Saturday, October 23, 2010

شب دوازدهم

خاطره ای از خانه تکانی وبلاگ قدیمی، مربوط به جون دوهزار و هشت، سه سال پیش:‏
.
.
شب دوازدهم* نام نمايشنامه ای از شکسپير است که مدتيه موضوع گفتگو در خونه ی ماست. چرا؟ چون فردا، در دوازدهم جون، کلاس روشی اينا قراره اين نمايش رو اجرا کنن. البته اونها تا حالا سه نمايش برای پدر و مادرها اجرا کرده اند که انصافا خوب بوده. اما اين يکی، شايد چون اسم شکسپير رو بدنبال داره، براشون خيلی بزرگ و مهمه. مدتيه که دارن روش کار ميکنن و هر چه نزديکتر شدن، هيجان و نگرانيها بيشتر شده. گفتم کمی از مکالمات دور و ور اين موضوع بنويسم که مثل هميشه برای من خيلی جالبه. ‏
.
روشی در اين نمايش، نقش اصليش، نقش يک کنتس جوانه. از مدتی قبل شايد همون وقت که تمرينهاشون رو تازه شروع کرده بودن، بدنبال لباسی بود که در خور اين شخصيت باشه. بالاخره يکروز لباسی رو که بلند و رسمی بود انتخاب کرد و گرفت. اما از هفته ی پيش ميگفت که بنظرش مناسب نمياد. با وجود اينکه لباس خيلی شيک و خوشرنگی بود و بهش هم خيلی مي آمد. باهاش يک خانم حسابی ميشد. روزی که در اتاق پرو فروشگاه پوشيدش، من با ديدنش در اين لباس، رفتم به آينده و به شکل يک دختر بزرگ ديدمش. مي گفت که اين لباس رنگش برای صحنه ای که او نقش اوليويا را بازی ميکنه، زياد از حد شاده. چون اوليويا در اون صحنه، در مرگ برادر و پدرش عزاداره. (توضيح بدم که بچه ها در صحنه های مختلف، نقشهای مختلف دارن. يعنی در هر صحنه يکی نقش اوليويا رو داره. به اين ترتيب، همه ی بچه ها فرصت تجربه های گوناگون رو دارن. کارگردانی چنين نمايشی بايد سخت باشه و من مثل هميشه معلمشون رو برای مديريت و فکرهای خوبش تحسين ميکنم) خلاصه هر چی ما کرديم که با همون لباس کارش رو انجام بده، نشد. من بهش گفتم که" لباس اونقدر مهم نيست. بيشتر مهمه که چقدر تو اون شخصيت رو درک کرده باشی و باهاش ارتباط برقرار کنی." می گفت :" معلممون گفته که من خيلی خوب اين نقش رو فهميدم" من گفتم " خوب همين کافيه" گفت "چون من خيلی خوب فهميدمش و مي تونم فکر کنم که خودم اوليويا هستم، مي دونم که هيچوقت در اون صحنه، اين لباس رو نمي پوشيدم. اگر من اوليويا را در صحنه ی آخر بازی ميکردم که خوشحاله، اين لباس رو حتما ميپوشيدم" جواب همچين محکم بود که دهن ما بسته شد. بالاخره هم ديروز رفتيم و لباس ديگری انتخاب کرد. می گفت " نميخوام لباس سياه باشه ولی زياد شاد هم نباشه." اين يکی رنگش قهوه ايه و روش گلهای سبز داره. اون موقعی که در گفتگو در مورد لباس بوديم و من تلاش مي کردم منصرفش کنم، بهش گفتم که "لباست رو ببر مستر تی** ببينه و بپرس نظرش چيه" گفت "نه. چون مستر تی ميگه هی نپرسين که نظرِ من چيه. فکر کنين ببينين نظر خودتون چيه. و اگر خواستين، نظر خودتون رو به من بگين، تا در موردش صحبت کنيم" !!! بعد خودش اضافه کرد که " به نظر من اين درسته. چون مستر تی که هميشه پيش ما نيست. پس ما بايد ياد بگيريم خودمون فکر کنيم" ‏

گاهی به روشی حسوديم ميشه. يادمه که در دانشگاه هم استادهايی داشتيم که وقتی کسی راه حلی متفاوت از راه حل اونها ميداد، ميخواستن، سرِ طرف رو ازتنش جدا کنن. ‏


اينطور نيست که اينجا همه ی معلم ها اينقدر دموکرات باشن. معلمهای بسته و خشک هم هستن. ولی اين يکی اينجوريه. و لازم نيست بگم که در سايه اين آزادی فکر با نظارت، چقدر اين بچه ها شکفته شدن. ‏
.

