Tuesday, December 29, 2009

شمشیر حقیقت

داستان زیبای خفته به آنجا می رسد که با کمک پری های مهربان، فیلیپ از زندان جادوگر فرار کرده، با شمشیر حقیقت و سپر پاکدامنی، از تمام موانعی که با جادوی جادوگر درست شده بودند، گذشته و به قلعه رسیده. جادوگر، خشمگین از این پیشروی و مطمین به قدرت جادوییش، خودش را به شکل یک اژدهای عظیم درآورده و در حالیکه از دهانش آتش زبانه می کشد، با مهیب ترین چهره به جنگ فیلیپ آمده. روشی در اینجای داستان، همیشه می ترسید. موشی هم در اینجای داستان می ترسد. منهم در اینجای داستان می ترسم. شمشیر حقیقت، آیا این بار هم به هدف می نشیند؟

تمرینِ دموکراسی

بعد از چند روز تعطیلی، باید با دست پُر و لب خندان اینجا می بودم ولی آن ابر متلاطمی که بر سرمان نشسته، دهانم را هم برای نوشتن از شادی و شعف بسته. فقط چشم است که می خواند و می بیند. از وبلاگ قدیمی، مطلبی را که مربوط به جون 2008 بوده، برداشتم، در سوگ دموکراسی وبه امیدش.ه
.
.
امروز قرار بود در کلاس روشی، بچه ها با هم بحث کنن راجع به اينکه آزمايش های پزشکی روی حيوانات درسته يا غلطه. روشی از مدتی پيش در انتظار بود و در این مورد مطالعه ميکرد و آماده ميشد که با دست پُردر بحث شرکت کنه. روشی از مخالفان پر و پا قرص اين موضوعه و چندين بار هم در خونه برای ما در موردش صحبت کرد. حالا نکته ی بسيار جالب در اين بحث اينه که معلمشون گفته، هر کسی بايد در اين بحث در طرفی شرکت کنه که باهاش مخالفه. يعنی اونکه که مخالف آزمايش روی حيواناته، بايد از زبان کسی حرف بزنه که با اينکار موافقه. کسی که با اينکار موافقه بايد مثلا با روشی مخالفت کنه. ه
اين کار تفريحی نيست. بخشی از کار کلاسشونه و معلم، نتيجه ی کارشون رو ارزيابی ميکنه. از مدتی قبل در مورد روشهای بحث کردن، درکلاس صحبت ميکردند. يک کارگاه هم در اين مورد داشتن و خانمی از موسسه ی آزادیهای مدنی کانادا* آمده بود و در اين کارگاه با هم تمرين کرده بودند که چطور ميشه به جهات مختلف يک موضوع نگاه کرد. اينکه مسايل اجتماع هميشه درست يا غلط، خوب و بد نيستند. سفيد و سياه نيستند و بايد خاکستری دیدشون. در مورد اينکه دموکراسی يعنی اينکه آدم بتونه نظر طرف مقابلش رو با حالتی گوش کنه که داره حرف جديدی رو ميشنوه نه اينکه به صورت حرفِ مخالف بشنوه و در انتظار پايانش باشه تا دوباره حرفِ خودش رو بزنه. اينکه در دموکراسی، آدم بايد بتونه نظر مخالفش رو با علاقه و توجه کامل گوش کنه. ه
امروز قراره بچه ها نشون بدن که چقدر اين قابليت رو پيدا کردن و من وقتی به حرفهای روشی در اين مورد گوش می کنم، دلم روشن ميشه به آينده ای که اين بچه هاخواهند ساخت، آينده ی که نتیجه اش دنيای بهتری باشه. آينده ای که در اون ديگه کسی بخاطر فکرش محکوم يا زندانی و کشته نميشه. دنيايی که در اون عشق و دوستی و درک متقابل تنها قانون در رابطه ی انسانهاست.ه

