمها رو گرفت و از بابايی ياد گرفت که ميتونه با نرم افزار فيلم ساز ويندوز تبديل به فيلمش بکنه، خيلی هيجانزده شد. ه

اين شما و اين مستند برف در کانادا در دو قسمت

تهيه کننده و مجری: روشي

هنرپيشه ی مهمان: موشي

قسمت اول در پنجره ی سمت چپ و قسمت دوم در پنجره ی سمت راست

...

بعد نوشت

ويديوها را در لينک های زير هم آپلود کردم. اميدوارم حداقل با حذفِ کندیِ بلاگر، ديدنش راحت تر بشه. .ه

قسمت اول

http://video.google.com/videoplay?docid=-2601516105508888399&hl=en

قسمت دوم

http://video.google.com/videoplay?docid=-7490925684848000341&hl=en

Wednesday, December 24, 2008

شاقولوس

وقتی در روزهای تق و لق مثل روز آخر سال، يا مثل امروز که بخاطر مراسم شب کريسمس مردم زود ميرن خونه و همه يا تعطيلن يا نصفه روز، سر خر کار توی خمره گير ميکنه و من مجبور ميشم که برعکس بقيه بيشتر هم کار بکنم، ياد کارمندهای بانک در ايران ميفتم که هميشه شب عيد تا نصفه شب بايد در بانک ميموندن و دفترها رو مي بستن. نمونه اش خاله و دايی خودم و شوهر خاله ام و غيره. يادمه قبل از ازدواج خاله ام، اينطور وقتها، کفر مادربزرگم در مي اومد و هيچ دليلی در دنيا براش قانع کننده نبود که دختری ساعت دو صبح بياد خونه. حتی اگر سرويس اداره بياردش. ه
حالا چرا من در حاليکه منتظر برقراری يک تله کنفرانس هستم تا ببينيم چه خاکی بايد از راه دور بر سر اين سايت بکنيم که سه روز تمام وقت و فکرم رو مشغول کرده، ميام اين چند خط رو مي نويسسم هم خودش سواليه. احتمالا اگر ننويسم، شا قولوس ميگيرم.ه
فکر کنم دچار پرحرفی اينترنتی شدم و دايم ميخوام سر بقيه را بخورم و وراجی کنم. نميشه مثل خيلی ها چند روز ننويسم و بعد يک چيز درست و حسابی بنويسم؟

پ ن
شا قولوس يکجور مريضیه که نميدونم چيه و چون من اين پست رو بدون داشتن هيچ مطلب و فقط بخاطر مرض وبلاگ نويسی نوشتم، اسمشو گذاشتم شاقولوس.ه

Tuesday, December 23, 2008

معجزه

ديشب سريال يوسف رو مي ديديم. يوسف، در کودکيش، معجزاتی رو نشون ميداد. معجزه شايد نه ولی هر دعايی که ميکرد برآورده ميشد. برای سرسبزی زمين دعا کرد، باران آمد. کسی که ميخواست دست روش بلند کنه، دستش خشک شد، و وقتی يوسف بخشيدش، و برايش دعا کرد، دستش دوباره خوب شد. بيماری که همه فکر ميکردند خوب نميشه، با دعای يوسف بلند شد و ايستاد. ديگران به او ميگفتند که خدای تو، تو را خيلی دوست دارد چون دعايت را برآورده مي کنه. و او ميگفت، خدای من همه را دوست دارد. تو هم اگر از او بخواهی، خدا اجابت ميکند.ه
با وجود اينکه علم در زمان ما، هر روز ناشدنی هايی را شدنی ميکنه ولی من دوست دارم نيرو يا نيروهايی رو که خارج از قايده و قانونهای شناخته شده، دست به کار ميشن و نشدنی رو شدنی ميکنن. دوست دارم که ازش بشنوم و بهش فکر کنم و اميد داشته باشم. اميد به اينکه در جايی که راهی ديگه نيست، دری از غيب ميتونه باز بشه. ه
ديشب بعد از سريال از روشی پرسيدم که نظرش درباره ی معجزه چيه. اولش کمی شوخی کرد که بستگی داره چه معجزه ای باشه. مثلا اگر معجزه اينه که موشی شيطونی نکنه و آروم بشينه، نه ممکن نيست. گفتم نه مثل همين اتفاقی که توی فيلم افتاد و يوسف اون آقا رو خوب کرد. گفت خوب من آدم علمی هستم بنا براين اينجوری فکر ميکنم که وقتی يوسف براش دعا ميکرد، انرژی خوبش روی حال اون آقا اثر گذاشت. گفتم اون آقا که به خدای يوسف اعتقاد نداشت و خودش همش ميگفت من مردنی هستم. گفت به خداش اعتقاد نداشت ولی جوری که يوسف با خداش حرف ميزد و دعا ميکرد، روش اثر گذاشت.ه
خوشم نمياد که همه چيز دو دوتا چهار تا باشه. دوست دارم که مثل قديمها دستی از غيب بياد و مریض رو شفا بده. ه
خوشم نمياد علم سرش رو تو هر سوراخی بکنه و دست معجزه رو ببنده.ه
...
شب کريسمس هم نزديکه. کريسمس شب معجزه است. تولد مسيح خودش معجزه ای بود و مسيح هم معجزه ی هستی و شفا را با خودش داشت. شب کريسمس رو هم دوست دارم. اين شبها، وقتی نصفه شب بيدار ميشم و درختمون رو با چراغهاش و سايه های زيبايی که روی ديوار و سقف درست کرده، ميبينم، خوشم مياد و به همه ی آدمهايی فکر ميکنم که در اين شبها در انتظار معجزه ای هستند. در سالهای اولی که اينجا بوديم با اکراه و فقط بخاطر خوشحالی روشی درختی را سرهم ميکرديم اما الان ديگه منهم به دلم اجازه دادم که دراين جشن شاد باشه. در اين شب، که گروه زيادی از مردم دعا ميکنن، حتما انرژی قوی و خوبی در کره ی زمين در جريان خواهد بود. امشب خيلی ها با خدا حرف ميزنن و آرزو ميکنن. کوچکترها و بزرگترها. همه ی دعاها مستجاب و تولد مسيح که يکی از انسانهای ارزشمند بود، برای همه ی مردم جهان مبارک باد. ه

پ ن
نشد که از شب يلدا بنويسم که خوشبختانه سال به سال هم داره پر رونق تر ميشه. در شب يلدای ما هم معجزه ای رخ دا د.همه با وجود سرفه، انار خورديم و حالمون بدتر که نشد هيچ، سرفه هامون بهتر هم شد. اگرچه برام کمی عجيب بود که چند نفر شب يلدا رو بهم تبريک گفتن ولی چه اشکالی داره که دليلی برای شادی پيدا کنيم. شادی از رسيدن زمستانی ديگر.ه

Friday, December 19, 2008

طعمِ شيرينِ بودن با فرشته ها

وقتی دو ساعت و نيم روی صندلی بشينی و فقط شاهد هيجان و رفت و آمد و اجرای برنامه ی بچه های چهار تا دهساله باشی که هر کدوم فرشته ای هستن به تنهايی و در کنار هم لشکری هستن از معصوميت وزيبايی ، مثل من خدا رو شکر ميکنی که دنيا رو آفريد و انسان رو خلق کرد.ه
...
وقتی بشنوی که بچه های کلاس دوم، با اون صدای آسمونيشون ميخونن که
I’ve got peace like a river,
I’ve got peace like a river,
I’ve got peace like a river in my soul

I’ve got love like an ocean,
I’ve got love like an ocean,
I’ve got love like an ocean in my soul

I’ve got joy like a fountain,
I’ve got joy like a fountain,
I’ve got joy like a fountain in my soul
مثل من تمام وجودت سرشار از آرامش و عشق و لذت ميشه.ه
...

وقتی دخترت رو، مثل تک گلی روی صحنه ميبيني که چه شکفته و باليده شده، ميکروفون رو به دست ميگيره و برنامه ها رو اعلام ميکنه، مثل من دلت ميلرزه از شوق و اشکهای شادی تمام گونه هات رو خيس ميکنه.ه


حقا که چشيدن اين طعم شيرين، ارزش تمام زحمات پدری و مادری رو داره. خدا همه ی بچه ها رو حفظ کنه.ه

Thursday, December 18, 2008

شکسته شده در رنگها

ديروز در يکی از همان زمانهای آشفتگی و سردرگمی، لحظات ضد و نقيضی که باهاشون راه بجايی نميبرم و سرگردون ميشم، نگاهی به دور و ور کردم و چشمم به يک از نقاشی های روشی افتاد.ه

خودم رو توی اون نقاشی ديدم. توی اون تکه تکه های رنگارنگ. در تکه رنگهای متفاوت گرم و سرد. چه شباهتی داشت به همه ی ضد و نقيض های درون من. به همه ی تکه تکه شدن های من. به بالا و پايين هايم.ه

گاهی پرده ی، توری، ململی، روی اين تصوير شکسته و تکه تکه ميافته و وقتی اون هست، اونکه نميدونم عشقه، نميدونم مهربانيه، نميدونم توکل و تسليمه، شايد همه و بيشتر از اين، دستی که به اين تکه تکه ها ميزنه، همه رو بهم جوری متصل ميکنه که مثل يک موجِ ملايمِ رنگ ميشن. ديگه مثل تکه های شکسته نيستن، متفاوت نيستن. جدا ی بهم وصل شده نيستن. يکی هستن و يکپارچه، و ترکيبشون، چنان گرمايی در وجودم بوجود مياره که هر يخی رو ميتونم بمکم و آب کنم.ه

وقتی که نيست، اما، تکه تکه ها آزارم ميده. ديروز عصر تکه تکه بودم. امروز، احساس يکپارچگی ميکنم. شايد چون هر روز روز نويی است و هستی هر روز رو با عشقی يکپارچه آغاز ميکنه. ه

پ ن
اسم اين نقاشی رو هم روشی گذاشته بود "تصوير يک آدم شکسته"ه
Impression of a Shattered Person
من دوست دارم اسمش رو بگذارم، شکسته شده در رنگها


Wednesday, December 17, 2008

آی قصه قصه قصه

آی قصه قصه قصه --- نون و پنير و پسته
محفلی ها نشسته
اين درو وا کن سليمون --- اون درو وا کن سليمون
قالی رو بکش تو ايوون
نصف قالی کبوده --- اسم بابات محموده
محمود بالا بالا
بپا کسی نباشه --- موشی کوچولو سوار شه
موشی چه و موشی چه --- تنها نری تو کوچه
کوچه پر از مستانه --- بوسه ازت مي ستانه
بوسه ی تو چنده؟
سيب سمرقنده --- انار پيونده --- توتيای در بنده
دختر ما قشنگه
###
اين شعری خيلی قديميه که مامانم برای موشی خونده و او هم ياد گرفته. اوايل ما اول بند رو ميگقتيم و او کاملش ميکرد. ديشب در حموم ديگه خودش کامل ميخوند. البته بعضی کلمات رو درست نميگه ولی همه کلمات رو بالاخره يکجوری ميگه. شعری که شايد بنظر بی سر و ته بياد ولی برای من اصالتی داره و طنين صدای يک مادربزرگ ايرانی با چلرقدی به سر، توش هست. ديشب، بهش گوش ميکردم که داره اين شعر رو برای خودش ميخونه، دلم از قبل تنگ بود. از ديدن او که شعری رو متعلق به شايد صد سال قبل داره اينجا در کانادا ميخونه، دلم تنگتر هم شد. نميدونم از زمان، از فاصله ها. از رقته ها و گذشته ها. ديشب که موشی ميخوند تصميم گرفتم که اين شعر رو بنويسم تا حفظ بشه.شايد فسمت بود که روزی منهم اونو برای نوه ام بخونم. ه

Tuesday, December 16, 2008

مادرانه

وقتی مامانم اينها يا هر کسی برای عروسيم آرزو ميکرد ميگقتم برای چی از اين آرزوها برای دخترها دارين. چرا وقتی برای دخترها آرزو ميکنين، نميگين، فارغ التحصيل بشه، دکترا بگيره، استاد بشه، رييس جمهور بشه. يک موقعهايی که خيلی آتيشم تند بود، که ساعتها بحث و جدل ميکردم.( همون موقعی که يِک نامه ی بلند بالا برای مجله ی دانشمند نوشتم که چرا دختر ها بايد در طرح کاد، خياطی بکنن. نامه ای که چاپ هم نکردن.) بعدا ديگه بحث نميکردم ولی همين نظر رو داشتم که نبايد اوج آرزوی ما برای بچه ها عروسيشون باشه.ه
###
حالا چی شد که وقتی توی ماشين فرامرز آصف ميخونه که
گل روي تازه عروس مثل روي ماهه
شاه دوماد مثل عقيق تازه و تابانه
آره امشب نورچشمم ميره سوي خانه
تو چشاشون برق اميد، عشقه و ايمانه
روشی رو در لباس عروسی تصور ميکنم، قلبم از شوق فشرده ميشه و اشکم سرازير ميشه؟
از ته قلب آرزو ميکنم که اون روز رو در کنار بابايی ببينم؟
و فکر ميکنم که اون روز دخترم ديگه پرکشيده به سوی زندگی خودش؟
در همون لحظه، کمی سعی کردم که در لباس فارغ التحصيلی تصورش کنم ولی نه، اون يکی خيلی خوشمزه تر بود.ه

چی شد پس؟
###
بابايی نفهمه اينها رو نوشتم چون هيچ خوشش نمياد باب عروسی و داماد و اينها توی خونه ی ما باز بشه. اگر يک وقت خودمون دوتا هم در موردش صحبت کنيم ميگه اين حرفها رو اصلا نزن. ميگه دخترهام رو ميخوام ترشی بندازم.ه
بابايی نگران نباش، کوزه ی ترشی رو سفارش دادم، تا موقعش برسه، آماده ميشه و جفنشون رو مياندازيم توش.ه

Monday, December 15, 2008

قرار ملاقاتی با خودم

بيست دقيقه مونده تا کلاس يوگا در شرکت. روزهای دوشنبه در وقت ناهار برامون کلاس يوگا گذاشتن. خيلی دوستش دارم. معلممون هم دختر فوق العاده ايه. از اون آدمهايی که انگار ميدونه کيه و چی ميکنه. و حضور داره در نگاهش، در کلامش. حضور داره با آرامش. آدمی که بودن در فضايی که هست، حس خوبی بهت ميده. فقط بودنش.ه
روزهای دوشنبه يک قرار ملاقات مهم دارم. قرار ملاقات با خودم. با تنم، با وجودم. در انتظارشم. اوهم در انتظار منه. ميخوام برم در سکوت و آرامش، فقط با ماهيچه های بدنم باشم که هرروز از صبح تا شب، همه کار برام ميکنن. بدون اينکه بهشون توجه کنم. در قرار ملاقاتمون، ميتونم همراه با ماهيچه ام کشيده بشم. بکشمش و کشيده شدنش رو ذره ذره حس کنم. ه
بعد از يکهفته که ريه هايم مرتب، اکسيژن رو فرو بردن و دی اکسيد کربن رو خارج کردن، ميخوام حالا همراه با اکسيژن برم توی ريه ام و با دی اکسيد کربن بيام بيرون و ريه ام را برای تمام اين زحمتش نوازش کنم. ه
عاشق اون سپاسی هستم که در پايان کلاس، همراه با معلم ميکنم از خودم که در اين کلاس شرکت کردم و از بدنم که مرا همراهی کرد و از تمام کسانی که در فضای کلاس انرژی شون رو به انرژی های من پيوستند.ه
فقط من و تو هستيم در چهل و پنج دقيقه ی آينده. فقط من و تو ای بدن عزيز و دوست داشتنيم. ای همراه بی توقع و مهربانم. دلم ميخواهد که هر روز زمانی را با تو باشم. فقط با تو. ه

