Wednesday, July 28, 2010

شربت

تب داره و باید شربت بخوره. مثل ابر بهار اشک میریزه که شربت نمی خورم. من فقط با خودم تکرار میکنم که "می خوره. می خوره" و از این شاخ به اون شاخ می پرم تا بدون زور شربت از گلوش بره پایین. همینجور حرف میزنیم و زبون میریزیم. مادر و روشی و من. میگه روشی اول بخوره. یک قاشق هم شربت استامینوفن به روشی بیچاره میدیم محض رضای خواهرش، بخوره. عروسک ها هم ردیف میشینن تا شربت خوردن موشی رو ببینی و یاد بگیرن. به یکیشون شربت میدیم. مثلا نمیخوره. نصیحتش میکنیم و بعد میگیم نگاه کن ببین موشی چطوری میخوره. همینطور که گوله گوله اشک میریزه، دهنش رو باز میکنه. خدا رو شکر میکنم. وقتی قاشق خالی از دهنش در میاد، باز شکر میکنم. وقتی دهنش رو میبنده، یکبار دیگه. وقتی قورت میده، نفسم کمی بالا میاد و وقتی دوباره حرف میزنه یا گریه میکنه و مطمین میشم که نمیخواد تف کنه یا بالا بیاره، نفس راحت میکشم و شکر آخر رو به جا میارم. با این حساب، در هر قاشق شربت یک نعمت موجود است و بر این نعمت، پنج شکر واجب. ‏
کمی بعد بهش میگم آخه عزیزم چرا اینقدر گریه میکنی برای خوردن این شربت خوشمزه که خودت میدونی باید بخوری. میگه "میدونی مامان، من دوست ندارم این شربتو بخورم. برای همین گریه میکنم." دوباره میگه. "وقتی کاری رو دوست ندارم بکنم و تو میگی باید، من گریه میکنم دیگه." ‏

Monday, July 26, 2010

Mad

در این روزهایی که ننوشتنم. خیلی درگیر شده ذهنم با خودم و دنیا. بعضی هاش حل و فصل شد، همونطور که در فکرم برای وبلاگ می نوشتم. کسرهای گنده ای رو توی وبلاگ نوشتم با عددهای بد شکل در صورت و مخرج. همون که نوشتمشون، مقسوم علیه های مشترک پیدا شدند و کسر ساده شد. نمیدونم بهتر شد یا بدتر که از اون گرفت و گیرهام ننوشتم. اما مطمینم که اگر وبلاگی نداشتم و شوق نوشتن از لحظه هام چه تلخ و چه شیرین، چه ساده و چه پیچیده، اگر این پنجره به زندگیم باز نبود، این دریچه برای اینکه صدام رو رو توش ول کنم، شاید هنوز درگیر بودم. ‏

.
از موشی عصبانی بودم از کار خیلی بدی که کرده بود. دوستش یک سنگ برداشته بود و روی ماشینمون رو نقاشی کرده بود. گفته بود که این گچه. دختر ما هم، شادمان و پابکوبان در تزیین ماشین، همکاری کرده بود. شوکه شدیم وقتی ماشین رو دیدیم. فکر میکردند کارشون جالبه و تشویق هم باید بشن. دعواش نکردم، داد سرش نزدم، فقط بهش گفتم اینقدر از دستش ناراحتم که ممکنه دعواش کنم. بهش گفتم که نمی تونم باهاش زیاد حرف بزنم. گفتم با این دوستش که موارد تخریبی زیاد داشته، دیگه نمی تونه بازی کنه. بهش گفتم که از من چیزی نخواد و بره توی اتاقش. رفت و بعد از مدتی نقاشی زیر رو برام آورد و گفت "این تویی که الان به من مَد* شدی" ‏