.
.
Canadian Civil Liberties *

Wednesday, December 23, 2009

کریسمس

کریسمس نزدیک شده. بچه ها همه روز شماری می کنند برای رسیدن به صبح کریسمس که هدیه هایی رو که سانتا کلاز براشون آورده، از زیر درخت بردارند. موشی، به اقتضای سنش خیلی درگیر داستان سانتا کلازه. دیشب در راه برگشتن به خانه، شکسته بسته هایی را که از داستان شب کریسمس شنیده بود، تعریف می کرد. که کریسمس شب تولد مسیحه و در موردسانتا کلاز کلی گفت. وقتی که تازه آمده بودیم و روشی در همین سنها بود، مقاومتی داشتیم در برابر این سانتا. خوشم نمی آمد که این سانتا اینقدر محبوب و مطرح شده و تقریبا همه می شناسندش و عمو نوروز ما اینقدر ناشناخته و گمنام مانده. دایم در گوش روشی از عمو نوروز خودمان می گفتیم. از همان سال اول یک درخت مصنوعی کریسمس خریدیم ولی ته دلم زیاد از بودنش خوشم نمی آمد. غریبه ای بود که به زور راهش داده بودیم. گرفتیم تا روشی هم همراه با همه شاد باشه و احساس جدایی نکنه (احساسی در که در ابتدای مهاجرت بدجور گریبان آدم رو میگیره) و مثل بقیه ی بچه ها، صبح کریسمس از زیرش هدیه برداره. اگر چه دقت می کردیم که به ازای هر کادویی که از سانتا میگیره، دوتا از پای سفره ی هفت سین بگیره. سخت مواظب بودیم که عمو نوروز از سانتا عقب نمونه.ه
با اون درخت مصنوعیِ کوچولو تا سال پیش سر کردیم. امسال، یک درخت بزرگ طبیعی گرفتیم. این موجودِ نازنین، بیش از یک هفته است که با چه ابهتی در کنار خونه ما ایستاده. باهاش احساس غریبگی نمی کنم. برایم آشنا و صمیمی ست. خیلی دوستش دارم. شبها که چراغش رو روشن می کنیم، روی دیوارهای دو طرف و سقفش طرح های زیبایی می اندازه که دلم می خواد در سکوت شب، بعد از خوابیدن همه، بشینم و ساعتها نگاهش کنم. وقتی که زیرش می خوابم و از پایین به سمت بالا نگاه می کنم، لذت می برم از گمشدن در سبزی شاخه ها و بوی مست کننده ی کاج که سرشار از زندگیه. چندین بار در این روزها گفتم که چقدر رسم آوردن کاج در خانه، رسم خوبیه.ه
بدون هیچ تعبیر و تفسیری، فقط می خوام بگم که امروز، از آمدن کریسمس به خانه ام و افراشته شدن کاج سبز در گوشه اش خوشحالم. دیشب که موشی از سانتا می گفت و تولد مسیح، در گوشه ای از ذهنم آن زمزمه ی قدیمی و گله از اینکه چرا سانتا کلاز حق عمو نوروز را خورده و کریسمس به ما چه ربطی داره، شروع شد. اما صدای دیگری بلندتر می گفت که چه فرقی می کنه. اگر همه عمو نوروز را نمی شناسند، چه اشکالی دارد که سانتا را بشناسند. سانتا مظهر شادی و امید برای بچه ها و مظهر برآورده شدن آرزوست و مسیح، سمبل مهربانی و گذشت. و در دنیایی که ما به همه ی اینها نیاز داریم، بگذار برایشان شاد باشیم. بگذار موشی باورش کند. رقابتی بین این دو نیست. هر دو عزیزند. در بهار هم عمو نوروز می آید، هر چند فقط به خانه ما. بگذار در آغاز سرمای زمستان هم درِ خانه و قلبم، هر دو را، برای این پیرمرد تپلی با ریش های سفید، باز کنم تا گرمای شادی و معجزه را برایمان بیاورد. امسال برایش شیر و بیسکوییت هم می گذارم تا موشی وقتی می خوابد، مطمین باشد که او می آید. ه
****
کریسمس مبارک. امیدوارم همه بتوانیم، پیام آورِ همان یک پیامِ مسیح باشیم که صلح و مهربانی بود. همان یک پیامی که شاید کافی باشد.ه

