Tuesday, July 21, 2009

يک سبد ميکروب

فکر کردين که يک روز دستتتون رو بکنين توی يک سبد پر از ميکروب؟ در زير يکی از اين سبدها رو ببينين.ه
.

بچه ها رو برده بودم به فروشگاه کتاب و اسباب بازی که اين مجموعه ی جديد رو ديديم. انواع ميکروبهای واقعی که يک ميليون بار یزرگتر شده اند و با چشم و ابرو و رنگ های قشنگ، اسباب بازی بچه ها شده اند.ه

انصافا هيچ حد و پايانی برای ذهن بشر نيست.ه



Thursday, July 16, 2009

جنِ خانگی

جايی در کتاب اسپایدرویک که شبها با روشی ميخونیم، جنی که در کتاب بهش ميگن "جنِ خانگی"، چون بچه های خانواده ی گريس، خونه اش رو خراب کرده بودن و از دستشون عصبانی بود، شب رفته بود سراغ دخترک و موهاش رو تکه تکه به نرده ی بالای تختش گره زده بود. دخترک صبح پاشده بود، در حاليکه نميتونست سرش رو تکون بده.ه
.
صبح که داشتم آماده ميشدم بيام بيرون. موشی بيدار شده بود و روشی هنوز خواب بود. ديدم موشی بالای سر روشی داره ميپلکه. رفتم که ببرمش بيرون تا روشی رو بيدار نکنه. ديدم يک لاک دستشه و درش رو هم باز کرده. خوشحال از اينکه به موقع و قبل از لاک زدن به کمد و ديوار و خودش رسيدم، لاک رو ازش گرفتم و گفتم بيا تا من برات لاک بزنم و خودت فوت کن تا خشک بشه.ه
.
يکی دو ساعت بعد، روشی بهم زنگ زد و گفت که تازه از خواب بيدار شده. گفت که فکر ميکنه خونه ی ما هم مثل خونه ی خانواده ی گريس، جن خانگی داره. وقتی دليلش رو پرسيدم گفت: آخه ديشب که خواب بودم، يکی انگشتهای منو لاک زده. ناخنهام نه ها، انگشتهام.ه
.
.
.
پ ن: باز چشم مان دوخته شده، به يک روز، يک جمعه. تا از پس آن چه برآيد و اين موج سبز را به کدام سوی روان کند. ه

Wednesday, July 15, 2009

لی لی هلويی تيره


،عکس بالا، اولين گلِ لی لی ماست که ديروز باز شد. زيبا و باشکوه. وقتی که غنچه ها ته بستند و و فهميدم امسال لی لی داريم فکر ميکردم که سفيد باشند. وقتی غنچه ها بزرگ شدند، از رنگ پشت گلبرگ گفتم که نارنجی هستند. ولی قرمز شد. سرخِ سرخ. جستجويی کردم و ديدم که اسمش هست لي لی هلويی تيره .*ه
.
يکی از سوالهايی که معمولا از خودم ميکنم اينه که اين گلها برای چی اينقدر زيبا خلق شده اند. مثلا همين لی لی تازه شکفته ی ما، باز ميشه و مدتی حياط مارو زيباتر ميکنه و بعد هم پژمرده ميشه و ميره تا سال بعد. يعنی رسالت اين لی لیِ هلوییِ تيره، فقط اينه که در زمان کوتاهی زمين رو زيباتر بکنه. نميشه فقط اين باشه. با اومدنش حتما چيزی ميخواد به ما بگه. کارش فقط جلوه گری نيست.ه
.
ديشب برای روشی داشتم کتاب اسپايدرويک رو ميخوند. بچه های اون قصه، از يک جن، سنگی رو گرفته بودن به اسم "سنگ بيننده" که از سوراخش ميتونستن موجوداتی را ببينند که آدمها نميديدند. صداهايی را بشنوند که آدمها نميشنيدند. ه
.
از اون سنگها ی بيننده ميخوام.ه
.
.

dark peach lily *
از کامنت پستی که قبلا در مورد لی لی ها نوشته بودم، ياد گرفتم که در فارسی به اين گل ميگيم سوسن.ه *

