Wednesday, January 30, 2013


در تدارک یک مهمونی نورزوی هستیم امسال. سال های پیش در مهمونی های تدارک دیده شده توسط سازمانها یا دوستان شرکت کرده بودیم و امسال خودمون میخواهیم یکیش رو ایجاد کنیم. نه خیلی بزرگ. دو سه روزیه که جدی شدیم تا برپاش کنیم. حس ایجاد کردن و بوجود آوردن خاطره های انسانی منو به وجد میاره. دور هم جمع شدن و شادی کردن آدم ها خیلی بهم انرژی میده.
از دیروز آهنگ های نوروزی توی ذهنمه. چه جادویی در نوروز هست که فکر کردن بهش، خود به خود حال خوبی به آدم میده. نقطه ی روشن و سبزیه در پایان زمستون که همیشه میشه بهش نگاه کرد و با امید بطرفش رفت. چه خوشحالم که نوروز رو داریم. یکی از داشتن هاییه که در غربت آدم قدرش رو می فهمه و هر چی بهش فکر میکنم میبینم که همه چیزش زیباست. مناسبتش و تک تک مراسم و مفاهیمش. چه خوب که نوروز در اینهمه نشیب و فراز و انهدام ها، برایمان ماند. برماست که برای نسل های بعد نگهش داریم. 
خلاصه اینجوریه که در یک روز زمستانی و بارونی و خاکستری، سعدی همچین، سرحال و قوی و محکم، در ذهنم میگه "برآمد باد صبح و بوی نوروز، به کام دوستان و بخت پیروز، مبارک بادت این سال و همه سال، همایون بادت این روز و همه روز" و من همینطور الکی خوشم و لبخند میزنم. حالا دو ماه به عید مونده که مونده باشه.

Sunday, January 27, 2013


دو شب پیش بود. حالم خوب نبود. مریض بودم یا داشتم مریض میشدم. جاهای مختلف تنم درد میکرد و ناتوان بودم. به موشی قول داده بودم که ساعت هشت فیلمی رو باهاش ببینم. ولی از وقت استفاده کردم و جلوی تلویزیون و زیر پتو، بیشتر وقتِ فیلم رو خوابیدم. ده شِب که فیلم تموم شد، موشی بیدارم کردم. قرص و خواب اثر کرده بود و حالم بهتر بود.

کمی پلکیدم. قبل از خواب، یکی از دوستهای مادر، برام ایمیل زده بود و عکسی رو که شب یلدا با هما خانوم گرفته بودم فرستاده بود. یک عکس دو نفره گرفته بودیم. عکس رو با مادر و بابایی نگاه کردیم. به عکس خیلی نگاه کردم که چه زنده بودیم و انگار قرار بود که همیشه زنده باشیم و حالا او دیگه نبود و رفته بود. فکر کردم به روزی که هیچکداممان نباشیم. شاید دوباره در جایی دیگه باز باهم باشیم و عکس دوتایی بگیریم.

خواب بی موقع پای تلویزیون، باعث شد وقتی همه به رختخواب رفتیم، من خیلی خوابم نمی اومد. اونقدر هم غبراق نبودم که از تخت بیدار بشم و کاری بکنم. گوشی ها رو گذاشتم توی گوشم تا مراقبه ای بکنم. به هفت قانون موفقیت چوپرا فکر کردم و مراقبه ی قانون بخشندگی رو انتخاب کردم و پخش کردم. همراه با موسیقی خوب، چوپرا شروع کرد به حرف زدن. منهم با چشم بسته، ذهنم رو سپردم به حرف هاش. هر بار به دیپاک چوپرا گوش میکنم، فکر میکنم که اکسنتش چقدر مثل کریس، همکارمه که هندیه. و فکر میکنم که حتما باید اینو به کریس بگم که خیلی خوشحال میشه.