Tuesday, December 22, 2009

GERM BUGS

اونی که توی تصویر بغلی میگه، من اناری دانه می کنم، حتما من نبودم. در فکر بودم که اناری بگیریم و دانه کنیم، که باز هم بساط عیش و شادمانی ویروسها ی گرامی در بدن ما برپا شد و ما را آویزان و درب و داغون نمود. ولی برام جالبه که این بدنی که تمامش درد می کرد، چطور وقتی اومد خونه، تونست کلی با موشی بازی کنه تا موشی نشینه پای کامپیوتر. تازه آشپزخونه رو هم مرتب کرد و آب میوه هم گرفت و با روشی هم کَل کَل کرد. در مورد اشکالی هم که فردا در شرکت باید باهاش سر و کله بزنه فکر کرد. تازه وقتی هم در تخت افتاد در دنیای هپروت، مدتی با بابایی حرف زد. ه
.
موقع خواب به موشی گفتم که به من نزدیک نشه چون مریضم. می گه مریضیت چیه؟ می گم گلوم و سرم درد میکنه. می گه جِرم باگز* داری؟ میگم آره. میگه کجاهات هستند. میگم توی کله ام. میگه چند تا هستن؟ میگم درست نمی دونم. باز دونه دونه همه ی اعضای کله ام رو اسم می بره و می پرسه که چند تا جرم باگز دارن. منهم در جواب بهش عدد میگم. راضی میشه. بعد از سرشماری جرم باگزهای بنده، میگه توی پات هم هستند. میگم نه. میگه پس من می تونم به پات دست بزنم. و دستش رو میگذاره رو پای من و می خوابه. کمی بعد که من فکر میکنم خوابیده و دستش را ناز می کنم، میگه تو نباید به من دست بزنی چون تو جرم باگز داری. و بعد فوری میگه مامان دوستت دارم. و برای اینکه حالم بهتر بشه، میگه مامان یادته اونوقت که ما هیچکدوم جرم باگز نداشتیم؟ (تو دلم میگم یادش بخیر. کی بود راستی؟) دوات رو بخور تا زود خوب بشی. و بعد باز میگه مامان دوستت دارم و می خوابه.ه

GERM BUGS *

Monday, December 21, 2009

برای موشی

برای موشی. از وبلاگ قدیمی، آپریل 2008

ديشب وقتی که در بغلم مي خوابيدی، مدت طولانی فقط نگاهت کردم. از رفتن و برگشتنت به دنيای خواب، تا وقتی که به خواب عميق فرو رفتی. از وقتی که چشمهات سنگين شدند ولی هنوز به سختی بازشون ميکردی و بهم نگاهی مهربان ميکردی و دوباره مي بستی، تا وقتی که ديگه در خواب عميق، مردمک چشمت هم زير پلکهای شفافت آرام گرفت. من باز به تو نگاه ميکردم و خودم رو می سپردم به نفسهای آرام تو، که هوا رو از بينی کوچکت حرکت ميداد. در آغوشم به راحتی جا گرفته بودی. يک دستت روی سينه ام بود و يکی ديگه دور کمرم. نميتونستم تشخيص بدم که تو من رو بغل کرده ای يا من تو رو. تو در دستِ من آرام گرفته بودی و و من از در آغوش گرفتنِ تو. دلم ميخواست که زمان همانجا ميايستاد و ما در آن آرامشِ دوست داشتنی مي مونديم. سعی کردم که اين لذت رو قطره قطره بِچِشَم و خوب نگهش دارم. به چشمان قشنگت نگاه ميکردم که روی صورت مهتابيت بسته شده بود و مژه هايت که روی سفيدی صورتت خوابيده بودند. چشمانی که در طول روز لحظه ای از ديدن، نگاه کردن و دنبال کردن آسوده نميشه و با ديدن هر چيزِ کوچک برق ميزنه و ميدرخشه. چشمهايی که با نگاهش، حرف ميزنه. دهانِ کوچکت که چون غنچه ای بسته بود و در طول روز با کلامی دوست داشتني با همه چيز و همه کس حرف ميزد. از خودم مي پرسيدم که اون روح بزرگ و کنجکاو که به اين بدن کوچک تو چنين انرژی شگفتی ميده، الان کجاست. حتما نخوابيده. آيا به بهشت رفته و در باغهای بهشت با فرشته ها بازی ميکنه يا به آسمانها رفته و بالای ابرها پرواز ميکنه. عزيزم، نوشتم تا شايد به کمک اين کلمات بعدها کمی از لذت ديشب را دوباره ببويم. نوشتم تا بدانی که چقدر از اينکه با بودنت، چنين شادمانی را به زندگی ما آوردی و برای تمام اين لحظات فراموش نشدنی که به من دادی و وجودم را از عشق لبريز کردی، ممنونم....ه