Mad *


Wednesday, July 21, 2010

کَل کَل

روشی رفته حموم و با موهای خیس اومده نشسته روی مبلی که درست جلوی پنکه است. با وجود اینکه می دونم خوشش نمیاد، میگم "جلوی پنکه بشینی، سرت سرما میخوره." جمله ام رو تکرار میکنم "ممکنه سرت سرما بخوره" باز طاقت نمیارم و میگم " احتمال زیاد سرما میخوره." گوشه ی لبهاش و دماغش رو می بره بالا، می فهمم که اشکالات درست شده. میگم "البته خودت می دونی" با دلخوری، بلند میشه. پاهاش رو تاپ تاپ می کوبه روی زمین و میاد کنار من روی مبل می شینه. به نشانی دلخوری، سرش رو رو به اون طرف نگه میداره که یعنی من با تو کاری ندارم. ‏
چند دقیقه بعد میگه "میدونی که سرما خوردگی از سرما درست نمیشه؟ از ویروس بوجود میاد. ویروس نداشته باشی، سرما نمی خوری." ‏
میگم "درسته" ‏
بلند میشه و دوباره تاپ تاپ پاهاش رو به زمین می کوبه و می ره روی همون مبل جلوی پنکه میشینه. ‏
میگم "بد نیست بدونی که وقتی بدنت سرد بشه، اگر ویروس سرما خوردگی در بدنت باشه، فعال میشه. پس اگر ویروس داشته باشی و بدنت یخ کنه، فرصت بهش میدی که فعال بشه." ‏
باز بلند میشه و با تاپ تاپ بر میگرده پیش من میشینه. ‏
میگه:" فعلا اینجا میشینم تا فکر دیگه ای پیدا کنم." ‏
.
حالا ما در طول روز چند تا از این کَل کَل ها داشته باشیم خوبه؟ فکر میکنم که کَل کَل کردن بخشی از هستی نوجوانهاست. برای خانواده هایی که بچه ی نوجوان دارن، نبوغ و خلاقیت و مهارت و دانش بشری و صبر و حوصله آرزو می کنم تا از کَل کَل ها سربلند بیرون بیان.‏

Monday, July 19, 2010

خاله سوسکه و پای بلوری

در کلاس یوگا هستم. پاهام رو دراز کردم. انگشتهای پام رو از هم باز کردم و کشیدم، اونطوری که هوا از بینشون بگذره. سینه پام رو جلو دادم و انگشتها رو بطرف خودم آوردم. حضور خوبی در این حالت دارم و از کشش پام خوشم میاد. از دیدن انگشتهای پام، خوشحالم. لذت بردن از اعضای بدنم رو خیلی وقت نیست که می چشم. لذت نگاه کردنشون، تایید زیباییشون. تشکر از بودنشون و سلامتیشون. با یوگا بود که بتدریج حضورشون رو حس کردم. توشون نفس کشیدم و لمسشون کردم. ثانیه هایی که انگار مثل بدنم کش میان و طولانی میشن. در بین همین نفس ها و تمرکزم روی پنجه و انگشتهای پام بود که دو تا پنجه ی پای سفید و تپلی، میاد جلوی چشمم. همونها که دیروز جلوم بود و روی ناخن های کوچولوش، لاک قرمز می زدم. همون انگشتهایی کوچولوی بهم فشرده ای که به سختی از هم کمی جداشون میکردم تا لاک ناخنها بهم نخوره.‏

یاد عکسهایی افتادم که روز قبل وقتی در ماشین منتظر روشی بودیم، از خودت گرفتی. چقدر دوست داری که با موبایل من عکس بگیری. هر وقتی که پیدا میشه، هر وقت که بیکار باشی و موبایل به چشمت بخوره، می خواهی عکس بگیری. هربار نگاهی به فولدر عکسها بکنم، حداقل بیست تا عکس جدید گرفتی و چقدر خوشحالم که اولین کسی که ازش عکس میگیری، خودت هستی. همان تن و بدن نازنین خودت. همین دستها و پاهای کوچکت. صورتت. از دور عکس میگیری. از نزدیک عکس میگیری. سریع به عکس نگاه می کنی و ذوق میکنی از دیدنش. جلوی دوربین های فروشگاه هم میخکوب میشی و از دیدن حرکات خودت در دوربین ذوق میکنی. وقتی روی تخت بالا و پایین می پری، دوست داری در بسته باشه تا خودت رو در آینه ی پشت در ببینی. چه خوشحالم که خودت رو، بدنت رو دوست داری. امیدوارم چیزی را که من دیر فهمیدم، به تو از روزهای اول یاد داده باشم. که بدنت رو دوست بداری، قدرش را بدانی، زیباییش را ببینی و لذت ببری. عکسهای دیروزت، هنوز روی موبایل هست. وقتی برگردم، از این لحظه و پروازم تا پاهای دوست داشتنی تو، می نویسم. عکسها را هم میگذارم.‏