Friday, December 12, 2008

مامان تمام وقت و خرمالوها

امروز خونه ام. مادر حالش سنگينه و توانايی اداره ی موشی و خونه رو نداشت. روشی هم خونه است. سرفه های او هم در حد اجرای سولو شده و فکر کردم که بهتره خصوصی برای خودمون بخونه. اگر يک فرشته الان بگه آرزوت چيه. بگو تا برآورده کنم، ميگم آرزو ميکنم که کسی توی خونه مون سرفه نکنه. نه ميگم اصلا کسی توی دنيا سرفه نکنه.ه
###
امروز مامان تمام وقت شده ام و با خودم فکر ميکنم که مامان تمام وقت تومنی دو زار با مامان نيمه وقت که من هستم فرق ميکنه. هر روزِ بچه ای مثل موشی، يک پروژه است با تعدادی هدف مشخص و برنامه. وقتی روز رو کامل با خودت بگذرونه، کاری رو خودت شروع و تمام ميکنی. ولی وقتیکه عصری خسته و کوفته بيايی و کار نصفه نيمه ی يکی ديگه رو تحويل بگيری، بهتر از اين نميشه که بچه ات بعد از دو سال و پنج ماه، هنوز دايپر داره و شبها حداقل دو بار رو احضارت ميکنه.ه
###
بعد از شستن ظرفهای ناهار، رفتم تا کاری برای خرمالوهای توی يخچال بکنم. چند وقت پيش بابايی کلی خرمالو گرفته بود. من تقريبا هر روز يکی خوردم. ولی چون جز من مشتری ديگری ندارن و تقريبا بيست تايی مونده بودن که پوستشون هم خراب و تيره شده بود. ميدونستم که گوشتشون هنوز سالمه ولی ديدن قيافه اش ناراحتم ميکرد، مخصوصا که ممکن بود ديگران توهينی هم به خرمالوهای عزيزم بکنن. خلاصه، بعد از تر و تميز کردن آشپزخانه، گفتم خرمالوها رو همشون رو بيارم، پوست بکنم، خورد کنم و بگذارم باشه تا اون منظره ی زشت، رو ضمن حقظ خرمالوها، از بين ببرم. هر کدوم رو که پوست کندم، در حاليکه داشتم فکر ميکردم که برخلاف اون پوست تيره و خراب، داخلش چه رسيده و شادابه، به جای خورد کردن، خوردم. بعدی و بعدی و بعدی. به خودم آمدم و نگاه کردم که کاسه ای که قرار بود توش خرمالوهای پوست کنده و خورد شده باشد، هنوز خاليست ولی در ظرف خرمالوها فقط هفت خرمالو باقيمانده و من در حاليکه هنوز خرمالوها را تحسين ميکنم که چطور با پوست خراب شده، گوشت شاداب و سالم دارند، در فکر درست کردن آب جوش و نباتی هستم که شايد به شکم سفت شده ام کمکی بکند.ه

Thursday, December 11, 2008

تلاطم

امروز صبح که نشستم پای کامپيوتر، طبق معمول که کمی ميچرخم و در حد سر زدن و نه خواندنهای طولانی اينجا و آنجا ميروم، سراغ وبلاگ منيرو روانی پور هم رفتم و پستی ديدم که خوندم و رم تاثير گذاشت. فکر کردم که امروز توی وبلاگ در موردش بنويسم. نوشته بود که چرا اينقدر از دولتمون ايراد ميگيريم وقتی خودمون همه ی اون اشکالات رو داريم. چرا دولت دموکراتيک ميخواهيم در حاليکه که خودمون نميدونيم دموکراسی چی هست. از سانسور گله ميکنيم و خودمون و ديگران رو دايم سانسور ميکنيم. از گفتگوش با يک خانم که بعد از برگشتن از ايران، در يک مهمانی با يک لباس دکولته ی آنچنانی، از وضعيت بد پوشش دختران در ايران گله ميکرده و ميگفته در ايران دخترها چنان در خيابون لباس ميپوشن که آدم خجالت ميکشيده و در جواب سوال منيرو روانی پور که يعنی لباسشون از لباس شما لخت تر بوده، جوابی نداده. نوشته اش پريشون بود. کمی در موردش فکر کردم و گذاشتمش تا وقت بهتری در روز که دباره بخونمش و ازش بنويسم.ه
يکی دوساعتی بعد، سری زدم و ديدم که اون پست رو حذف کرده و فقط نوشته اين وبلاگ تا اطلاع ثانوی تعطيل است. بدون هيچ توضيح ديگری.ه
و الان نگاه کردم و ديدم که نوشته به خلوت و تنهايی داره و ميخواد که با خودش و کارش .. تکليفش رو روشن کنه.ه
....
از کل حالش که نميدونم، ولی اين آشفتگي رو که تکليفش رو با چيزی که دوستش داره نميدونه، حس کردم. اول مياد و مثل هميشه مينويسه. بعد کلا از نوشتن پشيمون ميشه. و بعد دلش ميگيره از اينطور بستن در خونه اش و با زبانی ديگه از دردش ميگه و توضيح ميده. از اينکه نميتونه اونطور که دوست داره بنويسه. نميتونه. خودش يا ديگران نميگذارن. احتمالا کامنتهايی خيلی رنجيده اش کرده بود. چون آخرين پستهای موجود اصلا کامنت نداشتن.ه
چه پر تلاطمه اين دنيا و چه گسترده و يکپارچه شده که من و شايد خيليهای ديگه، از صبح تا نزديک به سه بعد از ظهر در جريان نوسانات و آشفتگيهای آدمی ديگه در يکطرف ديگه ی دنيا قرار بگيريم. دنيای عجيبيه. کاش آدمها، در دنيای مجازی، بهم شمشير نميزدن. کاش از کنار غرفه ی هم رد ميشدن و از هر جا که خوششون ميومد خوراکی ميخريدن و اگه غرفه ای رو دوست نداشتن، فحش و بد و بيراه به غرفه دار نميگفتن. و ميگذاشتن تا هر کسی بياد و انتخابهای خودش رو در اين دنيا بکنه. آخه مگه سر و ته اين زندگی چی هست که هی بخواهيم درستی خودمون رو ثابت کنيم.ه

Wednesday, December 10, 2008

موشیِ بدون تعارف

از شرکت زنگ زدم خونه که حال و سراغی بگيرم. موشی داره گريه ميکنه که چرا برنامه ی بچه ها تموم شده. به مامان گفتم که گوشی رو بهش بدن تا باهاش حرف بزنم. اومده گوشی رو گرفته ولی حرف نميزنه. سلام ميکنم و ميگم "با مامانی حرف بزن" ميگه "حرف نميزنم" مي پرسم "چرا؟" ميگه " برا اِکه ميخوام گريه کنم." (برا اِکه يعنی برای اينکه)ه

موشی و همه ی بچه های ديگه با خواسته ها و احساسات خودشون کاملا رو راست هستن. خصوصيتی که ما آدم بزرگها بدليل تعليم و تربيتی که شديم، تلاش ميکنيم تا بدست بياريم. با روشی، در سن مشابه که بود، زياد ور ميرفتم و ميخواستم مثلا کاری کرده باشم. موشی رو ميدونم که بيشتر رها ميکنم تا همونی باشه که هست و اگه ميخواد گريه کنه، مامان پای درد و دلش ميشينه ولی نميگه گريه نکن. البته به روشی هم ديگه نميگه. اما او به هر حال در بخشی از عمرش، گريه اش که گرفته، شنيده که "گريه نکن. چيزی نشده که." برای همين نه به راحتی موشی، گريه ميکنه و نه جيغ ميکشه. و وقتی که موشی ديگه کفرش رو در مياره و امانش رو ميبره، فقط با صدای بلند ميگه : "موشی نکن." و اگه با اين اعتراض مشکل حل نشه، که هيچوقت نميشه، دست به دامن من ميشه و ميگه "مامان بيا اين موشی رو ببر." موشی اما به محض نارضايتی از چيزی، صداش رو ميبره بالا و بدون تعارف داد خودش رو مي ستانه.ه
.
اينهم دوتا داستان ديگه از حد و مرزهای کاملا مشخص موشی خانوم ما که برای همه رعايت ميشه. حتی شما !ا

پريشب که صدام کرده و رفتم پيشش، ميخواست که دستم رو بگيره و بهم نزديک بشه. هميشه وقتی صدا ميکنه ميرم و ميشينم پای تختش. اونشب که يخ کرده بودم و اوهم خوابش سنگين نميشد و چند بار رفتم و اومدم، بار آخر ديگه رفتم کنارش روی تخت و زير پتوش دراز کشيدم. همونطور که پشتش به من بود گفت "شما برو پايين روی زمين بشين"ه
هيچ خوشش نمياد کسی روی تختش بشينه يا بره. يک روز هم به مامان که روی تختش نشسته بوده، گفته "مادر اينجا نشين. برو روی بالش روی زمين بشين"ه

داره با باباييش بازی ميکنه و بابايی قلش ميده. خوشش نمياد و پا ميشه به بابايی ميگه "اين کاری که کردی اصلا کار خوبی نيستا" فعل آخر جملاتی که ديگران رو مخاطب قرار ميده، معمولا با "ا" تموم ميشه برای تاکيد بيشتر.ه

دو چيز دوست داشتنی در حرف زدن موشی بوجود اومده که ما ازش نخواستيم و هر بار که ميشنوم کيف ميکنم. يکی اينکه به همه ميگه "شما" و ديگه اينکه به روشی ميگه "اَ یَ زون" که البته يعنی "اَ یَ جون" و يعنی " روشی جون"
وقتی که ميگه "اَ یَ زون، ميشه بيام توی اُتاگِ شما؟" من دلم ضعف ميره براش و ميخوام سر تا پاش رو ببوسم. ه
(اتاگ هم همون اتاق است)

Tuesday, December 9, 2008

مثلث موفقيت

ديويد، رييس شرکت ما يک مهاجر پرتغاليه که در جوانی به کانادا اومده ودر عرض بيست سی سال موفق شده که صاحب چندين شرکت و تجارت موفقی بشه و الان حداقل صد نفری دارن در بيزينس او فعاليت ميکنن، و پول در ميارن و خودش هم حسابی پولدار شده. ظاهری معمولی داره. دچار تبختر و خود بزرگ بينی نيست و دست به همه کار ميزنه (حتی درست کردن سيفون توالت) خيلی ها ميگن که ديويد آدم خوش شانسی بوده که اينقدر پيشرفت کرده و هی پول روی پولش اومده و از تمام بالا و پايينهای اقتصادی جان سالم بدر برده. (بزنم به تخته که ايندفعه هم ببره) ميگن شانس آورده و آدمهای خوبی به تورش خوردن. آدمهايی که براش خوب کار کردن و در کنارش موندن. ه
هفته ی گذشته مهمونی کريسمس شرکت بود که معمولا اولش يکی دوتا سخنرانی کوچک هست. توی يکيش، در مورد ديويد گفتن که ديويد در سايه ی سه ويژگی کار سخت، ذهن باز و نگاه مثبت*، موفق شده که به اينجا برسه. من و بابايی فکر کرديم که ديويد واقعا هر سه ی اين ويژگيها رو داره. در کارش از هيچ کوششی دريغ نميکنه و دنبال کار راحت و بی دردسر نيست. هميشه به استقبال فکر های جديد ميره و خودش هم معمولا با فکرهايی که به سرش مياد و به زور ميخواد عمليشون کنه، ديگران رو کلافه ميکنه. نزديکترين کريدور به اتاق ديويد، خريداری نداره و کسی دوست نداره اونجا بشينه. من هيچوقت اونجا نبودم ولی اونهايی که اونجا نشستن، ميگن که ديويد ديوونه شون ميکرده چون روزی چند بار از اتاقش ميپره بيرون و ميخواد در باره ی يک فکر جديد که ممکنه مربوط به نرم افزار يا تلفن يا بازاريابی يا پشتيبانی يا هر موضوع ديگری باشه، با کسی صحبت کنه و خوب اونی که اون دم نشسته، اولين نفره که ميبينه وشروع ميکنه باهاش به حرف زدن. طرف هم مجبوره گوش کنه چون بالاخره ديويد رييسه ديگه. ديويد هميشه هدفهای بزرگ داره. مثلا اگر بازاريابی ميگه که ميتونه به فروش يک ميليون در پايان سال برسه، ديويد ميگه نه هدفتون بايد سه ميليون باشه. بيشتر اوقات هم با خوشبينی و اميدواری به مسايل نگاه ميکنه و هميشه ميگه صبر کنين و همه چيز بهتر ميشه. در طول اين سالها نديدم که دلسرد و نااميد باشه و حتی ضربه های اساسی هم که به شرکت خورده و همه رو نگران کرده، نديدم که خيلی بهمش بريزه. ناراحت و عصبانی ميشه ولی نااميد و متزلزل نه.ه
همون شب و بعد از اون، چندين بار به اين سه ويژگی فکر کردم. سخت کوشی و تحمل زحمت، آمادگی برای فکر کردن يا شنيدن ايده ها و راه حلهای جديد، اميدواری و مثبت انديشی. بنظرم مثلث جالبی اومد، مثلث موفقيت. هر باغی برای سبز و شاداب بودن، به زحمت و تلاش باغبان، به بذر و دانه های تازه و خوب و به نور و گرمای خورشيد و عشق و اميد باغبان نياز داره. من به شانس معتقد نيستم. هيچ باغی بدون دانش وتلاش، بدون بذر و آب و نور کافی، پرگل نميشه. ه
...
در بهار برای خريدن گل باغچه با بابايی رفته بوديم و چند جور گل انتخاب کرده بوديم. موقع پرداخت پول، کمی طلبکارانه از فروشنده پرسيديم، "حالا اينها خوبن؟ گل ميدن؟ گلشون تا آخر تابستون ميمونه؟" فروشنده بدون اينکه ما رو نگاه بکنه و جوری که انگار سوال ما ارزش جواب هم نداشت گفت :"تمام اين باغچه های قشنگی که ميبينین، بهشون ميرسن، آب و کود ميدن، سم ميزنن، علفش رو ميکنن. بايد زحمت بکشين تا خوب باشن. خود بخود که خوب نميمونن."ه
hard work, open mind, positive attitude*

Monday, December 8, 2008

زمستان و ليوان من

جای جديدم در شرکت، اگر چه از عالم و آدم به دوره، بجاش ميزم رو به پنجره ی بزرگیه و در هر لحظه نگاهم رو از لپ تاپ بردارم، ميتونم با زاويه ی گسترده ای با دنيای بيرون ارتباط داشته باشم که ازش خوشم مياد.ه
امروز به بارش برفی که در زير ميبينين نگاه ميکردم و فکر ميکردم که هر وقت من برف ميبينم دوتا چيز توی ذهنم مياد. يکی اينکه خانم پوران، شروع ميکنه به خوندن " برف مياد برف مياد، دونه دونه دونه برف مياد، ريزه ريزه ريزه برف مياد ..."ه
همزمان آقای اخوان ثالث هم ميگه " سلامت را نميخواهند پاسخ گقت ، سرها در گريبان است ..." وشعر زمستانش را ميخواند. نميدونم چه جوری اين دو صدا و شعر در مغز من با نگاه کردن به منظره ی برفی کاملا ا لصاق شدن.ه
من سخت مشغولم با پر و خالی های ليوانم و در حال تجربه ی بزرگ نگاه کردن به بخش خالی ليوان. کاری که شايد سالها بود، نکرده بودم. بعد از سالها، زل زدن به بخش پّرش و گاز دادن و جلو رفتن، وقتی به خالی ليوان نگاه ميکنی، يکهو توی دنده ی چهار، پات رو ميگذاری روی ترمز. وقتی ماشين وايستاد و کمی به جلو و عقب پرت شدی و برگشتی سرجات. بعد دوباره ميزنی دنده يک به آرومی حرکت ميکنی. ه
توی نيمه ی پر ليوان، ميبينی که داری حرکت ميکنی و اين خوبه.ه

Thursday, December 4, 2008

روز ابری

داستانی رو برات مي نويسن و به تو نقشی ميدن که هيچوقت فکرش رو هم نميکردی. چه حال بدی بهت دست ميده وقتی اون داستان رو دوباره بخونی و از خودت بپرسی داستان تموم شده يا دنباله داره. آخرش رو خودت بنويسی يا باز صبر کنی تا در نقش نوشته شده رو بهت بدن تا بازی کنی. يا اينکه ديگه اصلا اون داستان رو نخونی يا خوندنش رو فراموش کنی. انگار که اصلا نخوندی.ه
ميشه از خواب بيدار بشی و ببينی که اين نقش رو در خواب بازی کرده بودی؟ ميشه در خواب فرشته ای بياد و روی زخم ها رو ببوسه تا ديگه هيچ ضربه ای بدردش نياره؟

یه شبایی باد و بارون
می زنه به برگ و بارم
اون شبا هوای آشتی
حتی با خودم ندارم
...
یه روزایی ابر تیره
منو می بره از اینجا
می بره اونور دیروز
گم میشم اون دور دورا
...
دست من نیست گاهی وقتا
روزم آفتابی نمیشه
حتی با معجزه عشق
آسمون آبی نمیشه*
...
دست من هست يا دست من نيست؟
*ترانه ی نيلوفر آبی از مهرداد