Monday, July 13, 2009

ريشه

يکی از دوستانمون، خانمیه که خودش با دوتا بچه هاش در کانادا زندگی ميکنن و شوهرش، بدليل پيدا نکردن کار در اينجا، به ايران برگشته. و اين خانواده و با سفرهای متعدد و تلفن و ايميل و خلاصه از راه دور، ارتباطشون رو باهم حفظ کرده اند. سالی دو سه بار پدر خانواده مياد و دو سه هفته ای اينجاست، تابستونها هم مادر و بچه ها به ايران ميرن و در کنار هم هستند. شش، هفت سال پيش، اين خانم که بدليل داشتن مسيوليت خانواده به تنهايی در اينجا، مشکلاتی داشت، يکبار در روزنامه ی ايرانی آگهی ديده بود از يکی از موسسات دولتی که برای کمک به زنانی که از شوهرانشون جدا زندگی ميکنند، اعلام آمادگی کرده بود. دوستِ ما هم تماس گرفته بود تا ببينه چه تسهيلاتی برای اونها در نظر ميگيرن و موفق شده بود که با مشاور فارسی زبان هم صحبت کنه. خانم مشاور هم به يکباره رفته بود روی اينکه چرا شوهرت تنهات گذاشته و روی تو خيلی فشار هست و همدردی شديد باهاش و تشويق و اصرار که بايد طلاق بگيری و آين شوهر بدرد نميخورد. خلاصه اين دوست ما بيچاره شد تا خودش رو از دست مشاور نجات بده و عطاش رو به لقاش بخشيد. اينهم يک جور مشکليه وقتی توی مملکتی باشی که دولت گاهی کاسه ی از آش داغتر برات ميشه. در اين گفتگوها، خانم مشاور پرسيده بود چند تا دوست داريد و چندتاشون غير ايرانی هستند. وقتی در جواب شنيده بود که اينها فقط با دوستان ايرانی رفت و آمد ميکنند، با برآشفتگی شديد، گفته بود "پس شما مثل قارچ داريد در اينجا زندگی ميکنين و با جامعه کانادايی ارتباطی ندارين." اين حرفش تا مدتها موضوع جوک و خنده ی ما شده بود.ه
.
برای اولين بار در کانادا، ما به عروسی يکی از همکاران قديمی دعوت شده ايم. خوب شنيده بوديم که در اينجا کارت دعوت عروسی رو دو ماه قبل با پست ميفرستن ولی حالا که کارت رو گرفتيم، مونديم با هزار و يک سوال، از اينکه چطوری بايد رفتن يا نرفتنمون رو اعلام کنيم گرفته تا اينکه از ساعت دوازده ظهر تا دوازده شب که دعوت شديم قراره چکار بکنيم و چی بپوشيم و غيره. امروز بالاخره روم رو سفت کردم و بدون توجه به اينکه يک زنِ گنده، مثل من، بايد جواب اين سوال رو بدونه، راه افتادم و رفتم پيش يکی از همکارهامون و گفتم ما اولين بارمونه در اينجا داريم ميريم عروسی و خواستم مارو از چند و چون مراسم عروسی در اينجا، آگاه کنه. ه
.
امروز ياد حرف اون خانم مشاور افتادم که گفت وقتی فقط با ايرانيها رفت و آمد کنيد، مثل قارچ زندگی کرده ايد. هيچوقت درست نفهميده بودم که نقطه ی تشبيه به قارچ چی بوده، ولی امروز فکر کردم شايد منظورش ريشه نداشتن بوده. ريشه نداشتن در يک جامعه و فرهنگ، حس خوبی نيست. زندگی در سطح و بدون شناخت دنيای واقعی که درش هستی. اينکه ريشه ات به اندازه ی ساقه ات نباشه و يا مثل قارچ اصلا ريشه نداشته باشی. حس همراه و هم فرکانس نبودن با جامعه ای که در اون زندگی ميکنی، هرچقدر که زندگی درش، مثل اينجا ساده باشه، گاهی بدجوری آدم رو قلقلک ميده. حس تعلق نداشتن وبيخبر بودن از موضوعات ساده. ه
.