نمیدونم کجای مراقبه بود که فکرم رفت دوباره پیش مُردن و طبیعتا هما خانوم که تازه از دست رفته. به مرگش و مراسمش و اینها. نمی دونم شاید هم خواب میدیدم. سنگ قبر هما خانوم رو دیدم که اسمش روش نوشته بودن. بعد نمیدونم چطور شد که انگار خود من مرده بودم چون اسم روی سنگ قبر، تبدیل شد به اسم من.به فارسی نوشته شده بود. چند بار خوندم تا باورم شد که آره این سنگ قبر منه و این خودمم که مُردم. طول کشید تا فهمیدم. و داشتم فکر میکردم که من کجا مُردم ،  در کانادا یا ایران. به این نتیجه رسیدم که در کانادا. نمیدونم چطوری. هی سعی میکردم بیشتر دقت کنم تا تاریخ مردنم رو بفهمم ولی نشد. شاید هم فهمیدم ولی یادم رفت. فکر میکردم که اگر بدونم کی میمیرم، مثل فروغ میتونم یک چیزهایی در مورد مردنم، قبل از مرگ بگم که مثلا ساعت چهار بار نواخت و اینها. بعد همینطور که با سنگ قبر مشغول بودم و هی می خوندم، متوجه شدم که اسمم، پریسا، چه خوش آواست. اصلا برای اولین بار از اسمم خیلی خوشم اومده بود. البته هیچوقت بدم نیومده بود ولی خوب عاشقش هم نبودم. در اون خواب یا رویا یا هر چی که بود، اسمم بنظرم خیلی قشنگ میومد. دوست داشتم که هی تکرارش کنم. و میکردم. فکر کردم که خیلی، کسی به این اسم صدام نمیکنه. سر کار همه به اسم کوچک صدام میکنن. ولی پریسا با تلفظ درست نمیگن. صدای اَ روی پ رو حذف میکنن و در نتیجه میشه یک چیز دیگه. تازه از خودم هم اگر به انگلیسی اسمم رو بپرسن، همونطوری میگم. خلاصه اون پریسا ی انگلیسی اصلا حساب نیست.  پریسا ی فارسی، با فتحه ی پ رو کم می شنوم. فکر کردم که بیشترین پریسا رو از موشی میشنوم. به خودم میگه مام یا مامان. ولی چقدر ازش می شنوم که از بقیه می پرسه "پریسا کجاست" و یا "پریسا اینجور گفت"  در این خواب سبکبال هم دلم فشرده شد از کوچولوییش. فکر کردم که پدر و مادرم چه اسم خوبی برام انتخاب کرده بودن. خیلی ازشون ممنون شدم. یک حس سپاس عمیقی که برای من عادی نیست. بیشتر اوقات شاکی هستم ازشون. در همون رویا چه خوشحال بودم که برای موضوعی اینطور، قلبا از هردوشون ممنون بودم.  

وقتی از این رویا برگشتم به تختخوابی که توش دراز کشیده بودم، گوشی داشت موسیقی دیگه ای رو پخش میکرد. مراقبه ی قانون دوم تمام شده بود و نمیدونم به قانون چندم رسیده بود. سبک و راحت بودم. کمی صبر کردم و متوجه شدم که نمردم. فکر کردم که شاید میخوام به زودی بمیرم. فکر کردم که شاید فردا صبح که دارم میرم سر کار، توی راه تصادف میکنم. نه این فکرها بیخود بود. بالاخره هرکسی، یه وقتی میمیره. برگشتم به طرف بابایی. خوابِ خواب بود. میخواستم بیدارش کنم و همه ی خوابم رو بگم. نگفتم. میخواستم ازش بخوام که بیشتراز این پریسا صدام کنه.نگفتم. فقط گفتم که خیلی خیلی دوستش دارم و با دستهام دو طرف صورتش رو گرفتم و بوسیدم. خوشحال بودم و فکر میکردم که هنوز زنده ام و هنوز عشق هست و میتوان عشق ورزید.

Thursday, January 24, 2013

در راه مدرسه، با روشی  در مورد پدر جیسن حرف میزدم که  دو روز پیش فوت کرد. بیوگرافیش رو در آگهی ترحیمش خوندم.  که فوق لیسانس تعلیم و تربیت گرفته بود و از معلمی شروع کرده بود تا مدیر آموزش و پرورش یک منطقه شده بود و خیلی خیلی کارها کرده بود. تقریبا تا آخرعمر هشتاد ساله اش مشغول.
به روشی گفتم که توی آگهی ترحیمش نوشته بودhe lived a full and engaged life و درست گفته بود. هر دو موافق بودیم. 
من: زندگی آدم باید اینطوری باشه. اینطور مشغول و دست اندرکار ساختن زندگی.
روشی سری به تایید تکون داد  وبعد گفت " آدم باید خوشحال باشه"
من "خوشحال؟ فقط خوشحال باشه؟"
روشی "آره. آدم باید توی زندگیش خوشحال باشه."
من "فقط خوشحال باشه؟ "
روشی "آره"
بنظرمن جواب سبک سری اومد و شاخک هام کمی تیزتر شد.
من: "بذار اینطوری بپرسم. بنظر تو هدف زندگی چیه؟"
روشی "خوشحالی"
من "دقیقا منظورت از خوشحالی چیه؟ شاید منظورت رضایته"
روشی با بی حوصلگی " مامان! هَپی*. هَپی. منظورم هَپی بودنه"
من "آخه آدم که نمیتونه فقط به فکر خوشحالی باشه. انسان موجود اجتماعیه. باید به فکر خوشحالی بقیه هم باشه.باید برای بقیه آدمها مفید باشه، اثر مثبتی در حیات و زندگی دیگران داشته باشه. اگر فقط خوشحالی مهمه، پس بعضی ها هستن که از ناراحت کردن بقیه خوشحال میشن، بعضی هستن که بقیه رو آزار میدن و خوشحال هم هستند. یا از اونطرف آدمهای خوب که در زندگیشون خیلی ناراحتی میکشن و غم دارن در حالیکه خیلی خوبن....."
روشی " مامان چرا تو اینقدر چیزهای رو می پیچونی و سخت میکنی؟ همه ی آدم ها، یک وقتهایی خوشحالند یک وقتهایی ناراحت. اینکه معلومه. من میگم که آدم باید اززندگی که میکنه خوشحال باشه. مثلا اگر کسی می خواد بقیه رو خوشحال کنه، باید خودش از اینکار خوشحال بشه."
من - مشغول گوارش حرفهاش
روشی " بنظر من قانونی وجود نداره. اگر هم باشه، برای همه نیست. ولی چون تو از قانون خوشت میاد، آدمهایی که بقیه رو اذیت میکنن، معمولا آدم های خوشحالی نیستن. آدمی هم که برای بقیه مفیده ولی خودش خوشحال نیست، زندگیش بیخوده."
 
