Tuesday, September 5, 2017

وبلاگ را ورق زدم بدنبال هشت سال پیش که همینجایی بودم که امروز بودم. میدانستم که از صبح اولین روز رفتن روشی به مدرسه ی راهنمایی  نوشته بودم. خودم را، نوشته ام پیدا کردم. چه خوب 
بود که اینقدر از خودم مینوشتم  اون روزها. باز هم می نویسم.
خودم را با هشت سال پیشم مقایسه میکنم. موشی، راهش دورتر است. باید پیاده و با اتوبوس برود. همراهش تمرین کردیم رفتن و آمدن را. اطمینان میکنم و دلم را قرص، که به سلامت می رود و میاید.
به او هم گفتم که روز اول همراهش خواهم رفت در حالی که حتی اپسیلونی هیجان و بی تابیش از روشی کمتر نبود، به راحتی پذیرفت. گفتم که میخواهم با سیستم ورود و خروج به مدرسه آشنا شوم. قبول کرد. میدانست که به این درخواست از نگرانی نمی آید و بخاطر دانستن بیشتر است.

دم در که خداحافظی کردیم و رفت در ساحتمان بزرگ و ناشناخته ی جدید، با قدم هایی محکم، یک دوری اطراف مدرسه زدم، خدا رو برای نعمت هایش شکر کردم که بچه ها به سلامت بزرگ میشوند و من و بابایی هم همینطور، شکر که در کنار هم روزها را رو به جلو میگذرانیم. گریه نکردم. لرزشی در گلو که بلد بودم چطور کنترلش کنم.‏

 بغض و حیرت از گذر زمان و فکر و نگرانی از آینده باز آمدند. این مورچه های خستگی ناپذیر. یاد گرفته ام که چطور متفرقشان گنم. بزرگتر شده ام. این را میدانم و برایش سپاس گزارم. دخترکان بزرگتر شده اند و برایش قدردانم.

باید بنویسم از روز ها، روز به روز زندگی. از شروع ها و خاتمه ها، بودن ها و نبودن ها. از آنچه که بیرون از من در گذر است و آنچه در من میگذرد. بخوبی میدانم که در این گذر است که من خودم را میابم و میشناسم. همان چیزی که برایش به این زندگی پا گذاشته ام. باید بنویسم. می نویسم.