.
‏*جهت اطلاعات عمومی، شب دوازدهم، دوازده شب بعد از تولد مسيح است و حداکثر تا اون زمان بايد تزيينات کريسمس رو برداشت. قديمها در اين شب دوباره جشن ميگرفتن .‏
‏*‏‏* مستر تی اسم معلمشونه. با مخفف فامیل صداش میکنن.‏

Wednesday, October 20, 2010

قانونِ بی نهایت

وقتی موشی رو حامله بودم، با خاله ام (که خودش دوتا بچه داره) حرف می زدم و بهش گفتم "نمیدونم که چطور میشه بچه ی دیگه ای بیاد و من به اندازه و مثل روشی دوستش داشته باشم." گفت "وقتی که بیاد، به محض اینکه چشمت بهش بیفته، می بینی که این اتفاق افتاده. هیچوقت هم نمی فهمی چطور." درست گفت، در همان لحظه اول که از شکمم بیرون آوردنش، معجزه رخ داد. ‏
.
به قول شاعر* " تو پای به راه در نه و هیچ مپرس --- خود راه بگویدت که چون باید رفت." ‏
.
وقتی همون روزهای اول بدنیا اومدنش، روشیِ هشت ساله، به زبان دیگه همین سوال رو از من کرد که آیا اون رو هم به اندازه ی من دوست داری، بهش گفتم که آره. و وقتی پرسید چه جوری؟ گفتم: این دوست داشتن، از قانون بی نهایت تبعیت میکنه. بی نهایت ضربدر دو میشه بی نهایت. بی نهایت تقسیم بر دو هم میشه بی نهایت. روشی قبول کرد چون اون موقع قانون بی نهایت رو بلد بود. از مدرسه ی فارسی یاد گرفته بود. ‏ می دونست که روی بی نهایت هر عملیاتی انجام بدی نتیجه باز بی نهایته.‏
.
.
پ ن: اینها رو می خواستم در پاسخ به کامنت نازنین در پست قبلی بنویسم. ‏

‏* نمیدونم شاعر این شعر کیه. ‏‏‏

Saturday, October 16, 2010

عادلانه

توی هفته ای که بابایی نبود، یکبار با شیطنت، از روشی پرسیدم :این هفته که با من تنها بودین بهتر بود یا یک هفته ای که پارسال با بابایی تنها بودین؟"‏
نگاهی کرد و گفت: "مامان! من اصلا این سوالت رو جواب نمیدم. این سوالت فِر* نیست. نباید بپرسی." ‏
.
اینجوریا دخترا هوای باباشونو دارن. ‏
.
.
روشی روی تخت دراز کشیده بود. گفت یک بغل بزرگ میخوام تا از جام بلند بشم. حسابی بغلش کرده بودم که موشی اومد. پرید روی من و گفت "فِر* نیست. باید هردومون رو توی سِیم تایم** بَگَل*** کنی." می پرسم "چه جوری؟" میگه "یکبار من بالای بَگَلِت باشم، روشی پایینِ بَگَلِت. یکبار روشی بالای بَگَلِت باشه من پایینش" گفتم "نشون بده ببینم چه جوری". فهمیدیم که اونی که بالای بغله، دستهاش رو دور من میگیره. پایین بغلی دستهاش رو دور بالا بغلی میگذاره. بعد من بالا و پایین بغلی رو باهم میگیرم. ماهم چندین بار با ماچ و بوسه توی بغلمون پایین و بالاشون کردیم. ‏
.
اینجوریاست دوتا بچه داشتن.‏
..
عادلانهfair *
same time **
بغل ***