عزیزم، از آن روز، نزدیک به دوسال گذشته. از خوابیدن در اون صندلی، از اون هم آغوشی برای خواب، خبری نیست. خودم تشویقت کردم و می کنم که بدون نیاز به من، در تختت بخوابی. بعضی وقتها هم دوست داری روی زمین بخوابی. این روزها، قبل از خواب باهم مسواک می زنیم. بعد کتابی می خونیم. سعی می کنم که در کنارم بنشینی چون موقع کتاب خوندن اگر توی بغلم بشینی، به سختی می تونم کتاب را ببینم. کتاب اول که تمام شد، برای دومی چانه می زنی. بعد از اتمام دومی، به رختخواب می روی و بعد از کلی معلق زدن و چرخیدن و سر و ته شدن و چندین بار، دوستت دارم گفتن و بیشتر از اون بوس دادن و بوس گرفتن می خوابی. ه
تناقض عجیبی ست در پدر و مادری که چشم از لذتِ ماندن و بودن با فرزندت می بُری و با رضا و رغبت، او را از خودت جدا کنی. چه خوشحالم که از طعم شیرین آن لحظات یکی بودن، نوشتم. هر چند که بودن با تو و خواهرت، هر طور که باشد، شیرین است و یکی از دوست داشتنی ترین هایش، نگاه کردن به صورت نازنین تو و روشی ست وقتی که در دو طرفِ یک اتاق و به آرامی در دنیای خواب نفس می کشید.ه

پ ن
- هنوز مشغول و مشعوف از خوندن وبلاگ قدیمی هستم و خیلی چیزها را میخواهم بتدریج به اینجا بیاورم. مثلا همین نوشته، وقتی خواندمش، ذره ذره ی لحظه هایش رو حس کردم. ای کاش می شد که بیشتر بنویسم و ثبت کنم لحظه های زندگیم را. لحظه هایی که به سرعت می روند.

Friday, December 18, 2009

نشانِ خانوادگی

اومدی خونه و می بینی یک پشت دری، پشت و رو شده، افتاده توی درایو وی*. باد از یک جایی آوردش. باد هم که در اینجا تکلیفش روشنه. یک خورده جدی بگیره، آدم رو هم می بره هوا. می خواهی بری و برش گردونی ببینی که مال خودتونه یا از خونه ی دیگه اومده. وقتی می ری جلو، می بینی احتیاجی به این کار نیست. چند تا از استیکر* های موشی جان، بعنوان نشانِ خانوادگی، پشتش چسبیده. حالا چه جوری، استیکر به زیرِ پشتِ دری خونه که، بیرونِ در، پهن شده، چسبیده، خدا عالمه.ه
.
قدیمی ها می گفتن، "خونه ی بچه داری، هیچی نداری" من میگم " خونه بچه داری، هیچی نداری ولی همه چی داری."ه