Wednesday, December 3, 2008

اندر احوالات ما

امروز خيلی بهترم. ديشب، موشی جان فقط يکبار اونهم کوتاه بيدار شد و يک خواب عميق طولانی رو به من هديه داد.ه
###
سرفه هام امروز بقول معروف پخته شده و درد کمتری داره. وقتی سرفه هام طولانی ميشه، هميشه به ياد مادر بزرگم ميفتم که آسم داشت و از وقتی که من بخاطر دارم سرفه ميکرد. شوخی نيست آدم اونهمه سال سرفه بکنه. دلم براش ميسوزه که چقدر درد کشيده.ه
###
روشی ديروز کارنامه اش رو گرفته بود و بسيار به نتيجه ی کارش افتخار ميکرد که از معلم سختگير امسالش، نمره های خيلی خوبی گرفته بود. معلم سال قبلشون کارنامه رو اول به بچه ها ميداد و تک تک باهاشون در مورد ارزشيابی کارشون صحبت ميکرد و بعد بچه ها مي آوردنش خونه. او اعتفاد داشت که کارنامه در درجه ی اول مال خود بچه هاست چون نتيجه ی کارشونه. منهم باهاش موافقم. اما معلم امسال گفته بود که پاکت را بايد دربسته به پدر و مادر تحويل بدهند. روشی توی راه اصرار داشت بايستيم و پاکت کارنامه اش را باز کنيم و حتی تا رسيدن به خونه هم صبر نداشت. بالاخره يکجا ايستاديم و اول کارنامه رو ديديم، بعد دوباره راه افتاديم. چه کيفی داره چشيدن لذت موفقيت بچه ها.ه
###
موشی هم داره آماده ميشه که ديگه روزها از خونه بياد بيرون و بره مهد. به قول خودش بره مدرسه درس بخونه. احساس اينکه ديگه ميخواد از خونه بره بيرون، مخلوطی از هيجان برای بزرگتر شدنش و اضطراب بخاطر جدا شدنش از ماست. احساسی که البته من برای دومين بار تجربه اش ميکنم.ه
###
چند روز پيش روشی ميگفت "مامان وفتی موشی بره کلاس اول، من چند سالمه؟" باهم حساب کرديم که وقتی موشی بره کلاس اول دبستان، روشی رفته کلاس اول دبيرستان. بعد دوباره گقت "پس وقتی من برم دانشگاه، موشی هنوزتوی دبستانه" و با هم کلی خنديديم به اختلاف سنشون. به خودم ميگم که کمرت رو سفت ببند که حالا حالا ها کار داری که بکنی و راه داری که بدوی. ه

Tuesday, December 2, 2008

خستگی

سرت درد ميکنه، تنت درد ميکنه، قفسه ی سينه ات درد ميکنه، يک خط در ميون لرز ميکنی و گّر ميگيری و دلت ميخواد يک جايی گرم و نرم بيفتی به حال خودت و خودتو تکون بدی و ناله کنی،ه
اونوقت از شب تا صبح ساعتی يکبار موشی صدات ميکنه و با اون صدای نازش ميگه "مامانی بيا" تو از زير پتويی که تازه گرمش کردی، دوباره در ميايی و لباس ميپوشی و خودتو ميکشونی پيشش که يک چيزی ميخواد. يا شير ميخواد يا آب يا ميگه سرم رو بخارون يا فقط ميخواد دستاتو بگيره و چند کلمه حرف بزنه. بعد اينقدر کنارش ميمونی تا خوابش ببره. ميری يک قلپ آب ميخوری تا گلوت تر بشه و دوباره ميايی ميری توی جات که مثل تگرگ سرد شده. تا جابجا ميشی و چشمات گرم ميشه، باز صدای موشی مياد.ه
اينجوريه که دم صبح وقتی موشی از تختش مياد پايين و تازه ميگه بغلم کن، بهش با کمی تشر ميگی "بچه جون بخواب ديگه" و اون لب ور ميچينه و ميگه برم پيش مادرم. دلت ميسوزه و هی باهاش ور ميری که نه بمون و اون هم که لجبازه فقط ميگه برم پيش مادرم. بعد ميره پيش مامانت و تو ميايی توی رختخواب دوباره سرد شده و گريه ميکنی برای خودت. انگار که توی همه ی دنيا هيچ کس به اندازه ی تو دردمند و خسته نيست. بابايی دستی به سرت ميکشه و ميگه چرا گريه ميکنی و تو فقط ميتونی بگی " خسته ام. خسته ام" چقدر اين حرف رو اين روزها تکرار ميکنی.ه
صدای سرفه ی موشی از اون اتاق مياد. از سرفه عق ميزنه و ميترسه و گريه ميکنه. از تخت ميپری پايين و ميری و بغلش ميکنی و بهش ميرسی و باز همه ی وجودت ميشه آرامش دادن به او تا بخوابه.ه

Monday, December 1, 2008

جيغ بزن

من و موشی اين چند روزه مريض بوديم. همه درد و ناراحتی مريضی يکطرف، شکنجه ايی که همه موقع شربت دادن بهش ميشديم يکطرف. اين بچه چنان جيغهايی ميزد که انگار دارن ناخنش رو ميکشن و منهم مثل دژخيم دست و پاش رو ميگرفتم و بالاخره ميريختم توی دهانش و اون تف ميکرد و من دوباره ميريختم و بالاخره بعد از مدتی، اين شکنجه تمام ميشد. تا شش ساعت بعد که دوباره تکرار بشه. انواع راههايی را که شنيده بوم و به فکرم ميرسيد هم امتحان کرده بودم ولی جواب نداده بود. ه
ديروز راه جديدی به فکرم رسيد. وقتی موقع شربت شد، با ابزار شکنجه، يعنی "فاشق و دستمال و شربت رفتم پيشش" بهش گفتم "موشی جان موقع شربته." مثل هميشه گفت " نميخوام. شربت نميخورم" و در رفت. منهم بدون اينکه مثل قبل برم سراغش و پيه جيغ و داد رو به تنم بمالم و شربت رو بدم، گفتم " تو دوست نداری شربت بخوری و برای همن جيغ ميزنی. خوب پس جيغ بزن." کمی تعجب کرد و من دوباره گفتم " شروع کن ديگه جيغ بزن" کمی تظاهر به گريه کرد ولی معلوم بود که نميدونه جريان از چه قراره و چرا مامان شربت رو بهش نميده. منهم هی گفتم "جيغ هات رو بزن چون وقتی شربت ميخوری اگه جيغ بزنی، ميريزه بيرون و دوباره بايد بخوری" خودم هم شروع کردم به حيغ زدن و گفتم "اينجوری جيغ بزن" بين خنده و گريه، کمی جيغ زد و بعد قاشق رو پر کردم و گفتم "اگر ميخواهی ميتونی هنوز جيغ بزنی ولی شربت بريزه بيرون، من دوباره بهت ميدم" بدون جيغ زدن خورد ولی تف کرد که خوب من دوباره بهش دادم. اون بار با تف و گريه ولی بدون جيغ زدن انجام شد. بار بعد اما، همين ترفند کار رو تا آخر پيش برد و بدون گريه وجيغ و تف شربت رو خورد. جايزه هم گرفت. ه
من شايد بيشتر از اديسون که برق رو کشف کرده بود احساس باهوشی و موفقيت ميکردم. ميگن اديسون هم بيشتر از ده هزاربار تجربه کرد برای درست کردن لامپ و وقتی بهش گفتن بابا ول کن، گفت من اينقدر راههای غلط رو تجربه کردم که ديگه راه غلطی نمونده که برم و ديگه اجبارا به راه درست ميرسم. حالا حکايت سعی و خطای ما هم با بچه ها همينه. ه
پ ن: اين حکايت اديسون نقل قول ار دکتر هلاکويی بود.ه

Friday, November 28, 2008

طعم خوش مهربانی

در بين نامه هايی که ديروز از صندوق پست برداشتيم، شماره ی آگوست مجله ی نشنال جيوگرافی* با موضوع اصلي "روح باستانی ايران"* هم بود. اينجا خيلی پيش مياد که مجلات برای تبليغ شماره ای رو ميفرستند. ولی اين ارسال هميشه توسط پست انجام ميشه و گيرنده داره. اين مورد عجيبی بود. اثری از پست نبود. آخرين شماره ی مجله هم نبود و از همه جالبتر اينکه مربوط به ايران بود و به ما مربوط ميشد. خلاصه در حاليکه همه تعجب کرده بوديم، با لذت تصوير مربوط به ايران و توضيحات در مورد امپراطوری پرشيا و اينکه بزرگترين امپراطوری باستان بوده ميخونديم و مدام فکر ميکرديم که اين از کجا آمده.ه
کمی بعد، بين بقيه ی نامه ها و برگه های تبليغ، يادداشت کوچکی ديديم از زن وشوهر پير خانه ی روبرويی که بيشتر در خانه هستند و گاهی آنها را در ماشين ميبينيم و برای هم سری تکان ميدهيم. در يادداشت نوشته بودند که فکر کردند، ما بخواهيم اين شماره ی مجله را ببينيم و داشته باشيم.ه
و دل ما گرم شد از گرمی اين محبت و مهربانی در جايی که ظاهرا کسی را با کسی کاری نيست. از اينکه به ما فکر ميکنند و دوست دارند که ما را خوشحال کنند. از اينکه در اين سرما، پيرمرد با پای لنگان از اون طرف کوچه به اين طرف آمده و اين مجله را در صندوق پستی ما گذاشته تا ما آخر شب اينهمه ذوق کنيم و يکبار ديگر به ايرانی بودن خودمان بباليم.ه
همان پيرمردی غريبه ای که در روز دوم آمدن ما به اين خانه گلدان گل ميخکی را همرا با کارتی برای خوش آمد برايمان آورد و اشک شادی را بر گونه هايمان روان کرد. ه


*National Geopgraphy
**Ancient Soul of IRAN

Thursday, November 27, 2008

من لوسم؟

الان تو راه برگشتن به کار، آستينهام رو بالا زدم و نيم ساعتی برگهای از زير برف دراومده رو چمن جلوی خونه رو جمع کردم و حسابی از خودم ممنون شدم و له له ميزنم که يکی بهم باريکلا بگه. ه
وقتی کاری ميکنم، دوست دارم که ديده بشه. بهش توجه بکنن. دلم ميخواد تشويق بشم. يکی بگه دستت درد نکنه. من بهش احتياج دارم. دلم ميخواد وقتی خونه تر و تميز ميشه و برق ميفته، بابايی تا از در مياد تو، نگاهی به دور و بر بکنه و بگه " دستت درد نکنه. کيف کردم از اين خونه" بنظرم از تمام اون زحمتی که کشيدم، فقط همين برام ميمونه. تقريبابيشترکارها رو ميکنم، فقط به عشق اينکه همين يک جمله رو بشنوم و مثلا خود برق افتادن يخچال اونقدر هم منو به شوق و شور نمياره. اينکه بقيه ببينن و بگن "به چه يخچال تميزی" بيشتر بهم مزه ميده.ه
وقتی که فکر ميکنم ميبينم که خيلی به توجه احتياج دارم. يادمه در گزارش مخصوصی که معلمهای دبستان ما هر سال در مورد بچه ها ميدادند و وقتی مدرسه منحل شد، ما گرفتيم و خونديمش، دو تا از معلم هام نوشته بودند که من شديدا به توجه نياز دارم و در صورتيکه مورد توجه قرار بگيرم، کارهای خيلی خوبی ارايه ميدهم. ه
بابايی ميگه که نيازی به توجه ديگران نداره. کارش رو خود بخود ميکنه و براش اهميتی نداره که ديگران ميبينن يا نه. من کاملا باهاش موافق نيستم و حس ميکنم که دوست داره کارهاش ديده بشه ولی نه بشدت من. شايد اون از انجام کار لذت ميبره و من از خوشامد ديگران. ه
حالا اگر اينو به دکتر هلاکويی بگی، فوری ميگه بچه ی چندم خانواده بودی و تا من بگم من تنها فرزند بودم، ديگه تکليف معلومه. يکی يکدونه عزير دردونه، يا خل ميشه يا ديوونه.ه
بابايی هم از اين مطلب، بعد از اين بعنوان سندی رسمی برای لوس بودن من استفاده خواهد کرد. عيب نداره. خودم از نوشتنش احساس رضايت ميکنم.ه
####
فردا نوشت
ديروز بعد از نوشتن اين مطلب و برگشتن به کار و بعد خونه، کاملا موضوع جمع کردن برگها رو از ياد برده بودم. حتی يادم نمونده بود که بعنوان خبر به بابايی بگم. تا آخر شب که خودش با خوندن وبلاگ متوجه شد و گفت که برگها رو هم که جمع کردی. شايد اگر من ياد بگيرم که چطور از خودم قدر دانی بکنم، نيازم به قدر دانی ديگران کمتر بشه.ه

Wednesday, November 26, 2008

رفتم که به وين داير زنگ بزنم

روشی ميگه: مامان ميشه يک گربه بگيرم ولی توی خونه نباشه و توی اون اتاق کوچيکه بگذارمش. ه
ميگم: اونجا سرده. ه
ميگه: يک نژادی رو پيدا ميکنم که اون هوا براش خوب باشه. ه
ميگم: گناه داره توی يک اتاق قد قربيل دايم بمونه. ه
کمی فکر ميکنه و ميگه: راست ميگی. پس گاهی توی اون اتاق باشه، گاهی بياد توی اتاق من. ه
ميگم: مشکل اصلی اينه که من خوشم نمياد يک گربه توی پر و پام ول بخوره. هر وقت اين مشکل حل بشه، ميتونيم در موردش حرف بزنيم. ه
به بن بست ميخوره و لب بر ميچينه.ه
کمی بعد ميگه: مامان اين موضوع که تو با حيوونها راحت نيستی، خيلی اشکال مهميه. تو که روانشناسی رو دوست داری، چرا راجع بهش کتاب نميخونی، سوال نميکنی؟
ميگم: اگر وقت شد، باشه ميخونم.ه
کمی بعد ميگه: يک فکر خوب کردم. مامان تو وين دايررو دوست داری، قبول داری ديگه. درسته؟
ميگم: بعله.ه
ميگه: مثل دکتر هلاکويی برنامه داره که به سوالها جواب بده.ه
ميگم: آره، گاهی گوش ميکنم.ه
خوشحال ميشه و ميگه: پس فردا زنگ بزن بهش و ازش بپرس که چکار بايد بکنی تا با حيوونها راحتتر بشی.ه
ميگم: چشم.ه

Tuesday, November 25, 2008

من چه گسترده شدم

در يکسال گذشته، ه
دوستان دبستانيم رو پيدا کردم. تقريبا تمام بچه هايی رو که پنج سال باهم همکلاس بوديم. بعضی هاشون رو از نزديک ديدم و از بقيه هم باخبرم. بيست و چند دختر و پسری که چهار، پنج سال در کنار هم بوديم و توی سر و کله ی هم ميزديم و سر مداد و پاک کن و لی لی و کش بازی باهم دعوا ميکرديم و حالا همه، پدران و مادران بچه هايی همقد همون موقعِ خودمون شديم. به هر کدومشون که نگاه مي کنم، همون همکلاسی سی سال پيش رو ميبينم و عمق اين دوستی دلم رو گرم ميکنه. ه

در اين دنيای اينترنت، تعدادی از دوستان راهنمایی، دبيرستان و دانشگاه رو هم دوباره پيدا کردم و بازهم دوستانی قديمی، صميمی و بازيافته. هر کدام دريچه به دنيايی از خاطرات و فرصتهای باهم بودن دوباره.ه

و از اون بيشتر، با وبلاگ دوستان نديده ی قابل توجهی در تمام دنيا پيدا کردم. دوستانی که چقدر بهشون احساس نزديکی ميکنم. در انتظارم که هر روز ازشون بخونم و بشنوم، حتی دلم براشون تنگ ميشه. دوستانی که بيشتر از يک اسم مجازی ازشون نميدونم ولی خودم رو با همان تارهای نامريی بهشون متصل ميبينم و دوستشون دارم.ه

به ياداشتهای مهربانانه ای که برای تولدم گرفتم نگاه ميکنم و ميبينم که چقدر دوستان جديد توش هستن. دوستانی که پارسال نبودن و اين دلم رو شديدا به شوق و هيجان آورده. خدا رو شکر ميکنم که در اين يکسال اينقدر با وصل به ديگران، گسترده تر و وسيعتر شده ام. و اينهمه معجزه تنها در کمتر يکسال رخ داده.ه

