Tuesday, September 30, 2008

در حاشيه ی فيلم راز

بعد مدتی طولانی انتظار، بالاخره نوبت ما رسيد که از کتابخانه، سی دی فيلم "راز"* رو بگيريم. همه عجله داشتيم که فيلم رو ببينيم و پی به راز ببريم. به همين دليل بلافاصله بعد از غذا نشستيم پاش. فيلم جالبی بود که مجموعه ای از روشهای موفقيت رو، خوب ارايه ميکرد. اابته بايد بارها ديد و هر نکته اش رو تکرار و تمرين کرد. روشی هم نشست. البته در حوصله اش نبود که دو ساعت بشينه و همه ی صحبتها رو دنبال کنه چون تم فيلم مستند بود. اما خوب با رفتن و اومدن و پرسيدن از ما که چی شد چی نشد، تقريبا همه اش رو شنيد. يکی از کارهايی هم که فيلم برای رسيدن به هدف پيشنهاد ميکرد تجسم رسيدن به هدف** بود.ه
صبح روشی بعد از اينکه صبحانه اش رو خورد، طبق معمول ناپديد شد. معمولا تند صبحانه اش رو ميخوره و يک گوشه ای قايم ميشه تا چرت بزنه و من بايد برم سراغش و بلندش کنم تا کارهای آماده شدنش رو انجام بده که خودش مايه ی گفتگوهای ماست. امروز صبح در وقت موعود، دنبالش گشتم و ديدم يک گوشه ی اتاق، خودش رو زير پتو جمع کرده و باز داره چرت ميزنه. بهش ميگم "روشی! باز خوابيدی؟ دير شد." همونطور که چشمش بسته است ميگه "هيس! دارم ويژوالايز ***ميکنم" منهم که هاج و واج موندم از اين بامبول جديدش ميگم "چه جالب! چی رو داری تجسم ميکنی" ميگه " دارم تجسم ميکنم که ميس پارکر امروز کارهای آسون بهمون بده."ه
#####
همون ديروز که با بابايی و موشی رفتيم کتابخونه تا فيلم رو بگيريم، چون کتابخونه و استخر بغل هم هستند، موشی تا پياده شديم شروع کرد به خوندن سرود " آب بازی دوس دارم" و "بريم آب بازی". ما هم هی گفتيم استخر تعطيله و سعی کرديم حواسش رو به چيزهای ديگه جلب کنيم. کمی بعد که نااميد شد، يکهو موضوع رو عوض کرد که : "سيب ميخوام، هلو ميخوام" به همون شدتی که آب بازی ميخواست و اولش تعجب کرديم که جل اللخالق آب بازی چطور يکهو تبديل شد به سيب و هلو،اما بعد از چند دقيقه ای متوجه شديم دليلش چيه. وقتی استخر ميرفتيم، من هميشه براشون سيب يا هلو ميگذاشتم و هر دوشون تا از آب در ميومدن، ميوه شون رو ميخوردن. حالا هم که ميديد از استخر خبری نيست، احتمالا ميخواست حداقل با خوردن اونچيزی که بعد از استخر ميخورد، همون حالت رو پيدا کنه. ه
(The Secret)*
(visualization)**
(visualize)***

Monday, September 29, 2008

ساقی نامه

دارم کار ميکنم و به آلبوم خوابهای طلايی استاد جواد معروفی هم گوش ميدم. در يکی از اجراها با ساقی نامه شروع ميکنه و منو ميبره به اون موقعی که خودم ساقی نامه رو ميزدم. ساقينامه يکی از اون گوشه هايی بود که خيلی دوست داشتم و خوب ميزدم. ه
بده ساقی آن می که شور آورد ... کرامت فزايد کمال آورد
به من ده که بس بيدل افتاده ام ... وزين هردو بيحاصل افتاده ام
استادم رو به ياد ميارم که عباش رو به شونه انداخته و در حاليکه دست به سينه، به زدنم گوش ميکنه و سبيلش رو هم ميجوه، گاهی خودش هم زمزمه ميکنه. اگر بد ميزدم عصبانی ميشد. چقدر از اينکه من مضراب رو شل در دستم ميگرفتم حرص خورد و هيچوقت هم اين اشکال من درست نشد. سالهايی که در کلاس او گذراندم اگرچه مرا نوازنده نکرد، و هيچوقت به نواختن خودم افتخاری نکردم، اما من رو با روح موسيقی آشنا کرد. تمام کردن دوره ی رديف موسيقی ايرانی باعث شد که من بودن در عمق را تجربه کنم. چيزی که در اين جامعه ی کم عمقی که امروز توش زندگی ميکنم، نميدونم چقدر به کار مياد. نميخواهم که دوباره سنتور بزنم اما خوشحالم که وقتی ساقينامه را ميشنوم گوشه اش را ميشناسم. و چيزی به من ميگويد که روزی دوباره به دنيای موسيقی برميگردم و اينبار، نميدونم چی و کجا، اما اينبار با آن دريدگی مينوازم که در آن زمان نداشتم. همان که نبودش باعث ميشد که من روی ساز خودم را فرياد نزنم و همين بود که هرچقدر هم که ديگران به به و چه چه ميکردند، خودم هيچوقت احساس نکردم که قدمی به نوازندگی نزديک شدم و وقتی کنارش گذاشتم، باری از دوشم برداشته شده. اما ريسمانی هر چقدر نازک هنوز بين من و نواختن هست و چشم دارم به روزی که دوباره بگيرمش و خودم رو بهش برسونم.ه
چقدر دلم برای استاد عزيزم که اونطور که با مهربونی نگاهم ميکرد، تنگ شد. وقتی قطعه ای رو خوب اجرا ميکردم، چه ذوق ميکرد و ميگفت "زنده باشی" و معمولا به بقيه ی شاگردان که نميدونم چرا بيشتر پسر بودن ميگفت "اشکال شاگرد دختر همينه که تو اين مواقع نميتونی بغلش کنی" نميدونم اون وجود پر تلاطم و زندگی پر نشيب و فراز الان او را به کجا برده و چکار ميکنه. هر جا هست، در اين لحظه براش از صميم قلب آرزوی شادی ميکنم. ه

رانده شده از دنيای خواب

ساعت چهار ونيم صبحه. بيدار شدم که که به موشی برسم. اون خوابيد و خوابِ من هم رفت. همه خوابيده اند. من از دنيایِ خوابِ خودم رانده شدم. به هرکدومشون نگاه ميکنم. و درِ دنيایِ اونها هم به رويم بسته است و بهش راهی ندارم. اتاق تاريکه و سفيدی صفحه ی مانتيـور، باعث ميشه که تاريکتر هم بنظر بياد. صدای حرکت قطاری از دور مياد. يک ماشين هم رفت. سکوت هست سکوت و صدای دکمه های کيبرد. ميگردم بدنبال چيزی که من رو با خودش ببره. ولی همه موضوعاتی که در چند روز گدشته برايم دلبری کردن و چشمکی زدن که ازشون بنويسم، هيچکدام در اين لحظه آماده نيستند. مثل تقاشی هستم که نشستم در انتظار آنکه کسی بيايد و خودش را در اختيارم بگذارد تا بهش نگاه کنم و نگاه کنم و از وجود او،چيزی بيافرينم. کسی نميايد اما . بسوی هر کدوم دست ميبرم، فرار ميکند...ه

تنها عليرضا افتخاری ست که در ماشين داشت اين ترانه را ميخوند و هنوز هم گوشه ای نشسته و واضح برايم ميخواند
*
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در اين خانه ی ويرانه ندارد
دل را به کف هر که دهم، باز پس آرد
کس تاب نگهداری ديوانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ندهند راه
آنرا که سر صحبت فرزانه ندارد
....
تا چند کنی قصه ی اسکندر و دانا
ده روزه ی عمر، ده روزه ی عمر اينهمه افسانه ندارد
*

من اما عاشق افسانه ام. افسانه شنيدن، افسانه گفتن و افسانه شدن.ه
عمر خودش هم افسانه ای بيشتر نيست
---

پ ن: مطلب به اينجا که رسيد، موشی دوباره صدام کرد. منهم فقط لپ تاپ رو بستم و رفتم پيشش. همانجا هم کنارش توی تخت، خوابم برد. سرِکار وقتی لپ تاپ رو باز کردم، اين صفحه باز شد. منهم نگاهی بهش کردم و بازخوونی و برخلاف معمول که نوشته هايی که از زمان نوشتنشون بگذره، راهی بايگانی ميشن، اين يکی پست شد.ه