دوست داشتم بیشتر ادامه بدم ولی روشی حوصله نداشت. حوصله ی توضیح دادن فضای بی مرزی که درش جولان میده رو برای منی که دایم نیاز دارم پام روی زمین باشه و دستم به دیواری بخوره، رو نداره. اینطور گفتگو ها رو من باید خیلی به سختی حفظ کنم و جلو ببرم. چندین بار در بین گفتگو میگم که میفهمم حوصله نداری راجع به نظرت توضیح بدی ولی من خیلی برام جالبه که بدونم تو چی فکر میکنی. نهایت سعیم رو میکنم که حرفش رو درست و غلط نکنم و حتما وقتی نظری بدم، بگم که این نظرِ منه و لاغیر.
موضوع رو عوض کردم. که هنوز باهم حرف بزنیم ولی همه برگشت رو که تنها بودم به هپی بودن فکر میکردم. درکش برایم سخته. هپی بودن بعنوان یک هدف رو اصلا نمیشناسم. من رو همیشه از هپی بودن بعنوان یک هدف ترسانده اند. هر چه فکر میکنم، خطرناک هم هست. اینطور وقت ها میترسم.
میخواهم که بیشتر باشم در دنیایت دخترک. دنیایی که برایم بیشتر ناشناخته است تا شناخته. تنها راهی که دارم این است که فکرم را باز کنم برایت و توبیایی و هم چیزم را نقد کنی و من ناراحت نشوم و قضاوتت نکنم. همانطور که وقتی دو ساله بودی، می نسشتم و خودم را در اختیارت می گذاشتم تا دستت را در گوشم، دهانم، دماغم و حتی چشمم بکنی، تا مرا و خودت راو دنیای اطرافت را بهتر بشناسی، حالا هم فکرم و روحم را در برابرت میگذارم تا تشریح کنی.
نسل تو، نسل نشستن پای حرف های بزرگتر ها نیست.
* happy

Tuesday, January 22, 2013


قبلا نوشته بودم که شنا بلد نیستم. (نبودم) حداقل یک بار باید در موردش نوشته باشم ولی حالا وقت نیست که بگردم و لینک بدم به نوشته اش. یعنی میدونم که اگر کله ی فرو کنم در آرشیو نوشته هام، تا سه ساعت دیگه بیرون نمیام. بسکه خوندن نوشته های گذشته و ورق زدن حال و احوال های قدیمی، منو توی خودش غرق میکنه.

بهر حال من شنا بلد نبودم تا تابستون دو سال پیش که رفتیم با دوستان به مسافرتی که شنا و آب بازی، تفریح اصلیش بود. منهم خوب، خودم میدونستم و همه، که شنا بلد نیستم و از شنا میترسم. چندان مشکلی هم باهاش نداشتم. هر بار هم صحبت میشد توضیح میدادم که بله در بچگی من رو کلاس شنا گذاشتن و لی من از آب میترسیدم و اینقدر گریه و زاری کردم و اشک خونین ریختم که منو نبرین کلاس شنا، تا مامان و بابا هم بیخیال شدن و گفتن یک شناگر کمتر توی دنیا، مشکلی ایجاد نمیکنه. ترسم اینقدر قوی و ریشه ای بود که خودش، وجودش رو توجیه میکرد. همچین با راحتی جایی در وجودم نشسته بود مثل اینکه خونه ی خودشه.
در اون سفری که گفتم، تازه احساس کردم که شنا بلد نبودنم یک اشکاله. با بچه ها و بابایی میرفتیم توی آب. ولی تا آب میرسید به شونه ی من، دیگه می ایستادم و اونها خودشون میرفتن. روشی شنا بلد بود. ولی موشی هنوز نمیتونست در عمیق برای خودش باشه. البته  جلیقه ی نجات می پوشید ولی بازهم به نظارت احتیاج داشت.  نمیتونست پا به پای بابایی و روشی بره. آویزون بابابی میشد. حالا اونها میرفتن و من تنها نشسته در ساحل، همینطور ترس می ساختم و میفرستادم براشون که نکنه اینها غرق بشن. تیر خلاص به شنا بلد نبودنم را هم روشی زد وقتی که گفت " مامان، تو چه مامانی هستی که شنا بلد نیستی؟".