Drive way *
Sticker *

Tuesday, December 15, 2009

*دلاویزترین شعر جهان

عکس سه تایی بابابی و بچه ها رو گذاشتم روی موبایلم و هر بار برش میدارم، خوش خوشانم میشه. مزه دوست داشتنشون میاد زیر زبونم و حسی خوب، به همه ویژگی های لحظه ام غالب میشه.ه
.
یادم میاد که پدرم عکسی از من رو چسبونده بود کنار فرمان ماشین، طرف راننده. تو خونه ی ما فقط او رانندگی می کرد. حتما می خواست همیشه ببیندش. حتما همین حالی که به من دست می ده، به او هم دست می داد. حتما دنبال این طعم شیرینی بود که الان به کامم هست. حتما اینطور عاشقم بود.ه
.
من حسی از این دوست داشتن و عاشقی نداشتم. ه
.
بابا دیگه نیست تا بهش بگم که فهمیدم عشقی رو که عکس منو گذاشت جلوی چشمش. فهمیدم مزه ی دیدن اون عکس رو. حتی اگر بود هم زمانهای از دست رفته بر نمی گشت.ه
.
آی مردها! آی زنها! دختراتونو، پسرهاتونو، زناتونو، شوهرهاتونو! زیاد بغل کنین! زیاد ببوسین! زیاد بهشون بگین که دوستشون دارین! دوست داشتنی، فقط برای اینکه هستند، بدون توجه به اینکه چطور هستند! اونها نیاز دارن صدای دوست داشتنتون رو با گوشهاشون بشنون، حس دوست داشتنتون رو با تنشون لمس کنن! اون حرفهایی که تو دلتون می زنین کافی نیست بخدا! منتظر چی هستین؟ زمان مثل برق و باد میره!ا
.
.
.
تو هم، اي خوب من، اين نكته به تكرار بگو !ا
اين دلاويزترين حرف جهان را، همه وقت،ه
نه به يك بار و به ده بار، كه صد بار بگو !ا
دوستم داري ؟ را از من بسيار بپرس !ا
دوستت دارم را با من بسيار بگو !ا
.
.
.
شعری از فریدون مشیری که محمد نوری بسیار زیبا خوانده است.ه *





Monday, December 14, 2009

اسکیت روی یخ

خوندن پست آقای امیدوار، من رو یاد مطلبی انداخت که دو سال پیش، در وبلاگ خصوصی نوشته بودم. رفتم سراغش. خوندن اون نوشته های قدیمی، دلچسب بود. خوشحال شدم از اینکه بیشتر از دو ساله که دارم می نویسم و روزانه چیزهایی رو برای خودم ثبت می کنم و با دیگران شریک میشم. وقتی نوشته ها رو می خوندم، مثل اینکه فیلمی کوتاه از زندگیم رو، نه تنها از بیرون، که از درون نگاه می کردم. فکر نمی کردم که نوشته، ابنقدر خوب، روزها رو ضبط کرده باشه. حتی بهتر از یک دوربین فیلم برداری. مثل دیدن فیلمی صامت بود، که تصویرش از زندگی بود و من با صدای خودم روش حرف می زدم. اینکه اون صدا، با صدای امروز چقدر فرق کرده هم، داستان جالب دیگریست. اون پست رو کپی کردم. البته با کمی تصرف و عمومی سازی. شاید بازهم اینکار رو بکنم. مزه داشت. ه
.
ديروز اولين جلسه ی کلاس اسکيت روی يخ روشی بود. هر وقت از کنار پيست های يخ رد شده بوديم چه با ابهت بود. يک سطح خيلی بزرگ يخزده، مثل شيشه، که بخاطر سرما، انگار يک جور بخار هم ازش متصاعد ميشد.خيلی دست نيافتنی. ديروز روشی رفت روش پا گذاشت و باهاش آشنا شد. نگاه ميکردم که چطور سعی ميکنه روی يخ و در واقع با تيغه ی تيز کفش راه بره و تعادلش رو حفظ کنه. پيست پر از بچه هايی بود که پخش زمين ميشدند و سعی مي کردند دوباره بايستند. پا شدن اما سخت بود، دوباره ليز می خوردند و می افتادند. ياد روزهايی افتادم که تازه داشت راه رفتن رو ياد ميگرفت. افتادن و پا شدن. الان موشی در اين مرحله است. به اين فکر کردم که افتادن جزيی از راه افتادن و حتی راه رفتنه. روی ديگر سکه است. راه رفتن در هر مسيری، روشهای خاصی داره که بايد ياد گرفت. اگر بخواهيم راه بريم، گريزی از افتادن و پا شدن نيست. موشی وقتی می افته با انرژی دوباره بلند ميشه. روشی، ديروز وقتی می افتاد، با تمام سختی دوباره بلند ميشد. ه
آدم بزرگها اما، افتادن براشون چه سخت و غير قابل قبول ميشه. ميشه آخر دنيا. بعضی ها يک بار که افتادن، ديگه بلند نمی شن. بعضی ها اون رو به شانس و اقبال نسبت ميدن و حتی از هدفشون صرف نظر می کنن. وقتي کلاس تمام شد، روشی ناراحت بود که زياد زمين خورده و تنش درد می کرد. کمی بعد گفت درسته که خیلی افتاده ولی تونسته بلند بشه و برای من توضيح داد، معلم یادشون داده که چه جوری بايد بلند شد. شب هم برای بابایی گفت: بابا من امروز خيلی افتادم و تنم درد گرفت، ولی ياد گرفتم چه طور بلند بشم. ه
.
جلو بريم و افتادن را هم مانند پيش رفتن دوست داشته باشيم. فکر کنم که عمده ی رشد ما در پذيرشِ افتادن و توانايی دوباره ايستادن باشه
.
.
.
پ ن: روشی سه ترم به اون کلاس رفت و اسکیت کردن رو تا حدودی یاد گرفت. بعد گفت همینقدر که یاد گرفته کافیه. موشی، که اون روز تمرین می کرد راه بره، تازگی لی لی کردن هم یاد گرفته.ه