Thursday, September 25, 2008

احمق خودمم. ديوانه خودمم

ديروز موشی به طرز عجيبی بد اخلاق بود. از هر چيزی بهانه ميگرفت و شروع ميکرد با صدای بلند به گريه کردن. من ميگم گريه. نه از اون گريه ها که فکر کنين اشکی بياد و صدايی بلند بشه. اينجوری فکر کنين که اول يک دهن تا حداکثری اندازه ای که ميتونه باز ميشه و بعد بلندترين صدايی که ميشه از دهن مياد و يک رودخانه هم آب از چشم ودماغ. تا آخر شب، تمام انرژيم صرف آروم کردنش شده. يکی رو درست ميکنی، پنج دقيقه بعد بهانه ی بعدی. ازاينکه چرا آهنگ کامران و هومن تمام شده بگير تا اينکه چرا توی دستشويی نذاشتی پی پی ام رو خودم فلاش کنم. البته من چون زورش نميرسيد دسته ی فلاش رو فشار بده فقط دستم رو گذاشتم روی دستش کمی کمک کردم. همين.ه
حالا در اون اوج گريه اش باباش از راه رسيده و مثل ناجی افسانه ای دويده که چی شده، چی نشده، چرا گريه ميکنی و موشی هم افتاده در بغلش به شيون و ناله که پی پی منو مامان فلاش کرد. بابايی هم نه گذاشته و نه ور داشته و به من اعتراض ميکنه که خوب چرا نميذاری خودش فلاش کنه. پی پی خودشه!!! حالا من چی بايد بگم؟ دوباره موشی رو بغل کردم و براش توضيح دادم که چرا من اين خبط بزرگ رو کردم و معذرت خواستم و با هم رفتيم و دوباره پی پی های نامريی رو فلاش کرديم. و البته بهانه گيری با شدت ادامه داره و اينکه ماست ميخوام و اينو دوست دارم و اونو دوست ندارم که آخرش هر چی ماست ميوه ای داشتيم از يخچال آوردم و همه رو دونه دونه باز کرده و آخر سر هم هيچکدوم رو دوست نداشته و تازه بابايی ميگه چرا اون مزه ای رو که خودش دوست داره براش نميگيری و اينها روخريدی که دوست نداره.ه
در آخر شب که ديگه شديدا مشکوک شدم که همه ی بهانه گيری ها بخاطر شروع سرماخوردگيه، از ترس تب در بين شب، شربتش رو ميارم و بعد از کلی مقدمه چينی، وقتی ميخوام بهش شربت بدم، نميخوره و در کشمکش بخور و نميخورم، بيشتر شربت رو روی خودش و مبل و من تف ميکنه. ديگه کفرم در اومده و ميگم " ديوانه! احمق!" و ميرم دنبال تميز کردن شربتها و موشی رو رها ميکنم با مامان. ميرم سراغ روشی تا ببينم در چه حاله و آماده بشه برای خواب. با تعجب ازم ميپرسه "مامان به موشی گفتی ديوانه و احمق؟" منهم ميگم نه عزيزم به خودم گفتم. به خودم گفتم."کارهای خوابش رو ميکنه و ميريم که کتاب بخونيم که موشی ميدوه مياد و ميگه منم اومدم. منم اومدم و ما رو خل ميکنه تا تصميم ميگيره که مامان کتاب بخونه يا بابا کتاب بخونه. ديشب کاری به روشی نداشته. آخرسر تيم های کتابخونی تعيين ميشن. بابايی و روشی باهم و مامانی و موشی با هم و ... بعد از مدتی بالاخره همه ميخوابن.ه
ديشب تا صبح، هزار بار خودم رو محاکمه و محکوم ميکنم که چرا از کوره در رفتم و صدهزار بار ميگم که "احمق خودتی! ديوانه خودتی!..." (بقيه ی بد و بيراه هايی که به خودم گفتم رو ديگه نمينويسم)ه

پ ن: همه ی بهانه گيری ها بخاطر ترکيبی از درد دندون و سرماخوردگی بود. تا صبح بد خوابيد و مدام در خواب قر زد و ناله کرد. صبح هم که پاشد ديگه کاملا معلوم بود که سرماخورده.ه

Wednesday, September 24, 2008

خواهر بزرگتر

اَیَ! مَييض شدی؟ ميخوای برات گسه بگم؟ ( روشی! مريض شدی؟ می خواهی برات قصه بگم؟) و بدون توجه به اينکه روشی ميخواد يا نه کنار تختش ميمونه و براش قصه ميگه. " يکی بود، يکی نبود ..." روشی بهرحال از تب، خوابش برد.ه
****
بعد از دو ساعتی خواب و اثر کردن شربت سرماخوردگی، روشی بيدار شده، تبش قطع شده و حالش کمی بهتره. موشی مثل اينکه دنيا رو بهش دادن هی ميره و مياد و ميگه "اَیَ! خوب شدی؟"ه
****
موقع خواب شده. چند شبه که قبل از خواب، روشی براش کتاب ميخونه. سری کتابهای "کتی" يا بقول اينها "کيتی". ديشب روشی که سرما خورده بود و دماغش کيپ بود و چشماش سنگين، حوصله ی کتاب خوندن نداشت. هر کاريش کردم که من براش کتاب بخونم، دست روشی رو گرفته بود و ميکشيد و ميگفت " اَیَ بياد. اَیَ بلده بخونه"ه
****
چه کيفی ميکنم وقتی ميبينم روشی کتاب فارسی برای موشی ميخونه. چه کيفی ميکنم وقتی کتابی رو که خودم در دو سالگیِ روشی خريده بودم و براش ميخوندم، حالا خودش دست ميگيره و برای موشی ميخونه. چه کيفی ميکنم وقتی سرهاشون رو بغل هم روی بالش ميگذارن و روشی کتاب رو با دو دست ميگيره بالا و موشی هم برای اينکه خوب ببينه سرش رو از بين دستهای موشی ميبره تو. ه
****
ميشينم و نگاه ميکنم دوتاشونو و با خودم فکر ميکنم که موشی بزرگتر که بشه، آيا مثل روشی حرفهاش رو به من ميزنه يا محرم رازش ميشه روشی؟ فکر ميکنم که با خواهر بزرگترش راحت تر باشه. خواهر بزرگتر چه خوبه. کاشکی منهم داشتم.ه

Monday, September 22, 2008

با جُربُزه و بی جُربُزه

بی جُرُبزه
اين موقع سال که ميشه هميشه لجم از دست اين دوتا درختی که درست جلوی در شرکت هستن در مياد. جلوی پارکينگ شرکت ما يک رديف درخته. تا سر و کله ی پاييز پيدا ميشه، اين دوتا درختی که ميگم، برگهاشون يکهو زرد ميشه و در عرض يکهفته لخت و عور ميشن. در حاليکه بقيه ی درختها به آرومی، برگهاشون رنگ عوض ميکنه و بعد هم بتدريج ميريزه. تازه خوبه که امسال پيش بينی کردن که بخاطر پر باران بودن تابستان و اينکه ذخيره ی آب درختها زياده، خزانشون دير ميرسه. در بهار هم،وقتی موقع بيدار شدن درختها ميشه. اين دوتا ديرتر از همه جوانه و برگ ميدن. من بهشون ميگم درختهای بيعرضه. هم زود برگهاشون رو از دست ميدن و هم دير به برگ ميشينن.ه
اين يکيشونه. عکس رو با درخت بغلی گرفتم تا بشه مقايسه کرد.ه

اينهم اون يکی

با جُربُزه
حالا اينو گوش کنين. تابستون يک گلدون اطلسی خريديم در نگهداری ازش اشتباه کرديم و آب بهش زياد دايم. خاکش گِل شد و تبديل شد به خونه ی جانورانی شبه سوسک. چون جلوی در خونه بود، و اون جانوراها ميمومدن تو، مجبور شديم نه تنها برش داريم، بلکه ديگه بهش آب نداديم تا خاکش خشک بشه و اونها همه کوچ کنن و برن جای ديگه. از اوج عزت در اومد و رفت يگ گوشه. خاکش بتدريج خشک شد. خودش هم که بخاطر سوسکها مريض بود ديگه کاملا خشک شد. فاعدتا بايد گلدون رو می انداختيم دور ولی بدون دليل خاصی، گوشه ای برای خودش موند . اما نمرد. بعد از مدتی طولانی ديديم که سر شاخه هاش شروع کرد به سبز شدن و گل داد. امروز صبح که ميامدم. نگاهش کردم. هنوز رد پای مرگ و مريضی در مرکز ريشه هاش هست ولی سر شاخه ها سبزشده و گل داده. ه
عکسی رو که صبح ازش گرفتم در زير ببينين.ه

برام جالبه. يکی با اولين نسيم، تسليم ميشه و همه ی برگهاش رو ازدست ميده، و يکی با چنگ و دندون ميمونه وگل ميده. چقدر متفاوت.ه

دوست را زير باران بايد ديد

دختره باز دست بکار شده. خيلی وقتها موفق شده که حال منو بگيره، ضعيفم کنه، نگران و مضطربم کنه. هنوز هم ميکنه. ولی خيلی کم پيش اومده که موفق بشه آدم ديگه ای رو از چشمم بندازه. يکبار اما موفق شد و اينقدر آروم آروم هی در گوشم از يکی گفت که اون آدم شد خار چشمم. ديگه خوبيش رو نديدم و فقط شد اشکال. دايم قضاوتش کرد. دايم در موردش نظر داد. هی ايرادهاش رو گنده کرد. هی با من مقايسه اش کرد. اينقدر گفت تا رابطه ام باهاش، شد فقط يک پوسته که ديگه زيرش علاقه و محبتی نبود. دلم براش تنگ نميشد. شد اجبار و آخرش هم يکبار اون پوسته شکست. بعد هم خيلی سعی کردم که درستش کنم و نشد. ه
اين بار هم باز مثل موريانه شروع کرده به خوردن مغزم. بايد تصويری رو که ازش ساخته، بردارم و بشورم. دوباره به اون آدم نگاه کنم. دوباره، شسته و تر و تميز. بدون قضاوت.ه
بقول سهراب سپهری
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.ه
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.ه
دوست را، زير باران بايد ديد.ه
---
پ ن: دختره که ميدونين کيه. همون وروره ی جادو که دايم يک جايی توی ذهنم نشسته و به گوشم ميخونه.ه