این شد که پاییز همون سال، من با سلام و صلوات در کلاس شنای بزرگسالان ثبت نام کردم. این کلاس سه سطح داره. سطح اول که خیلی آسون بود و همون آب بازی در کم عمق بود. اونو بار اول گذروندم. در سطح دوم هدف این بود که در عمیق شنا کنم، خودم رو روی آب نگه دارم، دایو کنم و.... پیشرفتم در این سطح در حد مورچه بود. با وجود اینکه مربی های خیلی خوبی هم هر ترم داشتم. گفتم هر ترم، حتما سوال پیش میاد که مگه چند ترم در سطح دو موندی. زمستان امسال شش امین باریه که من در سطح دو ثبت نام کردم. فکر کنم، پیشرفت مورچه ای دیگه کاملا ملموسه.
در تمام این مدت، در خودم توقعی ایجاد نکردم. انتظاری در پاس کردن ترم نداشتم. خودم رو جز با خودم، با کسی مقایسه نکردم. فقط سعی کردم که در هر جلسه ای که میرم حضور داشته باشم و مرتب به خودم گفتم "I can do it" با وجود اینکه نمی تونستم. نتونستن هام رو هم فضاوتی نکردم و باز گفتم،  I can do it. بابایی هم بود، که اگر شده با دعوا و مرافعه هم روزهای کلاس منو روانه کرد. این ترم هم که میخواستم یک فاصله ای بدم، گفت که او هم میاد تا شنا کنه و اومدنش، انگیزه ای شد که من باز ثبت نام کنم.
یکی از مربی هام میگفت مهم ترین مشکل برای یاد دادن شنا به بزرگسالان (که همه مثل من بدلیلی در بچگی یاد نگرفتن) حک شدن عبارت "من نمیتونم" در ذهنشونه. راست میگه. برای من، پاک کردن "من نمیتونم شنا کنم" یکسال و نیم طول کشید. اگر جایی در طول این یکسال و نیم رها کرده بودم، این نوشته پر رنگ تر هم میشد. در جلسات ترم جدید، دیگه در آب عمیق احساس آرامش میکنم. میدونم که شنا بلدم و خودم رو رها میکنم در آب و ازش لذت میبرم. یاد گرفتن شنا، موفقیت بزرگ و تجربه عظیمی بود.بک بار دیگه دیدم که هر کاری با آرامش و در زمان خودش انجام میشه. فقط شروع کن، بخواه و نتیجه ها رو قضاوت نکن.

در ترم جدید، یکی از همکلاسیها، چیزیه مشابه خودم در زمانی "من حتما غرق میشم" مانترای ذهنم بود. وقتی باید به عمیق بریم میترسه و دست و پا میزنه. دیروز به کارهاش نگاه میکردم و راستش میخندیدم. بهش گفتم "غرق نمیشی. ماهیچه هات رو ریلکس کن، خود بخود میایی روی آب" حالا همین بابایی اگر نه صد بار، پنجاه بار به من گفته بود اینو.
توی آب راحت از اینطرف به اونطرف شنا میکردم و به همکلاسی در حال دست و پا زدن و غرق شدن نگاه میکردم و میگفتم" چرا این اینقدر میترسه؟" آدمیزاد اینطوریه. خاصیت فراموشکاریش حیرت انگیزه.

Thursday, January 17, 2013

برای هما خانوم


هما خانوم،
دیروز که بدیدنت در بیمارستان آمدیم، رخت سفر بسته و آماده ی رفتن بودی. آخرین ساعات پدر بزرگم و پدرِ دوستم را دیده بودم. فهمیدم که نگاه از این دنیا شسته ای و فقط با صدای این دنیا ارتباطی داشتی. اول نتوانستم در اتاق بمانم و نگاهت کنم. مثل مرغ پر بسته و پر کنده ای بودی که می خواست از قفس تن رها شود. کلافه بودی. همه ساکت، منتظر و غمگین بودند. کمی بیرون نشستم و به تو فکر کردم. غیر ازآشنایی و مهربانی تو که برای همه بود، دو چیز ما رو بهم متصل میکرد. یکی تولدمان بود که یک روز بود و هر سال بهم تبریک می گفتیم. یکی دیگر این وبلاگ بود که من می نوشتم و تو میخواندی. نمیدانی هر بار که از وبلاگم پرسیدی و درباره ی نوشته ای حرف زدی، چقدر خوشحال شدم. و از داشتن خواننده ی نازنینی مثل تو ذوق کردم. آخرین باری که هم را دیدیم، در شب یلدا، پرسیدی که چرا خیلی وقته نمی نویسی. همین پرسیدنت، انگیزه ای شد  که آمدم و دوباره نوشتم. نمیدانستم که هفته ی بعد به بیمارستان می روی و اینبار دیگر بر نمیگردی. این بیماری قدیمی سالها بود که در مبارزه با تو شکست خورده بود. مطمینم که اینبار هم با امید و یقین به پیروزی رفتی. گویا این بار دیگر زمان استراحتت رسیده بود. رزمنده دیگر میخواست زره رزم بر زمین بگذارد. خسته نباشی. چه رزمنده ی صبور و خوش رویی بود. در تمام این دو سال و نیم که دیدمت، یکبار نشنیدم که از رنج و درد مریضی گله کنی و خم به ابرو بیاوری. شاید چون عاشق بودی، عاشق زندگی. اولین باری که دیدمت، روزی بود که بی نظیر بوتو را ترور کردند. خبرش را من گفتم و چقدر متاثر شدی و با هم در موردش حرف زدیم. شاید چون شعر را دوست داشتی. از قَدَر های مشاعره بودی. کتابخوان بودی و دسته دسته از کتابخانه ی نورت یورک کتاب می گرفتی. هر چه بود، قدر لحظه های بودن را میدانستی و با آن همه مریضی، نگرانی از آینده یا تاسف و خشم از گذشته را هیچوقت در تو ندیدیم.