ممنونم

Monday, November 24, 2008

تولد

روزی مثل روزهای ديگه. امسال نه در انتظارش بودم، نه براش هيجانی داشتم. ميدونستم که هست. دوستش داشتم مثل روزهای قبل و به همان دليل روزهای بعد. امسال روز تولدم، برام مناسبتی نبود که فکر کنم همه بايد بخاطرش شادی کنن و وجود منو قدر بدونن. برام روز تولدم بيشتر از يک مارک اضافه روی تقويم نبود.ه
شاد شدم از ديدن خرمالويی که بابايی برام گرفته بود.ه
لذت بردم از عطر قهوه ی ترکی که دوتايی خورديم.ه
چراغ جادويی که در نعلبکی قهوه ام نقش بسته بود، نويدی به دلم داد.ه
مزه مزه کردم، طعم گوارای مادری رو، وقتی گردنبندی رو که روشی برای اولين بار، خودش و با پول خودش برام خريده بود، به گردنم انداختم.ه
دهانم شيرين شد با خوردن کيکی که با بابايی خريديم و شمعش رو حداقل بيست باری برای موشی روشن کرديم و او فوت کرد.ه
دوست داشتم اون لحظات در آغوش هم نشستن و به دوربين لبخند زدن رو.ه
...
باز هم بزرگتر شدم.ه




پی نوشت
کيک بالا همونيه که ما نوش جان کرديم. جای شما خالی.ه
خرمالو رو هم در تصوير هفته ببينيد.ه

Saturday, November 22, 2008

در جستجوی دوسالگي تو

موشی رو خوابوندم. رفتم و روشی رو يکبار ديگه در خواب بوسيدم. به اين دختری که روی تخت خوابيده و موهای بلندش روی بالش پخش شده، نگاه ميکنم و دنبال اون روشی کوچولويی ميگردم که از اين طرف به اون طرف ميرفت و بلبل زبونی ميکرد.ه
بدنبال دوسالگيش هستم. وقتی همسن موشی بود. کم دارم. خيلی کم دارم ازش. من دو سالگيش را ميخواهم. چی ميگفت، چه ميکرد. به همين وضوح الان ميخوام ولی نيست. ميرم به تولد دوسالگيش و ميگردم تو خاطرات اونموقع. در لابلای اونروزها، در بين جزوه های درس و پرينتهای تمام نشدنی پايان نامه. در ميان اشکهای برگشتش بعد از هر تصحيح و نت های جديد استاد عزيزم، در ميان حرص و جوش برای هر ماهی که از تاريخ تحويل پروژه ميگذشت و يک نمره را از سقف نمره ی من کم ميکرد، در ميان تمام استرس های پروژه ام در اداره که هر روز کسی براش بامبول در مياورد چون کار جديدی بود، در خلال اون شبهايی که نگهبانی ميآمد و با تعجب ميگفت خانم شما هنوز اينجايين؟ دخترک کوچولويی بود که ميچرخيد و ميدويد و عين همين موشی، هر لحظه اش دوشت داشتنی بود. دنيايی بود برای خودش که من فرصت زيستن در اون رو از دست دادم و فقط گاهی درش رو باز کردم و سرک کشيدم. همه کار برايش ميکردم و ولی در لحظاتش، حضوری رو که امروز دارم، نداشتم. ه
امشب وقتی بسوی مسواک زدن ميرفتيم در کنارم راه ميومد و دستم بدور گردنش بود. بهش گفتم: آخه تو کی اينقدر بزرگ شدی که من نفهميدم. انگار همين ديروز بود که همقد موشی بودی." خنديد و گفت "وقتی فکر ميکنم که مثل موشی بودم، يک کم خجالت ميکشم." من گفتم "تو به همين خوشمزگی و خوشگلی و خنده داری بودی که موشی هست" و در دلم گفتم "حيف که من اين آدم الان نبودم." الان حاضرم همه ی موفقيتهای اون سالها و مدال ها و درجه هايی را که به سينه ام زده بودم بدم و برگردم به اون زمان و با اون روشی دو ساله فطار بازی کنم، قايم موشک بازی کنم، با هم از دست آقا شير تخيلی قرار کنيم و به آقا خرگوش قصه غذا بديم. حيف که چنين معامله ای در اين دنيا شدنی نيست. ه

Friday, November 21, 2008

شکلات

آه ای شکلات!ه
..
تو چه هستی که اگر جايزه ی جيش کردن در دستشويی باشی، موشی از دستشويی تکون نميخوره تا به قول خودش "بلکه جيش کنه" و اينقدر اونرو ميمونه تا مامان از سر کار برگشته و گرسنه اش، ميره و شام خودش و موشی رو مياره تا هر دو در دستشويی شام بخورن.ه
..
تو چه هستی که روشی دهساله بخاطر تو اعتراض ميکنه که چرا من که به دستشويی ميرم جايزه ی شکلات نميگيرم. و وقتی ميشنوه که اين شکلاتها فقط برای موشی است که در دستشويی جيش کنه، برآشفته ميشه و ميگه در اين خونه همه چيز برای موشیه. ه
..
تو چه هستی که دهان سفت بسته شده ی موشی رو که مانع مسواک زدن دندانهايش ميشود، با شنيدن اينکه "اگر دندونهامون را تميزنکنيم، نميتونيم شکلات بخوريم" تبديل به غاری با دهانه ای گشاد ميکنی.ه
..
تو چه هستی که در هر جای خانه که پنهانت ميکنم، بعد از مدتی، مخفيگاهت را بيخبر ترک ميکنی. و در جايی ديگر پوششِ رنگينِ دورت را بدون خودت پيدا ميکنم.ه
..
ومن مينويسم در حاليکه دو شکلات روی ميزم هست و تصميم گرفتم که قهوه ام را بدون آنها بخورم. با اين وجود، هر از گاهی تصور ميکنم که اگر بگذارمشون در دهانم به چه سرعت و با چه لذتی آب خواهند شد.ه
..
آه ای شکلات!ه

Thursday, November 20, 2008

تولد اميلی

امروز صبح داشتم برنامه ی دسامبر رو روی تقويم چک ميکردم و چشمم به تولد اميلی، دوست روشی، افتاد و همون احساس خوبی که بار اول از ديدن دعوتش پيدا کردم، بهم دست داد.ه
اميلی تقريبا صميمی ترين دوست روشی است. يک دختر چشم بادومی که توسط يک خانوم کانادايی به فرزندی قبول شده. با امکانات خوب بزرگش کردن، دختر با استعداد و باهوشيه و معلومه که چطور چشم و چراغ خونشونه. اميلی هم مثل روشی عاشق حيواناته. او ميخواد در آينده پزشک حيوانات بشه و روشی ميخواد در موردشون تحقيق کنه.ه
برنامه ی تولدش امسال با همه تولدهای معمول اينجا فرق ميکنه. تولد ها معولا در جايی، خونه يا بيرون برگزار ميشه. بچه ها جمع ميشن و بازی ميکنن و بعد هم شام و کيک. مهمونها کادو ميارن و صاحب تولد به تک تک بچه ها هديه ای برای تشکر ميده.ه
برای تولد اميلی، مامانش بچه ها رو ميبره برای ديدن يک نمايشنامه در جنوب شهر. بچه ها همه در ايستگاه مترو جمع ميشن و از اونجا با مترو ميرن بطرف پايين. حالا فکر کنين چقدر اينکار برای بچه ها هيجان انگيزه و البته برای مامانش مشکل. (حتما کمی که به تاريخ تولد نزديکتر بشيم ازش ميپرسم که آيا به داوطلب برای جمع کردن بچه ها احتياچ داره يا نه) بعد از نمايش هم به همين ترتيب برميگردن به خونشون و کيک و شام ميخورن.ه
وجه تمايز ديگر اين تولد اينه که گفتن نه کسی کادو بياره و نه به کسی کادو داده ميشه. از مهمونها خواسته شده هزينه ی خريد کادو رو يا به انجمن حمايت از کودکان مريض و يا به انجمن حمايت از حيات وحش بدن و خودشون هم همينکار رو با هزينه ی خريد هديه ی تشکر ميکنن.ه
چقدر برام جالبه که يک دختر دهساله که حتما گرفتن هديه براش خيلی دلچسبه ( برای منِ آدم بزرگش هم هست) از اين لذت برای کمک به ديگران بگذره. و از طرف ديگه مامانش، که چنين فضايی رو مديريت ميکنه، چقدر برام قابل احترامه. زنی که اگر در خيابون ببينيش، هيچ چيز قابل توجه و جذب کننده ای نداره و حتی بدليل صورت جدی ای که داره، ممکنه کمی هم دافعه داشته باشه. ولی در پشت اين چهره ی نچسب، قلب مادری مهربان و قوی که بهترين شرايط رو، برای رشد دختری که فرزند خودش نيست و هم نژاد خودش هم نيست فراهم کرده. دختری که شاد و پرانرژيه و زندگی رو دوست داره و خودش به دوستانش گفته که به فرزندی قبول شده.ه
اينجور وقتها ياد حرف وين داير ميافتم که ميگه، هيچوقت به اخباری که حاکی از خرابی دنيا و بدی آدمهاست گوش ندين و بدونين که در برابر هر آدمی که بدی ميکنه، صدها و شايد هزاران انسان در اطراف دنيا هستند که عشق و مهربانی را نثار ديگران ميکنند. اما اين آدمها معمولا گمنامند. مامان اميلی هم يکی از اونهاست.ه

پ ن
مامان اميلی مجرده و با مادرش زندگی ميکنه. فکر کردم لازمه اينو بگم تا اين سوال پيش نياد که چرا اسمی از بابای اميلی نياوردم.ه
حالا ما يک مشکل کوچکی که برای اين تولد داريم، اينه که ما ميخواهيم به انجمن حمايت از کودکان مريض کمک کنيم و روشی ميخواد که ما به انجمن حمايت از حيات وحش کمک کنيم. ما ميگيم يک بچه ی آدم مهمتر از يک توله ی گرگه و او ميگه هيچ فرقی در طبيعت بين اين دوتا نيست. ما ميگيم .... او ميگه ....ه

Wednesday, November 19, 2008

رز بنفش

هوا سرد شد و بوته های رز ديگه گل ندادند. فکر کرديم که ديگه فصل گل تمامه و بايد تا بهار صبر کنيم. ه
هوا کمی گرم شد. بعضی از رزها زنده شدن و غنچه کردن. چه خوب بود. رز بنفش قشنگ منهم که دير به دير گل ميده و خيلی خيلی طول ميکشه که غنچه اش باز بشه، دو تا غنچه داد. يکی بزرگ و ديگری کوچک. هر روز صبح که روشی را به مدرسه ميبردم، بهش نگاه ميکردم و خوشحال ميشدم و در انتظار بودم تا باز بشه و در وبلاگ ازش بنويسم. فکر ميکردم که بنويسم همه ی هستی گلها شکفتن و رستنه و هيچ سرمايی نااميدشون نميکنه. صبر ميکنن و تا کمی هوا فرصت نفس کشيدن داد، سبز ميشن و قد ميکشن. با خودم ميگفتم که پس چرا دل من بايد سرد بمونه از سرمای تموم شده. چرا بايد از سرمايی که ديگه نيست بلرزم و در لحظه های گرم زندگی نشکفم. ه
هوا دوباره سرد شد. و اينبار حسابی سرد شد. بعضی از غنچه ها به گل نشسته بودن ولی رز بنفش هنوز آغوشش رو باز نکرده بود. امروز ديدم که رنگ غنچه اش تيره شده و سرش پايين افتاده. رفتم و از جلو نگاهش کردم و بهش دست زدم. گلبرگهای رويی کلفت شده بودند. معلوم بود که تلاش کرده بودن تا گلبرکهای تويِی رو از سرما حفظ کنن. غنچه های ديگری هم خشکيده بودن. مثل غنچه رز زردی که اونرو هم خيلی دوست داريم. کم گل ميده ولی بوی مست کننده ای داره. بوی گل در اينجا کيمياست، اونهم گلی که بوی رزهای ايران رو بده. گلبرگهای رويی اونهم تيره و کلفت شده بود. ه

اگر چه که نشد پستی با نويد باز شدنش بنويسم. اگر چه که دلم از خشکيده شدنش گرفت. باز هم خواستم که در موردش بنويسم. هم از دلتنگی باز نشدنش، هم از قدردانی برای دوباره غنچه کردنش، هم از اميد و انتظار برای بهاری که در اون از خواب زمستونی در بياد و دوباره بشکفه. ه
اينجا عکسی از اولين گلش که شکفت گذاشتم. گلی که اينقدر باز شدنش طول کشيده بود که تقريبا نااميد شده بوديم.ه


Tuesday, November 18, 2008

تکرار تاريخ

روشی خانوم ما گرمايیه و کم پيش مياد که سردش بشه ( مثل باباييش). برای همين در زمستون سرما هم توی خونه، همون آستين کوتاه و شلوارک تابستون تنشه. چند شب پيش مامان مطابق معمول، داشتن به روشی ميگفتن که" پاشو برو يک لباس گرم بپوش" و او هم هی ميگفت "سردم نيست" و مامان هم اصرار داشتن که" يعنی چی که سردت نيست، هوای به اين سردی که آدم نميشه سردش باشه." من اومدم وسط و به مامان گفتم که "مامان جان خودش ميفهمه که سردشه يا گرمشه. خوب سردش باشه ميره ميپوشه ديگه. اين بچه است، پر از انرژيه. خودش هم که کلا گرماييه. من و شما که سردمونه، خوب لباس گرمتر ميپوشيم." بعد به يادشون آوردم که "خود شما مگه تا همين چندين سال پيش هميشه توی خونه بدون جوراب نبودی؟ خوب حالا جوراب ميپوشی. وضعيت بدن در هر زمانی فرق ميکنه."ه
بعد مامان گفتن "آره راست ميگی. من وقتی قد همين روشی بودم، توی چله زمستون با آستين کوتاه توی خونه بودم. تازه اونموقع که خونه ها فقط کرسی داشتن و زير کرسی گرم بود و هوای اتاق که گرم نبود." و من نگاهی به روشی کردم که داشت با تعجب مامان رو نگاه ميکرد و کلی به خودم قشار آوردم که نزنم زير خنده.ه
و مامان ادامه دادن که "مادر جون (مادر بزرگ مامان) هر وقت ميومد خونه ی ما، با من دعوا ميکرد که اين چه وضع لباس پوشيدنه، سرما ميخوری. و به مادر (مادر بزرگ من) ميگقت که تو چرا هيچی به اين نميگی؟ و مادر ميگفت خوب چکارش کنم سردش نيست ديگه. يادش بخير اونروزها که چه انرژي ای داشتم"ه
بعد از ثانيه ای سکوت، من گقتم " و به اين ترتيب تاريخ تکرار ميشود" و هر سه مون، حسابی خنديديم.ه

Monday, November 17, 2008

دکتر جکيل و مستر هايد

باز دعوا شده. وقتی با خودم تنها هستم، سرگردون و مشغول گفتگوهای ضد و نقيض که گاهی ميبرندم تا ناکجا آباد. بيرون از خودم، با بقيه ی آدمها، با لبخندی در صلح و آرامش با دنيا و مافيها. نه اين چهره ام دروغه. نه اون يکی. هيچکدوم رو نميخوام تکذيب کنم. تکذيبش دروغه. ه
يک آدم آشفته، داشت رانندگی ميکرد و يک آدم آرام وارد شرکت شد و با همه خوش و بش کرد. هميشه اينطور نبود و هميشه هم اينطور نخواهد ماند. من در گذرم. نه برای اولين بار و نه برای آخرين بار.ه
با نوشتنم، دکتر جکيل و مستر هايد* رو رها ميکنم و تا از درونم بيان بيرون و جلوی روم دعوا کنن. فقط نگاه ميکنم و گوش ميکنم. گوش ميکنم به صدايی که گاهی بلند و گاهی هم ضعيف بهم نويد ميده که دکتر جکيل برنده است.ه

Strange Case of Dr Jekyll and Mr Hyde*

Friday, November 14, 2008

فقط کمی جابجا کن

خيلی وقتها اسير چيزی ميشيم که اذيتمون ميکنه، اسير قر زدن در موردش بجای درست کردنش و راحت شدن. خوشمون مياد که اذيتمون کنه. ه
خيلی ساده است. يک تکه لباس رو شسته بودم و گذاشته بودم رو جا حوله ی دستشويی تا خشک بشه. چندين روز اونجا مونده بود. هر بار که ميرفتم دستشويی، اين گفتگوها توی ذهنم بود " چند روزه اين مونده اينجا. نرسيدم برش دارم. وقت سر خاروندن ندارم. من برندارم، هيچکی توی اين خونه برش نميداره. حالا ور دارم و ور ندارم چه فرقی ميکنه و ...." در تمام مدتی که در دستشويی بودم، به اين تکه لباس نگاه ميکردم و خودم رو شکنجه ميدادم ولی باز موقع بيرون اومدن، برش نميداشتم. مثلا به بهانه ی مسخره ی اينکه نميخوام از اينجا برم اتاق خواب و ميخوام برم آشپزخونه. انگار خوشم ميومد که اونجا باشه و منو دق بده. يکبار موقع رفتن که باز بهانه ی اينکه اونطرف نميرم در اومد، تاش کردم و از جا حوله ای برش داشتم گذاشتمش، دم در. بازهم نبردمش. دفعه ی بعد که ديدمش بنظرم هيچ مشکلی نميومد برداشتنش. کار آسون شده بود. برش داشتم و گذاشتم سر جاش. به همين سادگی. خوب اينکارو همون اول ميکردی و يکهفته خودت رو زجر نميدادی.ه
وقتی با يک کاری گير پيدا ميشه، عوض در جا زدن يا بايد جای خودت رو کمی عوض کنی يا جای اونو و گرنه يکهقته، حداقل روزی ده بار، ميری دستشويی و ميای و نتيجه اش فقط نگاههای خصمانه است که بين تو و لباس هزار بار خشک شده رد و بدل ميشه. ه