Wednesday, October 13, 2010

تینکینگ چِیر*

با موشی از مدرسه برمیگشتیم و برام از روزش میگفت. ‏
‏‏‏‏مامان، امروز که ما توی سِرکِل تایم** بودیم، میس تامس به من گفت که برم روی تینکینگ چِیر بشینم-
با تعجب پرسیدم
‏-همه ی روز اونجا بودی؟
‏-یک کم بعد گفت "موشی، آماده ایی بیایی پیشِ ما؟" منهم گفتم بله و برگشتم.‏
خیالم راحت شد که مدتش کوتاه بوده.‏
‏-چرا میس تامس گفت روی تینکینگ چیر بشینی؟
‏-چون موقع سرکل تایم داشتم با دوستهام حرف میزدم. بعد ما این ترابِل*** شدیم. ‏‏
پس فقط پرچونگی کرده. کارِ بدِ بزرگی نبوده.‏
‏-فقط تو رفتی روی تینکینگ چیر؟ دوستهات چی شدند ؟ ‏
‏-اونها هم رفتن روی تینگینگ چیر .‏
خُب عادلانه بوده. همه رو برده.‏
‏-کیا بودند؟
اسم چند تا دوستهای دور و ورش رو گفت. ‏
‏-روی تینکینگ چیر که نشسته بودی، به چی فکر می کردی؟
‏-فکر میکردم که باید تیچر****ها رو بندازیم توی آتیش تا بِمُرَن*****. ‏
‏-اِ اِ. چرا؟
‏-تا دیگه بچه ها رو این ترابِل نکنن. ‏
در حالیکه کمی دود از کله ام بلند شده بود و خنده رو به سختی مهار میکردم، دیگه چیزی نگفتم. نمیدونستم چه جوابی بدم. نمیخواستم فضاوتش هم بکنم.‏ سکوت امن تر بود.‏
.
این از این. داستان ادامه داره. من دیگه راجع به این موضوع چیزی نگفتم و حرف رو عوض کردم و می خواستم روز بعد با معلمش در این مورد صحبت کنم. دست بر قضا، ده بیست دقیقه بعد از رسیدن به خونه، معلمشون زنگ زد. تا من صداش رو شناختم گفتم حتما میخواد راجع به ماجرای امروز حرف بزنه. ولی کار دیگه ای داشت. می خواست بگه که موشی وقتی داشته میومده پایین از پله ها سُر خورده و من پشتش رو نگاه کنم ببینم چیزی نشده باشه. من ازش پرسیدم که جریان تینکینگ چیر رفتن موشی چه بوده. گفت نه. موشی کاری نکرده که روی تینگینگ چیر بره و کلی از رفتار دخترمون تعریف کرد. منهم که خیط شده بودم گفتم "اِ. پس حتما اشتباه کرده." حالا اون ول کن نبود. گفت "ازش بپرس،کجا این اتفاق افتاده، شاید توی کتابخونه بوده." پرسیدم و گفت توی کلاس. گفت "ازش بپرس کی بهت گفته بری؟ شاید یک معلم دیگه بوده." پرسیدم و گفت میس تامس. چشم سفید، کوتاه هم نمی اومد. گفت "بپرس دیگه چی کسی رفته بوده؟" پرسیدم و اسم همون بچه ها رو گفت. معلمش گفت گوشی رو بده به خودش. ما هم گوشی رو دادیم و گفتیم بفرما با میس تامس صحبت کن. گوشی رو گرفت و با تعجب یه "های میس تامس" گفت. وقتی ازش پرسید که آیا امروز روی تینکینگ چیر رفته کمی مکث کرد و گفت "آی تینک سو"****** و بعد دیگه هیچی نگفت و گوشی رو برگردوند. ما هم گوشی رو گرفتیم و از معلمش تشکر و عذر خواهی کردیم. او گفت امروز چند تا از بچه ها روی تینکینگ چیر رفتن چون موقع سرکل تایم حرف میزدن و قانون اینه که اون موقع ساکت باشن و گوش کنن ولی مطمین باش که نه او نه هیچکدوم از دوستهاش که اسم برده، جزوشون نبودن و تمام اون مدت موشی با آرامش گوش میکرده. ‏و گفت که معلومه بچه ی حساسیه و از این اتفاق در کلاس ناراحت شده.‏
.
مکالمه ی ما تموم شد. من نه تنها مطمین شدم که موشی کار اشتباهی نکرده، بلکه فهمیدم که در اون زمان به تنها چیزی که فکر میکرده بچه هایی بودند که تنبیه شدن و برای مدتی هر چند کوتاه از گروه خارج شدند. اونقدر که خودش رو جای اونا گذاشت و این داستان رو سرهم کرد. در اثر گذاری این روش هم شک ندارم که نه موشی و نه هیچکدوم دیگه از بچه ها بعد از این، موقع سرکل تایم حرف نمیزنن. و اینکه اینکار صلح آمیز و آرام چقدر میتونه روی اینها اثر بگذاره. تحلیلِ اینکه "معلمها رو بندازیم توی آتیش تا بِمُرَن" رو دیگه میگذارم بعهده ی خواننده . جالبه که این بچه یک پدربزرگ و یک مادربزرگش هم معلم بودن. ‏
.
.
پ ن1: این ماجرا مال هفته ی دوم مدرسه بود. جدید نبود ولی بدلیل استقبال زیادی که دوستان و آشنایان از فکر موشی رو "تینکینگ چیر" کردن، گفتم بنویسم تا خاطره اش بمونه. ‏
پ ن2: من واقعا دوست ندارم کلمه های انگلیسی رو قاطی نوشته ام بکنم ولی فکر میکنم اگر این خاطره ها رو وقتی از زبون دیگران، خصوصا بچه ها مینویسم، ترجمه کنم، لطفش رو حداقل برای خودم از دست میده. از این بابت هم از زبان فارسی شرمنده ام. حکایت ما و فارسی و انگلیسی هم حکایت مرد دوزنه است. و سو تفاهم نشه ها، من از مردهای دو زنه بدم میاد.‏
Thinking Chair*
Circle Time **
In trouble ***
Teacher ****
بمیرن *****
I think so ******