وقتی دوباره به کنار تختت آمدم تا حرفی بزنم و شاید صدایی برسانم، نمی دانستم چه بگویم. دیگر مثل آدم های این دنیایی نبودی. گفتم سلام. سرت را برگرداندی که نمیدانم نا خودآگاه بود یا در جواب سلامم بود. گفتم که دوستت دارم. گفتم که خیلی مهربانی. گفتم ازت ممنونم که وبلاگم را میخواندی. گفتم که در وبلاگم از تو می نویسم.  گفتم هما خانم خداحافظی می کنم. در دلم گفتم خدا حافظ تا در جای دیگری از کاینات همدیگر را ببینیم.

اینکه دیروز با مادربه دیدنت آمدیم، کمی قبل از رفتنت و بدون برنامه قبلی، اتفاقی نبود. هیچ چیز در این دنیا تصادفی نیست. خوشحالم که فرصتی دست داد تا خداحافظی کنم. من میدانم که تو الان خندان و شادان در جایی هستی و ما را میبینی. بطرز عجیبی بودنت را حس میکنم. تو باز هم نوشته های مرا خواهی خواند. دیگر نیازی به کامپیوتر و برازِر نیست. تو از دنیای حضور در زمان و مکان خاص، رفتی به دنیای حضور همیشگی.

جایت اینجا خالی ست هما خانوم. آنجا که هستی، شاد باشی. برای ما دعا کن.

Tuesday, January 15, 2013


روی جوش های صورتم، خمیر دندان گذاشته بودم. جایی خوندم که زود این جوش ها رو خوب میکنه. موشی در کنارم نشسته بود و مشغول کار خودش بود. منهم همینطور. نگاه به خمیر دندون کرد و پرسید که چیه. براش توضیح دادم. گفت "اگر جوشت خوب نشه، پاپ* ش می کنی؟" گفتم "سعی میکنم نکنم ولی گاهی پاپ میشه." پرسید " اگه پاپ بشه، دیگه خوب نمیشه؟" گفتم "چرا خوب میشه ولی جاش روی صورتم میمونه. ببین همه ی لکه های روی صورتم رو. بیشتر جای جوشهاست که ترکوندم." با دقت نگاه کرد. به همه ی صورتم. درست مثل یک متخصص پوست. همه ی لک ها رو دید. بعد کمی از عقب تر نگاه کرد. مثل یک متخصص زیبایی. گفت " مثل فِرِکل* هستند اینها. خوبن. فرکل ها بیوتی* ت رو کم نکردند. شکلِ اونها هستی که فرکل دارن و هنوز بیوتیفول*ند. " به چشمهاش که نزدیک صورتم بود نگاه کردم. فکر کردم، خوشبخت معشوقی که عاشقش به تک تک لک ای صورتش نگاه کنه و بعد چنین بلند و عاشقانه و صادقانه، زیبا ببیندش. متصاعد شدم.

همیشه که در آینه نگاه میکردم لک ها و جای جوش ها اول به چشمم میامد. این بار که در آینه نگاه کردم، دیگه لک های کم رنگ و پر رنگ، کوچک و بزرگی ندیدم. صورتی بود با چشمهایی که نگاه میکردند، از نگاه موشی. چشمهایی که نقد نمیکردند این صورت رو. بار بعد که آرایش کردم، میک آپ کمتری استفاده کردم، در فکر کم رنگتر کردن و پوشاندنشان نبودم. طنین صدایش در گوشم بود. فرکل ها هستند و من بیوتیفولم.

به بابایی گفتم عشقی که موشی به من داد، هیچ وقت، هیچ کس نداد. او نفهمید که چه گفتم. و من شاید در این هیچ هایی که گفتم  منصف نبودم. هر چه هست، عشق باید صدایش بلند باشد. بلند. خوشحالم که دخترها، ابرازعشق را با صدای بلند یاد گرفته اند.
* pop
* freckle
* beauty
* beautiful

Saturday, January 12, 2013


معجزه ای، چیزی فکر کنم شده. دو روزی به وبلاگ سری نزدم و حالا که اومدم، دیدم بیشتر وبلاگ هایی که میخوندم، پست جدید دارند. همشون مدت طولانی خاموش بودن. خودم هم بزنم به تخته، نوشتنم روان شده. مثل بها رکه دونه دونه همه از خواب زمستونی بیدار میشن. تورنتو که چند روز پیش هوا واقعا بهاری شد. آدم با کاپشن گرمش میشد.  بهارانه ی وبلاگ نویسی خوبه ولی بهارانه ی وسط زمستان در تورنتو خوب نیست. من رو می ترسونه. عادی نیست. قشنگ حس میکنم که پیش بینی های گرمایش زمین داره یواش یواش به وقوع می پیونده.