Thursday, November 13, 2008

ماجراهای روشی و موشی


روشی برای تمرين فارسی ميخواد جمله با کلمه ی دانش بنويسه. جمله اش رو ميخونه
دانش کادويی از طرف خدا هست
وقتی که بهش ميگم اين جمله يک کم عجيبه، توضيح ميده که ترجمه ی جمله ی انگليسی زيره
Knowledge is a gift from God
بعد از مقداری گفتگو، راضی ميشه "هست" رو بکنه "است" ولی به تبديل "کادو" به "هديه" بالاخره رضايت نميده که نميده . ميگه که کلمه ی "کادو" براش آشناتر از "هديه" است.ه
مکانيزم جمله سازيش برام جالبه. اول ترجمه ی کلمه به انگليسی. بعد ساختن جمله به انگليسی. بعد ترجمه ی جمله به فارسی. بهش گفتم "که "اينکه همش شد ترجمه. پس در آينده چظوری ميخواهی به فارسی کتاب بنويسی". ميگه " من کتاب رو به انگليسی مينويسم، تو به فارسی ترجمه کن

####
به موشی گفتيم که هر وقت ديگه دايپر نداشته باشه و در دستشويی جيش بکنه، اونقدر بزرگ شده که بره مدرسه. چند روز پيش وقتی با مادر رفته دستشويی و جيش کرده، مادر رو بغل کرده و گفته "مادری! مرسی که منو بزرگ کردی"ه
ديروز هم بعد از اينکه در دايپر جيش کرده، داد زده " مامان جيش! جيش!" ما هم سر و سينه زنون رفتيم دستشويی و ديديم کارِ از کار گذشته رو اعلام کرده. وقتی دارم عوضش ميکنم، ميگه " مامان، من گفتم جيش. فردا با اَیَ ميرم مدرسه؟"ه
پ ن: اَیَ همون روشی است

Wednesday, November 12, 2008

شتاب

در کلاس يوگا وقتی معلم ميگه در زمان دم و بازدم، تصور کنين هوا رو که وارد بينی ميشه و ريه هاتون رو پر ميکنه و همزمان سينه و بعد شکم بالا مياد. و بعد جمع شدن ريه و خالی شدن هوا و خروجش رو از بينی تصور کنيد. اتفاق عجيبی که برای من ميافته اينه که وقتی دارم هوا رو ميدم توی ريه هام، در اون تصور ذهنيم هوا مياد بيرون و وقتی هوا رو ميدم بيرون، در ذهنم هوا مياد تو.ه
اوايل اصلا متوجهش نميدم. بعد که توجهم جلب شد، سعی کردم که تصوير رو با واقعيت تطبيق بدم ولی نشد. هفته ی پيش به معلممون گفتم. کمی تعجب کرد و بعد گفت که اين برميگرده به حال خودت. احتمال داره که تو آدمی باشی پرشتاب و عجول، که ذهنت آرامش نداره و ميخواد جلو تر بره. و بهم گفت که در يوگا هيچ حالتی بد نيست. يوگا همش راه شناخت خودته و تو هر جور که هستی خوبه. اين اصل اوله. با تمرين وصبر، همه ی بدن و از جمله ذهن به تعادل ميرسه.ه
مدتيه که اين شتاب و بيقراری رو در خودم پيدا کردم. شتاب برای رفتن، برای رسيدن، برای رها شدن از چيزی، برای بدست آوردن چيزی. برخلاف کاينات که کارش آرامشه و از شتاب توش هيچ خبری نيست. بايد رها کنم لحظه ها رو تا خودشون برن و منو با خودشون ببرن. نه اينکه اين لحظه رو در چنگ گرفته، دست دراز کنم تا اون بعدی رو بگيرم. اين روزها سنگينم. در تنهاييم از پرواز خبری نيست. تخته بند زمينم.ه

Tuesday, November 11, 2008

کاروانسرای دنيا

در سريال يوسف پيامبر، يعقوب در حال دفن همسرش راحيل که در زمان زايمان پسرش بنيامين از دنيا رفته بود، به بنيامين، نوزادی که در آغوش داشت، گريان، ميگفت " خوش آمدی، عزيزم، خوش آمدی به اين دنيا که چيزی بيش از يک کاروانسرا نيست. يکی ميايد و يکی ميرود."ه
يادم باشد که همه چيز دنيا در گذر است. همه چيز. ايکاش که از گذرم، بر اين دنيای روان، اثری بماند و چنان نروم که گويی هرگز نيامده بودم.ه

Monday, November 10, 2008

عشق يا دوست داشتن

عشق کدومه، دوست داشتن کدومه. مرز بين اين دوتا کجاست. اين عشق که سر تا ته حرفهای قشنگمون باهاش تزيين ميشه چيه؟ تمام طول راه تا شرکت، با اين سوال، گيجِ گيج بودم. ه
مثل آدمی هستم که روی واگن يک رولر کوستر نشسته، و به آرومی داشته بالا ميرفته و يکهو واگنی که توش سواره، افتاده توی شيب تند. ريل سر جاشه. تو توی واگن نشستی ولی احساس ميکنی که به هيچ چيز بند نيستی. من هم همونطور معلق و سرگردون شدم امروز.ه
###
به شرکت ميرسم. ديدن آدمها، حرف زدن باهاشون، همون بودنشون، احساسی از سکون بهم ميده. من آدمِ رولر کوستر نيستم. حتی در رولر کوستر های بچه ها هم که بشينم، بيشتر از همه جيغ ميزنم. اما رولر کوستر های زندگی انتخابی ندارن. بايد بشينی و بری و يادت باشه، که بعد از بالا رفتن، پايين اومدن هم هست و برعکس. در بهترين حالت روی موج دريايی. بالا و پايين. يادم باشه که کنترلر رولر کوستر، خوب ميدونه که چی ميکنه و ناخدای کشتی، خوب ناخداييه. هرچه هست، همونه که سرچشمه ی عشقه. همون که بدنبالشم. چقدر دور و چقدر نزديک.ه

هان مشو نوميد چون واقف نه‌اي از سر غيب
باشد اندر پرده بازي‌هاي پنهان غم مخور

Saturday, November 8, 2008

عشق

دو دست بزرگ و يک پای کوچک و عشقی که با آن بابايی ناخنهای پای موشی را لاک ميزند
و لحظاتی کوتاه که ارزش ثبت شدن و ماندن را دارند

Friday, November 7, 2008

محمد رسول الله

فصل اول کتاب فارسی روشی (فارسی اول راهنمايی) که شامل 5-6 درس بود، در مورد اسلام و تاريخ اسلام بود. درس اول رو که در مورد زندگی پيامبر از متون قديمی فارسی بود، خوانديم. ولی بعد تصميم گرفتم که اصلا بخش اول را رد کنم و بريم به بخش دوم که دروسش مربوط به علم ودانش بود. نميتونم بفهمم چرا وقتی سه کتاب در رابطه با اسلام جزو دروس برای بچه ها هست، بازهم کتاب فارسی با موضوعات اسلامی شروع ميشه. وقتی روشی بهم ميگه که " مامان چقدر درسهای فارسی، مذهبيه" در حاليکه بهش ميگم " خوب اسلام با فرهنگ ايرانی ها خيلی مخلوط شده" و توضيح ميدم که " حکومت ايران، يک حکومت اسلاميه و به همين دليل طبيعيه که اسلام، اساس و پايه ی همه چيز در ايرانه" يا وقتی ميگه که " نميشد فقط جمهوری باشه" و من ميگم که "در انتخاباتی مردم ايران از بين انواع حکومت، جمهوری اسلامی را انتخاب کردند." جلوی خودم چندين و چند علامت سوال هست.. اولين درس در بخش دانش و علم هم از نهج البلاغه است ولی مطلب زيباييه و هردومون ازش خوشمون ميآد. روشی ميگه "چرا در فارسی همه چيز رو پيچيده ميگن و آدم بايد فکر کنه تا متوجه بشه معنيش چيه". مثلا ميگن "دهانت را با دشنام نيالای" و ساده نميگن "حرف بد نزن" و من توضيح ميدم که اينجوری زيباتره و اون ميگه "به نظر تو" و راست ميگه به نظر من. او چندان زيباييش رو درک نميکنه. و از خودم ميپرسم ما با اين تعبير زيبا، که دشنام دهانت رو کثيف ميکنه چطوره که رکيک ترين فحشها در دهانمون ميچرخه و هيچوقت به کثيف شدن دهانمون فکر نميکنيم. ه
اصلا دور شدم از چيزی که ميخواستم بنويسم. خوندن درسی که در مورد زندگی پيامبر بود، و تکه تکه های زيادی که روشی در اين مورد خونده بود، باعث شد که به گرفتن فيلم محمد رسول الله از کتابخانه فکر کنم تا به اين ترتيب تصويری به ياد ماندنی تر از داستان زندگی پيامبر در ذهنش بمونه. ه
اسم اصلی فيلم "پيام"* بود و ديروز گرفتيمش. ويديوی اولش رو ديديم و روشی خيلی جذب فيلم شده بود و ما هم بعد از سالها دوباره ديدنش اونهم به زبان اصلی، حال و هوايی داشتيم که اساسا ميخواستم در اون مورد بنويسم که نشد. فيلم باشکوهيه، با بازيهای عالی و موسيقی زيبا. بنظر من اينکار يکی از بزرگترين خدماتی بوده که به دين اسلام شده. ياد حال و هوای خودم افتادم. اولين بار در همين سنهای روشی بودم که اين فيلم رو ديدم. گرفتن بليط سينما خيلی سخت بود و هيجانی داشتم تا اينکه ببينم بلاخره اون روز ميريم يا نه. بگذريم که در طی سالهای بعد ده ها بار اونرو در تلويزيون ديدم و در مدرسه بهمون نشون دادن. ديشب هم جزييات همه ی صحنه ها به يادم بود. چه احساسی از احترام و افتخار به پيامبر و دينی که در شناسنامه ام است کردم. يا اشکهايی در صحنه های مختلف اين فيلم ريختم. يادمه وقتی از سينما اومدم بيرون به مامان گقتم که ميخوام از اين ببعد نماز بخونم. ه
چه خوب بود اگر اسلام يک انتخاب بود نه اجبار. چه خوب بود اگر هديه ای بود در دسترس، نه چوبی بالای سر.ه
ديشب هم مثل دهسالگی اشکهای من سرازير شد و اينبار علاوه بر دلسوزی برای مرگ مادر عمار در اثر شکنجه، برای بسياری چيزهای ديگراز شادی و غم گريستم.مثل وقتی که می ديدم روشی با علاقه اين داستان رو دنبال ميکنه و وقتی گروه مسلمانان در برابر نجاشی از پيام اسلام ميگويند که در دين ما زن و مرد با هم برابرند و هر انسان از يک زن و يک مرد بوجود ميايد، او بالا مي پرد و خوشحالی ميکند. گريه ميکنم از شادی آن زمانی که ميتوانم تکه ای از فرهنگی را که با آن بزرگ شدم، به او بدهم و او با علاقه بگيرد، بفهمد و قدر بداند و با سربلندی به دوستانش بگويد.ه
خواه ناخواه، اسلام بخشی از فرهنگ ماست و ايکاش که اين بخش ناگسستنی، پاک و منزه بماند. يا ميماند؟؟؟ يا بشود ؟؟؟
"The message"*

Thursday, November 6, 2008

ماجراهای موشی

ديشب با موشی رفتيم حموم و وان رو آب کرديم و نشستيم توش. با جديت، يک ظرف رو هی از آب وان پر ميکرد و دوباره ميريخت توی وان. ازش پرسيدم چکار ميکنی؟ گقت "آبو ميريزم توی آب، ميشه آب"ه
***
در همون حموم ديشب، وقتی موقع شستن کفهای روی سرش و ريختن آب روی سرش شده، مثل هميشه، جيغ و دادش به هوا رفت و ته وان يعنی در حداکثر فاصله با من ايستاد.ه
ميگم " آخه من چکار کنم؟ ميخواهی ديگه حموم نياييم؟" ميگه " بياييم"ه
ميگم " ميخواهی ديگه موهات رو نشورم؟" ميگه "بشور"ه
ميگم "پس کفهاش رو چکار کنم؟ خوب بايد با آب بشورم ديگه"ه
ميگه " کفها رو نشور، بِکَن."ه
***
ديروز عصر برده بودمش پارک نزديک خونه. توی تاب نشسته بود و تابش ميدادم. هر بار که تاب به من نزديک ميشد، ميبوسيدمش و ميگفتم " آخ جون، کيف کردم"ه
دم غروب بود و ماه خوشگلی توی آسمون بود. موشی ماه رو ديد و گفت " مامان، ماهو ببين" کمی راجع به ماه حرف زديم و من بهش گفتم که "ماه داره ما رو تماشا ميکنه. فکر ميکنی داره چی ميگه؟" گفت "کيف ميکنه"ه

Wednesday, November 5, 2008

صدای خنده ی تو

همينطور که کار ميکنم، از طبقه بالا صدای قشنگ حرف زدن و صدای غش غش خنده ات رو ميشنوم و دلم ضعف ميره برای اينکه پيشت باشم و سر تا پات رو غرق بوسه کنم. ميدونم که عصر تا درو باز ميکنم، بطرفم ميدوی و خودت رو در بغلم رها ميکنی و من از لمس کردن اون تن نازنينت مست ميشم. فاصله ی من وتو يک لايه ی سقفه و هنوز وقتی صدات رو ميشنوم، حتی تحمل اين لايه سقف هم مشکل ميشه.ه
چطور تحمل ميکنن پدر بزرگ و مادر بزرگت، اينهمه دوری رو، وقتی صدات رو از تلفن ميشنوند و سيمی به اندازه ی نصف دور کره ی زمين، فقط صدای تورو بهشون ميرسونه. هواپيمايی که تو رو به آغوش اونها ميرسونه، کی از زمين بلند ميشه؟

نقطه ی انتقال فاز

در قسمتی از کتاب "انديشه های ماندگار" که ديروز برای کتابخانه ی صوتی ميخواندم، در مورد پديده ای به نام انتفال فاز در هسته ی اتم صحبت ميکرد. داستانش اين بود که اگر در هر اتم که ميليونها الکترون در حال حرکت هستند، بتوان تعدادی را با نظم خاصی در کنار هم چيد، وقتی تعداد الکترونهای منظم به تعداد خاصی برسد که به آن توده ی بحرانی ميگويند، بقيه ی الکترونهای در حال حرکت هم بلافاصله در آن نظم، قرار ميگيرند. نويسنده مثال زده بود که اگر در اتم، يک ميليارد الکترون داشته باشد، توده ی بحرانی 375 ميليون است و به محض اينکه الکترون 375 ميليونم در رديف منظم قرار گرفت، نيرويی در درون ساختار اتم بقيه ی 675 ميليون الکترون را هم که در حال حرکت تصادفی هستند، به نظم در مياورد. به اين نقطه، نقطه ی انتقال فاز ميگويند که در آن نيروی درون سلولی، نظمی جديد ميافريند.ه
نويسنده، اين نيروی درون سلولی را عشق ناميده بود و ميگفت تنها عشق است که همه ی عناصر حيات را بهم پيوند ميدهد. و از اينجا رسيده بود به اينکه اگر هر کدام از ما، بعنوان عضوی از شش ميليارد انسان روی زمين، با يکديگر و با کل هستی متصل شويم، ميتوانيم بشريت را در رسيدن به توده ی بحرانی ياری کنيم.ه
من اين برداشت رو خيلی دوست داشتم. اينجاست که ميشه لمس کرد هر عشق کوچکی که به يک موجود زنده، بدهيم، قدمی بسوی اين هدف برداشته ايم و ديگه حرفهايی مثل اينکه "با يک گل بهار نميشه" رنگ ميبازه و هر گل قدمی ما رو به بهار نزديکتر ميکنه. اينجاست که ميبينی در هر روزت ميتونی دنيا رو در رسيدن به عشق و معرفت، قدمی به جلو همراهی کنی و ميتونی يک الکترون به الکترون های منظم اضافه کنی. و از اونجا که فقط يکعدد برای توده ی بحرانی وجود داره، و اين يک کار در جريانه، لازم نيست باشی تا ثمره ی کارت را ببينی و به اين ترتيب تلاش تک تک کسانی که رفته اند هم زنده و باقیست. ه