نزدیکترین عکس

کمی دورتر

حالا شد اون عکسی که میخواستی

و مامان که پاهات رو گرفته تا ببوسه

Thursday, July 15, 2010

حل معضلات جهانی

در راه طولانی و چهل و پنج دقیقه ای کمپ، با روشی از همه چیز حرف میزنیم. مخصوصا که دیگه میاد جلو میشینه و هر دو مون حال خوشی از این تغییر جدید داریم. هر از گاهی بهش دست میزنم و از اینکه دستم به راحتی بهش می رسه، کیف میکنم. در راه برگشت، غیر از روز اول که از خستگی خوابش برد (یک روز کامل رو دایم اینها راه میرن)، معمولا در مورد تجربه هاش در باغ وحش میگه. کاش میشد یک ضبط صوت داشتم. همش رو ضبط میکردم و بعد میاوردم روی کاغذ. (راستی چرا اینکار رو نمیکنم. کاری نداره که امروز با موبایل صداش رو ضبط میکنم.) امروز صبح حرف از این در و اون در رسید به بمب اتمی و گفتیم که آمریکا که اینقدر الان مخالف تولید بمب اتمیه، تنها کشوریه که از بمب اتم استفاده کرده. آهان اولش من داشتم داستانی که روز قبل در راه برگشت از باغ وحش در رادیو شنیده بودم، در مورد یک قتلی که قاتلش معلوم نشده بود، تعریف می کردم و بعد از سیزده سال خانواده ی مقتول، در اثر سوال نوه ی طرف که گفته کی پدر بزرگم رو کشت، یکهو به فکر افتادن به هر قیمتی شده، قاتل رو پیدا کنن و کارآگاه خصوصی گرفتن و از این حرفها. بعد گفتیم که خدا کنه موفق بشن و قاتل رو پیدا کنن. من گفتم که چطوری میشه با سنگینی قتل یک آدم زندگی کرد، و روشی گفت شاید بشه تو از کجا می دونی. گفتم آره خوب نمیدونم ولی فکر میکنم، سایه سنگینی روی زندگی آدم بندازه. اون گفت که اگر قاتلی بیشتر و بیشتر بکشه، راحت تر میتونه زندگی کنه چون دیگه یادش نمیاد کی رو کشته. من گفتم فکر نمیکنم، چون کسی که بمب اتمی رو روی هیروشیما انداخت از این موضوع همیشه ناراحت بود. ولی خوب این اتفاق باعث شد که جنگ جهانی تموم بشه. اون میگه بنظر تو این دلیل خوبیه؟ شاید نه. نمیدونم. کمی گپ می زنیم که کلی آدم بکشی تا یک جنگ بزرگ تموم بشه بهتره یا دنبال راه بهتری باشی؟ مثل اینکه یکهو یک داد بزنی از همه بلندتر تا همه ساکت بشن و یا اینکه هی مودبانه با این و حرف بزنی که لطفا داد نزنین. بعد حرف عوض میشه که آمریکا که تنها کشوریه که بمب اتمی رو استفاده کرده حالا اینهمه مخالف داشتنشه. خوب باز هم معنی میده ولی چرا اونهایی رو که درست کرده، از بین نمی بره؟می ترسه که یک روز، یکی دیگه که بمب اتم داره ازش استفاده کنه؟ خوب پس چکار باید کرد با بمب اتم. من میگم یک کمیته تشکیل بشه در سازمان ملل بمب ها رو از همه ی کشورها جمع کنه و نابود کنه. روشی میگه نمیشه چون اون بمب رو هیچ استفاده ی دیگه ای نمیشه ازش کرد یا باید نگهش داشت یا منفجرش کرد. میگم پس ببرندش توی ماه منفجر کنن یا سیاره های دیگه. میگه نه مامان مگه میشه، ماه روی زمین خیلی اثر داره و اگر یک بمب اتم توش منفجر بشه، ممکنه نابود بشه. میگم پس انگار بالاخره ماموریت این بمب ها اینه که یک وقتی زندگی رو روی زمین از بین ببرن. میخندیم که آره دیگه. پس تنها راه اینه که دست کسی باشه که ازشون خوب مراقبت کنه. بعد میگیم نگهداری این بمب ها مثل همون دستگاه فیلم لاسته که هر صد و هشت ساعت یکی باید یک برنامه رو اجرا کنه. حالا بهتره کی این مسیولیت رو داشته باشه؟ نوبتی باشه یا یک کشور همیشه اینکارو بکنه؟ روشی میگه که بنظر من آلمان از همه بهتره و در جواب چرای من میگه چون آلمان یکبار جنگ جهانی رو شروع کرده و همیشه شرمندگیش براش هست، در عین حال هم مردمش خیلی آسیب دیدن، اونها بیشتر از همه می خوان که جنگ جهانی دیگه ای تکرار نشه. و بعد راجع به کاندید شدن کانادا برای این مسیولیت صحبت میکنیم و اینکه کانادا از امریکا بهتره یا بدتره و اینکه در کانادا قدرت کنترل شده تره و دیگه سرتون رو درد نمیارم که به مقصد میرسیم و حل و فصل مسایل دنیا هم به پایان میرسه. به همین آسونی. همینجوری بعضی ها تند تند برای حل مشکلات دنیا طرح میدن دیگه. :) ‏
.
در راه برگشت که خودم تنها هستم، رادیو رو روشن می کنم که داره با یکی از مبارزین حماس مصاحبه میکنه. کمی گوش میکنم که داره دلیلش رو برای تنفر از اسراییل میگه. چند بار خاموش میکنم و دوباره روشن میکنم. دوست دارم بدونم آخرش چه نتیجه ای می خواد بگیره. نمی تونم تصمیم بگیرم که می خوام گوش کنم یا نه. بالاخره خاموش میکنم و میگم بی خیال دنیا و جنگ و نفرت. ‏
فکر میکنم که امروز دیگه حتما باید وبلاگ بنویسم. ده روز ننوشتن یعنی خیلی. وبلاگ باید همیشه چیز جدیدی توش باشی. می گردم دنبال روزهایی که گذشت و دیده ها و شنیده ها و تجربه ها و حال و احوال. باز توشون گم میشم. وقتی میرسم به کامپیوتر، دست به نقد همین گفتگو روان میشه در ذهنم. خوبه. همین هم برای شکستن طلسم ده روزه خوبه. ‏
.
خیلی خوشم که چیزی نوشتم.‏ مثل اینکه بچه ی چرک و کثیفم رو حموم کردم و لباس نو بهش پوشوندم.‏

