Monday, October 4, 2010

*دِراز نِوِشت

از خواب بیدار شدم و صبحانه را آماده کردم. تنها کار تعریف شده ام آماده کردن بچه ها و رسیدنشون به مدرسه است. شتابی ندارم. وقت هست. به اندازه ی کافی هم زود بیدار شدم. چون مادر نبود که صبحانه رو آماده کنه. همیشه از خواب که بیدار میشم لباس کامل بیرون رو می پوشم و میام توی آشپزخونه و مدتی مشغول آماده کردن کیف های غذا هستم. بعد اگر به موقع تموم بشه و تا بیدار کردن بچه ها وقت باشه، صبحانه میخورم. معمولا نیست و دو لقمه که خوردم بلند میشم و تا موقع بیرون رفتن لقمه ها مثل نقطه خط چین می بلعم. امروز لباسم رو عوض نکردم. چایی رو گذاشتم و اومدم کمی اخبار صبح و هوا رو نگاه کردم. چایی حاضر شد و دو تا تکه باقیمانده ی نون سنگک رو گرم کردم. همه رو خوردم تا ته. فکر کردم که این زمان بندی خوبیه و باید همین رو ادامه بدم تا همیشه صجانه رو کامل بخورم. روشی رو صدا کردم و شروع کردم به آماده کردن غذا و خوراکیهای موشی. روشی کارهاش رو روان و راحت و خندان انجام داد و موشی هم روبراه بود وقتی پاشد. با آرامش مشغول صبحانه دادن به موشی شدم. فکرم رفت توی کارتونی که داشت میدید. خانواده ای بودن که بچه ای رو از چین به فرزندی قبول کرده بودند. فکر میکردم که چه جالب که این موضوع به کارتون های بچه ها رسیده. حساب ساعت از دستم در رفت. میخواستم هر دو رو با ماشین ببرم چون هوا سرد بود. چهار درجه بالای صفر. دیر شده بود، روشی لباس کافی نپوشیده بود و دست روی نفطه ی حساس گذاشته بود. حرفم در این رابطه باهاش از مسیر درست خارج شد.نمیخواستم کسی توی این هفته مریض بشه. اون دلخور بود. موشی آماده شده بود. درو واز کرد و رفت بیرون. دویدم بیرون و گفتم کلاه بگذاره و دم در بایسته تا من بیام. (همیشه کسی بود که نگاهش کنه تا من برسم) برگشتم تو تا دوباره به روشی بگم زود باشه که صدای جیغ موشی اومد. پا برهنه دویدم بیرون. روی زمین سیمانی خورده بود زمین و شلوارش پاره شده بودو زانوش زخمی. پوست کف دستش هم ناسور شده بود. زخم شدیدی نبود ولی بد جور گریه میکرد. خیلی ترسیده بود. بغلش کردم و آوردمش تو. روشی باید می دوید تا به مدرسه برسه. بهش گفتم که خودش باید بره. با دلخوریِ زیاد، زیر لب خداحافظی کرد و رفت. من موندم و گریه وحشتناک موشی که نیم ساعتی طول کشید تا گریه اش تموم بشه، موفق شدم زخمش رو تمیز کنم و چسب زخم بزنم و آرومش کنم. گذاشتمش مدرسه، رفت سر کلاس و من برگشتم خونه و روزی که چشم براهش بودم درخونه در انتظارم بود. بی حال و اشتیاق نشستم روی مبل. فکر کردم لباسهای شسته شده رو تا کنم و کمی جمع و جور کنم، بعد ولو بشم. نه. اینها رو بعدا هم میشه کرد. به یک چیز دست بزنم تا ظهر مشغولم. کار خونه تمومی نداره. ته چایی روشی رو سرکشیدم و رفتم رو تخت خوابیدم. خوابم نمی اومد ولی چشمهام رو بستم و گذاشتم انواع و اقسام فکرها و موضوعات توش رژه برن. یک وقت حس کرد داره خوابم میبره. ساعت رو بگذارم؟ نه وقت دارم. بیدار میشم. نمیخواستم مثل خوابهای همیشه باشه که زنگ ساعت، بی احساس، قیچیش میکنه. خودم رو سپردم به پتو. ‏