Wednesday, December 9, 2009

رقص با دستکش صورتی

پرسنل یک بیمارستان، برای بالا بردن آگاهی عمومی و حمایت از برنامه ی پیشگیری از سرطان سینه، یک برنامه ی رقص را ترتیب داده اند. در این برنامه، خودشان شادی کرده اند. بیماران از مشاهده اش خوشحال شده اند. هر کس که آنرا ببیند، تا مدتی، بخاطر خواهد داشت که آنها رقصیدند، برای یادآوریِ سرطان سینه رقصیدند، پس باید مراقب این موضوع باشیم و به بیمارانش کمک کنیم. بعد هم همه رفته اند سر کارشون. ه
چیزی که سرطان سینه را به رقص دسته جمعی پیوند می دهد، فرهنگِ شادی ست. فرهنگی که از هر بهانه ای برای شاد بودن استفاده می کنه. فرهنگی که غم و اندوه را ارج نمی گذاره و سازنده نمی دونه. حتی در برابر موضوعات غم انگیز زندگی. لذت می برم، از فضایی که اونها با حرکات راحت و ساده، بوجود آورده اند. فضایی سبک، که فقط با دیدن، میشه توش جاری شد. ه

Tuesday, December 8, 2009

تکه تکه شدنِ دوست داشتنی

وقتی بچه از شکمت بیرون میاد، یک تکه ی نا دیدنی از تو رو هم با خودش می بره. دوست داشتنی ترین تکه تکه شدن دنیاست این. همون تکه ای که وقتی مریضه، وقتی درد داره، وقتی ناراحته، تو دردت میگیره و یک جایی توی سینه ات منقبض میشه. وقتی خوشحاله، وقتی موفقه، وقتی ذوق میکنه، وقتی چشمهاش برق می زنه، باز هم همونجا توی سینه ات منقبض میشه. همون تکه است که وقتی سرش رو روی سینه ات می گذاره، جریانِ آرامش رو برقرار میکنه. ه
.
اگر زندگی دوباره ای بود و انتخابی، این بار می خوام پدر باشم. می خوام بفهمم تکه تکه شدن پدرانه مزه اش چه جوریه؟

Monday, December 7, 2009

پرواز

دیدی تو فیلم ها چه جوری روح یک آدمی از تنش در می آد و می ره به یک طرفی. گاهی مثل الان منهم همین طور می شم. یعنی با دیدن تصویر جدید از دوستانی نزدیک که سالهاست ندیدمشون، یا خونه یا خیابونی که می شناسمش، در خیال پرواز می کنم پیششون. پروازش حس ِسبکیِ خوبی بهم می ده، ولی وقتی بر میگردم و فاصله ام رو بیشتر حس میکنم، سنگین میشم.ه
.
.
پ ن: کوتاه نوشتم. اونهم بدون تلاش.ه

کوتاه نوشت

امروز متوجه شدم که نوشتن یک پست یکی دو خطی برام کار دشواریه و اینکه اساسا کوتاه گفتن برایم سخته. ه
.
این دو خط را هم نوشتم چون روزی، استادی گفت، در کاری که برات سخته، حتما رشدی هست.ه