داغ ترين خبر امروز، انتخاب اوباما ست. بدون اينکه دليل خاصی داشته باشه، احساس خوشحالی ميکنم و اميد دارم که تغييراتی خوبی در دنيا بوجود بياد. تغييراتی که ديدن يک سياه پوست بعنوان نماينده ی کشوری مثل امريکا که زمانی سياه ها در اون خريد و فروش شدن، نشانه ای براش هست، نشانه ای برای نزديکتر شدنِ نقطه انتفال به فاز عشق و برادری. ه

پ ن
کتاب "انديشه های ماندگار" نوشته ی "وين داير" . ترجمه ی "محمدرضا آل ياسين" است و مطالب از صفحات 91-93 نقل شده اند.ه
صحبت از کتابخانه ی صوتی شد. اگر کتاب ميخونين امتحان کنين که فقط بلند بخونين و ضبطش کنين تا ديگران هم استفاده کنن. کار لذتبخشيه، وقت زيادی هم نميخواد. روزی ده دقيقه وقت بگذارين، در مدت کوتاهی، يک کتاب تمام شده. امتحان کنين. لينک کتابخانه ی صوتی را در "وبلاگهايی که ميخوانم" ميتوانيد پيدا کنيد.ه

Tuesday, November 4, 2008

همراه هميشگی ام

من با تو و در تو بدنيا آمدم. از يک نطفه روييدی تا به شکل نوزادی بدنيا آمدی و بعد باليدی و بزرگ شدی تا شکلی که الان داری. چقدر مقدس و محترمی.ه
فکر که ميکنم، ميبينم، نزديکترين همراه منی در سفر زندگی. چقدر زنده ای، چقدر مهربانی، چقدر همراهی. خودت را با هر چه من ميکنم تطبيق ميدهی. با هرچه ميخورم، سر ميکنی، با من بيداری، هر چقدر هم خسته باشی. وقتی ميخوابم هم در کاری. ه
در اين هقته هايی که کلاس يوگا شروع شده، هر وقت تمرين ميکنم، تو را حس ميکنم. بودنت را ميبينم. زنده بودنت را لمس ميکنم، فقط با توجه به هوايی که در تو فرو ميدهم و انرژی که اين هوا در تو مي پراکند. مبهوت و متحير ميشم از کالبد نرم و انعطاف پذيری که هستی. از اينکه در هر زمان بد حالی ميتونم با اندکی حضور در تو و بودن با تو، آرامش بيابم. از اينکه نفسم و فقط نفسم، آرامش بخش است، تسکين دهنده است، شگفت زده ام. و چطور ميشه که من تورو، که خودم هستی، فراموش ميکنم. چطور ميشه که حتی به اندازه ی ماشينی که سوارش ميشم به تو، توجه نکنم. چطور تو رو از نگاه ديگران ببينم و تحقيرت کنم. تويی که چنين معجزه ی هستی.ه
از خودم ميپرسم که خداوند چه چيزی، بهتر و زيباتر از تو را ميتوانست در سفر زمينی همراه من کند؟
دوستت دارم و واقعا دوستت دارم، ای همسفر خوب!ه

Monday, November 3, 2008

غربت

تفريبا يکهفته پيش بود که با دوست يکی از دوستانم در تورنتو صحبت ميکردم. دختر جوان و تازه واردی به کانادا بود و در در تورنتو هيچ آشنايی نداشت. البته از وقتی که دوستمون شماره اش رو به من داده بود تا من رسيدم زنگ بزنم، خودش همه ی کارهاش رو کرده بود، زندگی روی روال افتاده بود و شده بود زندگی روزمره. البته دنبال کار گشتن و تحقيق برای درس خوندن يا نخوندن و چی خوندن هم بجای خودش بود. با هم که حرف ميزديم، از سختی تنهايی ميگقت و اينکه چقدر اذيتش ميکنه. من گفتم که "ما هم که آمديم، اگر چه يک خانواده ی سه نقری بوديم بازهم احساس تنهايی ميکرديم. و اگر فقط خودت و خودت باشی که ديگه تنهايی مطلق ميشود. البته اينطور نميماند و بتدريج اينجا هم آدم روابطش رو پيدا ميکنه و دوستان جديد. اما خوب سخته و کاريش نميشه کرد." ه
بعد گقتم که "بهر حال تو وقتی تصميم گرفتی که بيايی ميدونستی که تنها خواهی بود و حتما برايش آماده بودی." گقت "آره. ميدونستم. من در ايران آدم مستقلی بودم و اصلا به خانواده ام وابسته نبودم. و فکر نميکردم که تنهايی اينجا اينقدر اذيت بشوم."ه
###
ديروز تماسی از يکی از اقوام داشتيم که تصميم به آمدن داشت. دختری که در دل خانواده است و مرکز توجه و حمايت. ميخواد بياد اينور دنيا و فرصت زندگی در اينجا رو تجربه کنه" بعد از اينکه مکالمه اش با بابايی تمام شد، من به ياد گفتگوی بالا افتادم و برای بابايی تعريف کردم. ه
بابايِی حرف خوبی زد. گفت " خانواده ات اونفدر هميشه در کنارت هستن که ارزش وجودشون و بودنشون رو نميفهمی. فکر ميکنی که بودن اونها هيچ نقشی در زندگي تو نداره. وقتی که يکباره از زندگيت حذف ميشن، تازه خلا بزرگشون رو حس ميکنی."ه
در مهاجرت، قسمت خارج شدن از صحنه ای که از اول عمرت درش بازی کردی، و ورود به صحنه ای کاملا متفاوت، شايد سخت ترين قسمتش باشه. صحنه ای که رسيدن بهش در بيشتر موارد بزرگترين انگيزه ات برای حرکته.ه
بابايی به اون آشنايی که در مورد آمدن ميپرسيد، گقته بود " آمدن به اينجا مشکل نيست. کار اصلی بعد از رسيدن شروع ميشه. کار اصلی موندنه و اونو نميشه تعريف کرد. فقط بايد تجربه کرد. تجربه ای که برای هر کس متفاوته."ه
تناقض عجيبيه اينکه در غربت و دوری از چيزهايی که داريم، بيشتراونها رو ميبينيم و پيدا ميکنيم.ه

Friday, October 31, 2008

سرود امروز

يکساعت زودتر خوابيدن و نيم ساعت ديرتر از وقت مقرر بيدار شدن، اگرچه باعث ميشه که همه ی کارها بهم بريزه، بابايی دير به سر کار برسه و خودم هم برنامه ام عوض بشه، بطور محسوسی هم انرژیمو بيشتر کرده.ه
در راه که ميومدم، بدنبال سراييدم سرودی برای امروزم بودم. به ياد ديشب که وقتی در تختخواب دراز کشيدم و ذره ذره، بدنم رو به نرمی تشک سپردم، به روزی فکر کردم که يکبند و با شتاب توش مشغول بودم و ميخوابيدم در حاليکه بخشی از کارها مونده به فردا صبح و قرار بود زودتر بيدار بشم. بابايی هم قبلش گفت که چقدر کار داره که بايد صبح بکنه. و هر دو خنديديم به اينکه چقدر ما کار داريم و هميشه از کارمون عقب هستيم. چقدر اون خنده رو دوست داشتم.ه
در حاليکه به اين شلوغی فکر ميکنم، صدای جيغ های خوشحالی موشی از داشتن يک گيتار اسباب بازی برای خودش و صحنه ی رقصش وقتی بابايی داره با همون گيتار آهنگ ميزنه، و روشی که توی اتاق بهم ريخته اش، دنبال لباسهای سياهش برای هالووين ميگرده و بعد که حاضر شد، با نگاهی شديدا منتقد خودش رو با لباس هالووين در آينه نگاه ميکنه و بابابی که دنبال پليور و بلوزی ميگرده که بهم بخورن و همه ی اينها که شلوغی های زندگی روزانه ی من هستن و من چقدر دوستشون دارم و چقدر بدون همه شون زندگيم خالی ميشه.ه

ميرسم شرکت و اووووووه
انواع واقسام موجودات عحيب و غريب اينجا هستن. از جادوگر و غول چراغ جادو و مرد زن شده و زن مرد شده و .... نميدونم آيا هيچوقت بتونم خودم رو اين شکلی بکنم و بيام بيرون و بهم خوش بگذره؟ از ديدن اينها البته آدم خنده اش ميگيره و بهش خوش ميگذره.ه
پ ن: بی انصافيه اگر از هوا تقدير نکنم که بعد از اون سرمای پريشب و ديروز صبح، گرم شد و امروز هوا خوبه و بچه ها هالوين خوبی ميتونن داشته باشن.ه

Thursday, October 30, 2008

يخ می زنيم

شروع شد. امروز صبح شيشه های ماشين يخ زده بود و ما که به موقع از در خونه اومده بوديم بيرون و فکر ده دقيقه يخ برداری از روی شيشه رو نکرده بوديم، ده دقيقه دير به مدرسه ی روشی رسيديم. ه
يخ روی شيشه های ماشين انصافا فشنگه. هر کدومشون يک شکلی هستن و در زمان آب شدن شون هم، طرح های جالبی رو بوجودميارن. در طبيعت، هميشه زيبايی هست. هميشه




Wednesday, October 29, 2008

دارالحکومه ی موشی

در انتهای اتاق، روی يکی از دريچه های هوای گرم دراز کشيده بودم تا هوا ی گرم، انقباضی رو که از صبح در کمرم بود، کمتر کنه. جايی بود که هيچوقت تا حالا قرار نگرفته بودم و همينطور که به بالا نگاه ميکردم، فکر ميکردم که وقتی از زاويه های مختلف به چيزی نگاه کنی چقدر شکلش عوض ميشه. تا حالا از اين گوشه، خوابيده روی زمين و چسبيده به ديوار به اتاق نشيمن نگاه نکرده بودم. چشمهام رو بستم و چرخی زدم و به پهلو خوابيدم. چشمم رو که باز کردم، ديدم يک ببر گرد و قمبلی داره نگاهم ميکنه. اونهم زير مبل به پهلو خوابيده بود. يک کم اونورتر، ميمونه دراز کشيده بود، چند سانت اونورتر عروسک با موهای نارنجی، کيتی گربه، خرس سفيد، خرس قهوه ای و ... ه اينطرف، منطقه ی تحت حکومت عاليجناب موشی هست و در طول روز اينجا در حال جولان دادن و تلويزيون ديدن و غيره هستند. و در اون موقع که عاليجناب فرمانده مشغول استراحت نيمروزی هستند، افراد دارالحکومه هم هر کدوم يکطرف ولو شده اند. اين بخش از خونه، اونهم خوابيده از روی زمين، ديدنی بود. خوشبختانه موبايل کنار دستم بود تا بتونم عکس کوچک و البته بی کيفيتی از اين فرمانداری بگيرم.ه



Tuesday, October 28, 2008

آمپول نزن تو دماغت

ديروز با موشی و روشی بازی ميکرديم. مثلا مينشستيم توی ماشين و جايی ميرفتيم. جامون رو عوض ميکرديم و نوبتی رانندگی ميکرديم. هرکس جايی ما رو ميبرد. وقتی من رانندگی ميکردم، ميرفتيم رستوران. روشی ميبردمون باغ وحش. موشی هم ميرفت مدرسه. يکبار که روشی رانندگی ميکرد، تصادف کرديم. و همه پخش و پلا شديم روی زمين. بعد من شدم امدادگر و نجاتشون ميدادم. اول برای معاينه قلقلکشون ميدادم. بعد شروع کردم به آمپول زدن. مثلا اگر ميگفتن دلم درد ميکنه، با انگشتم آمپول ميزدم تو دلشون. يکبار روشی گفت "من نميتونم نفس بکشم" و من گفتم "الان آمپول ميزنم توی دماغت" و انگشتم رو ميگذاشتم دم بينيش.ه

بازی که تمام شد، موشی خانم که تازگيها دست کردن توی دماغ رو ياد گرفته، نشسته بود کناری و مشغول بود. ازش که پرسيدم چکار ميکنه، گفت "آمپول ميزنم توی دماغم"ه

Monday, October 27, 2008

تسليم

ديشب ابر و باد و مه و خورشيد و فلک دست به دست هم دادن تا من قبل از خواب موفق شدم که در سکوت و آرامش، همرا ه سی دی، چهل دقيقه تمرين يوگا بکنم. خانمی که مجری اين برنامه بود، همونطور که حرکت رو هدايت ميکرد، مرتب تکرار ميکرد که حرکات يوگا نه با فشار، بلکه با تسليم انجام ميشه.ه
در موقعيت تمرين قرار بگير و بعد با توجه و تمرکز روی تنفست، بگذار بدن خودش کاری رو که ميخواد بکنه. و هر بار که اين اتفاق ميفته برای من لذتبخشه که چطور سرم که در حالت عادی، نصف راه تا زانوم رو هم نميتونه بره، بعد دقيقه ای تنفس ممتد و آرامش به نرمی به سمت زانوم حرکت ميکنه.ه
تسليم اگر يک انتخاب با رضايت باشه، حال خوبی داره. يکجور رهايي و پروازه. شايد خيلی از مشکلات از همان اول از مقاومت ما در برابرش شروع ميشه.چه حس خوبيه اگر اطمينان کامل داشته باشی به دريايی که توش شنا ميکنی و فقط شنا کنی و شنا کنی شنا کنی.ه

Saturday, October 25, 2008

هياهوی خاک

پيازهای لاله ها را امروز در آخرين فرصت ممکن، زير کاج بزرگ کاشتيم تا در دل گرم خاک، پاييز و زمستانی را سپری کنند و از خاک زنده و تيره، انرژی حيات بگيرند تا در بهار، لاله های رنگارنگی را برای ما و برای رهگذران از کنار خانه ی ما، به نمايش بگذارند. ه
وقتی بابايی، حفره ای در دل خاک از قبل کنده شده، درست ميکرد و پيازهای را در اون ميگذاشت و روش خاک ميريخت، فکر ميکردم به گلی که از اين پياز سفت، که چندان هم بنظر زنده نميرسه، بوجود مياد و اينکه آيا در بهار، وقتی لاله های زيبا و رنگارنگ، اينطرف و آنطرف دلربايی ميکنند، کسی به پيازی که تمام پاييز و زمستان رو در زير برفها خوابيده بود، فکر ميکنه؟
به قول شازده کوچولو، چيزهايی که مهم تر هستند، معمولا ديده نميشن.ه
وقتی خاک زير کاج یزرگ رو زير و رو ميکرديم، کاجی که دست کم چهل سال عمر داره، به ريشه های ضخيم و کلفتش رسيديم. وای که چقدر، چقدر محترم و زيبا بودن. در زير خاک، بدون اينکه ديده بشن، هستن. زندگی ميکنن، نفس ميکشن، کاج زيبا را در تمام سال، سبز و برافراشته نگه ميدارن و هيچوقت ديده نميشن. چقدر نجيب و متواضع بودن.ه
بازهم بايد گفت چيزهايی که مهم تر هستند، معمولا ديده نميشن.ه
ا زخودم ميپرسم، پيازهای جوان لاله و ريشه های کاج بزرگ، در طول پاييز و زمستان، بهم چی ميگن. ه

از وقتی که در خونه زندگی کرديم و با خاک و گياه در ارتباط بوديم، روز به روز عشقم به خاک بيشتر ميشه و از حس هياهوی خاموش حيات در زير خاک، به وجد ميام و واقعا از فکر اينکه بعد از مرگم به خاک ميپيوندم، خوشحالم و احساس جاودانگی ميکنم.ه