شبهای قدر

از بچگی شبهای قدر هميشه در خونه ی ما مورد توجه بوده. مادربزرگ و پدر بزرگم خيلی معتقد بودن. از بچگی هميشه برايم شبهای قدر متفاوت بوده. ميدونستم که شبهای قدر مراسم خاصی داره. ميدونستم که بزرگترها بيدار ميمونن و نزديکهای صبح ميخوابن. پدرم البته اعتقادی نداشت ولی مادرم داشت و اگر هم بجايی برای مراسم نميرفتن، خودش دعاهايی را ميخواند. اگر با مادر بزرگم به مراسمی ميرفتن، من شب پيش خاله ام ميموندم. فکر ميکنم کلاس پنجم بودم که برای اولين بار اجازه داشتم که به مراسم احيا بروم. خيلی هيجان داشتم و ذوق زده بودم. انتظار داشتم که اتفاقات خيلی خاصی بيفته. مامانم اينها فکر ميکردن که من خوابم ببره. ولی تا وقتی برگشتيم خونه بيدار بودم. همون که تمام شب تا نزديک صبح هم بيدار بمونم هم خودش پيشرفت بزرگی بود. اونرو هم تجربه نکرده بودم. (روشی هم يکی از آرزوهاش الان اينه که يک شب تا صبح بيدار بمونه و اصلا نخوابه). جلسه ها در خونه ها برگذار ميشد. اونهايی که جای کنار ديوار داشتن راحت تا پايان جلسه مينشستن و بقيه بايد بدون تکيه دادن چهار پنج ساعتی رو ميگذروندن. اگر با مادر بزرگم ميرفتيم که راههای دور بود و با ماشين ميرفتيم وکسی ما رو برميگردوند. (معمولا خاله ام بهم ميگفت تو مگه ديوونه ای که ميخواهی با اينا بری؟) اما خودمون چندتا همسايه داشتيم که اگراز خونه ی خودمون با اونها ميرفتيم ديگه خوشحالی من چند برابر بود. چون در جايی حول و حوالی خونه ميرفتيم. اونوقت يک اکيپ هفت هشت نفری خانمها با دخترهاشون که همه با من دوست بودن ميرفتيم و ديگه پياده روی در نيمه شب و دم سحر رو فوق العاده دوست داشتم. مامانم خيلی خوشش نميومد که پياده بريم ولی در برابر اصرار اونها از يکطرف و اصرار من از طرف ديگه، عاقبت قبول ميکرد. دعای جوشن کبير که هزار اسم خدا توش بود. دعای مجير. خاموش کردن چراغ ها و قران سر گرفتن. دعای توسل. نام بردن اسم امامان و اسم امام دوازدهم که براش بايد مي ايستاديم. قندها وخرماهای دعاخونده که همه به خونه ميبردن. گريه های خيلی بلند و از ته دل خانمها و حاجتهاشون. من اون موقع ها، حس خاصی نداشتم. البته منهم آرزوهايی ميکردم که حتما هيچکدوم اونقدر بزرگ نبوده که يادم مونده باشه. ميدونستم که ميگن سرنوشت يکسال آينده در يکی از اين سه شب تعيين ميشه. نمی فهميدم چرا گريه ميکنند. ولی فهميده بودم که بعدش حال بهتری دارن و خالی ميشن. بزرگتر که شدم ميفهميدم که همه برای رنجها و دردهای خودشون گريه ميکنن و خودشون رو خالی ميکنن. بعد از چند سالی تغييراتی زيادی در سيستم زندگی ما بوجود اومد و تقريبا ديگه تا بحال هيچوقت در مراسم احيا شرکت نکردم. اما هميشه به اين شبها فکر کردم. هميشه خواستم و گاهی هم تونستم که بخشی از دعاها را بخونم. خصوصا دعای جوشن کبير رو دوست دارم. اينکه مدتی طولانی استقامت کنی و بشينی و خدا را به نامهای گوناگون صدا کنی. در طی اين سالها من خيلی عوض شدم. نظر و نگاهم در مورد خيلی چيزها عوض شده. اما هنوز هم اين شبها رو دوست دارم. دوست دارم که در تاريکی نيمه شب. در سکوت خدا را هزار جور صدا کنم و مطمين باشم که صدام رو ميشنوه. خدا ديگه برای من اون بالاها نيست که رسيدن بهش سلسله مراتب بخواد. خدای من ديگه پايين روی زمينه. شبها که کنار دخترم دراز ميکشم تا بخوابه، در صدای آروم نفسهاش که بهم ميگه خوابش عميق شده، خدا هست. حالا ميفهمم چرا نيمه شب خدا را بهتر ميشه صدا کرد. دوست دارم که فکر کنم سرنوشت يکسال آينده ام در يکی از اين سه شب تعيين ميشه و هی فکرکنم که کدومشه.ه
اينکه به کسی فکر کنی، تا اينکه تلفن رو برداری و بهش زنگ بزنی و يا اينکه بری خونه اش، هر کدوم يکجوريه. اين شبها مثل اينه که از قبل دعوت شده باشی. من دوست دارم اينجوری فکر کنم. دوست دارم با صاحبخانه هم اونقدر خودمونی باشم که اگر نشد برم، دچار عذاب نشم و بدونم هر وقت بخوام، در خونه اش برام بازه. اگر به مهمونی رفتين، اميدوارم که بقول حافظ "تازه براتی" گرفته باشيد.. اميدوارم منهم در آخرين شب بتونم سری بزنم يا شايد بهتر بشه گفت، دری بزنم.ه

Friday, September 19, 2008

از اين در واز اون در

روشی رو که مدرسه گذاشتم و اومدم، در راه تا شرکت فکر ميکردم که چی بنويسم و از چی بگم. در روزهای گذشته چند مطلب در مورد مهاجرت خوندم دوست دارم در موردش بنويسم. ولی، نه! هيچکدوم در ذهنم جمع نشد. اما از فکر کردن به اين موضوعات و ياد آوری چيزهايی که خونده بودم، موضوعی به ذهنم رسيد که خوشم اومد. يکی اشاره کرده بود به اينکه بودن يا نبودن خانواده ی درجه ی يک و دو در کشور مقصد مهاجرت، اثر مهمی در موفقيت خانواده ی مهاجر داره. با توجه به تجربه ی خودم، فکر ميکردم به جهات مختلف اين موضوع و اون نکته ی جالبی که به فکرم رسيد اين بود که در اين دنيای ما، همه چيز دو رو داره. دو وجه متناقض، دو روی سکه. هيچ چيزی نيست که يکسويه باشه. فقط خوبی داشته باشه يا فقط بدی. و شايد دليل همه ی اختلافات هم اينه که هر کس اززاويه ای به هر موضوع نگاه ميکنه و برای همين نتايج متفاوتند. (همان حکايت فيل در تاريکی)ه
اما هرچی از موضوعات دنيايی فاصله بگيريم و بريم بسوی معنويت، بسوی خدا، فاصله ی اين دو قطب کمتر ميشه. مخروطی در ذهنم ايجاد شد که رأسش خداست و از اونجا هر چی فاصله بگيريم اين تضاد بيشتر ميشه. ما البته چاره ای نداريم. در زمان تولد از اون رأس، ميافتيم روی قاعده ی هرم و حيات ما در داخل اين هرم جريان داره. اما برای اينکه بين دو انتهای قطرهای قاعده يا روی محيط دايره اش يا روی شيب يالها، سرگردون نشيم، بايد سرمون رو هر از گاهی بالا بگيريم و به رأس هرم نگاه کنيم. اونوقت يادمون مياد که اين فضايی که درش قرار داريم، در جايی يکی ميشه و در اين سرگردونی، نقطه ی ثابتی هست.ه
****
نميدونم چرا وقتی روزم رو زير و رو ميکنم تا چيزی را برای وبلاگ انتخاب کنم، هميشه موضوعاتی در رابطه با بچه ها مياد بيرون. مثل کتابهايی که نقش برجسته دارن و وقتی هر صفحه رو باز ميکنی، با وجود نوشته ها و تصوير های مختلف، ناخودآگاه، نگاهت به سمت اون تصوير برجسته ميره.ه
****
خوب اينهم يکی از اون بالايی ها که صبح يادم اومد. ديروز که رفته بودم دنبال روشی، داشت سيبش رو گاز مي زد و ميخورد. دختری سرش رو از پنجره ی سرويسی که دم مدرسه بود، بيرون آورد و ازش پرسيد "سيبت شيرينه؟" روشی هم گفت "نه، ترشه" من ازش پرسيدم که "اين کی بود" گفت "نميدونم" گقتم "مال مدرسه ی خودتون بود؟" گفت "نه" گفتم "چرا اينو پرسيد؟" گفت "نميدونم" گفتم " شايد سيب دوست داشته و دلش خواسته بود" روشی گفت " مامان، نميدونم. اون فقط يک سؤال کرد و من جواب دادم. همين"
و من با خودم فکر کردم که اون به چه سادگی سؤال کرد، اين به چه سادگی جواب داد. اين موضوع ساده چرا اينقدر برای من پيچيده شد؟
****
اين شعر سعدی رو هم برای اولين بار در کتاب فارسی روشی ديدم و خوشم اومد
نگويند از سر بازيچه حرفی ---- کزان پندی نگيرد صاحب هوش
وگر صد باب حکمت پيش نادان ---- بخوانی، آيدش بازيچه در گوش
****
يکی گفته بود که حتما برای پستهاتون ليبل بگذارين. منهم ميخوام شروع کنم ليبل بگذارم و به تدريج ليبل پستهای قبلی رو هم کامل کنم. حالا بقول خانم شين، آخه من ليبل اين پست رو چی بذارم؟