Friday, October 8, 2010

شیر و جادوگر

هفته ی گذشته، روزی، شاهد گفتگوی پر هیجان و انرژی روشی بودم با یکی از دوستام، که کتاب های روز رو زیاد می خونه. دیدم که روشی چقدر خوشحال بود که داره باهاش در مورد کاراکترهای داستانهایی حرف میزنه که هر دو میدونن. درحالیکه لذت میبردم از نوع حضور و شرکتش در این گفتگو، به دوستم غبطه خوردم و دلم خواست که منهم این کتابها رو خونده بودم و جایی در این گفتگو داشتم. ‏
.
صبح یکی از روزهای این هفته ی مرخصی بود، فکر کنم سه شنبه. زود بیدار میشدم ، زودتر از اون که عجله داشته باشم (به خودم قول دادم در این هفته، عجله وشتاب نداشته باشم و تا امروز که جمعه است، موفق بودم) صبح ها به خودم فرصتی دادم که قبل از بیدار شدنِ خونه، روی دوپام، بیدار باشم و کمی با خودم و روزم، قبل از شروع، خلوت کنم. نگاهی به کتابخونه ی روشی کردم و به فکرم رسید که یکی از سری داستانهاش رو بخونم. وقت داشتم که قبل از بیدار کردن بچه ها شروع کنم. رفتم سراغ هری پاتر که جزو محبوب ترین هاست. ولی نمی دونستم اسم جلد اول چیه. جلدها شماره نداشتند. چشمم افتاد به "تاریخ نارنیا"*. چند سال پیش یکی از مجموعه های محبوبش بود. یک مجموعه ی چند جلدی. جلد دوم این سری، در ایران به نام شیر و جادوگر ترجمه شد بود و کتابی بود که من در همین سن روشی، شاید صد بار خونده بودمش و بعدها هم بارها و بارها. وقتی دخترک در حال و هوای این کتاب بود، با هم در موردش حرف میزدیم. کمی بعد فیلمش روی پرده اومد و با هم دیدیم. اولین فیلم رو هم از روی هم جلد دوم یعنی "شیر و جادوگر" ساختند. همیشه دوست داشتم که همه داستان رو بدونم و نشده بود. جلد اول رو برداشتم و ورق زدم و چند صفحه ای قبل از بیدار شدن بچه ها خوندم. ‏
.
موشی وقتی بیدار شد، یک صندلی گهواره ای اسباب بازیش رو برداشت و آریلِ اسباب بازی رو توش گذاشت و تاب داد. این صندلیه شکل اون قدیمی هاست که چوبی بودند و توی فیلمها میدیدیم. گفت "مامان من ویش کردم که یکی از اینها داشتیم." منم گفتم "آره منهم این صندلی ها رو خیلی دوست دارم. خاله ام یکی داشت و من همیشه دوست داشتم که یکی داشته باشیم، روش بشینیم و تاب بخوریم." بنظر مسخره میاد ولی یکهو یادم اومد که خودمون یه دونه داریم. البته چرمیه و امروزی ولی تاب میخوره. وقتی مبلها رو میخریدیم، من و روشی اصرار کردیم و بابابی با خریدش موافقت کرد. چطور یادم رفته بود این رو که همین گوشه اتاق ساکت و آروم نشسته. فکرم رو به موشی گفتم. با هم رفتیم دم صندلی. اون گفت که این صندلی با صندلی اسباب بازی چه فرقهایی داره و من برای کشف تفاوتها تشویقش کردم. ولی اصل موضوع این بود که هر دو تاب میخوردند. ‏
.
اینطوری شد که اون روز، وقتی من از ماموریت صبحگاهی مدرسه برگشتم به خونه، قهوه ام رو درست کردم. جلد اول نارنیا رو دستم گرفتم، روی صندلی گهواره ای نشستم و بعد از مدتها (که نمیدونم واحدش هفته بوده یا ماه ولی هر چه بود، اینقدر دور، که یادم نمی اومد کِی ) پشتم رو تکیه دادم و از ساعت نه تا یک بعدازظهر، تاب خوردم، کتاب خوندم و خودم رو سپردم به داستان سرزمین جادویی نارنیا و دختر و پسری که ناخواسته به اونجا رفته بودند. و این دلپذیرترین و آرامش بخش ترین تجربه ای بود که در این هفته داشتم. نشستن و کتاب رو بدست گرفتن، مدت طولانی به هیچ چیز جز خواندن، فکر نکردن. روزهای دیگه هم کتاب رو خوندم. طعم در دست داشتن یک کتاب و استفاده از هر فرصت برای چند صفحه خواندن را هم فراموش کرده بودم. عشقی قدیمی رو دوباره پیدا کردم. عشقی که سالهای زیادی همدم روز و شبم بود. وقتی طعمش رو دوباره چشیدم و به یاد آوردم، خجالت کشیدم از وقتهایی که روشی رو برای رها نکردن کتاب، شماتت کرده بودم. او هم عاشقی دیوانه است برای کتاب. همینطور تجدید دوستی کردم با صندلی ای که خیلی دوستش دارم و مدتها بود، که اگر هم روش نشستم، برای انجام کاری بوده و نه آرامش و لذت از تکان های ظریفش. ‏
.
و باز اینطوری شد که در این هفته، وقتهایی باجادو و داستانِ پری ها و جادوگران زندگی کردم. دیشب که جلد دوم را دست گرفتم، مقدمه ی نویسنده، تکانم داد. برای دختری به نام لوسی بود ولی من آنرا خطاب به خودم خواندم. سی اس لوییس، نویسنده ای که اسمش رو هیچوقت فراموش نکردم (بر خلاف خیلی از اسامی که فراموش کرده ام) ندانست روزی زنی، نوشته اش رو میخواند و می گرید و فکر میکند حتما دلیلی دارد که باید شیر و جادوگر را در این زمان و این سن دوباره بدست بگیرد و به همان زبانی که او نوشت بخواند و بفهمد و برای اولین بار، مقدمه را ببیند. (اگر در آن نسخه ی ترجمه هم این مقدمه بود، من نمی فهمیدم.) این را می توان همان جادو خواند. همان جادویی که می تواند پشت هر در بسته ای در خانه ی ما باشد. ‏

