Friday, December 11, 2015

به ماه در تاریخ پست قبلی نگاه میکنم و میشمرم سپتامبر، اکتبر، نوامبر، دسامبر. چهار ماه. ماه دیگه معنی طولانی ای نداره. ماه شده مثل هفته. نه. حتی روز. روز ها را باید طولانی کنم و لحظه ها را ماندگار. واحد زندگی من روز است. و هر روز یک جایزه و هدیه. دست از گرفتن و نگه داشتن ماه وسال ها برداشتم. بروید به سلامت که بخواهم یا نخواهم مثل باد میروید.

بهش میگم که تا شقایق هست زندگی باید کرد. همسرت که دوست قدیمی و عزیزم ماست در کماست، درست. دکتر ها خبر بد میدهند، درست. ولی هنوز تو زنده ای و زندگی هست. می تونی شاد باشی. می تونی بخندی. گفت که نمیتونم. شادی برای من تموم شد. شادی از کجا میاد راستی؟ چقدر دوست دارم این حرف نادر ابراهیمی رو که گفت "در عین ترس از پیمودن طول شب باز نماندیم و در قلب مرگ از خندیدن با صدای بلند. و اینچنین بود که خندان خندان به صبح رسیدیم." کاش میشد این رو قرص کنم و با یک لیوان آب بدم بخوره. میخندیم و امیدواریم در روزهایی که خندیدن و امیدواری دشواره، دوست عزیز و رفیق قدیممان، همینجا جلوی چشممان، بین راه موندن و رفتن، سرگردونه.

در این روزهای زندگیم، دیگه به نگرانی ها و ترس هام از بیرون نگاه میکنم. دیگه جزیی از من نیستن. از من تراوش میشن ولی وثتی تراوش شدن. میگیرمشون توی دستم، نگاهشون میکنم، براشون گریه میکنم یا بهشون بد وبیراه میگم و دستم رو می چرخونم و میچرخونم و پرتابشون میکنم اون دور دور ها. دستهایی قوی دارم و نمیدونم که این زور بازو رو از کجا آوردم. اینطوریست که من خوبم و زندگی خوبست. خوب باشیم همه.

سال دو هزار و شونزده در راهه. دخترها روز ها رو میشمرند. منتظرن. منتظر تعطیلات، کریسمس، سال نو، آخر سال، نموم شدن مدرسه، دانشگاه. من منظر چیزی نیستم. همه چیز خودش میاد. من فقط هستم.


چه دسامبر عجیبی هم هست امسال و هوامون مثل بهاره. از این هوا راحت هستم ولی خوشحال نیستم. ما کانادایی ها شاید تنها کسانی باشیم که از خبر بد گرمایش زمین خوشحالیم.