Wednesday, September 17, 2008

ارتقاء روحی در زمان ناهار

هوا خوب بود و رفتم ناهارخوری که غذام رو گرم کنم و ببرم بيرون بخورم. ديدم که اِ چند شماره از مجله ی يوگا هست. با شوق و ذوق هی بالا پايين کردم تا ببينم کدوم در مدت پانزده دقيقه ناهار خوردن بيشتر منو از نظر روحی و جسمی و معنوی بالا ميبره. بالاخره يکيش رو انتخاب کردم و ظرف غذا به بغل اومدم بيرون و روی نيمکت بيرون نشستم. هوای خوب، نه گرم و نه سرد، آفتابی با نسيمی دلپذير، بوی خوب کرفس در خورشت کرفس ناهارم و شوق در دست داشتن مجله ی يوگا، عيشم رو کامل کرده بود. همينطور ورق ميزدم و تقريبا بيشتر از تيترها و عکسها و آگهی ها هم چيزی نميخوندم. اول تبليغ يک ساعتی که وقتی کوکش کنی با موسيقی ذن بيدارت ميکنه، توجهم رو جلب کرد و گفتم برگشتم نگاه کنم ببينم چند و چونه. کمی که جلوتر رفتم، تبليغ يک برنامه ی يکهفته ای از دکتر چوپرا رو ديدم که برای آرامش ذهن و بازيابی تعادل بود. يکهفته در يکی از شهرهای امريکا. يکهفته با مراقبه و يوگا و طبيعت و هفت قانون معنوی موفقيت و ... پيش خودم فکر کردم که چه استراحتی بهتر از اين ميشه و به خودم گفتم بيام و خودم رو به اين يکهفته دعوت کنم. به بابايی و بچه ها هم فکر نکنم و خلاصه برم و با نظارت يک استاد با خودم خلوت کنم. فکر کردم که ميتونه يک نقطه ی عطف و يک شروع جديد برام باشه. پيش خودم فکر کردم که با ديپاک چوپرا مراقبه ميکنم و باهاش حرف ميزنم. حتما چيزهايی بهم ميگه که خيلی بهم کمک ميکنه. حسابی از اين فکر به هيجان اومدم و تاريخش رو هم روی موبايل نگاه کردم و ديدم از نظر زمانی هم خوبه. در عالم خيال، با بابايی در موردش حرف زدم، با رييسم در مورد مرخصی صحبت کردم و چمدونم رو هم بستم. معلق زنون برگشتم و فوری سايتش رو چک کردم. همه چی به نظر عالی ميمود و همينطور خوندم و خوندم و رفتم جلو تا رسيدم به قيمتش و چشمهام گرد شد. خيلی گرون بود. چرا از اول به اين فکر نکرده بودم که ممکنه هزينه ی زيادی داشته باشه. عددی که ديدم، خيلی بيشتر از اونی بود که تصور ميکرد و يکهو پوف، حباب خيالم ترکيد. فراموش کرده بودم که در اين دنيا، کالای روح و روان هم لوکس و گرون شده. ه
به خودم گفتم، عزيزم، بشين سرجات و کارتو بکن و وبلاگتو بنويس و بخون و بعبارتی ديگه همون ماست خودتو بخور و از همان که از خودت ميتراود و در دسترس است، استفاده کن.ه

پ ن : يادم رفت بگم که ساعت ذن هم دويست و خورده ای دلار بود.
:)

با دست و صورت نشسته

اشتباهی ساعت موبايل رو خاموش کرده بودم و صبح خواب موندم. وقتی پاشدم، دقيقا چهل و پنج دقيقه دير بود برای همين بر خلاف هميشه، بدون صورت شستن و نفسی عميق کشيدن شروع کردم. نميدونم اين چهل و پنج دقيقه چقدر اثر داشته که اينقدر خواب آلودم و هنوز فکر ميکنم صورتم رو نشستم.ه
****
توی اين هير و وير دير شدن و بدو بدو، موشی که بيدار شده، اومده نشسته توی بغلم و داره دل ميده و قلوه ميگيره. که خوب نميشه ازش گذشت. يک کمی خودم رو ولو کردم روز زمين و باهاش مشغول بازی شدم. ميگه " مامانی، ميي شِکت؟ " (مامانی ميری شرکت؟) گفتم بعله. يقه ی ژاکتم رو گرفته و هی ميکشه و ميگه نه، نه. من فکر ميکردم که ميگه منظورش اينه که نرو شرکت. و هی توضيح ميدم که بايد برم و اينجور و اونجور. بالاخره دست به سرش ميکنم و ميدوم بطرف دستشويی که با دستشويی برای بيرون رفتن از خونه خداحافظی کنم. مياد پشت در دستشويی و هی ميزنه به در و ميگه "مامانی! اينه! اينه!" بالاخره درو باز ميکنم و ميبينم که يک ژاکت ديگه دستش و ميگه "اينه". ميفهمم که منظورش اينه که اين ژاکت رو بپوش. منهم اونو تنم ميکنم و موشی هم با خوشحالی ميره دنبال کارش.ه
****
ديروز عصر که با روشی در کتابخانه بوديم و درس ميخونديم، مامان يکی از همکلاسيهاش رو ديديم و صحبت اين شد که بچه هامون، چهار ساله که باهم همکلاسی هستن. اون در مورد کلاس دوم شک داشت و بعد گفت که آخه ميدونی من وقتی دخترم کلاس دوم بود، کار ميکردم و برای همين در جريان مدرسه و دوستهاش نبودم و ازکلاس سوم که ديگه کار نکردم، تونستم با مدرسه و دوستانش در ارتباط باشم. منهم با شنيدن اين حرف، برای خودم کلی دست زدم که در تمام اين سالها با وجود کار کردن تمام وقت، در جريان همه ی کارها و دوستان روشی جان بودم. به قول آقای وين داير " زنده باد خودم!"ه
****
ديروز در همان کتابخانه، روشی کتابی در مورد جيوه برداشته بود و از هر فرصتی استفاده ميکرد تا کمی ازش رو بخونه. موقع اومدن گفت "مامان، من از عکس روی جلد اين کتاب خيلی خوشم مياد. چون هم بنظر من جيوه خيلی خوشگله و هم اينکه اين عکس من رو ياد تو و موشی مياندازه". بنده هم که خيلی مشعوف شدم، با موبايل عکسی از خودم و موشی گرفتم که در زير ميتونين ببينين.ه

Tuesday, September 16, 2008

مخرج مشترک

عصر داريم با روشی رياضی ميخونيم. تقسيم کسرها. ميبينم که داره مخرج کسرها رو يکی ميکنه و مخرج مشترک ميگيره. ای داد ای بيداد! روشی چکار ميکنی؟ مخرج مشترک مال جمع و تفريق کسرهاست نه مال تقسيم. بدبخت شديم! بيچاره شديم! پس فردا امتحانه و تو همه چيز يادت رفته. روشی ميگه که مامان همينجوريه و من ميرم توی حرفش که گوش کن به من و شروع ميکنم به توضيح اينکه چه جوری در کسر مقسوم عليه، صورت و مخرج رو جابجا ميکنيم و در کسر مقسوم ضرب ميکنيم. دوباره مياد بگه مخرج ها رو بايد يکی کنيم که من ديگه از کوره در ميرم و در حاليکه دلم مثل سير و سرکه ميجوشه که نميرسيم همه ی درسها رو دوره کنيم، ميگم "چرا حرف منو قبول نميکنی، چرا به حرف من گوش نميدی، هی حرف خودت رو ميزنی، فکر ميکنی خودت درست ميگیی. من هرچی باشه رياضی کلاس پنجم رو بلدم و ..." آتشفشان درونم رو سرش خالی ميکنم و اونم زير اين آوار مچالهو ساکت ميشه. بعد هم برای اينکه برگ برنده رو بذارم روی ميز، ميگم " حالا حرف منو قبول نميکنی بيا از روی کتاب ميخونيم." کتاب رو باز ميکنيم و ميريم سر درس تقسيم کسرها و بعد در کمال تعجب ميبينم که روش تدريس کتاب اينه که مخرجها رو يکی ميکنيم و جواب ميشه کسری که صورتش صورت مقسومه و مخرجش، صورت مقسوم عليه. باز هم مطمين نيستم که کتاب درست ميگه. خودم حساب ميکنم و ميبينم که جواب مثل هم ميشه و تازه منطقش رو ميفهمم. خوب همانطور که بايد حدس بزنين، شرمنده شدم. خيلی شرمنده شدم. از روشی معذرت ميخوام برای اينکه بهش فرصت ندادم که حرفش رو بزنه . اعتراف ميکنم که به اندازه ی کافی فکر نکردم و شلوغش کردم. برای اينکه حرفش رو خوب نفهميده، قضاوت کردم. ه
چرا هر روز روشهای کتابهای درسی رو عوض ميکنن، مگه همون صورت در مخرج، مخرج در صورت که ما خونده بوديم چه اشکالی داشت؟
سوال ديگه، چرا ما وقتی يکی چيزی ميگه که بنظر بر خلاف اوني که ما فکر ميکنيم مياد، اول سعی نميکنيم حرف اونو خوب بفهميم و بعد نتيجه بگيريم؟ مخصوصا اگر طرف بچه مون باشه و موضوع تقسيم کسرها باشه که فکر ميکنی توش خدايی و حتما بهتر از دخترت اونو ميدونی. ه
خوب، تموم شد. حالا شما هر چی دلتون ميخواد به من بگين.ه

Monday, September 15, 2008

ماجراهای روشی و موشی

موشی توی اتاقش بازی ميکنه، با دو دست خودش روگرفته بود و تکون ميخوره و شعر ميخونه. ازش پرسيدم که چکار ميکنی؟ گفت "خودمو بلب کردم" (خودمو بغل کردم)ه
*****
موشی ديروز صبح يکبار با مامان رفته حموم. شب که روشی رفته حموم، دوباره گريه که ميخوام برم حموم.
منهم بهش گفتم تو امروز حموم رفتی. اگر بخواهی ميتونی بعد از روشی با من بيايی و دوش بگيری. چند دقيقه بعد حوله اش رو برداشته و زده زير بغلش و توی خونه راه ميره. بابايی ميپرسه "کجا ميخواهی بری؟" ميگه " برم حموم دوش بگيرم!"ه
*****
با روشی داشتيم ميرفتيم. شروع کرد چيزی رو راجع به يک بازی بگه ولی منصرف شد و گفت بعدا ميگم. بهش گفتم که "حالا بگو" گفت " نه بعدا ميگم" دوباره گفتم " عزيزم الان بگو، توی ماشين فرصت خوبی برای حرف زدنه. ضبط ماشين رو هم خاموش ميکنم که کاملا توجهم به تو باشه." گفت " نه مامان. آخه کمی پيچيده است نميشه الان برات بگم." منکه اين حرفش حسابی قلقلکم داده، گفتم "يعنی فکر ميکنی که من نميتونم چيز پيچيده رو بفهمم؟" ميگه " آخه تو داری رانندگی ميکنی و بايد حواست فقط به رانندگيت باشه. آخه تو مثل من و بابا نميتونی دو تا کارو همزمان بکنی و رانندگيت هم مثل بابا خوب نيست!!!"ه
*****
من : روشی جان ساعت ده دقيقه به ده شده و تا ده دقيقه ی ديگه تو بايد توی رختخوابت، خواب باشی.ه
روشی: باشه مامان ولی مشکل من اينه که چند تا نقاشی کشيدم ولی اونی که توی فکرمه نشده.ه
من: مشکل منهم اينه که تو الان بايد بخوابی.ه
روشی: پس تومشکل خودت رو حل کن و بذار منهم مشکل خودم رو حل کنم!ه