My dear Lucy,
I wrote this story for you, but when I began it I had not realized that girls grow quicker than ‏books. As a result you are already too old for fairy tales, and by the time it is printed and bound you will be older still. But some day you will be old enough to start reading fairy tales again. You can then take it down from some upper shelf, dust it, and tell me what you think of it. I shall probably be too deaf to hear, and too old to understand, a word you say, but I shall still be.
Your affectionate Godfather,
C.S.Lewis
.
سی اس لوییس عزیز، دخترکی بود که این داستان را بارها خواند و در تخیلش زندگی کرد . برای اصلان وقتی بدست جادوگر کشته شد، گریه کرد و وقتی دوباره زنده شد، ذوق کرد و در حین جنگ خوبی و بدی، دلش لرزید. درست گفتی دخترها زود بزرگ میشوند. او خیلی زود بزرگ شد، خودش دخترکی پیدا کرد عاشق تر از او به قصه و داستان. او هم داستان تو را خواند و دوست داشت. با هم فیلمش را دیدند و با هم برای اصلان وقتی که به ظاهر بدست جادوگر مُرد، گریه کردند. زمان باز گذشت و روزی دخترک که دیگر مادر شده بود، سراغ قفسه ی کتابهای دخترک کوچک رفت. کتاب را برداشت و دوباره خواند. او فکر کرد که تو این کتاب را برای او هم نوشتی، هرچند وقتی تو از این دنیا رفتی، او هنوز بدنیا نیامده بود. خواست بگوید که این داستان را هنوز خیلی خیلی خیلی دوست دارد و هنوز هم دوست دارد که دری را باز کند و به دنیای دیگری برود. دنیایی که در آن اصلان هست و خوب، جادوگر هم هست. ‏او مطمین بود که تو در هر دنیایی که هستی، پیامش را می فهمی.‏
.
The Choronicles Of NARNIA *