حذف آینده و گذشته که تصمیم سال جدیدمه، واقعا کار میکنه ها. کمتر از یک ساعت پیش حالم گرفته شده بود. اینقدر که اشک هم توی چشمم جمع شد. در کنار موشی کمی آروم گرفتم و دوباره به بدحالیم نگاه کردم. یک تکه اش مربوط میشد به چراهای گذشته. یعنی که چرا تا حالا یک اتفاقی نیفتاده. دوتاش مربوط به آینده بود. اولی در مورد همون آرزوی قبلی ولی  به این شکل که "لابد  بعدن هم اتفاق نمی افته و آرزوش رو به گور میبرم" و اینها. دومی هم در همین مایه ها بود، کمی حفیف تر. بعد از گذشته و آینده زدایی، دیدم احوالاتم خوب شد.

Wednesday, January 9, 2013


موشی: مامان. ماشین میاد. مواظب باش.
من: مواظبم.
موشی: ترسیدم ماشین بخوره به تو. بِمُری*. من نمیخوام که تو بِمُری.
من: نگران نباش. من نمیمیرم.
موشی: من نمیخوام تو دایینگ دِت* بشی. به مامی اِژیاژ* دارم. نمیتونم بدون تو باشم.
من: چرا به مامی احتیاج داری؟
موشی: همه ی کیدز* ها به مامی اژیاژ دارن.
من: چرا؟
موشی: چون باید دو تا پرنت* کار کنن تا فَمیلی* پول داشته باشه و شاپینگ* هاش رو بکنه. با یک پَرِنت که کردیت
کاردهامون، پولِ زیاد نداره.
من: آهان. متوجه شدم.
*****
 خودم این توضیحات رو در مورد کار کردنم بهش داده ام. وقت هایی که آه و ناله میکرده که چرا تو میری به کار و نرو به کار و از این حرفها، عین همون جمله ای که بالا گفت، بهش گفتم. فکر نمیکردم که فلسفه ی وجودیم بشه.  دیشب که حرفهاش یادم اومده بود، از خودم پرسیدم که آیا واقعا فقط کار میکنم که پول در بیارم. البته کار میکنم که پول در بیارم ولی این تنها دلیلش نیست. کار میکنم تا زندگی اجتماعی داشته باشم. کار میکنم تا برای جامعه مفید باشم. کار میکنم تا از درسی که خوندم استفاده کنم. کار میکنم چون بودن با آدمها رو دوست دارم و موندن در خونه رو دوست ندارم. کار کردن بخش هایی از وجودم رو ارضا میکنه که در خونه بهشون دست نمیخوره. حتما اینها رو هم میتونستم با زبونی مناسب براش توضیح بدم. چرا وقتی موشی پرسید "برای چی باید کار کنی"، ساده ترین جواب رو بهش دادم و خودم رو تا حد ماشین پول سازی پایین آوردم. منی که اینقدر حرفم براش وحی منزل بوده که از جمله ام یک واو هم جا نمیندازه، چرا جواب درست تر و بهتری ندادم.  هان؟