Sunday, September 14, 2008

در حسرت خواب

يک روز خاکستری، ابری و بارونی با هوای مرطوب وسنگين. ديشب تا صبح بارون تندی ميومد. موشی چند شبه که هر شب به يک شکلی بدخوابی ميکنه. ديشب مدلش اين بود که تفريبا هر يک ساعت بيدار ميشد و صدا ميکرد. ميخواست بغلش کنم. توی بغلم ميخوابيد و تا من ميرفتم توی رختخواب دوباره بخوابم، حداقل يکربعی گذشته بود و تازه گرم نشده دوباره موقع بلند شدن بود. چه حال بديه وقتی نميتونی ديگران رو بفهمی مخصوصا اگر يک بچه ی دوساله باشه که از خودت بيرون اومده و روز به روز بزرگش کردی. باز هم نميفهمی چشه، از چی ناراحته که بيدار ميشه و ظاهرا هيچ چيزيش هم نيست. چرا اينقدر تازگيها گريه و جيغ و داد ميکنه. چنان جيغهايی ميزنه که گوشم کر ميشه. و شب برای اينکه بقيه رو بيخواب نکنه، هر کاری ميگه ميکنم، شير ميخواد، ميدم. روی اين تنديله (صندلی) بشينيم، چشم، تنديله تکون بده، چشم، تنديله تکون نده، چشم،روی تخت بخوابم، چشم، گسه بژی بژی گندی بگو (قصه ی بز بز قندی بگو)، چشم، ژمين بشين (زمين بشين)، چشم. تا خوابش هم سنگين نشه از من جدا نميشه. وقتی ميگذاشتمش توی تختش و برميگشتم ديشب هر بار که ميرفتم توی رختخواب، کامل بيدار بودم و شروع ميکردم به طرح نوشته ای برای وبلاگ ولی يواش يواش خوابم ميبرد. بنظرم هم چيزهای خوبی بودن ولی در فضای خواب تبخير شدن.ه
اين بيخوابيهای شب هم روز به روز خسته ترم کرده و انگار تحملم هم کمتر شده. برم تا موشی جون رو بخوابونم تا بلکه خودم هم کمی بخوابم. قرار بود با روشی رياضی کار کنيم ولی اون هم سخت سرگرم کار خودشه و من هم ازم جز معادلات خواب چيزی در نمياد. برم و دخترم رو که سپردمش به تلويزيون بردارم، بگيرم توی بغلم و همينطور که صندلی رو تکون ميدم، گسه ی گِلی گِلی ( قصه ی کدو قلقله زن) رو براش بگم. پاشم برم که داره دنبالم ميگرده.ه

Friday, September 12, 2008

تصحيح و پوزش

ديشب تحقيقات دقيقتری حول و حوش خبر فوتی که شنيده بوديم کردم و متوجه شدم که اون زوج نبودن که کشته شدن و جوون ديگری از اون خانواده بوده. نميشه گفت خوشحال شدم چون اونکه فوت کرده هم جوان بيست و دوساله ای بود، ولی حداقل ميدونم که هنوز يک کوچولوی ديگه زير سايه ی پدر و مادرش در آرامش زندگی ميکنه و هنوز فرصت برای بودن برای اون خانواده هست. ه

در تمام اون زمانهايی که در مورد اون خبر فکر ميکردم، اين شعر معروف توی ذهنم بود که
بيا تا قدر يکديگر بدانيم ------ که تا ناگه ز يکديگر نمانيم
...
چو بر خاکم بخواهی بوسه دادن ------رخم را بوسه ده، اکنون همانيم

خرابی و آبادی

ديروز که موشی رو برده بودم پارک دم خونمون چيز جالبی بنظرم رسيد. قسمت بازی بچه ها در اين پارک همش ماسه است و موشی علاوه بر سرسره، که وسيله ی بازی مورد علاقه اش هست، ماسه بازی در اونجا رو هم خيلی دوست داره. دو سری هم ابزار آلات ماسه بازی داره که باهاشون ميشه قلعه ی ماسه ای درست کرد.ه
ديروز چند بار که من تکه های زيادی از قلعه رو درست کرده بودم وقتی موشی اومد و ديد، اولش ذوق کرد و گفت "اوه، اينو ببين" ولی چند ثانيه بعد با دست خرابش کرد. يادم اومد که تا بحال هميشه با ماسه ها همين کارو کرده و هرچی من يا روشی درست کرديم خراب کرده. ه
اسباب بازی ديگری براش خريده بودم که ده مکعب بود که از کوچک به بزرگ بايد روی هم ميگذاشتشون و وقتی درست روی هم گذاشته ميشدن، از بزرگ به کوچک، در هر وجه اين شبه مخروط، يک شکلی در ميومد. مثلا يکطرف يک زرافه درست ميشد. برای مدتی طولانی هر وقت ما اين مکعبها رو برای بازی مياورديم، موشی خودش که روی هم نميگذاشت و تا ما روی هم ميگذاشتيم، ميومد و بهم ميريخت. تا جايی که من به اين نتيجه رسيدم که خريد اشتباهی بوده. بعد يک مرحله پيشرفت کرد و خودش دو سه تا رويهم ميگذاشت و بعد خرابش ميکرد. و حالا ديگه اون بازی رو که بايد با اين مکعبها بکنه، انجام ميده و حسابی سرگرم ميشه تا همه رو مرتب روی هم بچينه. وقتی هم تموم ميشه ذوق ميکنه و دست ميزنه.ه
ديروز که توی پارک اين دو تا موضوع به فکرم رسيد و بعضی خرابکاريهای روشی در اين سنها که باعث شده بود بابايی اسمش رو بگذاره "مهندس تخريب"، باعث شد که من اين فلسفه رو ببافم.ه
بچه ها وقتی به اين دنيا ميان، همه چيزهايی رو که برای رشد احتياج دارن بصورت درونی دارن. چيزهايی که ما هم داشتيم و از دست داديم. مثل تکرار کردن و خسته نشدن از تکرار که يکی از راههای يادگيريشونه. خراب کردن هم يکی از راههاست. خراب کردن، دقيقا مرحله ی قبل از ساختنه. برای اينکه بسازيم بايد خراب کنيم. اگر هم خودمون خراب نکنيم، خدا خودش خراب ميکنه تا دوباره ساخته بشه. پس خراب کردنهای دستهای کوچولو رو هم عين ساختن بدونيم. دستهای خودمون رو هم برای خراب کردن محکوم نکنيم که خراب کردن هم جزيی از سازندگی ماست. ه
پروژه ای که روش دارم کار ميکنم، يکجوری کلاف سردرگم شده و نميدونم چرا جمع نميشه. ديروز که نااميديم رو با رييسم درميون گذاشتم، در جواب برام نوشت :ه
Even though you sound a little bit despondent, remember, it’s always the darkest before the dawn
تاريکی و روشنی، خرابی و آبادی دو روی سکه هستند و اگر خرابی هست، بايد دونست که آبادانی هم هست، فقط گاهی زمان ميطلبه که سکه از اين رو به اون رو بچرخه و صد البته ادامه و پشتکار.

Thursday, September 11, 2008

مرثيه

فقط يکبار ديده بودمشون. از فاميلهای يکی از اقوام دور بابايی بودن که در سال اولی که به کانادا اومده بوديم، در يک مهمونی همديگه رو ديديم. زن و شوهر جوان و ساده ای در سن و سال ما که تفريبا همزمان با ما به کانادا آمده بودن و پسری داشتن همسن روشی. در همان ملاقات يکی دو ساعته ازشون خوشم اومد و علاقمند شدم که بيشتر ببينمشون. برای همين شماره هامون رو رد و بدل کرديم. شماره ای که هيچوقت فرصت خوبی پيش نيومد که بگيرمش. اما در تمام اين چند سال اين خانواده رو از ياد نبردم و حتی فکر ارتباط داشتن باهاشون و خبر گرفتن ازشون، جايی در گوشه مغزم بود و فکر ميکردم که بالاخره يکروز اينکارو ميکنم.ه
ديشب قبل از خواب بابايی چند تا سوال در موردشون کرد و بعد ازاينکه مطمين شد که اونها خودشون هستن، گفت که با آخرين بار که با مادر شوهرم صحبت کرده، گفتن که اون زن وشوهر بهمراه پسرشون، تصادفی کردن. ماشينشون افتاده در درياچه و پدر و مادر هر دو رفتن. فقط پسرک زنده مونده. باورم نميشه. باورم نميشه.ه
ديشب تا خوابم ببره، فقط به اونها فکر کردم. چهره ی هر سه رو بخوبی و وضوح به ياد مياوردم. به اون پسرک پر جست و خيز اونشب فکر ميکردم. اونشب کی ميتونست فکر کنه که اين سه نفر فقط چند سال ديگه فرصت باهم بودن رو دارن. فقط فرصت دارن که پسرشون رو دهساله کنن. ميخواستم خفه بشم.ه
بالاخره خوابم برد و تا موقع پياده کردن روشی دم مدرسه، ديگه بهش فکر نکردم. به محض اينکه پيچيدم توی خيابون، دوباره صورتهاشون اومد جلوی چشمم و دوباره حيرت و تعجب و باور نکردن و چرا و چرا و چرا.ه

پ ن: ميدونم که چيز دلچسبی برای خوندن يا شنيدن نبود. ولی هرچه هست، هست. نوشتم تا شايد خودم کمی ازش رها بشم و بغضی که ازديشب اومده و اشک نشده، اينطوری باز بشه. شايد روزی ديگه سالها بعد از اين بنويسم که اين حادثه در زندگی اون پسرک نازنين چطور تحول ايجاد کرد و باعث رشدش شد. شايد.ه