Thursday, December 3, 2009

راستی چرا؟

دوست ناشناسِ آشنایم

وقتی شروع به نوشتن وبلاگی کرده بودم که فقط برای دوستان و نزدیکانم، در دسترس بود، تو را هم برای خواندنش دعوت کردم. یادت هست؟ و این معنیش احساس دوستی و نزدیکی با تو بود. می دانم تا آخرین باری که همدیگر را دیدیم، اتفاق ناگواری بین ما نیفتاد. چیزی که نمی دانم، دلیلِ این گرفتگیِ توست از من. اگر به خانه ی نوشته های من می آیی، برایم عجیب نیست، چون آن موقع هم که درِ خانه برای همگان باز نبود، خودم دعوتت کرده و در را برایت گشوده بودم. اما وقتی می آیی و با خط خطی کردنِ در و دیوار، می خواهی ناراحتی و دلخوریت را به من نشان دهی، تعجب می کنم. از تو تعجب می کنم. شاید ندانی که هر وبلاگ نویسی می تواند وبلاگش را مانیتور کند و ببیند که چه کسانی و از کجا وصل می شوند. پس اگر چه کامنت را ناشناس می گذاری، برای من ناشناس نمی مانی. تعجب من از این است که چرا بجای گذاشتن کامنتی که به راحتی می توانم حذفش کنم (وتا بحال نکرده ام)، گوشی تلفن را بر نمی داری و به من زنگ نمی زنی تا با هم قراری بگذاریم و هر دلخوری که هست حل کنیم. منکه نمی دانم از چه دلگیری ولی می دانم که سو تفاهمات، آدم را به نتیجه گیری های عجیب و غریبی می کشانند. همه ی آدمها را. موضوعاتی که با یک گفتگوی دوستانه قابل حل هستند. شماره ام را که داری. اگر هم نداری یا گم کرده ای، به راحتی از دور و برت می توانی بگیری. ایمیلم را که حتما داری. ایمیلی بزن تا قرار بگذاریم. منتظرم.ه

.
.
این پست مخاطب خاص دارد

Tuesday, December 1, 2009

ماه

نزدیک غروب با روشی می رفتیم دنبال موشی. ماه کامل در آسمان بود. با هم نگاهش کردیم و روشی گفت کاشکی ماه همیشه همینطور کامل دیده می شد. صحبت در مورد ماه ادامه پیدا کرد که با وجود اینکه شکلش مرتب تغییر می کنه و در بعضی روزها اینقدر نازکه که اصلا نمیشه دیدش، در برابر خورشید که هر روز طلوع میکنه و کامل توی آسمونه، ماه رو بیشتر می بینیم. من گفتم که خورشید رو نمیشه نگاه کرد. جز در موقع طلوع و غروب، اگر در کرانه ای باشیم می تونیم بهش نگاه کنیم و دایره اش رو حس کنیم. روشی گفت با وجود اینکه خورشید خیلی بزرگ و گرمه و زندگی روی زمین به بودن خورشید بستگی داره، من ماه رو بیشتر برای خودم حس میکنم. یعنی انگار بهم نزدیک تره، مهربون تره. ماه مثل یک دوسته. مثل اینکه برای من می آد توی آسمون. گفتم شاید چون ماه به زمین نزدیک تره. گفت آره، ماه با ما خودمونی تره. گفتیم ماه مثل ما آدمهاست. تغییر میکنه. شکلش عوض میشه. واقعی تره. با حال تره. راجع به لکه های روش حرف زدیم که یک جوری مرموزه. روشی گفت می دونی که حرکت ماه و زمین جوریه که ما همیشه فقط یک طرف ماه رو می بینیم، یعنی یک طرف ماه هیچوقت از زمین دیده نشده؟ نمی دونستم. میگه برای همینه که ماه خیلی باحاله.ه
..
..
شب با خودم، تنهایی، فکر می کردم که ماه زمینیه. مثل ما آدمهاست. خورشید خداییه، مثل خداست. نمیشه دیدش، فقط میشه گرماش رو حس کرد و اگر نباشه، زمین می میره. ماه زیباست ولی از خودش نور نداره. نور از خورشید میگیره. خورشید به همه نور می ده ...ه
..
..