*******

‏* بمیری
* dying death
‏* احتیاج. ‏
* kids
* parent
* family
* shopping
 

Tuesday, January 8, 2013


برای این پروژه خیلی کار کرده بود. از تقریبا یک ماه پیش. پروژه ی مهمی بود و امروز باید تحویل میداد. دیشب تا یازده و نیم مشغول بود. شش صبح هم بیدار شد تا بعد از خشک شدن رنگ های روی بوم، خط و خطوط آخرش رو بکشه. عالی شده بود و دوستش داشتم. شانزده بوم کوچک بود با صورتی روی هر کدام که با هم یک صورت بزرگتر را می ساختند. طرح موزاییک. مترصد بودم که قبل از اینکه برای بردن جمعشون کنه، عکسی ازش بگیرم. وقتی به اتاقش رفتم، جمع شده بودن. چهار تا چهار تا روی هم گذاشته بود و کشی بدورشون بسته بود. از من کیسه مناسبی خواست. گفتم که عکس نگرفته بودیم که. خوشش نیومد و گفت "مهم نیست. بعدا عکس میگیرم." گفتم کی میاریش خونه. سر بالا جواب داد که "نمیدونم یه وقتی، آخر ترم، آخر سال." رفتیم در مُدی که ارتباط ضعیف میشه. سیگنال را گرفتم ولی هنوز بیشتر در فکر پروژه بودم نه رابطه. کیسه ای مناسب بوم های کوچک آوردم. گفت "یکی بزرگ بیار چون میخوام بوم سفید بزرگ رو هم ببرم. همش رو توی یک کیسه میگذارم." کیسه ی بزرگ آوردم. نگران بوم های کوچک بودم. گفتم "می خواهی که یک کیسه ی کوچک بدم که بوم ها پروژه ات رو توش بگذاری و بگذاریش توی کیفت، یکی هم بزرگ که بوم سفید رو توش بگذاری و دستت بگیری." با ناراحتی قبول کرد. مثل همه ی وقت هایی که نظرات درخواست نشده از ما میگیره. بدون اینکه از من بخواد، کمک کردم در گذاشتن بوم ها  در کیسه ی کوچک. من میهمان دعوت شده ای در این کار نبودم ولی بیشتر از خودش، نتیجه ی کارش برایم مهم بود. دستم روی بوم بالایی یکی از دسته ها خورد و رنگی شد. خیلی خودم رو نگه داشتم که فغان نکردم، ولی انگشتم رو بهش نشون دادم که رنگی شده و گفتم که انگار هنوز خشک نشده. گفت "مهم نیست مامان اشکالی نداره." دیگه حرفی نزد و نزدیم. امروز بابایی کلاس داشت و من تکه ی اول راه رو میبردمش. ده بیست دقیقه ای در ماشین با هم بودیم. فقط در فکر بوم ها بودم و نگران اینکه بهم رنگ بدهند و کارش خراب شود. ساکت بودیم. همینطور در دهانم می چرخاندم که چطور این نگرانی رو بزبون بیارم. بیا بازشون کنیم و نگاه کنیم. از هم جداشون کنیم. در فکرم تصور میکردم که به مدرسه رسیده، بوم ها را باز کرده و همه به هم رنگ داده اند. کارش خراب شده. فکر میکردم کاش دیشب پیشنهاد میدادم که با سشوار خشکش کنیم. همه ی راه با همین گفتگوی ذهنم کلنجار رفتم ولی خفقان گرفتم و هیچ نگفتم تا رسیدیم به مقصد. پیاده شد. دور شد و رفت. من دور زدم و برگشتم. اینطور جدا شدن رو دوست ندارم.
با رفتنش انگار یادم اومد که من از او و کارش جدا هستم. ما دو موجود جدا از همیم. رفتم در فاز ریکاوری. به خودم گفتم هر چه باید بشود شده، دیگه مهم نیست. تمام شد. خودم رو جمع کردم از نگرانی آینده و چی ممکنه بشه. در همون تصویر قبلی که بوم ها به هم رنگ دادن و کارش خراب شده، تصور کردم که چون کارش خوب بود، معلم گفت بوم خراب شده رو دوباره درست کن. حتی تصور کردم که اشکش هم سرازیر شده ولی دیگه اونقدر تصویرش ناراحت کننده نبود. مثل یک تجربه بود. بار بعد فکر بهتری برای زمانبندی پروژه اش میکنه. شاید اصلا بهم رنگ ندن و آب از آب تکون نخوره. نه انگار موضوع می تونست کم اهمیت تر باشه. فکر کردم به این سکوتی که بین ما در راه گذشت. می توانستم پرش کنم از شادی و شوق برای روزی که یک پروژه ی مهم رو بخوبی تموم کرده. به موقع تموم کرده.بدون نگرانی و مبادا ها.
 
چقدر خودم بدم میامد از اینکه درهمه ی کارهایم، مادر صاف کنارم نشسته بود. اینکه کارِ من رو کار خودش میدونست. که به اندازه ی من نگران نتیجه ی کارم بود. دوست تر داشتم که کارو زندگی خودش رو داشت و گاهی سری به من می زد و سراغی از کارم میگرفتم. او از موفقیتش می گفت و من از موفقیت هایم. او زندگی خودش را داشت و من مال خودم را. نه اینکه من زندگی او بودم. همه ی نگرانی ها و احساس مسولییت کردن هاش، به من حسی از ناتوانی میداد. حس گنگی که حس بدی بود و من نمیفهمیدم چیه. اصلا ربطش نمیدادم به او، چون همیشه در زندگیم بود و اصلا نبودنش را نمی تونستم تصور کنم. الان، در چهل سالگیم و در تکرار ناخودآگاهانه ی رفتارهایش با  روشی و در واکنشهای روشی، معنی اون بد حالی را می فهمم.
مادر جان میدانم که تو همیشه کاری را که فکر میکردی بهترین است، برای من کردی، هر چقدر هم که سخت بود. خوب میدانم. چون منهم آماده ام که خودم را برای بچه هایم تکه تکه کنم. اشتباه هایی داشتی. منهم دارم. می فهممت. ببخش که هر روز رابطه ام را با تو تشریح می کنم و زایده هایش را در میاورم و دور میریزم. کیست و غده اند که باید جراحی کنم و درآورم. چاره ای نیست عزیزم. جبر زمان است. چاره ای نیست.

Monday, January 7, 2013


صبح تعطیلی بود و دیر بیدار شده بودیم. این روزها اگر همتی باشه، حلیم درست میکنم. حلیم فوری. این حلیم های فوری عالی هستند و در عرض نیم ساعت میتونن هفتاد درصد از حظ حلیمی که از حلیم پزی محل بخری رو بهت بدن. پودر رو میریزیم توی آب سرد و بیست دقیقه با شعله ی ملایم هم میزنیم. به همین سادگی. هر مسافری که از ایران میاد چند تایی از اینها برامون میاره. همه دوستش داریم.