Monday, October 4, 2010

*دِراز نِوِشت

از خواب بیدار شدم و صبحانه را آماده کردم. تنها کار تعریف شده ام آماده کردن بچه ها و رسیدنشون به مدرسه است. شتابی ندارم. وقت هست. به اندازه ی کافی هم زود بیدار شدم. چون مادر نبود که صبحانه رو آماده کنه. همیشه از خواب که بیدار میشم لباس کامل بیرون رو می پوشم و میام توی آشپزخونه و مدتی مشغول آماده کردن کیف های غذا هستم. بعد اگر به موقع تموم بشه و تا بیدار کردن بچه ها وقت باشه، صبحانه میخورم. معمولا نیست و دو لقمه که خوردم بلند میشم و تا موقع بیرون رفتن لقمه ها مثل نقطه خط چین می بلعم. امروز لباسم رو عوض نکردم. چایی رو گذاشتم و اومدم کمی اخبار صبح و هوا رو نگاه کردم. چایی حاضر شد و دو تا تکه باقیمانده ی نون سنگک رو گرم کردم. همه رو خوردم تا ته. فکر کردم که این زمان بندی خوبیه و باید همین رو ادامه بدم تا همیشه صجانه رو کامل بخورم. روشی رو صدا کردم و شروع کردم به آماده کردن غذا و خوراکیهای موشی. روشی کارهاش رو روان و راحت و خندان انجام داد و موشی هم روبراه بود وقتی پاشد. با آرامش مشغول صبحانه دادن به موشی شدم. فکرم رفت توی کارتونی که داشت میدید. خانواده ای بودن که بچه ای رو از چین به فرزندی قبول کرده بودند. فکر میکردم که چه جالب که این موضوع به کارتون های بچه ها رسیده. حساب ساعت از دستم در رفت. میخواستم هر دو رو با ماشین ببرم چون هوا سرد بود. چهار درجه بالای صفر. دیر شده بود، روشی لباس کافی نپوشیده بود و دست روی نفطه ی حساس گذاشته بود. حرفم در این رابطه باهاش از مسیر درست خارج شد.نمیخواستم کسی توی این هفته مریض بشه. اون دلخور بود. موشی آماده شده بود. درو واز کرد و رفت بیرون. دویدم بیرون و گفتم کلاه بگذاره و دم در بایسته تا من بیام. (همیشه کسی بود که نگاهش کنه تا من برسم) برگشتم تو تا دوباره به روشی بگم زود باشه که صدای جیغ موشی اومد. پا برهنه دویدم بیرون. روی زمین سیمانی خورده بود زمین و شلوارش پاره شده بودو زانوش زخمی. پوست کف دستش هم ناسور شده بود. زخم شدیدی نبود ولی بد جور گریه میکرد. خیلی ترسیده بود. بغلش کردم و آوردمش تو. روشی باید می دوید تا به مدرسه برسه. بهش گفتم که خودش باید بره. با دلخوریِ زیاد، زیر لب خداحافظی کرد و رفت. من موندم و گریه وحشتناک موشی که نیم ساعتی طول کشید تا گریه اش تموم بشه، موفق شدم زخمش رو تمیز کنم و چسب زخم بزنم و آرومش کنم. گذاشتمش مدرسه، رفت سر کلاس و من برگشتم خونه و روزی که چشم براهش بودم درخونه در انتظارم بود. بی حال و