Wednesday, September 10, 2008

شيرينی هايی از ديروز

ديروز متوجه شديم که يکی از کانالهای فارسی تازه تاسيس کانادا، اذان مغرب را به وقت تورنتو پخش ميکنه. ديروز برای اولين بار در کانادا، موقع افطار اذان را شنيديم اونم با صدای فراموش نشدنی موذن زاده ی اردبيلی. همگی مبهوت شده بوديم. اين اذان عجيب آسمانيه. همون تصوير هميشگی مرغابی هايی که گروهی در آسمان پرواز ميکنند و گندمزارهايی که باد توشون پيچيده. طنين اون صدا چنان با طبيعتی که در تصوير زمينه نشان ميداد هماهنگ بود که فکر ميکردی، مرغابی ها با اون آهنگ به پرواز دراومدن و خوشه های گندم با اون آوا ميرقصن. شايد شنيدن اذانی چنين زيبا، وقتی هر روز بشنوي، معمولی به نظر بياد ولی اگر چندين سال اونو در زمان غروب آفتاب و افطار نشنيده باشی، حسابی روحت رو نوازش ميده.فکر ميکنم دليل اينکه اين اذان چنين گيرا و زيباست علاوه بر تسلط صدای رسای مرحوم موذن زاده، اينه که از موسيقی ايرانی برخاسته و در گوشه روح الارواح در دستگاه بيات ترک خوانده شده. ايکاش ذهنم اونقدر مرتب و منظم بود که ميتونستم چنين لحظاتی رو در قفسه ی آرام بخشها بگذارم و هر وقت لازم شد، صاف برم سراغش.ه
*
اينهم تصويری از ليلی های ما که ديروز بلاخره بعد از يک بهار و تابستان انتظار، گل دادن و چشم ما رو روشن کردن. ه


Tuesday, September 9, 2008

گلِ دستِ عروس چه رنگيه؟

يکی بود يکی نبود. زير گنبد کبود، يک عروس بود و يک داماد بود. در روزهای قبل از عروسيشون با هم رفته بودن و چند جا گل دست عروس و تزيين ماشين عروس رو ديده بودن و قرار بود در روز آخر، شاه دوماد بره و به يکيشون سفارش بده. بعد هرچی عروس از داماد ميپرسيد که چی شد، داماد ميگفت که هنوز نرسيدم که برم. و شب قبل از عروسی هم بالاخره به عروس گفت که از سفارش دسته گل عروس و تزيين ماشين عروس منصرف شده. و وقتی عروس دلخور شد و شاخ درآورد و گفت "مگه ميشه؟" شاه دوماد گفت "چرا نميشه. مگه اينها چقدر مهمه و آيا اثری در شادی و خوشبختی ما داره؟" و عروس هم گفت "نه نداره ولی ..." و بعد گفت "ماشين رو تزيين نکنی اشکال نداره ولی يه جوريه اگه عروس هيچی دستش نباشه و دستهاش رو همينجوری تکون بده و بياد توی عروسی" و دوماد گفت " حالا من يک فکری ميکنم. چند شاخه گل ميگيرم و خودم درستش ميکنم." عروس پرسيد "چه گلی ميگيری؟ چه رنگی ميگيری؟" و داماد گفت "نميدونم. مگه تو نگرانی که من خوب درستش نکنم؟" و خوب عروس هم ميدونست که دوماد کاری رو که قبول کنه، خوب انجام ميده و ديگه نگران نبود. عروس پيش خودش فکر ميکرد که داماد يک شاخه گل رز ميگيره و اونو ساده تزيين ميکنه. مثل گلهای دست عروسهای مدل در ژورنالهای عروس و از فکر تزيين ماشين هم ديگه کاملا اومد بيرون. ه
روز عروسی، عروس رفت آرايشگاه. آرايشگر برای انتخاب رنگ آرايشش، ازش پرسيد که گل دستش چيه. و عروس گفت "نميدونم". آرايشگر هم دوتا شاخ سرش سبز شد و گفت "مگه ميشه؟ آخه من بايد بدونم چه رنگيه تا با آرايش صورتت هماهنگ باشه و اگر دوتا چيز متضاد باشن، خيلی زشت ميشه" خوب عروس نميدونست و کاری هم نميشد کرد. تا آخر وقت در آرايشگاه همه هی ميخنديدن و اين موضوع رو دست ميگرفتن و واقعا همه منتظر بودن تا داماد بياد دنبال عروس و ببينن که چی توی دستشه تا به عروس بده.ه
تا اينکه گل بسر عروس آماده شد و شاه داماد اومد دم در دنبالش. وقتی درو باز کرد ديد که شاه دوماد دسته گلی رو که عروس بيشتر از همه دوست داشت و خيلی زيبا بود در دست داره که رنگهاش هم کاملا با آرايش عروس هماهنگ بود. وقتی به پارکينگ رفتن، عروس ديد که ماشين خيلی قشنگ تر ازاونکه ميشد فکرش رو کرد تزيين شده. ماشين رو داماد و خاله اش با هم درست کرده بودن و عالی شده بود.ه

هنوز هم داماد قصه ی ما، وقتی چيزی رو برای عروس ميگيره، بهترين رو ميگيره. هنوزهم خوشش مياد که همينجوری ها سربسر عروس ميگذاره و هنوز هم عروس قصه ی ما اينجور سربسر گذاشتن هاش رو باور ميکنه. ه

Monday, September 8, 2008

هنوز برام همونی

چهارده سال پيش در اين روزها، من و تو اين آدمهايی که الان هستيم نبوديم. دختر و پسری بوديم که بعد از کلی تلاش و چندين سال انتظار داشتيم بهم ميرسيديم. اين روزها ميدويديم تا کارهای روز آخر رو بکنيم. ماشين عروس، سفره ی عقد، مهمونها، لباس عروس، شام عروسی و ... همه ی دغدغه های ما بود. اون روزها، من نميدونستم زندگی اصلا يعنی چی. فقط ميخواستم که با تو باشم و چيزی مانع اين باهم بودن ما نباشه. ه
شب عروسيمون وقتی که دم در خونه توی کوچه ايستاده بودم تا تو برگردی به محل عروسی و کليد خونه رو که من نياورده بودم، بياری، در لباس سفيد در نيمه ی شب، در کوچه راه ميرفتم و نميدونستم زندگی زير يک سقف، که تا چند دقيقه ی ديگر شروع ميشه چه معنی داره. حتی نميدونستم عشق يعنی چی.ه
حالا بعد از چهارده سال، ميدونم که زندگی يعنی چی. زندگی يعنی دوتا دختر خوب و دوست داشتنی که همه ی وجودشون شادی و نشاطه. زندگی يعنی اينکه از خستگی ميخواهی بيهوش بشی و وقتی موشی ميگه "مامانی بيا" پاشی و بدوی. زندگی يعنی عطر خوش بزرگ شدن روشی و موشی. زندگی يعنی خونه ای ساده و معمولی که با عشق و مهربانی تزيين شده. همون که در کارت عروسيمون نوشته بوديم . يادته؟
"خانه ای ساخته ايم سايبانش همه عشق، زير پا فرش غرور و حصارش همه تکرار صفا ...".
زندگی يعنی اون بوس و بغلی که موفع شب بخير بهمون ميدن. زندگی يعنی اون آخر شب که بچه ها خوابيدن، به اتاق هر دوشون سر ميکشم و روشون رو مياندازم و آشپزخانه رو مرتب ميکنم و بعد در کنار تو، سرم رو روی بالش ميگذارم و آروم ميگيرم.زندگی يعنی صبحی که چشمم رو به روی تو باز ميکنم. زندگی یعنی دست و نفس گرم تو.زندگی يعنی نگاه کردن به تو و بچه ها وقتی با هم بازی ميکنين يا در آغوشت رها شدن.زندگی يعنی با تو، به ياد آوردن گذشته، با تو، نگاه کردن به آينده ودر کنار تو، زيستنِ امروز. زندگی يعنی باهم ساختن روزها، هفته ها، ماهها و سالها. ه
*
خدا رو شکر ميکنم برای همه اينها و ازت ممنونم برای چهارده سال با هم بودن و همراهی. ه
*
***هنوز برام همونی، همون نفس تو سينه م ---- بگو تو بهترينی يا من عاشق ترينم
*
از ترانه ی هنوز برام همونی گروه آريان ***

Sunday, September 7, 2008

ششمين روز از رمضان

دم غروب روز يکشنبه است و منتظر اومدن بابايی هستيم تا بشينيم سرسفره ی افطار و شام. افطار بابايی و شام ما. چند لحظه پيش فراغتی از امور بچه ها حاصل شد که چشمهام رو بستم و کمی آروم گرفتم. فکر ميکردم که هنوز امسال نتونستم توجهی به رمضان بکنم و يا تغييری رو ايجاد کنم. هميشه در ماه رمضان يک کاری، هرچقدر کوچک روزانه انجام ميدادم. با انگشت شمردم و ديدم شش روز از رمضان گذشته و باورم نشد. سال گذشته هر روز نوشته ای، عبارتی الهام بخش رو برای دوستانم مينوشتم و ميفرستادم. بعد از تمام شدن ماه رمضان ديدم که چقدر اين روزانه نوشتن رو دوست داشتم و لذاتی رو که يادم رفته بود، به يادم آورد. اين شد که نوشتن وبلاگ رو بعد از ماه رمضان شروع کردم. چند ماهی در يک وبلاگ خصوصی نوشتم که فقط آشنايان ميخوندن و بعد هم عمومی اش کردم. وبلاگ نويسی کار روزانه ايه که دوستش دارم. خيلی دوستش دارم. ه
با نوشتن يک موضوع، رشته ای از افکارم رو دنبال ميکنم و بهش سامان ميدم. از هرچی که بنويسم و هر طور که بنويسم، وقتی که نوشته ام رو پست ميکنم، سبکتر و آزادتر از قبلم هستم. گرهی را از درونم گشوده ام و بخشی را سامان دادم. هر چيزی رو نمينويسم. از همه جا نمينويسم. گاهی از قبل ميدانم که حول و حوش کدام تکه ی روزم ميخواهم حرف بزنم. گاهی نميدانم و فقط شروع ميکنم. گاهی چشمم رو ميبندم و نخی را بيرون ميکشم. و بعد از کلمات استفاده ميکنم تا فکر را به نوشته برسانم. اين بازی جادويی با کلمات رو هم دوست دارم. اينکه واژه ها با دستهای مغز من چطور کنار هم قرار ميگيرند و چطور فکری را بيان ميکنند، اينکه واژه ها با فکر من جان ميگيرند را دوست دارم. رمضان را هم دوست دارم که از رمضان سال پيش بود که بار ديگر طعم خلق کردن نوشته را چشيدم و اين برکت به زندگيم آمد. ه

