Wednesday, October 22, 2008

رستم و ديو گاگی باگی

ديشب روشی ميخواست که داستان هفت خوان رستم رو براش بگم و منکه راستش جزيياتش يادم نميومد و موشی هم بود و ميخواستم برای او هم جالب باشه، گفتم پس داستان رو عوض ميکنم و مثل خودش نميگم. روشی هم گفت پس خنده دار باشه. منهم رستم رو آوردم و کردم يک پليس در دنيای امروز که دنبال ديوها ميگرده تا از شهر بيرونشون کنه و از هرکی سراغ اون يکی رو ميگيره. هر کدوم رو هم که دستگير ميکرد زنگ ميزد 911 تا بيان و ببرنش و بعد آدرس ديو بعدی رو که گرفته بود ميداد به جی پی اس ماشينش و ميرفت سراغ ديوه. آخرين ديوی که گفتم اسمش بود "ديو گاگولی باگول" وسط اون داستان روشی خوابش برد. صداش کردم و رفت توی تخت خودش. برای موشی هم خواستم لالايی بگم که گفت "نه! گسه ی ديو گاگی باگی رو بگو"ه(گسه همون قصه است) منهم ادامه دادم و برای اينکه موشی بخوابه، ديو رو خوابوندم. البته موشی باز هم طول کشيد تا خوابيد.ه
حالا الان که از خونه کار ميکنم، ميشنوم که از صبح هی به مادر ميگه "گسه ی گاگی باگی رو بگو"مادر هم که از نسخه ی جديد داستان هفت خوان رستم بيخبره، کلافه شده وميگه" منکه نمی فهمم گاگی باگی چيه."ه

2 comments:

  1. لطفا برای نجات مادر بنده خدا وقتی ورژن جدیدی رو میسازی مادر رو هم در جریان بگذار که اینجوری کلافه نشه. اون وروجک رو هم ببوس

    ReplyDelete
  2. راستش کلافه شدن کمی اغراق بود. مادر هم بلده چطور موضوع رو عوض کنه.
    :)

    ReplyDelete