اشتیاق نشستم روی مبل. فکر کردم لباسهای شسته شده رو تا کنم و کمی جمع و جور کنم، بعد ولو بشم. نه. اینها رو بعدا هم میشه کرد. به یک چیز دست بزنم تا ظهر مشغولم. کار خونه تمومی نداره. ته چایی روشی رو سرکشیدم و رفتم رو تخت خوابیدم. خوابم نمی اومد ولی چشمهام رو بستم و گذاشتم انواع و اقسام فکرها و موضوعات توش رژه برن. یک وقت حس کرد داره خوابم میبره. ساعت رو بگذارم؟ نه وقت دارم. بیدار میشم. نمیخواستم مثل خوابهای همیشه باشه که زنگ ساعت، بی احساس، قیچیش میکنه. خودم رو سپردم به پتو. ‏
.
خواب دیدم. مامانم برگشته بود. یکهو دیدم که هستن. -اِ چه زود برگشتین؟ -گفتن ویزات اشکال داره. -یعنی چی مگه میشه. پس چطور آخرین بار که با هم حرف زدیم چیزی نگفتین؟ -درست بعدش ایجوری شد. حرفشون رو باور نمیکردم. عصبانی بودم. نمیدونم چرا. ‏( وقتی خونه برگشتم، همسایه مون که زمین خوردن موشی رو دیده بود اومد حالش رو بپرسه. گفت خواب دیده که مامانم برگشته و ‏با ‏عجله میخواد چیزی رو ببره. توی خواب فکر میکردم عجب خوابش درست بود و تعبیرشد) در همین حیص و بیص بابایی هم اومد. گفت دلم براتون تنگ شده بود و اونجا خبری نبود. پیشش بودم و همینطور حرف میزدیم. خونه هی شلوغ تر میشد. همه بودند. پدر شوهرم رو خوب یادمه. توی آپارتمان دوخوابه مون بودیم. بچه ها انگار کوچکتر بودند. شاید هم نه. صحبت بود که اروپا امن نبود. ت*ر*و*ر* یستها به شهرهای بزرگ اروپا حمله کرده بودند. (در اخباری که قبل از صبحانه می شنیدم در این باره صحبت کرد و گفت که دولت کانادا از مسافرین اروپا خواسته که مراقب باشند) در همین حال آپارتمان لرزید. وحشتناک. شیشه ها شکست. بمب بود یا موشک. دویدم به سمت بچه ها. یکی داشت نماز میخوند. نمیدونم مامانم بود یا مادر شوهرم. هر دوی بچه ها رو پیدا کردم. بغل کردم و فکر میکردم که چه باید کرد.... ‏
.
از خواب بیدار شدم. سه ساعت خوابیدم بودم. خیس عرق. همون حالِ بدی که بعد از بیداری از کابوس داری. گشتی در خونه زدم. همه چیز سرجاش بود. مطمین شدم که کابوس دیدم. خواب بود. وقت ناهاره و حسی به ناهار ندارم. قهوه میگذارم و نون بربری گرم میکنم و با کره ی بادوم زمینی می خورم. ‏
.
حالم بهتر شده. با وجود کابوس، از این خواب سه ساعته ته دلم راضیم. کابوسه دیگه. میاد. کارش نمیشه کرد و شاید اینهم نوعی تخلیه ی مغز باشه. میشینم و می نویسم. از صبحی که در انتظارش بودم و به همین افتخار، همه جزییاتش رو نوشتم. آروم گرفتن به زمان احتیاج داره.‏
.
عنوان کاملا من درآوردی است*