من و مادر مشغول خوردن حلیم بودیم و من غرق در عطر وبوی دارچین که برای من از مهم ترین جاذبه های حلیمه. روشی اومد. حلیم اش رو در کاسه ریخت. من به مخلوط شدن قهوه ای های دارچین با حلیم در کاسه اش نگاه میکردم. گفت " من همیشه یادم میره که چقدر دارچین خوبه." در تایید حرفش من شروع کردم به تعریف کردن از دارچین و اینکه من عاشق بوش هستم و چنین و چنان. گفت "نه. منظورم بوش نبود." مادر ادامه داد که "آره فقط بوش نیست که خودش هم خیلی خاصیت داره قند خون رو تنظیم میکنه. در روزنامه خوندم که اگه هر شب با عسل بخوری لاغر میکنه...." با توضیح و تفسیل کامل. منهم گوش میکردم  و در فکر بودم که آیا میتونیم با بابایی این رژیم رو اجرا کنیم یا نه. حرفها و حلیم خوردن تمام شد. روشی در حالیکه کاسه خالی شده اش رو توی سینک ظرفشویی می گذاشت گفت "منظور من این بود که من هر بار یادم میره که چقدر دارچین باید روی حلیم بریزم که اندازه باشه. آخه وقتی زیاد بریزم تلخ میشه."

Thursday, January 3, 2013


- این دفعه دیگه هر چه را که نوشتم پست میکنم. از آخر نوامبرننوشتم و هر بار که صفحه ی وبلاگم را باز میکنم تاریخ سی ام نوامبر بهم دهن کجی میکنه. چند بار وسوسه شدم که وبلاگم را ببرم به یک جای دیگر که در ایران بلاک نباشه. ولی هر وقت به ظلمی که پشت این موضوع هست فکر میکنم، لجم در میاد و دوست ندارم نوشته هایم را بدست زورگو بدهم. همین پست آخر که از سی نوامبر داره بهم دهن کجی میکنه فقط سی و چهار بار خونده شده که کسی نه حال هان یا هون گفتنی داشته و نه اونقدر خوشش اومده که لایک کنه. گرچه در اینجا مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق نمی آورد و صاحب سخن باید خودش، خودش را بر سر ذوق آورد، میبینم که شدیدا زنده ام و زندگی میکنم. دوست دارم که وبلاگم هم زنده باشد. باید بنویسمش تا زنده بماند. هر چقدر هم که جفنگ باشد، میدانم که نوشتنش بهتر از ننوشتن است. یک جور دانستنی که فقط خودم میدانم. برای پست ها دیگه عنوان نمیگذارم تا راحت تر آسمان و ریسمان را بهم ببافم.
- سال دوهزار و دوازده تمام شد. خیلی زود. سال دو هزار و سیزده شروع شد. شب سال نو مهمان داشتیم وبا گروهی از دوستان شادی کردیم. دوستانی که آمدنشان به خانه ی ما برای سال نو یک رسمِ کهنه شده. از آن کهنه شدن های دوست داشتنی. مثل شراب. در راستای همین آمدنشان آرزویی کرده بودم که برآورده شد. به فال نیک گرفتمش. امسال یاد گرفتیم که در اسپانیا رسم دارند که قبل از آغاز سال نو دوازده حبه ی انگور به نیت دوازده ماه سال بر میدارند و بلافاصله بعد از نیمه شب دانه دانه میخورند و برای هر ماه آرزو و دعا میکنند. ما هم کردیم. به فال نیک گرفتمش. به  بابایی میگفتم که خداییش ماه های سال به همین سرعت که ما انگورها را خوردیم میگذرند. حالا شاید کمی یواشتر.
- روز اول سال نو که فقط در خانه ولو بودیم، چنذ تا فیلم دیدیم. یکیش کانگ فو پاندا بود که برای دهمین بار یا بیشتر بود که میدیدیم. در یک جای قشنگ فیلم که مستر اوگ وی* با پاندای ناامید و مستاصل حرف میزد، گفت
You are too concerned about what was and what will be. There is a saying: yesterday is history, tomorrow is a mystery, but today is a gift. That is why it is called the "present."
عبارت دوم معروفه. ولی بنظر من جمله ای اوله که توی همه ناراحتی ها و اضظراب های روزمره به درد می خوره. مثل یک دیازپام با استامینوفن که بندازی بالا. هر وقت دچار ناراحتی، ناتوانی، درماندگی و هر نوع حال بد میشم، یا رد پای
what was
هست یا رد پای
what it will be
     اینها رو که حذف کنی شکل هر موضوعی عوض میشه و چشمت باز میشه به یک افق دیگه. از دو روز قبل از سال نو دنبال یک رزولوشن* بودم. اینجا مُده که برای سال جدید یک تصمیم جدید بگیری. وقتی به این صحنه ی فیلم رسیدیم و این فکرها از سرم گذشت، تصمیم سال جدید را گرفتم. در لحظه بمان. از مستر اووگ وی هم کمک و پشتیبانی خواستم برای ماندن بر این تصمیم. مهم نیست که او یک کاراکتر کارتونیه،هنوز میتونه مراد باشه. این دنیا، دنیای عجیبیه و همه چیز ممکنه.

پ ن: نتونستم برای بی نظمی فونتِ پُست کاری بکنم. بلاگر گفت همینه که هست.‏

* Master Oogway
* Resolution