Friday, October 24, 2008

زبانِ درد

درد جديد مثل يک دوست جديد يا آدم جديده که باهاش آشنا ميشی. از چند سال پيش که يکبار دندون درد سختی گرفتم که امانم رو بريده بود و يکی دو روزی هم مجبور بودم تحملش کنم تا به دندانپزشک برسم، تصميم گرفتم با درد دندونم دوست بشم و قبولش کنم و به دندونم که اينهمه برای من گاز زده و جويده، اجازه بدم که درد هم بگيره. و خودم هم درد رو تجربه کنم. بد هم نبود. کار رو آسونتر کرد و سخت تر نکرد. ه
سر درد اما اونقدر اومده و اومده که ديگه هيچ جذابيتی برام نداره تا باهاش حرفی بزنم. تا سر و کله اش پيدا ميشه، فقط ميگم " اِ باز تو اومدی؟" و چون نه اون حرف جديدی داره و نه من، با يک مسکن گفتگوی ما خاتمه پيدا ميکنه.ه
ديشب يک دوست جديد پيدا کردم. دست درد. هيچوقت نداشتم و باورم نميشد که درد دست که نميدونم از کجا اومده، بتونه به آدم حال تهوع بده. خيلی تازه وارد بود و زبانش رو هم خوب نميفهميدم. گذاشتم که حرف بزنه و بزنه و منهم گوش کردم. الان هم هست. از گردنم تا انگشتهام.ه
ديشب به بابايی ميگفتم، اعضای بدن ما که در کنار هم به اين زيبايی کار ميکنن و وافعا نمونه ی بي نظير کار گروهی هستن، هر کدوم منحصر به فردن. هر کدوم يکجوری هستن، يک کاری ميکنن، چيزهايی رو ميفهمن و چيزهايی رو نميفهمن، زبونِ دردشون هم با هم فرق ميکنه. درد دست با درد چشم زمين تا آسمون فرق ميکنه و اصلا نميشه گفت کدوم از کدوم بدتره. همونطور که نميشه گفت کدوم عضو از اون يکی بهتره.ه

از ديروز هم که موش موشی سرش خورده به ميز و گوشه ی يک چشمش باد کرده و سياه شده و اومده بالا، توی قفسه ی سينه ام نقطه ای هست که دردناکه. ديروز وقتی توی بغلم گريه ميکرد و جيغ ميکشيد و من سعی ميکردم کيسه ی يخ رو براش بگذارم، اون نقطه از درد تير ميکشيد و هنوز هم راحت نيست. با اين درد خوب آشنا هستم و زبانش رو خوب ميفهمم. دردی آشنا، دردی شيرين. زبانِ عشق مادری که تحمل نداره خار به پای جگر گوشه اش بره.ه

Thursday, October 23, 2008

اولين برف پاييزی

پريروز اينجا حسابی سرد شد و برف اومد. البته برفی نبود که بشينه ولی همه رو شوکه کرد. اون روز من در شرکت بودم و وقتی اومدم بيرون که بيام دنبال روشی، تا چند دقيقه ی اول هم که رانندگی ميکردم، اونفدر به اينکه چی از آسمون مياد توجه نکردم و بيشتر در فکرم باران يا باران يخ زده بود. ه
اما کمی بعد، شد برف و واقعا برف بود. اينقدر جا خوردم و تعجب کردم که احتياج داشتم با يکی در موردش حرف بزنم و زنگ زدم به بابايی و گفتم "يعنی چی؟ داره برف مياد" مثل اينکه حالا اون بيچاره دستور داده برف بريزن پايين. من تازه داشتم با پاييز دوست ميشدم که ناغافل جست زديم تو زمستون. ه
دم در مدرسه هم ده ها بار اين رو به بقيه گفتم و ازشون شنيدم که همه يک بند غر ميزدن که چرا برف مياد چرا برف مياد. غروب که ميرفتم کلاس ورزش ديگه برف ها شده بودن دونه های درست و بزرگ که آروم آروم ميومدن پايين. توی طول سالن ورزش، شيشه ی سر تا سری هست رو به يک فضای چمن، هوا تفريبا داشت تاريک ميشد. سالن هم سرد سرد بود و همان بساط غرولند از سرما و برف، اونجا هم ادامه داشت. يک خانوم مسنی هست که به کلاس مياد و ما با هم دوست شديم. کنار هم ايستاديم و باز من عين نوار ضبط صوت گقتم وای که چه سرد شده و چه مسخره است که برف مياد و اينا. بعد اين خانوم در جواب گقت که "من نميدونم چرا همه اينقدر از اين برف ناراحتن. بنظر تو قشنگ نيست؟ بيرون رو نگاه کن" برای اولين بار در اونروز من بدنبال قشنگی به منظره ی برفی بيرون توجه کردم، و ديدم که واقعا هم زيبا بود، دونه های سفيد برف، رقص کنان ميومدن و مينشستن روی چمنهای سبز. چند ثانيه بعد دوباره گفتم "خوب آره ولی وقتی من فکر ميکنم به برفها و اينکه پنج شش ماه برفه و بايد برف پارو کنيم و ماشين توی برف گير ميکنه و اينها، حالم گرفته ميشه." اينبار اما شل تر گفتم و فقط ميخواستم هنوز دنبال حرف خودم رو گرفته باشم. گفت "منهم برف هام رو خودم پارو ميکنم. همه ی عمرم هم در کانادا زندگی کردم. ميدونم که سخته اون روزهايی که هرچی گاز ميدی ماشين دور خودش ميچرخه و جلو نميره و هرچی پارو ميکنی ظرف دوساعت عين قبل شده، اما بنظر من هيچکدوم مانع اين نميشه که از اين منظره لذت ببرم." و در حاليکه من سکوت کرده بودم ادامه داد که " شايد آدمی به سن من بهترقدر زندگی رو بدونه" ه
کلاس شروع شد و در طول کلاس، منکه درست روبروی پنجره بودم و تصوير خودم و برف و چمن و غيره رو در انعکاس نور شيشه ميديدم، ديگه فکر نکردم که از سرمای بيرون دلخورم. حتی وقتی از کلاس با بدن گرم اومدم بيرون و سرمای گزنده ی بيرون خورد به صورتم.ه

Wednesday, October 22, 2008

رستم و ديو گاگی باگی

ديشب روشی ميخواست که داستان هفت خوان رستم رو براش بگم و منکه راستش جزيياتش يادم نميومد و موشی هم بود و ميخواستم برای او هم جالب باشه، گفتم پس داستان رو عوض ميکنم و مثل خودش نميگم. روشی هم گفت پس خنده دار باشه. منهم رستم رو آوردم و کردم يک پليس در دنيای امروز که دنبال ديوها ميگرده تا از شهر بيرونشون کنه و از هرکی سراغ اون يکی رو ميگيره. هر کدوم رو هم که دستگير ميکرد زنگ ميزد 911 تا بيان و ببرنش و بعد آدرس ديو بعدی رو که گرفته بود ميداد به جی پی اس ماشينش و ميرفت سراغ ديوه. آخرين ديوی که گفتم اسمش بود "ديو گاگولی باگول" وسط اون داستان روشی خوابش برد. صداش کردم و رفت توی تخت خودش. برای موشی هم خواستم لالايی بگم که گفت "نه! گسه ی ديو گاگی باگی رو بگو"ه(گسه همون قصه است) منهم ادامه دادم و برای اينکه موشی بخوابه، ديو رو خوابوندم. البته موشی باز هم طول کشيد تا خوابيد.ه
حالا الان که از خونه کار ميکنم، ميشنوم که از صبح هی به مادر ميگه "گسه ی گاگی باگی رو بگو"مادر هم که از نسخه ی جديد داستان هفت خوان رستم بيخبره، کلافه شده وميگه" منکه نمی فهمم گاگی باگی چيه."ه

ماجراهای روشی و موشی

گوشه هايی از ترانه های شيرين قناری های خونه مون
***
رفتيم دستشويی و منتظريم که موشی پی پی کنه. وقتی پی پی ميکنه، ميگه "پی پی کوچيک بود" من ميگم "نه بزرگ بود" ميگه "بزرگ بود؟ مثل من؟"
***
موشی عروسکی داره که مثل يک نوزاده و بهش ميگه نی نی. از اونا که گريه ميکنه و ميخنده و شيشه پستونک داره. بغلش کرده و اينور و انور ميبره و اونهم ميخنده. روشی اصرار داره که عروسک رو چند دقيقه بگيره و موش هم در ميره و نميده و ميگه "بَ اَلِ خودم" (بغل خودم) روشی ميگه " خوب بده منم بغلش کنم. منم خاله اش هستم" موشی هم هی ميگه "نه نه نه" آخرش روشی خسته ميشه و ميگه " ما اصلا نه خواستيم خواهر باشيم نه خاله" ه
***
داريم آماده بشيم بريم مهمونی. موشی که تازه با مفهوم "مهمون" آشنا شده هی با خوشحالی تکرار ميکنه "مهمونی، مهمونی" وقتی دم در آپارتمانشون رسيديم و منتظريم درو باز کنن ميگه "الان مهمونا درو باز ميکنن؟" ه
***
دم غروبه و خورشيد سرخ آتشی شده. موشی خورشيد رو نشون ميده و ميگه " اونجا آتیشه." مادر بهش ميگه " اون خورشيده" و موشی ميگه " نه، آتيشه" روشی ميگه " راست ميگه مادر. خوب خورشيد هم يک توپ آتيشه ديگه." ه
***
موشی بستنی ميخواد. بهش ميديم ميگه "نه. بَسينه ی لیس بزنم بخورم ميخوام" ( بستنی چوبی ميخوام) ه
***
ديشب گزارشی از يک مراسم برای نابينايان نشون ميداد. يک زوج نابينا بودن که دختری بينا داشتن. دختر سه چهار ساله بود و در بغل پدرش بود. من گفتم "چه سخته که آد م بچه اش رو نتونه ببينه" روشی گفت " ولی مامان خوبه که بچه دارن، چون اين بچه الان شده مثل چشم براشون." ه
***
وقتی ميريم با موشی بخوابيم، براش لالايی ميخونم و به آرومی ميزنم پشتش. تازگيها مثل اينکه من دستگاهی هستم که ريموت کنترلش دستش باشه، دستورات کوتاه صادر ميکنه که عبارتند از: يواش بخون/ نخون/ بخون/ بزن پشتم / نزن پشتم
***
موشی رفته و نشسته پيش بابايی و به لپ تاپ دست ميزنه
بابايی:دست نزن
موشی دست ميزنه
بابايی: دست نزن
موشی باز دست ميزنه
بابايی : من چی گفتم؟
موشی: گفتی دست نزن
بابايی: پس چرا دست ميزنی؟
موشی: برای اينکه دوست دارم
( اين "برای اينکه ..."اش منو کشته)
***
موشی رفته ترازو رو آورده و رفته روش و هی بالا و پايين ميپره. ازش ميپرسم که اونرو ميری که چکار کنی؟ ميگه "ميخوام ببينم چند سالمه؟" ه
تازگيها جواب دادن به سوال چند سالته رو ياد گرفته. البته هرچی ميگيم " دوسالته" دوباره وقتی ازش ميپرسيم ميگه
"پَن سالمه" (پنج سالمه) ه
***
از راه رسيدم و دوتا گنجشکها دويدن دم در. معمولا همون دم در، کفش در نياورده ولو ميشم و هردوشون رو بغل ميکنم. روشی سرحال نيست. ميگم چی شده، ميگه که چند بار کارم رو انجام دادم و خراب شده، يکبار که درست بوده، موشی روش خط کشيده. بار آخر هم مارکر زرد رنگم تموم شده. بهش ميگم حالا ميام باهم نگاه کنيم ببينيم چی ميشه کرد. به موشی ميگم " چه خبرا" ميگه "نگاشی اَیَ هباب شده. دیگه همين" (نقاشی روشی خراب شده. ديگه همين) ه
(اين "ديگه همين..." اش منو کشته)

Tuesday, October 21, 2008

مادر بزرگ من

صبح که جانماز رو پهن کردم، يادم اومد که در اين جانماز نماز خونده و با شوق بيشتری چادر نماز رو روی سرم انداختم. ه
مادر دوستمون رو ميگم که هفته ی پيش مهمونمون بود. عطر و بوی مادر بزرگم رو داشت. همون شکل. اندام لاغر و صورت کشيده. در خانه و بدون نامحرم هم چادری پارچه ای رو دور خودش داشت. سمبلی از نسل مادربزرگان ما با اون تقدس و سادگی و پاکدامنی. دوستانمون تعريف ميکردن از عکس العملهای ايرانيها با ديدن او با چادرش و آدمهايی که ازش اجازه گرفتن که فقط ببوسندش، اونهايی که از ماشين پياده شدن و انگار که سالهاست ميشناسندش، بهش سلام کردن و اونها يی که بغلش کردن و گريه کردن و گفتن که اونها رو به ياد مادر يا مادر بزرگشون انداخته.ه
هيچوقت چادر رو دوست نداشتم و حتی اعتقاد ندارم که برای نماز هم بايد چادر سر کنم. اما هميشه از اينکه چادر رو موقع نماز روی سرم مياندازم لذت ميبرم چون من رو به ياد مادربزرگم مياندازه و نماز خوندنش و خودم رو به ريشه ام نزديکتر حس ميکنم.ه
و جانمازم رو الان بازهم بيشتر دوست دارم چون مادر بزرگ ديگری در اون نماز خوند. مادر بزرگی که هنوز زنده است و با همان اعتقاد چادر گل بهی اش را بر سر دارد و اميدوارم سالهای سال برای بچه هايش، برای نوه هايش و برای همه ما بماند.ه

Monday, October 20, 2008

تولد گنجينه ی بهار

چون بارها و بارها رفتم و اين عکسها رو ديدم، آوردمشون اينجا، توی خونه ی خودم

ديدن اين اين عکسها رو دوست دارم چون
مربوط به بچه هاست و بچه ها دوست داشتنی هستند
مربوط به کتابه و من کتاب رو دوست دارم
در اين عکسها شادی، طراوت، اميد، مهربانی، دوستی، همکاری و پيشرفت و موفقيت هست
و ما به همه ی اينها برای دنيايی بهتر نياز داريم

پ ن: برای برداشتن عکسها اجازه نگرفتم. پس با اجازه ی خانواده ی حرفهای معمولی

پذيرش

کار بانکي داشتيم که بعد از يکهفته کَل کَل با تلفن بانک هنوز حل نشده بود و بابايی شديدا شاکی و ناراضی از سرويس بانک بود. گفتيم که شنبه صبح بريم به شعبه و دعوا کنيم. دم در خانمی که مسیول هدايت مراجعين بود، پرسيد که چکار داريم و بابايی گفت که با رييس شعبه کار دارم. وقتی خانمه پرسيد چه کاری بابايی گقت معلومه ديگه در مورد حساب بانکيم. جوابی کلی که نشان ازنارضايتی داشت. اون هم ما رو راهنمايي کرد و نشستيم تا خود رييس شعبه اومد و بردمون توی اتاق. کاملا به حرفمون گوش داد و مشکلمون رو فهميد و حل کرد. چه مزه داره که با عصبانيت بری سراغ کسی و با آرامش برگردی. مثل اينه که يک ماساژ خوب گرفتی و حال اومدی. از اون جالب تر و موفقيت آميز تر اينه که کسانی رو که با توپ پّر اومدن تا حسابشون رو ببندن، راضی و خندان تا در شعبه بدرقه کنی. من فکر ميکنم يکی از رموز اصلی موفقيت پذيرشه. پذيرش همه چيز هر طوری که هست، پذيرش ناراحتی و عصبانيت و نارضايتی ديگران، پذيرش رنج و درد و... اولين و مهمترين قدم در راه رد شدن ازاون حال بده. چه مال خودمون باشه و چه مال ديگران. اگر جلوش بايستی و مقاومت کنی، خودت هم دچار اون حال بد ميشی. ولی اگه قبولش کنی انگار اون موج قوی مياد و از روت رد ميشه و انگار هيچوقت وجود نداشته، و تو همونطور سرجات ايستادی. اين در مورد همه صدق ميکنه. پير و جوون هم نداره. همين موشی ما، وقتی که به يک دليلی گريه ميکنه، حالا چه موجه باشه و بخاطر درد زمين خوردن و چه ناموجه بخاطر اينکه مثلا نگذاشتيم دستش رو بکنه توی کاسه ی توالت. فرقی نميکنه. اينو بارها امتحان کردم. وقتی در اوج گريه است، اگه بهش بگم "پات درد ميکنه؟ اوخ اوخ، حتما خيلی هم درد ميکنه" و بعد اگه دوباره تعريف کنم که داشتی ميدويدی که پات خورد به عروسک روی زمين و .." گاهی حتی گريه رو ول ميکنه و خودش هم شروع ميکنه به تعريف کردن اينکه چی شده بود. اما اگه بگم " چيزی نشده چيزی نشد. گريه نکن الان خوب ميشه" گريه اش دوبرابر ميشه. آخه چطوری ميشه آدم اينقدر پاش درد بکنه بعد بهش بگن چيزی نيست. ه