.
خواب دیدم. مامانم برگشته بود. یکهو دیدم که هستن. -اِ چه زود برگشتین؟ -گفتن ویزات اشکال داره. -یعنی چی مگه میشه. پس چطور آخرین بار که با هم حرف زدیم چیزی نگفتین؟ -درست بعدش ایجوری شد. حرفشون رو باور نمیکردم. عصبانی بودم. نمیدونم چرا. ‏( وقتی خونه برگشتم، همسایه مون که زمین خوردن موشی رو دیده بود اومد حالش رو بپرسه. گفت خواب دیده که مامانم برگشته و ‏با ‏عجله میخواد چیزی رو ببره. توی خواب فکر میکردم عجب خوابش درست بود و تعبیرشد) در همین حیص و بیص بابایی هم اومد. گفت دلم براتون تنگ شده بود و اونجا خبری نبود. پیشش بودم و همینطور حرف میزدیم. خونه هی شلوغ تر میشد. همه بودند. پدر شوهرم رو خوب یادمه. توی آپارتمان دوخوابه مون بودیم. بچه ها انگار کوچکتر بودند. شاید هم نه. صحبت بود که اروپا امن نبود. ت*ر*و*ر* یستها به شهرهای بزرگ اروپا حمله کرده بودند. (در اخباری که قبل از صبحانه می شنیدم در این باره صحبت کرد و گفت که دولت کانادا از مسافرین اروپا خواسته که مراقب باشند) در همین حال آپارتمان لرزید. وحشتناک. شیشه ها شکست. بمب بود یا موشک. دویدم به سمت بچه ها. یکی داشت نماز میخوند. نمیدونم مامانم بود یا مادر شوهرم. هر دوی بچه ها رو پیدا کردم. بغل کردم و فکر میکردم که چه باید کرد.... ‏
.
از خواب بیدار شدم. سه ساعت خوابیدم بودم. خیس عرق. همون حالِ بدی که بعد از بیداری از کابوس داری. گشتی در خونه زدم. همه چیز سرجاش بود. مطمین شدم که کابوس دیدم. خواب بود. وقت ناهاره و حسی به ناهار ندارم. قهوه میگذارم و نون بربری گرم میکنم و با کره ی بادوم زمینی می خورم. ‏
.
حالم بهتر شده. با وجود کابوس، از این خواب سه ساعته ته دلم راضیم. کابوسه دیگه. میاد. کارش نمیشه کرد و شاید اینهم نوعی تخلیه ی مغز باشه. میشینم و می نویسم. از صبحی که در انتظارش بودم و به همین افتخار، همه جزییاتش رو نوشتم. آروم گرفتن به زمان احتیاج داره.‏
.
عنوان کاملا من درآوردی است*

3 comments:

  1. مریم مامان آواOctober 5, 2010 at 2:40 AM

    خواب بد روی من خیلی تاثیر میذاره...روزم رو خراب م یکنه حسابی

    ReplyDelete
  2. من بعر از به دنيا آمدن ارشك مدت ها خواب نمي ديدم يعني آنقدر خسته بودم كه يادم نميومد. انگار عادت شده چون الان هم خيلي كم خواب هام يادم مي مونه مگر خواب هاي بد. نمي دونم سر خواب هاي خوبم چي آمده.
    خوب شد كه خواب ديدي. يعني اونجا اينقدر سرد شده؟

    ReplyDelete
  3. چه قدر قشنگ نوشته بودی این روز پر حادثه و این خواب رو.
    من هم تعجب کردم که اونجا انقدر سرد شده

    ReplyDelete