Monday, July 13, 2009

ريشه

يکی از دوستانمون، خانمیه که خودش با دوتا بچه هاش در کانادا زندگی ميکنن و شوهرش، بدليل پيدا نکردن کار در اينجا، به ايران برگشته. و اين خانواده و با سفرهای متعدد و تلفن و ايميل و خلاصه از راه دور، ارتباطشون رو باهم حفظ کرده اند. سالی دو سه بار پدر خانواده مياد و دو سه هفته ای اينجاست، تابستونها هم مادر و بچه ها به ايران ميرن و در کنار هم هستند. شش، هفت سال پيش، اين خانم که بدليل داشتن مسيوليت خانواده به تنهايی در اينجا، مشکلاتی داشت، يکبار در روزنامه ی ايرانی آگهی ديده بود از يکی از موسسات دولتی که برای کمک به زنانی که از شوهرانشون جدا زندگی ميکنند، اعلام آمادگی کرده بود. دوستِ ما هم تماس گرفته بود تا ببينه چه تسهيلاتی برای اونها در نظر ميگيرن و موفق شده بود که با مشاور فارسی زبان هم صحبت کنه. خانم مشاور هم به يکباره رفته بود روی اينکه چرا شوهرت تنهات گذاشته و روی تو خيلی فشار هست و همدردی شديد باهاش و تشويق و اصرار که بايد طلاق بگيری و آين شوهر بدرد نميخورد. خلاصه اين دوست ما بيچاره شد تا خودش رو از دست مشاور نجات بده و عطاش رو به لقاش بخشيد. اينهم يک جور مشکليه وقتی توی مملکتی باشی که دولت گاهی کاسه ی از آش داغتر برات ميشه. در اين گفتگوها، خانم مشاور پرسيده بود چند تا دوست داريد و چندتاشون غير ايرانی هستند. وقتی در جواب شنيده بود که اينها فقط با دوستان ايرانی رفت و آمد ميکنند، با برآشفتگی شديد، گفته بود "پس شما مثل قارچ داريد در اينجا زندگی ميکنين و با جامعه کانادايی ارتباطی ندارين." اين حرفش تا مدتها موضوع جوک و خنده ی ما شده بود.ه
.
برای اولين بار در کانادا، ما به عروسی يکی از همکاران قديمی دعوت شده ايم. خوب شنيده بوديم که در اينجا کارت دعوت عروسی رو دو ماه قبل با پست ميفرستن ولی حالا که کارت رو گرفتيم، مونديم با هزار و يک سوال، از اينکه چطوری بايد رفتن يا نرفتنمون رو اعلام کنيم گرفته تا اينکه از ساعت دوازده ظهر تا دوازده شب که دعوت شديم قراره چکار بکنيم و چی بپوشيم و غيره. امروز بالاخره روم رو سفت کردم و بدون توجه به اينکه يک زنِ گنده، مثل من، بايد جواب اين سوال رو بدونه، راه افتادم و رفتم پيش يکی از همکارهامون و گفتم ما اولين بارمونه در اينجا داريم ميريم عروسی و خواستم مارو از چند و چون مراسم عروسی در اينجا، آگاه کنه. ه
.
امروز ياد حرف اون خانم مشاور افتادم که گفت وقتی فقط با ايرانيها رفت و آمد کنيد، مثل قارچ زندگی کرده ايد. هيچوقت درست نفهميده بودم که نقطه ی تشبيه به قارچ چی بوده، ولی امروز فکر کردم شايد منظورش ريشه نداشتن بوده. ريشه نداشتن در يک جامعه و فرهنگ، حس خوبی نيست. زندگی در سطح و بدون شناخت دنيای واقعی که درش هستی. اينکه ريشه ات به اندازه ی ساقه ات نباشه و يا مثل قارچ اصلا ريشه نداشته باشی. حس همراه و هم فرکانس نبودن با جامعه ای که در اون زندگی ميکنی، هرچقدر که زندگی درش، مثل اينجا ساده باشه، گاهی بدجوری آدم رو قلقلک ميده. حس تعلق نداشتن وبيخبر بودن از موضوعات ساده. ه
.

هر سالی که در جايی ميگذرونی، وجبی ست که در آن خاک فرو ميروی و تو را به خاک و به آن هوا متصل ميکند. و اين قصه ی گياه ريشه از خاک درآمده و در خاک ديگر خوابانده شده ايست که فعلا ما هستيم. خوبه که خاک کانادا، سبز و حاصلخيزه و هرگياهی که درش بکاری، هرچه که باشه، سبز ميشه. و اين قهوه ای تيره که در زيرپامون هست، هر روز به زندگی وصلمون ميکنه و بهمون نيرو ميده و اميد. ه
.
و شايد از همه مهمتر اينه که کسی، شاخه های سر از خاک برآورده را با داس نادانی و خودپرستی درو نميکنه. ه

2 comments:

  1. با این حساب، ما هم هنوز بیشتر قارچیم

    ReplyDelete
  2. ای خدا که چقدر قشنگ توصیف کرده ای ... ما هم اینجا یک جورهایی قارچ هستیم ! خدارا شکر که خاک کانادا حاصلخیز است و ادم انقدرها بی یشه نمی ماند

    ReplyDelete