Friday, October 17, 2008

رياضی دشمن حيوانات

روز و روزگاری بود که بچه ها همان شغل پدر و مادرهاشون رو ادامه ميدادن. نه پدر و مادر مشکلی داشتن و نه بچه ها. هر جا هم که زندگی ميکردی تعداد شغلهای موجود به اندازه ی کف دست بود. بعد زمان گذشت و موقعی شد که شغلها بيشتر شدن و ديگه بچه ها لزوما همون کاری رو که پدر و مادرشون ميکردن نميکردن. اما همون کاری رو ميکردن که پدر و مادر و جامعه شون کم و بيش بهشون ميگفتن. من مثلا از دوست صميمی و خيلی با استعدادم آزادتر بودم که تونستم برم رشته ی رياضی چون رياضی رو دوست داشتم و اون که از خانواده يی تحصيلکرده تر از من بود، و پدر و مادرش هر دو دبير و مدير بودن، مجبورش کردن و به واقع کلمه مجبورش کردن که بره رشته ی تجربی تا پزشک بشه. او هم رفت. رتبه ی خوب هم آورد و در پزشکی دانشگاه تهران قبول شد و هيچوقت کارش رو دوست نداشت و نداره. من رفتم رشته ی رياضی. اما حتما اگر ميخواستم برم هنر، اجازه نداشتم. دبيرستان تموم شد و رسيدم به کنکور و انتخاب رشته. بين صدها رشته که ميتونستم انتخاب کنم، يکی خود رياضی رو دوست داشتم و يکی شيمی. ه
يادمه وقتی برای مشاوره انتخاب رشته رفته بوديم اون مشاور وقتی که علاقه ام رو گفتم، کم مونده بود بزنه توی گوشم و گفت تو با اين رتبه، ميخواهل شيمی بخونی، ديوونه ای. خوب من ديوونه نبودم و رشته ی های برق و کامپيوتر رو انتخاب کردم. و شدم اين. شيمی رو کاملا فراموش کردم. هنوز اما عاشق عددها هستم و جبر و هندسه و مثلثات. تا در ايران بوديم با درسهای دبيرستان برادر شوهرم کيف ميکردم. باز زمان گذشت و من شدم مادر دختر با استعدادی و باهوشی که اوايل رياضی رو دوست داشت اما بتدريج علاقه اش رفت بطرف علوم و حيوانات و ديگه اصلا رياضی رو دوست نداره. مهندسی رو دوست نداره. پزشکی رو هم دوست نداره. نميخواد هيچ نشانی به سينه ی مادر و پدرش بزنه تا راه برن و منت بر زمين و زمان بگذارن که دخترمون دکتره، دندونپزشکه. اين دختر نازنين عاشق حيواناته. ولی حتی نميخواد دامپزشک بشه که پدر و مادرش بالاخره يک مدالکی به سينه شون بزنن. ميخواد در مورد حيوانات و زندگيشون تحقيق کنه و در اين تصميم بسيار مصممه. و اونقدر در موردش خونده و خونده وخونده که معلمش ميگه که تو به اندازه ليسانش در موردش ميدونی. اين عزيزکم، ديروز که به زور برای يک مصاحبه برای کلاس رياضی اومد، وقتی من بهشون گفتم که روشی رياضی رو دوست نداره، و اونها ازش دليلش رو پرسيدن، گفت "من نميفهمم چرا در رياضی هی عددها را عوض ميکنيم. صد رو نصف ميکنيم میشه پنجاه. بعد با دو جمع ميکنيم ميشه پنجاه و دو. من نميفهمم اين به چه درد ميخوره. من دوست دارم بدونم که عدد پنج، خودش يعنی چی؟"ه
و اون خانوم مدتی مکث کرد و بعد گفت "فکر خيلی عميقی بود و من بهت تبريک ميگم که اينطور فکر ميکنی." ه
بعد ما اومديم بيرون و باهم يکساعتی در مورد رياضی و خيلی چيزهای ديگه حرف زديم. از من قبول کرد که رياضی ورزش و تمرين مغزه برای فکر کردن و ما به فکر کردن برای هر کاری احتياج داريم. و قرار شد در مورد کلاس فکر کنه.ه
و من همه ی ديشب فکر کردم و امروز صبح وقتی که از موضوع ديگه ای ناراحت بود و ختما تحت تاثير موضوع کلاس رياضی ديروز، بين حرفهاش گفت "تو و بابا حيوانات رو دوست ندارين، رشته ی حيوان شناسی رو دوست ندارين، شما ميخواهين من چيزی بشم که خودم نميخوام." من بهش گفتم که "عزيزم کاريش نميشه کرد. وقتی کسی راهی رو ميره که مشابه ديگرانه، کارها براش راحتتره اما وقتی مسيری متفاوت رو انتخاب کنی، بايد سختی نفر اول بودن رو هم تحمل کنی. برای من و بابا آدمها مهمتر اط حيوانات بودن. ارزشهايی که ما باهاشون بزرگ شديم جور ديگه ای بوده و ما با اونها بزرگ شديم. ما تو رو عاشقانه دوست داريم تو هم به حرفها ی ما گوش کن و عشقمون رو توش ببين. اما مطمين باش ما جز در موردی که خطری تو رو تهديد بکنه، به کاری مجبورت نميکنيم." قبول کرد و با دنباله ی حرفها ديگه با خنده از من جدا شد. اما من همينطور فکر ميکردم که عزيز دلم چی ميشد اگه تو هدفی اينقدر دور از ما در زندگيت انتخاب نميکردی، چی ميشد اگر فکرت به من به بابا نزديکتر بود. و ميدونم که اگر اين سوالم رو ميشنيد ميگفت که اونوقت "من، خودم نبودم"ه

پ ن: شايد به نظر مسخره بياد که اين گفتگوهای ما با يک دختر دهساله است. خودم هم که اين رو خوندم تعجب کردم.. متاسفانه يا خوشبختانه، اينطوريه.ه

Thursday, October 16, 2008

زِندان خود ساخته

تيم* يکی از پرسنل قسمت پشتيبانی نرم افزاره. اونها در واقع رابط ما با مشتريان هستن. از آموزش نرم افزار گرفته تا نصب و راه اندازی و رفع اشکال. طبيعتا زياد سراغ ما ميان و سوالاتی که راجع به هر قسمت از نرم افزار باشه ميپرسن. و واضحه که سوالات هر ماجول رو از کسی ميپرسن که اونو توليد کرده. از وقتی که اومد، احساس ميکردم که با من خوب نيست. تمايلی به سوال کردن از من نشون نميداد. در حاليکه تازه اومده بود و بايد سوال های زياد ميداشت. اگر سوالی داشت حتی اگر مربوط به من ميشد ميرفت از يک همکار جديد ديگرمون که اونهم عقل کله ميپرسيد. بنظرم ميومد که منو ناديده ميگيره. منهم رفتار مشابهی باهاش ميکردم. از همه چيزش بدم ميومد. شکلش، حرف زدنش. بيسوادی يا کم سواديش خيلی به چشمم ميخورد. اگر ازم سوالی ميکرد، توی دلم ميشنيدم که ميگه "تو هيچی نميفهمی" و خودم هم ميگفتم " تو هيچی نمی فهمی". ميخواستم بهش ثابت کنم که به کارم واردم . احساس ميکردم که اون باورم نداره. خلاصه ته ليست ام بود و آخرين نفری بود که ميخواستم ببينمش يا سلامی بهش بکنم. ديواری بينمون کشيده شده بود. دو سه سالی از اون موقع گذشته. من رفتم برای مرخصی زايمان و برگشتم. چيزی عوض نشده بود. ه
تابستان امسال در يک سايت مشکلی داشتيم و من داوطلب شدم که خودم برم. به دلايل مختلف ميخواستم بهترين کار ممکنم رو اونجا انجام بدم و نتيجه ی خوب بگيرم. هميشه حداقل يک نفر از پشتيبانی هم در اين ماموريتها هست. وقتی ايميل هماهنگيش از تيم بدستم رسيد، اولش خيلی توی ذوقم خورد که بايد اين روز رو با تيم بگذرونم. ولی بدليل همون اهميتی که انجام اينکار داشت، ديگه به اون ديوار نامريی بين مون فکر نکردم. صبح که اونجا همديگه رو ديديم به استقبالش رفتم، باهم دست داديم و شايد برای اولين بار طی اين چند سال بهم نگاه کرديم و بودن هم رو به رسميت شناختيم. در تمام روز يکبار هم به تمام موضوعات قبلی فکر نکردم. با هم بخوبی کار کرديم. همديگه رو تاييد کرديم. هر کاری که ازش خواستم انجام داد. کار زودتر از اونکه فکر ميکردم تمام شد. وقتی برگشتم و توی ماشين نشستم، به خودم گفتم. " تيم هم آدم خوبيه ها. چرا من هميشه اينقدر ازش بدم ميومد؟" شايد اونهم توی ماشينش که نشسته به خودش گفته "اين دوستمون هم يک چيزهايی حاليشه"ه
از اون روز ببعد، اون ديوار ديگه نيست. وقتی از جلوی اتاق من رد ميشه، با لبخند بهم سلام ميکنيم. مثل خيليهای ديگه از ديدنش خوشحال ميشم. وقتی کاری پيش مياد و به من مربوط ميشه، ازم ميپرسه و من در زمان کار کردن باهاش ديگه راحتم و آزاد و دنبال اثبات چيزی نيستم. ديگه از شکلش هم بدم نمياد و بنظرم نفرت آور نيست (قبلا اينجوری فکر ميکردم)ه
****
اينها رو نوشتم چون دچار حال مشابهی با يکی ديگه از پرسنل پشتيبانی هستم و ايميلهايی که امروز از صبح تا حالا بينمون رد و بدل شده، حسابی قلقلکم داده. ه

اينها رو نوشتم چون ديدم دوباره دارم بجای موضوع اصلی، سعی ميکنم که درستی خودم رو ثابت کنم و اشتباه يکی ديگه رو بهش نشون بدم.ه

اينها رو نوشتم چون يادم اومد که جيسون وقتی من کاری رو که گفته انجام بدم، اشتباه انجام ميدم، ميگه "ببخشيد که من نتونستم منظورم رو خوب بيان کنم و باعث اشتباه و دوباره کاری تو شدم" حيفه با همچين آدمی کار کنم و اينو ياد نگيرم.ه

اينها رو نوشتم تا به خودم يادآوری کنم که همه چيز از فکر خودم شروع ميشه. اگر هم از من شروع نشه، از من ميتونه ادامه پيدا کنه.ه

اينها رو گفتم تا خودم رو از زندانی که دارم دوباره در يک رابطه ی انسانی برای خودم درست ميکنم نجات بدم. زندانی که مارگوت بيگل اينجوری تعريفش ميکنه

بی اعتمادی دری است
خودستایی، چفت و بست غرور است
و تهی دستی، دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رای خویشیم
و دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس می کنيم
Tim *

Wednesday, October 15, 2008

من هستم

چند روزه که ننوشتم و شايد اين وقت نکردن و ننوشتن باعث شده که امروز که بعد از چند روز مثل آدم نشستم پای کامپيوتر ندونم که چی بنويسم از چهار روز شلوغ که توی سه روزش که تعطيلی بوده و يک دقيقه هم آروم ننشستم و با وجود داشتن ساعات خوب زياد، همش دنبال يک برنامه ای بودم و ديروز هم از هشت صبح تا ده شب برای انتخابات کار کردم که واقعا خسته ام کرد ولی برام شديدا پربار بود. از اينکه تصميم به اين کار عجيب و غريب گرفتم و بدون توجه به ملاحظات ديگه انجامش دادم تا تمام چيزهای جالبی که ازش ياد گرفتم و لذتهای کوچک و بزرگی که ازش بردم. مهمترينش دستاوردش اين بود مطمين شدم که بايد از پای اين کامپيوتر هرطور شده بلند بشم وروزانه با آدمها سروکار داشته باشم. کلی چيزها ميخواستم از اين ماجرا بنويسم ولی صبح روبرو شدم با کلی کار و يک لپ تاپ جديد با سيستم عامل جديد که هرکاری رو ميخوام توش انجام بدم بايد بگردم و راهش رو پيدا کنم ومثل سوار ماشين جديد شدنه که هرچی شيک هم باشه، ماشين قديمی و خودمونی خودت نميشه. خلاصه کوبيدن روی کيبرد غريبه هم لطفی نداشت. پس باز ننوشتم.ه
و کمی بعد يکهو يادم اومد که امروز سالگرد شروع وبلاگ نوشتنمه و حالم گرفته شد از اينکه دلم ميخواست به اينروز از قبل فکر کنم و يک کار خاصی براش انجام بدم و اصلا از يادم رفت و هيچ فکری نکردم. و بعد اون سوال "که چی؟" کذايی که هر از گاهی با دهن کج مياد و چيزهايی رو که دوست دارم زير سوال ميبره اومد و گفت "که چی که هر روز به دنيا گزارش بدی که ديروز و پريروز چی کردی؟" و "اصلا اين چند روز که ننوشتی چی شد؟" منهم که سرم شلوغ و پلوغه، وقت و حوصله نکردم که بهش بگم "برای خودم، برای خودم" و اون دهن کجه باز بهم بگه " نه بابا؟ پس اگر اينطوره چرا هی نگاه ميکنی ببينی چند تا کامنت داری؟" و من باز يک چيزهای ديگه ميگم و ...ه

خلاصه اينه حال و روز من در سالگرد وبلاگ نويسی ام.ه

Friday, October 10, 2008

تمهيدات لازم يعنی چه؟

دارم فايلهام رو رتق و فتق ميکنم و از يک لپ تاپ حابجا ميکنم به يکی ديگه و اونهايیِ رو که لازم نيستن بايگانی. اين کامپيوتر هم عين انباری ميمونه. هی ميريزی توش و فرصت نميکنی که مرتب کنی و ببينی چی به چيه.ه
توی انباری، يک چيزی پيدا کردم که حيفم اومد ننويسم. مربوط به سال 2005 ميشه و زمان آخرين انتخابات رياست جمهوری. در مرحله دوم که ديگه خيلی حساس شده بود، ديگه با بابايی عزممون رو جزم کرديم که چهار، پنج ساعت رانندگی کنيم و بريم تا اوتاوا و رای بديم. روز قبل رفتم به سايت سفارت که ببينم رای گيری از چه ساعتی شروع ميشه. در بهت و ناباوری اين اطلاعيه رو در صفحه ی اول سايت ديدم. هيچ توضيحی هم نداده بود که اين تمهيدات يعنی چی.ه


اون موقع تصوير اين اطلاعيه رو برای سايت بازتاب هم فرستادم که نگداشتنش. واقعا چی ميشه گفت. حالا بايد ديد که با توجه به کانديداهای اين دوره، آيا سفارت موفق به انجام تمهيدات لازم ميشه يا نه. ه

پاييزان

ديروز بعد از تقريبا دو هفته شرکت رفتن، از خانه کار ميکردم. صبح که در حياط را باز کردم که برم پايين، بجای اون درخت سبز قبلی، درختی ديدم که همه برگهاش، زرد بود. کاملا زرد. کی اينطور زرد شد؟ چند وقت از حياط رد نشده بودم. و يا رد شده بودم و سرم رو حتی بالا نکرده بودم تا شاخ و برگهاش رو ببينم. ه

ديگه چه چيزهايی داره عوض ميشه که من نمی بينمشون؟ بزرگترها، کوچکترها، رابطه هام و خودم. آره خودم؟ چقدر وقته که خودم رو درست و حسابی در آينه نديدم. من در کدام فصل زندگيم هستم؟ شناسنامه ام اواسط تابستان رو نشون ميده. اگر چه که مطمين نيستم چهار فصل ما آدمها طولش برابر باشه. ه

نميدونم امسال چرا پاييز را اينقدر ناديده گرفتم. خيلی وقته که اومده. حالا ديگه بساطش رو کاملا پهن کرده و مستقر شده. من تحويلش نگرفتم، بهش چندان فکر نکردم. اون اما کاری به من نداره. کار خودش رو ميکنه. رنگ زمينه ی زندگی رو داره بتدريج عوض ميکنه. انصافا هم خوب نقاشيه. استاد ترکيب رنگه.ه
خوش آمدی پاييز جان!ه

پ ن: پاييزان اسم يک فيلم نسبتا بی محتوا بود که وقتی دبيرستانی بوديم اکران شده بود و ما هم به عشق امين تارخ رفتيم ببينيم. توش فقط سه نفر بازی ميکردن امين تارخ، کتايون رياحی و داريوش ارجمند. در اون فيلم پاييزان نام روستايی در شمال ايران بود. جالبه الان قسمتی از شعر تيتراژ آخرش هم يادم مياد."پاييزان، پاييزان، رويای روشن عشق، در فصل برگ ريزان ..."ه
تازه اينکه چيزی نيست، حتی يادمه که آخر فيلم، اسم جميله شيخی جزو بازيگران بود ولی خودش در هيچ صحنه ای ظاهر نشده بود.:)ه

Wednesday, October 8, 2008

قول بِِدِه

من قول ميدهم، تو قول ميدهی، ما قول ميدهيم
برای دنيايی بهتر
برای دلهايی شادتر
...


بابايی جان، ممنون از انرژی خوبی که درکاينات به جريان آوردی.ه