هر سالی که در جايی ميگذرونی، وجبی ست که در آن خاک فرو ميروی و تو را به خاک و به آن هوا متصل ميکند. و اين قصه ی گياه ريشه از خاک درآمده و در خاک ديگر خوابانده شده ايست که فعلا ما هستيم. خوبه که خاک کانادا، سبز و حاصلخيزه و هرگياهی که درش بکاری، هرچه که باشه، سبز ميشه. و اين قهوه ای تيره که در زيرپامون هست، هر روز به زندگی وصلمون ميکنه و بهمون نيرو ميده و اميد. ه
.
و شايد از همه مهمتر اينه که کسی، شاخه های سر از خاک برآورده را با داس نادانی و خودپرستی درو نميکنه. ه

Monday, July 6, 2009

هر نفسی که فرو می رود

نکته ای که هميشه، در کلاس يوگا و بعدش، برام تجلی پيدا ميکنه، اينه که، در درون ما و در وجود ما، نيرو و توانايیهای عظيمی هست که ما ازش غافليم و اينکه خداوند ما رو همراه با تمام توانايیهايی که برای ماندن، ادامه دادن و پيش رفتن نياز داريم، آفريده است.ه
تنفس، يکی از ساده ترين کارهاييست که به محض تولد و بطور خودکار انجام ميديم و خدا ميدونه که وقتی بهش توجه ميکنی و درش حضور داری، چقدر آرامش و قدرت پيدا ميکنی. بعد از نيم ساعتی تمرين که تمام تکيه اش روی، تمرکز بر تنفس است، انگار تمام بدنت بيدار ميشه و هماهنگ با ذهنت، به حرکت و انعطاف در مياد.ه
معمولا همراه با دَم، کشش و فشار را انجام ميدهيم و در بازدم، رها ميکنيم و آرامش و لذتی ناشی از کشش يا فشار، در اندام تحت تاثير قرار گرفته ، بوجود مياد. معمولا وقتی توجهم به اين تفاوت و اثر دم و بازدم جلب ميشه به ياد اين عبارت در گلستان ميافتم که بارها خوانده ايم.ه
هر نفسی که فرو ميرود ممد حيات است و چون بر ميايد مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب.ه
و بعد با فکر کردن به اين کلام سعدی، به اين نتيجه ميرسم که کشش، فشار و سختی، مايه ی حيات و حرکت است. و بعد از هر سختی، به تناسب اندازه اش، لذت و آسايشی در پيش است. جالبتر اينکه بايد سختی را نيز ارج نهاد، همچنان که آسايش را.ه

Sunday, July 5, 2009

سِرتِق ها

مهمون داريم. در يک آپارتمان 50 متری. روشی سه ساله از در و ديوار بالا ميره و ظرفها رو جابجا ميکنه. نميگذاره کارهام رو بکنم. هنوز نمیدونستم که نبايد از چيز بيخودی ترسوندش. بهش ميگم " اگه اين کارها رو بکنی گرگه ميآد و ميخوردت" ميره و کمی بعد باز به کارش ادامه ميده. با اين تفاوت که مرتب ميپرسه " گرگه پس کی مياد؟" و من موندم اين وسط گرگ از کجا پيدا کنم و بيارم به اين بچه نشون بدم.ه
.
هشت سال بعد
.
موشی سه ساله با چند تا کتاب اومده وسط آشپزخونه نشسته. کتابها رو خونده، همونجا گذاشته و رفته. بهش گفتم کتابهات رو با خودت ببر. جواب نداده. صداش کردم و گفتم "بيا اينجا کارت دارم". اومده. دوباره تکرار کردم که کتابهاش رو از آشپزخونه ببره. وقتی بدون برداشتن کتابها از روی زمين، ميخواد بره، بهش ميگم " من کتابها رو از زمين برميدارم و ديگه به شما نميدم" ميپرسه "چکارش ميکنی؟". ميگم "ميدمش به يک بچه ی ديگه که کتابهاش رو سر جاشون بگذاره" ميره. چند دقيقه بعد چند کتاب ديگه مياره و ميده به من. ميپرسم "اينها برای چيه؟" ميگه "بده به اون بچه"ه
.
.