Saturday, September 6, 2008

در تيم هورتون

شنبه بعدازظهره. روشی از ساعت چهار تا هشت در خانه ی دوستش دعوت داره و من هم در تيم هورتون* نزديکشون نشستم تا در اين چهار ساعت روی پروژه ام کار کنم. يکساعت و نيمی گذشته. زنگی به بابايی زدم و ازم پرسيد که در کدوم تيم هورتون هستم. پيش خودم فکر کردم که شايد بجای اينکه بره خونه، بياد اينجا پيش هم و دوتايی قهوه ای بخوريم. اينقدر فکره جدی شد که پاشدم حتی پرده ی جلوی صندليم رو که رو به پارکينگه هم باز کردم تا اگه اومد ببينمش. توی فکرم ديدم که بابايی اومده و من هم ذوق کردم. مثل هميشه که در انتظارش هستم و وقتی مياد قلبم براش ميزنه. در اون روزهای اول دوست داشتن که هر هفته از دم خونشون برای مامان نون بی نمک ميخريد و برامون مياورد، خونه ی ما طبقه دوم بود و وقتی بابايی زنگ ميزد، من ثاتيه ها رو تا برسه دم در خونه ی ما ميشمردم. ولی خوب بابايی نمياد چون روزه است و خونه هم که برسه ميخواد بره دنبال کار ديگه. توی اين مدت آدمهای مختلف اومدن و رفتن. فکر ميکنم که کار کردن در يک جايی که تو ايستادی و سيل مردم هی ميان و ميرن بايد جالب باشه. دلم ميخواد يکوقت توی همچين جايی کار کنم. مردم بيان و من بهشون خوراکيهای خوشمزه بدم. بخورن و کيف کنن و برن. عجيب دلم ميخواد کار روزانه ام مربوط به آدمهای زنده باشه نه کامپيوتر و الگوريتم و کُد و شبه کُد. با بچه ها يا بزرگها، با زنده ها. سپردمش به کاينات و ميدونم که يک جوری و به وقتش محقق ميشه.
از دنيای تصور در ميام و سری به دور و ور ميچرخونم. چند تا پسر جوون ايرانی چند ميز اونورتر نشسته بودن و شلوغ کرده بودن. بعد هم هی به من اشاره کردن و فکر کنم با ديدن صفحه ی شلوغ و پلوغ طرح من، فکر کردن که دارم فيل هوا ميکنم و رفتن تا من اذيت نشم. حالا رفتن بيرون و من از پنجره نگاهشون ميکنم. چه سرگردونن. نميدونن چکار کنن. شب جايی ميخواستن برن و يکيشون هی ميگفت بريم استراحت کنيم که شب سرپا باشيم. شايد پارتی يا کلاب. چرا اينقدر با اين بچه ها احساس غريبگی ميکنم. مگه چند سال ازشون بزرگترم. شل و ول و آزادن. فشار و زوری پشتشون نيست. هر کاری بخوان ميتونن بکنن. جامعه هيچ تفريحی رو براشون ممنوع نکرده. در هيچ طرفی هلشون نميده. اگر فشار خانواده و جامعه نبود، آيا ممکن بود اصلا دانشگاه نرم و درس نخونم؟ بقول مامانهامون، ول بشم؟ حتی يکبار هم نشده بود که درس نخوندن به فکرم خطور کنه. بعنوان مسيری برای زندگی. يادمه که وقتی کنکور داده بوديم و منتظر جوابها بوديم فکر ميکردم که اگر قبول نشم چکار بايد بکنم. يعنی ديگه ادامه ی راه زندگيم دانشگاه بود ولا غير. در سن جوونی، کارهايی که ما ميتونستيم بکنيم، کاملا مشخص بود. هنوز پسرها تصميم نگرفتن که چکار کنن. آ آ، الان هم يک گروه دختر جوون، در اوج شادابی و زيبايی با دوتا ماشين اومدن و در پارکينگ اونوری پارک کردن. اينها دارن اونها رو نگاه ميکنن و ميخندن. خُب، سوار ماشين شدن و رفتن. بالاخره تصميم گرفتن که کجا برن. آيا دوست داشتم که در سن اونها و در اين فضا بودم؟ آيا اين جوونی کردن که ميگن جوونها در ايران نميکنن، همينه؟ شنبه ها بيايی بيرون و بگردی توی خيابون و نگران کميته و حرف مردم و متلک نباشی. راحت، در زيبايیِ جوونيت جلوه کنی. موهات رو هر رنگ خواستی بکنی و هر جور خواستی کوتاه کنی. اگر کسی رو داری که دوستش داری با اون باشی و اگر هم نه، با گروه دوستانت باشی و اگر هم کسی هم پيدا شد که ازش خوشت اومد باهاش بری. خيلی وسوسه کننده است. آزادی و جوانی ترکيب خطرناکيه. آيا جوونی با عشق و دوری و انتظار خوبه يا جوونی که هر کی رو خوشت اومد، فوری دستت بهش برسه. يکجايی خونده بودم که جوونی مثل غنچه ی نوشکفته است. ايکاش که در تمام مراحل رشدش، بخوبی ديده بشه و بوييده بشه تا تبديل به گلی باز بشه. نه اينکه در يک حصار بسته باشه و هيچکس نه ببينش و نه بوش کنه و نه اينکه اونقدر دستمالی بشه تا نشکفته پرپر بشه. ه
يک گروه جوون ايرانی ديگه اومدن و نشستن. اينها هم دخترن و هم پسر. يکيشون داره تعريف ميکنه که خونه دوستش رفته بوده و مامان دوستش داشته يکساعت به شلوار جين پاره اش نگاه ميکرده. و همه غش غش ميخندن. خوب ديگه برم سر کارم و در عين حال زاغ سياه اينها رو هم چوب بزنم. ه
خاله زنک خانوم در تيم هورتون :)ه
تيم هورتون نام يک کافی شاپ معروف در آمريکای شماليه*

Thursday, September 4, 2008

رمضان

از رمضان گفتم و فکرم رفت توش. ياد اين موسيقی افتادم که تيتراژ پايانی برنامه ای بود به نام تسبيح که در رمضان سال پيش کانال جام جم شبها پخش ميکرد و من چون دوستش داشتم، پيداش کرده بودم. پريشب وقتی ديدم که با همان مجری داره دوباره پخش ميشه تعجب کردم. انگار همين ديروز بود که اين آدم رو هر شب ميديديم.ه

http://www.hypster.com/myaccount.php?add_song=945462

الهی و ربی بجز تو کس ندارم نظر کن بسويم که جز تو نيست يارم

جهت خالی نبودن عريضه

خوب، اينکه وسط کار، يکهو ول ميکنم و ميام صفحه ی سفيد رو باز ميکنم تا يک چيزی بنويسم يعنی چی؟ يعنی عادت يا مرض؟ خوب دختر! کارتو بکن ديگه و بعدا وبلاگ بنويس. نميشه؟ انگار که کار دنيا لنگ شده و حالا همه ی مردم دنيا در انتظارنشستن تا من کلمه ها رو سر هم کنم و شوت کنم توی اينترنت. امروز ميخوام که حتما قسمت بزرگی از کاری رو که عقب مونده انجام بدم و آخر وقت که پاميشم از پشت ميز، طرحش تمام شده باشه و پياده سازيش هم شروع شده باشه. ما که داريم آرزو ميکنيم، بگذار بزرگ آرزو کنم. پياده سازيش هم تمام شده باشه. از قديم گفتن اگه دست به دامن خدا شدی، چيز اساسی بخواه. اگرچه که من دايم دست به دامنش هستم از ريز تا درشت. از وقتی که توی اتاق دنبال گوشی تلفن ميگردم بگير و برو تا آرزوهای قلمبه سلمبه. روزهای رمضان هم شروع شده و من هنوز نتونستم بهش درست فکر کنم. رمضان رو دوست دارم و همراهی با روزهاش برام معنايی داره. تا حالا که دو روزش رو از دست دادم و مثل روزهای معمول گذشته.ه