Sunday, October 3, 2010

تنهایی

وبلاگ نویس اگر روز به روز می نویسه، باید هرروز که وبلاگش رو نگاه میکنی، چیزی از اونروزش داشته باشی. از اون روز که پست آخر رو نوشته ام چندین روز گذشته و من چندین و چند بار جزیی و کلی حالم عوض شده و در این وبلاگ آب از آب تکان نخورده و هر بار که خودم بازش می کنم باز میبینم یکی با بی مزگی میگه "من آمده ام ...." اگر چه که همون روز ازش خوشم میومد. وبلاگ باید هر بار نگاهش کنی حداقل به خودت، بچسبه. ‏
این شد که من نوشتم که وبلاگم کمی به خودم نزدیکتر بشه. به خودم که بعد از مدتی طولانی، شلوغی متوسط و مدت نسبتا کوتاه، شلوغیِ زیادِ چهار دیواریمون، شدم علی و حوضش. بهتر بگم علی و حوض هاش. شاید هم علی با دو تا ماهیِ حوضش. و از حوض ما نه تنها همه ی مهمانها رفته اند، بابایی را هم با خودشون برده اند. حالا بابایی زود بر میگرده ولی برای من تجربه ی خاصیه. یعنی از اولش که دیدم قراره اینجوری بشه، سعی کردم جور دیگه ای نگاه کنم و از طرف کج فضیه چشم ندوزم به این زمان تنهایی و به گیر و گورها و باید و نباید و شاید و نشایدهاش توجه نکنم. خانوم مارگوت بیگل، هم با صدای احمد شاملو هی بهم گفت "از تنهایی مگریز، به تنهایی مگریز، گه گاه آنراه بجوی و تجربه کن. و به آرامش خاطر مجالی ده" ‏
منهم تصمیم گرفتم که به صورت خنثی به این پدیده ی یک هفته ای نگاه کنم. گفتم حالا بابایی که میره و انشالله تازه نفس برمیگرده. من که نمیتونم اونجوری نفس بگیرم، ببینم چه جوری میتونم تجدید قوا کنم. و این خودِ گمشده رو پیدا کنم. در آرامش نگاه کنم به خودم و زندگیم. در سکون و نه در حرکت. از این رو مرخصی گرفته ام برای هیچ کاری. برای همین سکون و نشستن. یعنی فردا که بچه ها میرن مدرسه، هیچکس هم نیست، من هیچ کاری ندارم، هیچ کاری قرار نیست کنم و هیچ جایی قرار نیست برم. وهر چی هم میاد توی ذهنم که فلان کارو بکنم، پَرِش میدم. فقط آروم بگیر. فکر کردن به چنین فردایی لذتبخشه. نمیدونم دستم که بهش برسه باهاش چکار کنم. ‏
.
.
پ ن: موشی خوابیده و روشی توی اتاقش نقاشی میکشه. اومدم پیشش. اونقدر در نفاشیش غرق بود که چیزی نگفتم و فقط لپ تاپم رو گذاشتم روی پام و مشغول نوشتن وبلاگ شدم. نقاشیش تمام شد. به من نشون داد و کمی راجع بهش حرف زدیم. بعد گفت "مامان، خوشحالم که تو اینجایی" ‏
یعنی میشه در حال نوشتنِ روز به روز باشی و اینو ننویسی؟