Tuesday, July 6, 2010

چشمِ جادویی

چند روز پیش روشی از حموم صدام زد تا چیزی رو نشون بده. رفتم و این چشمی رو که میبینین روی آینه ی بخار کرده ی حموم دیدم. تمرین این هفته ی کلاس نقاشیش، چشم بود. گفت بنظرت خوب شده؟ میشه از همین عکس بگیری به معلمم نشون بدم؟ منهم خیلی ذوق زده، دویدم،عکس گرفتم. به معلم نشون دادن که شوخی بود ولی اینجا گذاشتنش محض یک خاطره، خالی از لطف نبود. ‏

فرداش، موشی رو برده بودم حموم. وقتی کارمون تموم شد و پرده ی حموم رو کنار زدم، دیدم چشم جادویی دوباره روی آینه پدیدار شده، زنده تر از دیروز. از آنجا که ما هم بالاخره موفق شدیم سریال لاست* رو بیینیم و تا حالا یک پانزده اپیزودی رو دیدیم و همگی درگیر کشف رموز و اسرار هستیم، متحیر شدیم که این چشم چطوری دوباره ظاهر شد و کمی بابتش تعجب و خنده و شوخی کردیم. و البته دستمال جادویی وقتی خوب آینه رو پاک کرد، در حمام بعدی، چشم جادویی هم دیگه پیدا نشد. ‏

دیدن لاست در کنار روشی و بابایی، آخر شب های تابستونی، بعد از خوابیدن مادر و موشی، برنامه ی دلچسبیه که به روزانه ی ما اضافه شده.البته به شبانه ی ما اضافه شده. ولو میشیم روی یک کاناپه و چون آخر شب هم هست و همه میخواهیم پاهامون رو دراز کنیم، شش تا پا و شش تا دست بهم گره می خورن. زمانی برای سه تایی با هم بودن، موضوعی برای گفتگوی اختصاصی سه نفری و حس ارتباطی که بهش نیاز داشتیم. اینکه روشی شب تا دیر وقت با ما بیدار بمونه و فیلم ببینه، به اوحس خوبی میده. به ما هم. معمولا وسط هم میشینه و هر وقت صحنه ی نامناسبی باشه، با وجود دو بزرگتر، پرنتینگ** خیلی آسونه. یکی رویه ی کوسن مبل رو فوری میکشه روی سرش و اون یکی هم صدا رو قطع میکنه تا صحنه دوباره عادی بشه. او هم از اون زیر میگه بابا، خفه شدم، بذارین نفس بکشم. ‏
بگذریم که دیگه نگران نیستیم که اگر الان سرمون رو گذاشتیم زمین و نکیر و منکر پرسیدن جک*** بهتر بود یا سایر****، دیگه ما در جهالت و نادانی، نمیگیم که شرمنده ما لاست رو ندیدیم. با اگر بپرسند از لاک***** چی یاد گرفتی، دو سه تا چیزی داریم که بگیم. ‏

Lost *
parenting **
Jack ***
Sawyer ****
Locke *****

Thursday, July 1, 2010

بازهم لی لی


امسال تا حالا لی لی هلویی شش تا گل داده. ‏

دلم نیومد در موردش چیزی ننویسم. ‏

هنوز هم گل دادنش برامون هیجان انگیزه. ‏

هنوز قید اشتباهیه. ‏

باید بگم همیشه باز شدن یک گل، هیجان انگیزه.‏