Wednesday, September 3, 2008

درس تاريخ

ديروز برنامه ی امتحانهای روشی را از مدرسه گرفتم و از وقتی گوشی رو گذاشتم، هول به دلم افتاد و شروع کردم به برنامه ريزی که هر روز چقدر بايد درس خوند. روشی را که از مدرسه برداشتم، با هم رفتيم خريد و در بين راه راجع به امتحانها صحبت کرديم. البته اون موقع خيلی دلخور نبود و به نظر مشکلی نميومد. اما عصر که متوجه شد بايد هر روز تمام عصر رو درس بخونه، شاکی شد. اينطور کيلو کيلو درس خوندن و يک کتاب رو جلوت گذاشتن و هی خوندن و حفظ کردن براش قابل درک نيست، چون جز در موقع امتحانهای مدرسه ی فارسی تجربه اش نميکنه. تا بحال در مدرسه ی کاندايی، يکی دو مورد پيش اومده که احتياج داشته چيزی رو حفظ کنه. چقدر برای ما اين موضوع عادی بود که بشينيم و تاريخ و جغرافی بخونيم وحفظ کنيم. شايد چون امتحان و نتيجه اش برای ما خيلی مهم بود و شايد حتی بشه گفت مهمترين هدف درس خوندن، گرفتن نمره ی خوب و امتحان بود. در سيستم آموزش اينجا، تا دبيرستان خبری از امتحان نيست. نميدونم بدون امتحان، انگار درس خوندن جدی نيست. اما امتحان هم چه فايده ی اساسی داره، درست نميدونم. ديروز وقتی روشی داشت تلاش ميکرد که اسم رو توی کله اش حفظ کنه، ميگفت، مامان "چه فايده داره که من همه ی اين اسمها رو بدونم" من ميگم "که خوب تاريخه ديگه بايد بدونی" ميگه "آخه من بعدا يادم ميره" و من ميگم که "نه يادت نميره" و در حاليکه روشی داره تلاش ميکنه که عبدالله و عبدالمطلب و ابوطالب رو حفظ کنه، با خودم فکر ميکنم که چقدر کم از تاريخ يادم مونده. معلم تاريخ کلاس سوم دبيرستان رو يادم اومد. برنامه ی کلاس ما اين بود که اول کلاس چند نفر رو صدا ميکرد، که بايد درسهای هفته ی پيش رو تکه تکه و از حفظ تکرار ميکردن و بعد هم درس جديد رو تکه تکه، بچه ها از روی کتاب ميخوندن. هيچ توضيحی هم نداشت که بده. من خودم از اونهايی بودم که هميشه بيست ميگرفتم چون درس رو واو به واو حفظ ميکردم و معلممون خيلی خوشش ميومد. هر چی فکر کردم، يک کلمه هم يادم نيومد. بابايی خيلی از تاريخ ايران رو در ذهنش داره. حتی اسمها رو. ولی همه رو از کتابهايی که خودش دوست داشته و خريده و خونده، ياد گرفته و بخوبی بخاطر سپرده. در اين هير و وير تاريخ خوندن، موشی هم هی مياد و ميپرسه "دَرسِت تموم شد؟" و آخر سر هم مياد و به زور کتاب رو از دست من ميکشه و ميگه "ديگه نخون"ه
سر شام ، روشی ميپرسيد که اسمهای عبدالله و عبدالمطلب و ابوطالب يعنی چی و بابايی داشت معنی اين اسمها رو ميگفت، من فکر ميکردم که کاشکی ميشد تاريخ رو جور ديگری درس داد، جوری که در اون آدمهايی که تاريخ رو ساختن، حس کنی، فقط يک اسم نباشن که در يک تاريخ بدنيا اومدن و در سالهای مختلف کارهايی کردن و در يک تاريخ هم مردن. (البته در تاريخ ايران بيشتر کشته شدن) چه خوب بود در کتابهای تاريخ مدرسه، بچه ها بجای هزار تا اسم، ده تا آدم رو ميشناختن و خودشون رو بهشون نزديک احساس ميکردن و همراهشون زندگی ميکردن. مثلا اينکه در کودکی پيامبر چه رنج بزرگی نهفته است. بدون پدر به دنيا آمدن، در شش سالگی مادر رو از دست دادن و در هشت سالگی پدر بزرگ رو. اين برای يک بچه يعنی نابودی و داغون شدن. چرا هيچ جا از اين رنج نمينويسن. آيا پيامبر هيچوقت در موردش هيچی به کسی نگفته؟ آيا داستان يا حکايتی ازش هست؟ چطور محمد از اين ورطه در اومد و شايد همين رنچ بزرگ شد که به خدا نزديک بشه و بالاخره صدای جبرييل رو بشنوه. ه
بگذريم، روشی جان! درس تاريخت رو بخون و امتحانت رو بده عزيزم!ه

Tuesday, September 2, 2008

اولين روز مدرسه

اولين روز مدرسه چقدر زيباست. چقدر قشنگه. هيجان بچه ها از ديدن همديگه، معلم جديد، کلاس جديد. مثل وقتيه که گنجشکها همه پر ميکشن بطرف يک درخت و روش ميشينن و با صدای بلند جيک جيک ميکنن. بعد باهم پاميشن و ميشنن رو يک درخت ديگه. هميشه وقتی روشی رو مدرسه رو ميگذارم، حسوديم ميشه به معلمها که هر روز صبح پذيرای اين گروه بزرگ گنجشکها ميشن. با روشی کمی زودتر هم رفته بوديم. بچه هايی که سال پيش در اين مدرسه بودن با جيغ و فرياد از اينطرف حياط به اونطرف ميرفتن و دوستهای قديمشون رو پيدا ميکردن. برای منهم ديدن چهره هايی که ده ماه هر روز ديده ای هيجان انگيز بود و از اينطرف به اونطرف با آشنايان حال و احوال ميکردم. اونهايی که جديد بودن صف کلاسشون رو پيدا کرده بودن و ايستاده بودن در انتظار ساعتهای آينده و اينکه چه خواهد شد. کلاس روشی بدليل تغييراتی که در سيستم کلاس بندی مدرسه بوجود آمده بود، بجای اينکه همه با هم به کلاس پنجم برن، بين سه کلاس تقسيم شده بودن. معلم کلاس روشی اينا که همه ی بچه ها،حتی پدر ومادرها، عاشقش بودن، يکی ازاون کلاس ها رو داشت. اعتراضهای ما و همينطور اعتصابها و اعتراضات بچه ها در پايان سال پيش برای تکه پاره نکردن کلاس، فايده ای نکرد. چيزی که برای من جالبه اين بود که از وسطهای سال که صحبت تقسيم کلاسها پيش اومد، مدرسه همش گفت نظرتون رو بگين و ما از نظراتتون استقبال ميکنيم و ما هميشه آماده برای شنيدن پيشنهادها هستيم. اوليا هم اعتراض کردن، جلسه گذاشتن، نامه نوشتن، جدا جدا با مدير حرف زدن، با همون لبخندهای خوشگلی که توی ايران کم پيدا ميشه، اونها همه ی حرفها رو شنيدن. بچه ها چقدر پوستر درست کردن، يکروز همه شعاری رو برعليه تقسيم شدن کلاسشون نوشته بودن و روی بلوزهاشون چسبونده بودن. حتی ميخواستن در حياط مدرسه راهپيمايی کنن و معلمشون گفته بود که اگر بدون بی ادبی و خشونت باشه، اشکالی نداره. يادمه که بچه ها چه شور و شوقی داشتن برای اين اعتراضات. بالاخره هم مدير همون کاری که خودش ميخواست، کرد. امروز هم ديدم که همه ديگه پذيرفته بودن و ميگفتن کاريش نميشه کرد ديگه. حالا اگر ايران بود، جلوی همه ی اعتراض ها رو ميگرفتن. بچه ها که حق نداشتن جيک بزنن. پدر و مادرها هم آخرش کارشون با دفتر به دعوا مرافعه ميرسيد و همه هم تا آخر سال ناراضی بودن و اعتراض ميکردن! احتمالا بدليل حساسيتی که روی اين موضوع پيش اومده بود، کلاسهای جديد رو در پايان سال اعلام نکردن و هفته ی پيش فهميديم که بچه ها در کدام کلاس هستن. غير از مستر ترهرن* که معلم محبوب بود، يکی از دوکلاس ديگه رو بچه ها ترجيح ميدادن که معلم جوان و پرانرژی داره ولی معلم کلاس آخر محبوبيتی نداشت و کسی دلش نميخواست اونجا بره. روشی که ميگفت اگر من کلاس ميس بويس **برم بايد مدرسه ام رو عوض کنی. راستش منهم بدون اينکه به روشی چيزی بگم، دعا ميکردم که توی اون کلاس نيفته چون خودم هم از اون خانم خوشم نميومد. و از کلاس مستر ترهرن به اون کلاس رفتن، شوک خيلی بزرگی بود. سرتون رو درد نيارم، روشی به کلاس ميس پارکر*** رفت و خوشحال هم بود. روشی اينها چهارتا دوست صميمی بودن که دوتاشون در کلاس ميس پارکر و دوتا هم در کلاس ميس بويس افتادن. ه
--------
روشی مدتهاست که خوشش نمياد دم در مدرسه و جلوی بقيه من بغلش کنم و ببوسمش. منهم مثل همه ی جاهای ديگری که وقتی کاری رو ميکنه که من نميفهمم و خوشم نمياد، اولش دلخور شدم و اخم و تخم کردم و اينها و بعد بالاخره به اين نتيجه رسيدم کهبا وجود اينکه بوسيدن من از سرِ علاقه است، روشی هنوز حق داره بخواد يا نخواد که من در جايی ببوسمش و به اين تفاهم رسيديم که هر وقت من خواستم در مدرسه و جلوی ديگران ببوسمش و بغلش کنم، اول از خودش بپرسم. منهم صبح موقع خداحافظی ازش ميپرسيدم و اون بسته به شرايط ميگفت ببوس يا نبوس يا زود ببوس. امروز که خيلی احساساتی بودم ازشروع کلاس پنجمش و از صبح که پاشده بود همش قربون صدقه اش ميرفتم، دم در مدرسه، وقتی داشت ميرفت تو، گفتم ببين من يک بوس و بغل حسابی ميخوام و لطفا نگو نه. اونهم خنديد و گفت باشه. منهم خودم را به يک بغل محکم و يک ماچ آبدار ازش مهمان کردم. بعد که دويد و رفت و منهم در حياط مدرسه ميپلکيدم ديدم ای دل غافل، رو گونه اش جای لبهای بنده مانده. ولی نرفتم بهش بگم چون فکر کردم که شايد دلخور بشه و صبح خوبش خراب بشه. بلاخره يا خودش پاک ميشه و يا اينکه يکی بعدا بهش ميگه و پاک ميکنه و از اين ببعد بوس روی گونه هم برام ممنوع ميشه :(ه
*Mr Treherne
** Miss Boyce
***Miss Parker